سربازسیدعلی𝟑𝟏𝟑
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #ششم س
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هفتم
امیر بشدت از بهزاد بدش می آمد دست گذاشتم روی نقطه ضعفش چی مرا فرض کرده بود؟ آن هم منی که همش در تلاش بودم که ببینمش و برای دیدنش لحظه شماری می کردم. آن هم منی که همه برایم دست و پا می زدند.
تو فقط جون بخواه کیه که نه بگه شمارم و داری دیگه فقط پی بده درخدمتم
چشمکی زد و لبخندش را مهمان صورتم کرد. به خونه رفتم و فکرم درگیر بود. خیلی چیز ها در مدرسه ام عادی بود. خیلی وقت ها حتی مقیاس شاخ بودن خودکشی و یا داشتن تیپ آنچنانی و دوست پسری خوشتیب و خوش قیافه بود. چیزی که باعث شده بود من هم برای شاخ شدن به آن روی بیاورم. پر از دخترانی بود که اهل پارتی و دور دور با پسران بودند. مدیر مدرسه ام جلو دار کسی نبود، مدرسه نبش چهارراه بود و همیشه شلوغ و پر از پسرانی که همیشه خدا جلو در مدرسه بودند.
کاراته باز بودم و به باشگاه می رفتم . فقط درصورت رفتن به باشگاه می توانستم کسی را ببینم یا جایی بروم. قصد داشتم با بهزاد هماهنگ کنم و او را ببینم، اما همینطوری که نمی شد باید کاری می کردم که به گوش امیر برسد. نمی خواستم بهزاد را بازیچه کنم اما او جونش برایم در می رفت چه اشکالی داشت؟
"الو سلام بهزاد خوبی؟ پس فردا سرت خلوته ؟ باشگاه دارم میخوام بعدش بریم بیرون
سلام خوشگله به خوبیت اره بابا من واسه تو وقت زیاد دارم. اها اره اوکیه فقط رلت پانشه بیاد شر درست کنه
"ترسیدی؟ بهت نمیخوره که ، شر چی انقدر سرش شلوغه که اصلا نمی فهمه، فهمیدم گردن من دیگه
نه بابا باشه میام ادرس و واسم اسمس کن راستی یه چت هم باما بکن دلمون تنگ میشه
خنده ای کردم ، راست می گفت همش می پیچوندمش و با او چت نمی کردم.
" باشه حالا یه وقتیم برای چت باهات میزارم، بابای بدون اینکه محلت دهم تا چیزی بگوید قطع کردم. اگر به این آدم رو می دادم باید بهش سواری می دادم. به روی خودم نیاوردم که امیر با یاس به من خیانت کرده و هنوز هم با امیر حرف می زدم و وانمود می کردم چیزی عوض نشده.
بلاخره امروز روز قرارم با بهزاد بود اول که رسید دستش را جلویم دراز کرد بدون تردید به او دست دادم. قبلش بهم اطلاع داده بود که مبادا دستش را رد کنم. یکی از دوستانش هم با خود آورده بود امروز در باشگاه به دوست دختر یکی از دوست های امیر گفتم که با من بیاید فقط به آن دلیل به او گفتم که بفهمد درحالی که با امیرم با بهزاد بیرون میروم می دانستم میزارد کف دست امیر، همان زمان امیر زنگ زد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
@Martyrs_defending_the_shrine
سربازسیدعلی𝟑𝟏𝟑
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دست_و_پا_چلفتی 💓قسمت #ششم _اگه دوست داشتی غروبا میام دنبالت بریم مس
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دست_و_پا_چلفتی
💓قسمت #هفتم
بالاخره روز موعود فرا رسید...
دل تو دلم نبود.
از صبحش بلند شدم و رفتم حموم و تک تک لباسام رو میپوشیدم و جلو اینه خودمو نگاه میکردم☺️ ببینم کدوم بهم میاد
موهامو کج گرفته بودم🙁 ولی پیشونم هی عرق میکرد و خرابش میکرد و منم یه دستمال کاغذی دستم بود و مدام در حال خشک کردن موهام بودم😅
دلم میخواست زودتر بریم
میخواستم هر چه زودتر مینا منو ببینه و ببینه چقدر عوض شدم😇
بعد ناهار سریع اماده شدم و رفتم پیش مامانم
-این چیه پوشیدی مجید؟!😯
-چشه مگه ؟!لباس به این خوبی😕
-مگه میخوای مسجد بری؟! برو کت شلوارتو بپوش😐
-نه مامان...این بهتره😞
-اخه پیرهن تک رنگ گشاد اونم رو شلوار...😑
-مامان اذیت نکن دیگه 😕
-لااله الا الله...من که نمیفهمم چی تو سر شما جوونا میگذره😒
.
.
راه افتادیم سمت مراسم سمت خونه ریحانه خانم اینا..
خونشون چند شهر با ما فاصله داشت...
یه آژانس گرفتیم و من و مامان عقب نشستیم.
تو مسیر هر چند دیقه دوربین سلفی گوشیمو روشن میکردم و ظاهرم رو چک میکردم.😆
مامان هم چندباری منو دید و هی چشم غره میرفت 😒
بالاخره رسیدم به خونشون.
وارد که شدیم ریحانه خانم و شوهرش اومدن جلو و سلام علیک کردن..😊☺️
اینقدر حواسم پرت بود نفهمیدم چجوری سلام کردم
زیر چشمی اینور و اونور رو نگاه کردم تا مینا رو ببینم😕
یهو دیدم کنار خاله یه گوشه از پذیرایی نشستن و به مامان نشونشون دادم و به سمتشون رفتیم.
وقتی دیدم بین اونهمه بی حجاب و بد حجاب فقط مینا با چادر نشسته یه احساس خوبی پیدا کردم☺👌
با خودم گفتم حتما الان اونم خوشحال میشه ببینه منم هم عقیده و هم تیپ هستم باهاش😊😎
رفتیم جلو و سلام کردیم...
با یه لبخند سلامم رو جواب داد
کلی قند تو دلم آب شد 😊
تو جشن هی مراقب بودم حرکت بدی ازم سر نزنه.
سرم رو پایین انداخته بودم و خودمو با گوشیم مشغول کردم.
.
.
💓از زبان مینا💓
با مامانم از شهرمون حرکت کردیم و به سمت شهر ریحانه خانم رفتیم.
نمیخواستم برم😐
ولی چون طبق معمول بابام اینجور مراسم ها رو نمیاد دلم نمیومد مامانم رو تنها بزارم.😕
میخواستیم بریم خونه خاله و با اونا جشن رو بیایم ولی ریحانه خانم اصرار کرد مستقیم اونجا بریم.🙄
زودتر از همه رسیدیم و یکم خستگیمون رو در کردیم.
جشن شروع شد و خاله اینا هنوز نیومده بودن..
داشتم با مامان حرف میزدم که دیدم خاله داره سمتمون میاد...
یهو چشمم به مجید خورد.. باورم نمیشد این مجید باشه😳😟
چقدر عوض شده بود
بهتره بگم خیلی زشت و خز شده بود.. از اون تیپ و ظاهرایی که همیشه بدم میومد!!!!! ریشاش هم یکی در میون دراومده بود... و فک کنم خونشون #تیغ پیدا نمیشد🙄
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی