🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #معجزه 💗
#قسمت_45
دستم را گرفت و با هم به حیاط امامزاده رفتیم. به سمت قبرها حرکت می کردیم. سن و سال ننه رباب زیاد بود. نمیتوانست صاف بایستد، همیشه خمیده راه می رفت اما با اینحال هنوز سرپا بود و کشاورزی می کرد. سر خاک آقابزرگ و خانجون ایستادیم و فاتحه خواندیم. بعد هم روی قبر کناری شان نشستیم. ننه رباب گفت:
_ هی روزگار... خدا رحمتشون کنه، عاشق و معشوقی بودن.
پرسیدم :
_ ننه رباب، شما چیزی از گذشته ی خانجون و آقابزرگم میدونین؟
_ آره ننه، این دور و برا هیچکس قدر من از گذشته ها خبر نداره. من و خانجونت دوست قدیمی بودیم. بین خونمون فقط یه حیاط فاصله بود. البته اونا خان و خانزاده بودن، بقیه ی باغ و باغستونشون از جلوی عمارت ادامه داشت. ولی از پشت عمارتشون به قدر یه حیاط با ما فاصله داشتن. خدا رحمت کنه ارباب رو، بجز مال و منالش هیچیش با رعیتا فرقی نداشت. با فقیر فقرا می نشست و پا می شد. در خونش به روی هرچی بدبخت و بیچاره و درمونده باز بود. سر همینم باهاش غضب کردن. سرآخر همه شونو سلاخی کردن و عمارتشونو به آتش کشیدن. حتی یکی شونم زنده نذاشتن، بجز آسیه. اون روز تو اون شعله ها دل تمام روستا و آدماش بود که می سوخت. عمارت رو سوزوندن و تمام زمینارو گرفتن. تا مدت ها بعد از ارباب هیچکسی جرات نمی کرد لام تا کام حرفی از این ماجرا بزنه. خدا لعنتشون کنه، زقوم جهنم روزیشون باشه.
چشمهایش پر از اشک شد. با گوشه ی روسری چشمانش را پاک کرد و گفت:
_ ننه پاشو بریم کلبه ی درویشی من، یه غذای محلی برات بار بذارم.
گفتم :
_ نه باید برگردم شهر. نیومدم که بمونم.
_ یه زنگی بزن برا بابات بده من اجازه تو بگیرم. ننه رباب ازش چیزی بخواد نه نمیاره.
باهم بلند شدیم و به خانه اش رفتیم. خانه اش کاهگلی نبود، بنایش از سنگ و مصالح ساختمانی بود. اما حال و هوای روستا در آن جریان داشت. گلدانهای رنگ و وارنگ دور تا دور حیاط، مرغ و خروس هایی که در ایوانش جولان می دادند، منظره ی پشت خانه که رو به باغ میوه بود. بعد از نهار از او خواهش کردم بنشیند و از گذشته ها برایم بگوید. هی از زیر بار خاطره گفتن شانه خالی می کرد اما بالاخره تسلیم اصرارهایم شد. کنار سماورش که گوشه ای از سالن روی یک میز چوبی کوچک قرار داشت نشستیم. بعد از اینکه سماور را روشن کرد، گفت :
_ آسیه مادر نداشت. والا من که بچه بودم حالیم نمی شد اما میگفتن آل اومد و مادرشو برد. دوتا برادر داشت که خیلی سن و سالشون بیشتر از آسیه بود. واسه همین همش تنها بود. با ما زیاد رفت و آمد می کرد. مثل دوتا خواهر بودیم. ما رعیت زاده بودیم و اونا ارباب زاده اما سفره هامون یکی بود.
شیر سماور را باز کرد و کمی آب در قوری ریخت. بعد هم آب را دورتادور قوری چرخاند و از در خانه پرت کرد توی حیاط. حرف هایش را ادامه داد و گفت:
_ ارباب آسیه رو فرستاده بود خونه ی ما. اون روزی که دعواها بالا گرفت و از طرف رییس نظمیه برای بردن ارباب اومدن، آسیه خونه ی ما موند و برادراش پی پدرشون راهی شهر شدن. پسرای ارباب انقدر دَم گردن کلفت ها رو دیدن و سیبیلشونو چرب کردن تا بالاخره نخسه ی آزادی باباشونو گرفتن. اما چه آزادی... ایکاش آزادش نمی کردن. این هفته از حبس در اومد، هفته ی بعد همه شون زیر خاک بودن. آسیه هم خدایی شد که جون سالم به در برد. وقتی قاصد نفوذی خبر رسوند که از شهر دوباره دارن میان پی بردن ارباب و پسراش، همه شون بار و کوچشونو جمع کردن که فرار کنن. اما آسیه رو سپردن به آقاجان من. ازش خواستن حافظ جونش باشه. آسیه روز وداع با ارباب آنقدر اشک ریخت که اگه گلهای پیراهنش جون داشتن با آب چشمش شکوفه میدادن. نفهمیدیم کی ارباب رو به نظمیه چی ها فروخت، البته ما یه حدسایی زدیم ولی کسی صداش در نیومد. خلاصه مسیر و جای ارباب و پسراش لو رفت و همشونو سلاخی کردن. خیلی پی آسیه گشتن که اونم پیدا کنن اما آقام شبونه سپردش به کاروان حاج اسدالله کلافچی و یه پولی کف دستش گذاشت که این دخترو به سلامت برسونه مقصد. حاج اسدلله تاجر بود اما زیر زیرکی یه کارایی هم خلاف شاه و مملکت می کرد. گاهی با بار پارچه ای که می برد و می آورد چیزای دیگم جابجا می کرد. برای همین جاساز کردن چیزای ممنوعه رو خوب بلد بود. اون شب با یه جماعت از هم پالگی هاش از نزدیکای روستای ما رد می شدن که آقام دست آسیه رو گذاشت تو دست حاج اسدالله و جونشو سپرد به اون. آسیه چند سالی توی خونه کلافچی ها زندگی کرد. البته بگما، تو جمع بریس و بباف زنونه ی حاج اسدالله کار می کرد و خرج خودشو می کشید. ولی بعدها صداش در اومد که پسرناخلف حاج اسدالله خاطرخواه آسیه شده که خدابیامرز دیگه نمیتونست بیشتر از این دختره رو توی خونه ی خودش نگه داره. نگرون آینده ش بود.
زیر سماور را کم کرد. چای را داخل قوری ریخت و رویش آب جوش پاشید. بعد با خنده گفت...
@Martyrs_defending_the_shrine
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #معجزه 💗
#قسمت_46
با خنده گفت:
_ تو همین چه کنم چه کنم های آقام برای برگردوندن آسیه، سر و کله ی ابراهیم خان پیدا شد. آخه آقام می ترسید آسیه رو برگردونه و بازم بیان پی بردنش. خاطرش از امنیت جون آسیه جمع نبود. نمیدونست صلاح کار چیه. بهتره برگرده یا همونجا بمونه. خلاصه همین موقع ها بود که حبس ابراهیم خان تموم شد و رفت پی آسیه. چند ماه بعد از حاج اسدالله کلافچی خبر اومد که بین آسیه و ابراهیم خطبه خوندن و اونارو فرستادن هفت کوه و هفت دریا اونورتر. نور به قبر ابراهیم خان بباره، هیچکس به اندازه ی اون خدا بیامرز قدر این دخترو نمیفهمید. خوب در و تخته ای رو خدا جور آورده بود. از مردی و مردونگی هیچی کم نداشت. مثل شیر پشت آسیه موند و با دست خالی زندگیشو ساخت. گویا خونواده ی ابراهیم خان شهری بودن، از اونا که اصل و نسبشون ریشه دار بود. گفتن برای ما اُفت داره که دختر روستایی عروسمون بشه، اونارو از خودشون روندن. برا همینم میگم ابراهیم خان با دست خالی پشت آسیه موند. خدا هم به رزق و روزیش برکت داد.
چای را در استکان ها ریخت و یکی را جلوی من گذاشت. بعد هم یک حبه قند گوشه ی لپش گذاشت، مقداری از چایش را داخل نعلبکی خالی کرد و نوشید. سپس با خنده ی رضایت بخشی ادامه داد:
_ چند سالی گذشت تا دورادور شنیدیم آسیه پسردار شده. محمدجواد خانو میگم. یکی یه دونه پسر نورچشمی ابراهیم خان.
خندیدم و با تعجب گفتم :
_ چرا یکی یه دونه؟ پس بابای من چی؟
انگار هول کرد. ناگهان خنده اش خشکید و فورا تمام چای داغ را داخل نعلبکی خالی کرد و هورت کشید. از خوردن چای داغ دهانش سوخت. دوباره لبخند مصنوعی زد و گفت :
_ ننه اون موقع که هنوز بابات دنیا نیومده بود. اون موقع رو میگم دیگه که محمدجواد یکی یه دونه پسرشون بود.
ننه رباب آنقدر هول شده بود که مطمئن شدم چیزی را از من پنهان می کند. گفتم:
_ خب ادامه شو بگین؟
بلند شد و گفت :
_ دیگه بسه ننه گلوم خشک شد.این چایی هم که انگار روی آتیش جهنم جوشیده، بیشتر حلقمو سوزوند.
بلند شد، به آشپزخانه رفت و با یک ظرف میوه برگشت. بعد هم حرف را عوض کرد و شروع کرد به حرف زدن از بچه های خودش. تا نزدیک غروب در خانه ی ننه رباب ماندم و سپس منتظر شدم تا پدرم به دنبالم بیاید. نمیدانستم چگونه باید بفهمم ننه رباب چه چیزی را از من پنهان کرده. اما هرچه بود مربوط به گذشته ی پدرم می شد. موقع برگشتن دوباره سر خاک آقابزرگ رفتم و با او خلوت کردم. چادرم را نشانش دادم و گفتم :
" آقا بزرگ خوش قول من، به رسم قول و قرارهای قدیمی با چادر اومدم به دیدارت و حالا هم منتظر جایزه های شیرینت هستم. "
بعد هم با پدرم راهی شهر شدیم. در طول مسیر سر حرف را با پدرم باز کردم و خواستم درباره ی گذشته اش کمی کنکاش کنم اما مدام جواب سربالا می داد. خلاصه از فکر جستجو کردن بیرون آمدم و ساکت شدم.
زمان انتخاب واحد رسیده بود. اساتید تمام درس ها مشخص شده بودند بجز درسی که بخاطر سیدجواد حذف کرده بودم. جلوی اسم درسش، جای نام استاد خالی بود! هرچه منتظر شدم تا شاید اسمش را بزنند فایده ای نداشت. بالاخره در ساعات پایانی انتخاب واحد، آن درس را با استاد نامشخصی انتخاب کردم. چند روز بیشتر به آغاز ترم جدید نمانده بود. در این مدتی که به خانه برگشته بودم سعی می کردم از هر فرصت کوچکی برای خوشحال کردن خانواده ام استفاده کنم...
@Martyrs_defending_the_shrine
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #معجزه 💗
#قسمت_47
سعی می کردم از هر فرصت کوچکی برای خوشحال کردن خانواده ام استفاده کنم. از پخت و پز کردن برای مادرم گرفته تا شربت درست کردن برای پدرم وقتی که خسته و کوفته از مغازه به خانه بر می گشت. پدرم زبان محبت کردن نداشت. هروقت در بچگی برایش خودشیرینی می کردم یک لبخند ساده می زد و بعد هم می گفت : "بسه دیگه خودتو لوس نکن". بجز روزهای عید و تولدها هیچوقت مرا نمی بوسید. ابراز محبت کردن برایش سخت بود. مثلا اوج احساساتش این بود که یک کیلو گوشت کبابی بخرد و به خانه بیاورد، بعد هم با صدای بلند جوری که من بشنوم بگوید : " حاج خانم اینارو خریدم برای مروارید کباب بزنی". این جمله نهایت محبت پدرم را نشان می داد. از روزی که دیده بود من با چادر به روستا رفته ام زیاد به من ابراز محبت می کرد. البته از نوع خودش. بیشترینش هم روزی بود که من و مادرم مشغول کیک پختن بودیم که پدرم وارد خانه شد، گلدان تازه ای که خریده بود را روی میز آشپزخانه گذاشت و گفت:
" خانم، این گلدونو امروز برات خریدم. خیلی هم گرون بود. کلی چونه زدم تا تخفیف بگیرم. اسمشو بذار مروارید، واسه وقتایی که دخترمون خونه نیست."
مادرم عاشق گل و گیاه بود. در حیاط خانه مان انواع و اقسام گلها دیده می شدند. عادت داشت روی گلهای خاص و قیمتی اش اسم بگذارد و با نام خودشان صدایشان بزند. آن روز وقتی پدرم این جمله را گفت فهمیدم که سعی می کند با این حرف علاقه اش را به من نشان بدهد. با آنکه میدانستم بازهم می گوید : "خودتو لوس نکن" اما جلو رفتم و بوسیدمش. تصمیم داشتم تا روزی که در آن شهر هستم بخاطر خانواده ام چادر بپوشم تا بیشتر دلشان را بدست بیاورم و محبتشان را جلب کنم.
بالاخره بعد از چند هفته اقامت در خانه ی پدری به دانشگاه برگشتم. روز برگشتن وقتی پدر و مادرم متوجه شدند که با همان چادر میخواهم راهی ترمینال بشوم با شوق بیشتری مرا بدرقه کردند. موقع سوار شدن به اتوبوس مادرم مرا در آغوش گرفت و بوسید و پدرم هم مقداری پول و خوراکی به من داد.
همیشه از اینکه به چیزی تظاهر کنم بدم می آمد. آدم یا باید رومی روم باشد یا زنگی زنگ. آن روز هم حس بدی داشتم از اینکه پس از رفتن پدر و مادرم چادرم را بردارم و بقیه ی مردم داخل اتوبوس احساس کنند که من از ترس آنها چادر گذاشته ام. به همین علت تا پایان مسیر چادرم را برنداشتم. در طول راه به این فکر می کردم که از این به بعد تکلیفم با این لباس چیست؟ در تصمیم گیری برای اینکه با چادر به دانشگاه بروم یا نه با خودم دچار تضاد شده بودم. با آن چادر راحت بودم، اذیتم نمی کرد. مثل بچگی نبود که در دست و پایم بیافتد یا کف سرم از پوشیدنش خارش بگیرد. پای لج و لجبازی هم در میان نبود. حالا که پدر و مادرم هم نبودند که با پوشیدنش بخواهم دلشان را بدست بیاورم نمیدانستم باید به این کار ادامه بدهم یا نه. تکلیفم با خودم مشخص نبود. نزدیک غروب بود که به مقصد رسیدم. از اتوبوس پیاده شدم و منتظر بودم تا چمدانم را از قسمت بار تحویل بگیرم. به چادرم نگاهی انداختم. کمی دستانم را باز و بسته کردم. میخواستم ببینم می توانم با آن چادر، چمدانم را حمل کنم؟ چادرم دست و پایم را نمی گرفت. دوباره دستانم را بازتر کردم. منتظر بهانه بودم تا کمی از پوشیدنش احساس ناراحتی کنم و بتوانم با خیال راحت آن را بردارم و درکیفم بگذارم. هی دستانم را به عقب می کشیدم اما اندازه و دوخت چادر اصلا اذیتم نمی کرد. در همین میان هنوز چمدانم را تحویل نگرفته بودم که ناگهان کسی اسمم را صدا زد. فرزانه بود، یکی از همکلاسی هایم (همان که ملیحه می گفت پدربزرگش با پدر سید جواد آشنایی داشت). وقتی مرا دید با هیجان گفت :
_ واااای اینجارو ببین. چقدر چادر بهت میاد دختر.
لبه ی چادرم را گرفت و گفت :
_ عالیه
گفتم :
_ سلام. خوبی؟ تو اینجا چیکار می کنی؟
گفت :
_ از بس از دیدن چادرت ذوق زده شدم پاک یادم رفت سلام کنم.
خندید و دوباره گفت :
_ سلام. خوبم. از شهرستان برگشتی؟
سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم. با انگشتش به چند نفری که دورتر ایستاده بودند اشاره کرد و گفت :
_ برای بدرقه ی بابابزرگم اومدیم. قراره راهیش کنیم بره تهران تا ایشالا از اونجا بره کربلا.
همین موقع یک خانم چادری من و فرزانه را دید و به فرزانه علامت داد که "بیا اینجا". فرزانه هم دستش را تکان داد و سپس رو به من گفت ...
@Martyrs_defending_the_shrine
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #معجزه 💗
#قسمت_48
رو به من گفت :
_ برمیگردی خونه؟
گفتم : آره
گفت :
_ اگه دیرت نمیشه بیا چند دقیقه با من بریم اون طرف پیش خانوادم، بابابزرگم که رفت میرسونمت خونه.
_ نه نه، اصلا مزاحمت نمیشم.
ادایم را درآورد و جمله ام را تکرار کرد. همین لحظه راننده اتوبوس چمدانم را بیرون آورد و گفت : " خانم این چمدون مال شماست؟"
گفتم :" بله آقا مال منه"
فرزانه جلوتر از من رفت و چمدانم را گرفت. همانطور که چمدان را روی زمین می کشید بدون اینکه چیزی بگوید به سمت خانواده اش حرکت کرد. کمی که رفت دوباره به عقب برگشت و گفت :
_ بیا دیگه. چقدر ناز می کنی.
دنبالش حرکت کردم و رفتم. زیاد با فرزانه صمیمی نبودم اما بین همکلاسی هایمان جزو دوستان خوب من و ملیحه بود. فرزانه و دوستانش یک مجموعه ی چهار پنج نفره ی مذهبی در دانشگاه بودند که از دوران مدرسه باهم دوست بودند و در دانشگاه هم همیشه کنار هم دیده می شدند. یک پراید معمولی و قدیمی داشت که با همان در دانشگاه رفت و آمد می کرد.
دنبالش رفتم تا به یک گروه ده-دوازده نفره از خانواده شان رسیدیم. خانم ها کمی با فاصله از مردها ایستاده بودند. بعد از اینکه مرا به اقوامش معرفی کرد، چمدانم را گوشه ای گذاشت و گفت :
_ یک دقیقه وایسا من میرم اونجا پیش بابابزرگم ازش خداحافظی کنم، الان میام.
همانجا ایستادم. کمی از اینکه در جمع خانوادگی شان حضور داشتم معذب بودم. موبایلم زنگ زد، پدرم بود. میخواست از رسیدن من خاطرجمع شود. با پدرم مشغول حرف زدن بودم که ناگهان دیدم سیدجواد وارد قسمت مردانه ی جمع شد و شروع کرد به دست دادن با مردهایشان. موبایلم در دستم خشکید. دیگر صدای پدرم را نمی شنیدم. البته سیدجواد مرا ندیده بود. چند دقیقه بعد وقتی که پدربزرگ فرزانه سوار اتوبوس شد و حرکت کرد، فرزانه دست مرا گرفت و به سمت مردانه برد. فرزانه چیزی از این ماجرا نمیدانست اما احساس کردم عمدا این کار را می کند. مرا به جایی که پدر و برادرش همراه سید جواد ایستاده بودند نزدیک کرد و رو به پدرش گفت :
_ بابا ایشون مروارید خانمه، یکی از دوستای خوب و همدانشگاهی من.
هنوز پدر فرزانه به من سلام نگفته بود که سیدجواد سرش را بلند کرد و از دیدن من و چادرم کمی جاخورد، و البته معذب هم شد. بعد سرش را زمین انداخت و عینک بدون فریمش را کمی جابجا کرد. من هم اول به پدر و برادر فرزانه و بعدهم به سیدجواد سلام کردم. فرزانه پس از اینکه برادرش را معرفی کرد، سیدجواد را نشان داد و گفت:
_ آقای موحد یکی از اساتید خوب دانشگاه ما هستن.
چیزی نگفتم و ساکت ماندم. سپس فرزانه ادامه داد :
_ بابا جون دوستم تازه از شهرستان رسیده، من اتفاقی اینجا دیدمش. اگه اجازه بدین برم برسونمش خونه، بعد برمیگردم.
پس از اینکه از پدرش اجازه گرفت خداحافظی کردیم و با هم به سمت ماشینش حرکت کردیم. به فرزانه گفتم :
_ من آقای موحد رو میشناسم. ترم قبل باهاش کلاس داشتم.
خندید و گفت :
_ خودم میدونم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :
_ پس چرا به من معرفیش کردی؟
_ بذار سوار ماشین بشیم بهت میگم.
دلم داشت از کنجکاوی آب می شد. کمی بعد دوباره پرسیدم :
_ با شما نسبتی دارن؟
بدون اینکه جوابم را بدهد گفت :
_ ای بابا این ماشین چرا انقدر دوره. داشتم پارک میکردم نزدیک تر بود انگار.
مکثی کرد و دوباره گفت :
_ چی پرسیدی؟ آهان. آره با ما نسبت دارن. البته نسبت که نه، ولی دوست خانوادگی هستیم.
بالاخره به ماشینش رسیدیم و سوار شدیم. بعد از اینکه ماشین را روشن کرد و کمی حرکت کرد گفت :
_ من خودم درجریان این بودم که تو ترم قبل با سید کلاس داشتی. امروز هم خودم از عمد بردمت جلوش تا ببینه چادری شدی.
نزدیک بود شاخ در بیاورم...
@Martyrs_defending_the_shrine
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #معجزه 💗
#قسمت_49
نزدیک بود شاخ در بیاورم. با تعجب گفتم :
_ چی؟؟؟ چرا این کارو کردی؟؟؟
با خنده ی ریزی گفت :
_ می خواستم ببیندت تا شایدم خوشش بیاد، بگیردت.
به قیافه ی متعجبم نگاهی کرد و گفت :
_ والا بخدا! شوهر کجا بود تو این دوره زمونه؟ خب حالا. اینجوری نگام نکن، میگم بهت.
آینه ی ماشین را کمی جابجا کرد و گفت :
_ چند مدت پیش که برای احوالپرسی حاج آقا موحد رفته بودیم خونه شون، سیدجواد از من درباره ی تو سوال کرد. پرسید توی دانشگاه کسی به این اسم میشناسی؟ منم گفتم آره بابا همکلاسی خودمه. اون روز نفهمیدم دلیل سوال پرسیدنش چیه. ولی منو میشناسی که، تا ته و توه چیزی رو در نیارم ول کن نیستم. خلاصه بعدا که خودم پیگر ماجرا شدم فهمیدم یه خبرایی هست. راستش چیزایی که میگم باید بین خودمون بمونه. قرار نبود الان اینارو بشنوی. ولی چون امروز دیدم چادر سر کردی خواستم درجریان باشی که سید میخواست ازت خواستگاری کنه ولی بخاطر طرز لباس پوشیدنت و ظاهرت و اینا... یکم دل نگران بود. البته منم ازش پرسیدم که حالا واسه چی دست گذاشته روی تو؟ اونم زیاد جواب واضحی بهم نداد فقط گفت خواست خدا تو اینه. به من سپرد که یکم درباره ی تو تحقیق کنم. منم گفتم هرچند این دوست من یکم خل و چله ولی دخترخوبیه بگیرش.
نمیدانستم چه بگویم. پاک گیج شده بودم. واقعا از بین این همه دختر خوب و محجبه چرا مرا انتخاب کرده بود؟ کسی که هیچ سنخیتی با او ندارد. شاید دلیل اینکه این مدت از من و سوال هایم فرار می کرد همین موضوع بود. نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظار من است. از شنیدن حرف های فرزانه مضطرب شده بودم. شیشه ی ماشین را پایین دادم و چند بار نفس عمیق کشیدم. فرزانه گفت :
_ هول نکن حالا، فعلا که خبری نیست. کیفمو باز کن یه شیشه آب معدنی داخلشه بردار بخور.
شیشه ی آب معدنی را بیرون آوردم و نوشیدم. کم کم به خانه نزدیک می شدیم. سر کوچه گفتم :
_ منو همینجا پیاده کن. میخوام یکم قدم بزن.
_ با این چمدون؟ میرسونمت دیگه؟
_ نه، چمدونم سنگین نیست. خودم میرم.
_ باشه هرجور راحتی.
پیاده شدم و قدم زنان به خانه برگشتم. با شنیدن حرف های فرزانه حال عجیبی به من دست داده بود. از همه چیز مهمتر فهمیدن این بود که چرا سیدجواد مرا انتخاب کرده. من با آن گذشته ی پر از فراز و نشیب و آن همه خرابکاری... اصلا چگونه می توانم به این ازدواج فکر کنم؟ قدم زنان می رفتم که نزدیک خانه زن یکی از همسایه ها مرا دید و گفت :
_ به به سلام مروارید خانم. چند روزی پیدات نبود، رفته بودی ولایت؟
گفتم :
_ سلام. بله رفته بودم پیش خانوادم.
_ بسلامتی. خوبن؟ خوشن؟ خانواده تو میگم.
_ سلام می رسونن.
_ سلامت باشن. راستی این چند وقتی که نبودی یه آقا پسری با یه ماشین مدل بالایی هی میومد دم در خونت زنگتونو میزد و وقتی میدید نیستی می رفت. میشناسیش کی بود؟
فهمیدم درباره ی سینا حرف می زند. به این دلیل که تمام مدت اخیر تماس ها و پیام هایش را بدون جواب گذاشته بودم. گفتم :
_ نمیدونم. شاید یکی از آشناها بوده.
با تمسخر نگاهم کرد و گفت :
_ آهان. لابد از آشناهات بوده دیگه.
چیزی نگفتم. بعد خودش ادامه داد :
_ راستی چقد اینجور که چادر سر کردی بهت میاد.
گفتم : "ممنون" و بعد هم فورا خداحافظی کردم تا بیشتر از این سوال و جواب نکند...
@Martyrs_defending_the_shrine
🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #معجزه 💗
#درخواستی
#قسمت_50
وقتی به خانه رسیدم ده ها پیام از سینا روی تلفن ضبط شده بود. بدون اینکه به هیچکدامش گوش بدهم همه را پاک کردم.
بالاخره صبح روز بعد کلاسها شروع شد. تصمیم را گرفته بودم، این بار بدون دودلی و تردید چادرم را سر کردم و راهی دانشگاه شدم. وقتی سر کلاس درسی که حذف کرده بودم حاضر شدم، فهمیدم استادش شخص دیگری است. احساس می کردم سید جواد عمداً درسی را که من برداشته بودم برای تدریس کردن انتخاب نکرده. بعد از پایان کلاس سینا بازهم دردانشگاه سد راهم شد و همان اراجیف سابق را تحویلم داد. طبق معمول با تهدید و مشاجره بحثمان بالا گرفت و بعد هم از دانشگاه خارج شدم و با ناراحتی به خانه برگشتم. سینا را درک نمی کردم. نمیدانستم دنبال چیست. نمی فهمیدم برایش چه سودی دارد که هرازچندگاهی جلوی مرا بگیرد و همان حرف های تکراری را بزند.
چند روز بعد وقتی که ملیحه با یک هفته تاخیر به دانشگاه برگشت همه چیز را درباره ی سیدجواد و حرف های فرزانه برایش تعریف کردم. هردوی ما کنجکاو شده بودیم که دلیل این انتخاب را بفهمیم. هی حدس و گمان های مختلف می زدیم و فرضیه های جدید مطرح می کردیم اما باز هم به بن بست می رسیدیم و چاره ای جز صبر کردن نداشتیم. خلاصه چند صباحی گذشت تا یک روز تلفن خانه زنگ خورد. فرزانه بود، بعد از سلام و احوالپرسی گفت :
_ مروارید جان اگه خونه هستین من و حاج خانم تا یکی دو ساعت دیگه میخواستیم مزاحمتون بشیم.
_ حاج خانم کیه؟
_ خاله زهرا، خاله ی سید جواد.
خاله ی سید جواد؟ یعنی همان پیرزنی که دستم را با داروهایش ترمیم کرده بود؟ هول کرده بودم. ناگهان یادم افتاد هیچ چیزی برای پذیرایی در خانه نداریم. گفتم :
_ امروز؟ نمیشه یه وقت دیگه بیاین؟ ما هیچی نداریم برای پذیرایی کردن.
گفت :
_ شیرینی رو که ما می خریم و میاریم. تو هم بپر سر کوچه دو کیلو میوه بخر حله دیگه چیزی نمیخواد که.
توی رودروایستی مخالفتی نکردم و قبول کردم. ملیحه کمی ناخوش بود و سردرد داشت بنابراین خودم با عجله لباس پوشیدم و برای خرید میوه راهی بازار شدم. دو ساعت بعد پیرزن یا همان خاله زهرا و فرزانه با یک دسته گل و یک جعبه شیرینی رسیدند. وقتی در را باز کردم و پیرزن با من روبرو شد با صدای بلندی خندید و گفت :
_ عه وا! دخترم؟؟ عروس خانم ما تویی؟؟؟؟
سپس بعد از اینکه وارد شدند نشست و تمام اتفاقات آن شبی که در خانه اش مانده بودم را برای فرزانه تعریف کرد. همان جا تازه فهمید که من دانشجوی سید جواد بودم و ما قبل از آن هم ، یک دیگر را می شناختیم. سپس به شوخی و با کنایه گفت :
_ حالا راستشو بگو، نکنه شما از قبل سنگاتونو وا کنده بودین؟ فقط مارو بی خبر گذاشتین؟
میدانستم شوخی می کند، جوابش را ندادم و من هم خندیدم. خلاصه آن روز خاله زهرا از من برای خواهرزاده اش خواستگاری غیر رسمی کرد و قرار شد بعد از اینکه حرفهایم را با سیدجواد زدم و خانواده ام را در جریان قرار دادم برای خواستگاری رسمی به شهر ما بیایند. وقتی از او پرسیدم دلیل اینکه سیدجواد مرا انتخاب کرده چیست، گفت :
_ والا تو این همه سال من ندیدم سید هیچ تصمیمی رو بی پایه و اساس بگیره. حالام نمیدونم چطو شده اما میدونم رو تصمیمش اصرار داره.
بعد با لبخند ادامه داد :
_ والا دیگه تو که غریبه نیستی دخترجون، ما از قبل باهم آشناییم. پس بذار رک و روراست بگم، تو این چند روزه که سید ازم خواست برا خواستگاری رفتن پا پیش بذارم، خب منم که نمیدونستم اون دختره که نشون کرده کی هست و چه شکلیه هی براش عکس و اسم دخترای دیگه رو میاوردم. به خیال خودم میگفتم بلکه یکی از همین قوم و خویشای خودمون به دلش بشینه و دست بکشه از این دختری که میگه. ولی سید همش نه میاورد و میگفت فقط همون که خودم انتخاب کردم. خلاصه اینکه خاطرت برا جواد من عزیزه، خاطر جوادم برای من عزیزه.
چشمکی زد و گفت :
_ ما هم که از قبل رفیقیم، پس کلا برام عزیزی دخترجون. حالام برو به خونوادت بگو اگه اجازه میدن با سیدجواد بیایم در خونتون برا اذن گرفتن از بابات و شیرینی خورون.
دلم نمیخواست قبل از اینکه به جواب سوالاتم برسم اجازه ی خواستگاری آمدن را به آنها بدهم. سرم را زمین انداختم و آهسته گفتم ...
@Martyrs_defending_the_shrine
📚 استفاده از سرم و آمپول هنگام روزه داری
💠 سؤال: حکم روزه نسبت به استفاده از موارد زیر چیست:
سرم خوراکی، سرم تقویتی، آمپولی که در رگ تزریق می شود، آمپول عضلانی، آمپول تقویتی، آمپول آنتی بیوتیک، آمپول بی حسی، آمپول مسکّن؟
✅ جواب: احتیاط واجب آن است که روزه دار از استعمال آمپول های تقویتی و آمپول هایی که به رگ تزریق می شود و همچنین انواع سِرُم ها خودداری کند ولی تزریق آمپول های غیر تقویتی در عضله مانند آنتی بیوتیک یا مسکِّن یا آمپول بی حسی و نیز دارویی که روی زخم ها و جراحت ها گذاشته می شود، اشکال ندارد.
#احکام_روزه #آمپول_بی_حسی
Shab15Ramazan1402[01].mp3
3.37M
💠 نحوه نام گذاری امام حسن مجتبی (روایت)
🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی
🌸 ویژه ولادت #امام_حسن (ع)
Shab15Ramazan1401[01].mp3
8.23M
💠 همیشه پشت در خانه تو مهمان است (مدح)
🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی
🌸 ویژه ولادت #امام_حسن (ع)