سربازسیدعلی𝟑𝟏𝟑
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت : #سوم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان : #رهایی
#پارت : #چهارم
شرایط من هم با او یکی نبود من خانواده ای تحصیل کرده داشتم و او خانواده ای بی سواد با این حال همیشه ادعای خوش پوشی و خوشگلی می کرد. نسبت به من چیزی نداشت اما همیشه خدا خودبینی داشت. من اعتقادی به این نداشتم که چون مادرم معلم است پس من باید دست از پا خطا نکنم ، که مبادا آبروی او برود خسته شده بودم و به کسی نمی گفتم مادرم معلم است. هرچه که بود دوست نداشتم. اگر نمرم خوب میشد می گفتند مادرت پارتی بازی کرده اگر هم نمره ام بد می شد باز هم می گفتند خیر سرت مادرت معلمه؟ هوف بیخیال..
از خانه که خارج شدیم به سمت پاساژ رفتیم تو راه چند تا پسر دیدیم که جدی شدم و قیافه گرفتم که لعیا هی مسخره بازی در آورد و چندتای آنها به دنبالمان آمدند ، یکی از دوست های لعیا که من هم کم و بیش می شناختم. با عشوه به سمتمان آمد و به دوست پسرش اشاره کرد و قربان صدقه اش رفت. می خورد کمی از ما بزرگ تر باشد برایم مهم نبود به راهم ادامه دادم که آنها هم راه افتادند یکی از پسران خطاب به من گفت :
حالا آنقدر تند نرو وایسا باهم بریم، اخم نکن خوشگله
کمی ناز کردم خوشتیپ بود اما خوشم نمی آمد وسط پاساژ با او هم کلام شوم می ترسیدم یکدفعه آشنایی سر برسد و آبرویم برود.
از پاساژ که خارج شدیم ، باز هم دنبالمان می آمدند.
خوشگله اسمت چیه؟ چقدر چشات سگ داره پاچم و گرفت
لعیا که دنبال خود شیرینی خودش بود با خنده گفت اسمش رهاست . خواهر منه. می دانستم هدفش چيست برزخی نگاهی به او انداختم که حساب کار دستش آمد. به مدرسه رسیدیم کلاس من و لعیا ازهم جدا بود اما یواشکی کلاس هارا جا به جا کردیم و به کلاس لعیا رفتم و به همه معلم ها یه دروغ می گفتم اسمم را جا انداخه اند. در جایی که نشسته بودم پشت سرم یک دختره خوشگل نشسته بود که خیلی ازش خوشم آمد. نگاهی بهش انداختم.
اوهههه دختر چه چشات سگ داره سلام سگ جونم
از لفظش خوشم می آمد کمی به لاتی میزد اما خیلی قیافه اش دخترانه بود. دستش را جلویم دراز کرد دستش را به گرمی گرفتم که بقل دستی اش را معرفی کرد. زیاد با بقل دستی اش حال نکردم اما خودش بدجور به دلم نشسته بود. حال فهمیدم اسمش نیلوفر است.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
@Martyrs_defending_the_shrine
سربازسیدعلی𝟑𝟏𝟑
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓#دست_و_پا_چلفتی 💓قسمت #سوم بعد از اون سال من کمتر خونه مامان جون رفتم
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دست_و_پا_چلفتی
💓قسمت #چهارم
نمیدونستم باید چیکار کنم😕
اخه من از بچگی همه زندگیم برا مینا بود😔
بعنی دوست داشتم هرکاری کنم که اون خوشحال بشه و اون تایید کنه😞
مثلا حتی موقع لباس خریدنم هم مدلی میخریدم که اون خوشش میاد و تعریف میکرد.😍😒
اسباب بازیهام رو اونی رو میخریدم که مینا دوست داشت...
حتی با اینکه زیاد شکلات و چیزای شیرین دوست نداشتم ولی هربار مغازه میرفتم لج میکردم تا مامانم ابنبات بخره و به مینا میدادمشون
یه مدت خیلی تو خودم بودم😔
حوصله هیچ کاری نداشتم😕
چند بار به خونوادم اصرار کردم یه مسافرت بریم خونه خاله اینا ولی بابام مرخصی نداشت و نرفتیم 😞
.
چند سال گذشت...
و این رابطه ی من و مینا هر سال کمرنگ و کمرنگ تر شد...
علتشم این بود خالم اینا عیدها و تابستونا به مسافرت زیارتی میرفتن و شهر ما نمیومدن و طی سال هم که میومدن به خاطر مدرسه مینا رو نمیاوردن و پیش همسایشون میموند.
از مینا برام فقط یه اسم مونده بود و کلی خاطره که هرزگاهی برا خودم مرور میکردم...
نمیدونستم این چه حسیه...
ولی من مینا رو واقعا دوست داشتم😔
یه دوست داشتن پاک...
به هرکی میگفتم بهم میگفتن عشق بچگیه...بری دانشگاه اینقدر دختر هستن که اسم مینا هم یادت نمیمونه...
امیدوار بودم همینجوری بشه...
امیدوار بودم بتونم با دلم کنار بیام...
.
دیگه اینقدر از مینا دور شده بودم که طی این سالها اگه تو مجلس عروسی یا جایی دعوت بودیم به یه سلام علیک سرسری بسنده میکندیم و میرفتیم
نمیدونم تو دل مینا چی میگذشت.
ولی من به همین سلام ها دلخوش بودم.
اصلا مراسم ها و این دورهمی ها رو به خاطر دیدن مینا دوست داشتم..
کلی تحلیل و بررسی میکردم که این بار سلامم رو خوب جواب داد...😍
اینبار بد جواب داد...😥
شاید اون از جواب سلام ها هدفی جز رفع وظیفه نداشت ولی من به همین چیزا دلم خوش بود😕
مثلا یه بار اگه بعد سلام احوال پرسی میکرد که دیگه دلم میلرزید☺
اگه لبخند میزد که دیگه هیچی...کلی تو رویا سیر میکردم😊
.
مینا بزرگ و بزرگ تر میشد و منم کم کم هرچی از سن بلوغم میگذشت...
کم کم ریش و سبیل هام داشت درمیومد...☺️
💓از زبان مینا:💓
روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم...
نمیدونستم چرا من باید یه پارچه سیاه سرم باشه ولی بقیه دوستام نه😕😟
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی