ღهܩنـفسبـاشـہداღ
#سه_دقیقه_در_قیامت قسمت 24 •••••••••••••••••••••• من يك بالش مخصوص براي خودم آورده بودم و با دو عدد
#سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت 25
••••••••••••••••••••••
بيشتر مردم از کنار موضوع مهم «حل مشکالت مردم» به سادگي
عبور ميکنند. اگر انسان بتواند حتي قدمي کوچک در حل گرفتاري
بندگان خدا بردارد، اثر آن را در اين جهان و در آن سوي هستي به طور
کامل خواهد ديد. در بررسي اعمال خود، مواردي را ديدم که برايم
ً بسيار عجيب بود. مثلا شخصي از من آدرس ميخواست. من او را
کامل راهنمايي کردم. او هم دعا کرد و رفت.
من نتيجة دعاي او را به خوبي در نامه عملم مشاهده کردم!
يا اينکه وقتي کاري براي رضاي خدا و حل مشکل مردم انجام
ميدادم، اثر آن در زندگي روزمره ام مشاهده ميشد.
اينکه ما در طي روز، حوادثي را از سر ميگذرانيم و ميگوييم
خوب شد اينطور نشد. يا ميگوييم: خدا را شکر که از اين بدتر نشد،
به خاطر دعاي خير افرادي است که مشکلي از آنها برطرف کرديم.
من هر روز براي رسيدن به محل کار، مسيري را در اتوبان طي
ميکنم. هميشه ، اگر ببينم کسي منتظر است، حتماً او را سوار ميکنم.
يک روز هوا باراني بود. پيرزني با يک ساک پر از وسايل زير
باران مانده بود. با اينکه خطرناک بود اما ايستادم و او را سوار کردم.
ساک وسايل او گلي شده و صندلي را کثيف کرد، اما چيزي
نگفتم. پيرزن تا به مقصد برسد مرتب براي اموات من دعا کرد و
صلوات فرستاد. بعد هم خواست کرايه بدهد که نگرفتم وگفتم:
هرچه ميخواهي پول بدهي براي اموات ما صلوات بفرست.
من در آن سوي هستي، بستگان و اموات خودم را ديدم. آنها از
من به خاطر دعاهاي آن پيرزن و صلوات هايي که برايشان فرستاد،
حسابي تشکر کردند. اين را هم بگويم که صلوات، واقعاً ذکر و دعاي
معجزه گري است. آنقدر خيرات و برکات در اين دعا نهفته است که
تا از اين جهان خارج نشويم قادر به درکش نيستيم.
٭٭٭
پيامبر اکرم فرمودند:«گره گشايي از کار مؤمن از هفتاد بار
حج خانه خداوند بالاتر است.» ثمرات اين گرهگشايي آنجا بسيار
ملموس بود. بيشتر اين ثمرات در زندگي دنيايي اتفاق ميافتد. يعني
وقتي انسان در اين دنيا، خودش را بهخاطر ديگران به سختي بي اندازد،
اثرش را بيشتر در همين دنيا مشاهده خواهد کرد.
يادم ميآيد که در دوران دبيرستان، بيشتر شبها در مسجد و بسيج
بودم. جلسات قرآن و هيئت که تمام ميشد، در واحد بسيج بودم و
حتي برخي شب ها تا صبح ميماندم و صبح به مدرسه ميرفتم.
يک نوجوان دبيرستاني در بسيج ثبت نام کرده بود. او چهرهاي زيبا
داشت و بسيار پسر ساده اي بود.
يک شب، پس از اتمام فعاليت بسيج، ساعتم را نگاه کردم. يک
ساعت به اذان صبح بود. بقيه دوستان به منزل رفتند. من هم به اتاق
دارالقران بسيج رفتم و مشغول نماز شب شدم.
همان نوجوان يکباره وارد اتاق شد و سريع در کنارم نشست!
وقتي نمازم تمام شد باتعجب گفتم: چيزي شده؟
با رنگ پريده گفت: هيچي، شما الان چه نمازي ميخواندي؟
گفتم: نمازشب. قبل اذان صبح مستحب است که اين نماز را
بخوانيم. خيلي ثواب دارد. گفت: به من هم ياد ميدهي؟
#سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت 26
••••••••••••••••••••••
به او ياد دادم و در کنارم مشغول نماز شد. اما ميدانستم او از چيزي
ترسيده و نگران است. بعد از نماز صبح با هم از مسجد بيرون آمديم.
گفتم: اگر مشکلي هست بگو، من مثل برادرت هستم.
گفت: روبروي مسجد يک جوان هرزه منتظر من بود. او با تهديد
ميخواست من را به خانه اش ببرد. حتي تا نيمه شب منتظرم مانده بود.
من فرار کردم و پيش شما آمدم.
روز بعد يک برخورد جدي با آن جوان هرزه کردم و حسابي او
را تهديد کردم. آن جوان هرزه ديگر سمت بچه هاي مسجد نيامد. اين
نوجوان هم با ما رفيق و مسجدي شد. البته خيلي براي هدايت او وقت
گذاشتم. خدا را شکر الان هم از جوانان مؤمن محل ماست.
مدتي بعد، دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند، شش
ماه يا بيشتر درگير مسائل گزينش شدند. اما کل زمان پيگيري استخدام
بنده يک هفته بيشتر طول نکشيد! تمام رفقاي من فکر ميکردند که
من پارتي داشتم اما... آنجا به من گفتند: زحمتي که براي رضاي خدا
براي آن نوجوان کشيدي، باعث شد که در کار استخدام کمتر اذيت
شوي و کار شما زودتر هماهنگ شود. البته اين پاداش دنيايي اش بود.
پاداش آخرتي اش در نامه عمل شما محفوظ است.
حتي به من گفتند: اينکه ازدواج شما به آساني صورت گرفت و
زندگي خوبي داري، نتيجه کارهاي خيري است که براي هدايت
ديگران انجام دادي.
من شنيدم که مأمور بررسي اعمال گفت: کوچکترين کاري که
براي رضاي خدا و در راه کمک به بندگان خدا کشيده باشيد، آنقدر
در پيشگاه خدا ارزش پيدا ميکند که انسان، حسرت کارهاي نکرده
را ميخورد.
يك روز همسرم به من گفت: دختري را در مدرسه ديدهام كه از
لحاظ جسمي خيلي ضعيف است. چندين بار از حال رفته و...
من پيگيري كردم، او يك دختر يتيم و بي سرپرست است. بيا
امروز به منزلشان برويم. آدرسشان را بلدم.
باهم راه افتاديم. در حاشيه شهر، وارد يك منزل كوچك شديم
كه يك اتاق بيشتر نداشت، هيچگونه امكانات رفاهي در آنجا ديده
نميشد. يك يخچال و يك اجاق گاز در كنار اتاق بود.
مادر و دو دختر در آن خانه زندگي ميكردند. پدر اين دخترها در
سانحه رانندگي مرحوم شده بود.
به بهانه ي خوردن آب، سر يخچال رفتم. هيچ چيزي در اين يخچال
نبود! سرم داغ شده بود. خدايا چه كنم؟!
خودم شرايط مالي خوبي نداشتم. چطور بايد به آنها كمك
ميكردم؟ فكري به ذهنم رسيد. به سراغ خاله ام رفتم.
او همسر شهيد و انسان مؤمن و دست به خيري بوده و هست. او را
به منزل آنها آوردم. شرايط منزلشان را ديد. خودم نيز كمي كمك
كردم و همان شب براي آن دو دختر، كاپشن و لباس مناسب خريديم.
خاله ام آخر شب با كلي وسايل برگشت و يخچال آنها را پر از مواد
غذايي كرد. در ماههاي بعد، تا توانست زندگي آنها را تأمين نمود.
وقتي در آن سوي هستي مشغول بررسي اعمال بودم، مشاهده
كردم كه شوهر خاله ام به سمت من آمد. او از رفقايم بود كه شهيد
شد و در كنار ديگر شهدا در بهشت برزخي، عند ربهم يرزقون بود.
به من كه رسيد، در آغوشم گرفت و صورتم را بوسيد. خيلي از من
تشكر كرد. وقتي علت را سؤال كردم گفت: توفيق رسيدگي به آن
خانواده يتيم را شما به همسر من دادي، نميداني چه خيرات و بركاتي
نصيب شما و همسر من شد. خدا ميداند كه با گره گشايي از كار
مردم، چه مشكالت دنيايي و آخرتي از شما حل ميشود.
#سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت ۲۷
موضوع:ارتباط با نامحرم
خیلی مطلب در مورد ارتباط با نامحرم شنیده بودم. اینکه وقتی یک مرد و زن در یک مکان خلوت قرار میگیرند،نفر سوم آنها شیطان است. یا وقتی جوان به سوی خود حرکت میکند،شیطان با ابزار جنس مخالف به سوی او میآیدو... یا در جای دیگر بیان شده که در اوقات بیکاری شیطان سراغ فکر انسان میرود و... خیلی از رفقای مذهبی را دیدم که به خاطر اختلاط با نامحرم گرفتار وسوسههای شیطانی شده دچار مشکلات شدند.
این موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد. زنانی که با نامحرم در تماس هستند به همین دردسرها دچار میشوند اینجا بود که کلام حضرت زهرا (علیه السلام) را درک کردم که میفرمود:«بهترین حالت برای زنان این است که (بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبینند».
شکر خدا از دوران جوانی اوقات بیکاری نداشتم که بخوام به موضوعات اینگونه فکر کنم و در همان ابتدای جوانی شرایط ازدواج برای من فراهم شد. اما در کتاب اعمال من،یک موضوع بود که خدا را شکر بخیر گذشت
در سالهای اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خود با گوشی پیامک میفرستادم بیشتر پیامهای من لطیفه و شوخی بود.
آن زمان تلگرام و شبکههای اجتماعی نبود لذا از پیامک بیشتر استفاده میشد رفقای ما هم در جواب برای ما جوک میفرستادند.
در این میان یک نفر با شماره ناآشنا برای من لطیفه عاشقانه میفرستاد ن هم در جواب برای او جوک میفرستادم نمیدانستم این شخص کیست. یکی دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد اما بیشتر مطالب ارسالی او لطیفههای عاشقانه بود. برای همین یک بار از تلفن ثابت به او زنگ زدم،به محض اینکه گوشی را برداشت و بدون اینکه حرفی بزنم متوجه شدم یک خانم جوان است بلافاصله گوشی را قطع کردم از آن لحظه به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم برای پیامهایش را جواب ندادم.
یادم هست با جهان پشت میز خیلی صحبت کردم بارها در مورد اعمال و رفتارهای انسانها برای من مثال میزد همینطور که برخی اعمال روزانه مرا نشان میداد به من گفت نگاه حرام و ارتباط با نامحرم ی در رشد معنوی انسانها مشکل ساز است مگر نخواندهای که خداوند در آیه ۳۰ سوره نور میفرماید «به مومنان بگو: چشمان خود را از نگاه به نامحرم فروگیرند.»¹ بعد به من گفت: اگر شما تلفن را قطع نمیکردی گناه سنگین در نامه اعمالت ثبت میشد و تاوان بزرگی در دنیا میدادی.
جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه من را به شهادت دید جملهای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود. او گفت: «اگر علاقمند باشید و برای شما شهادت نوشته باشد هر نگاه هر نگاه حرامی که شما داشته باشید شیش ماه شهادت شما را عقب میاندازد.»
خوب آن ایام را به یاد دارم اردوی خواهرم برگزار شده بود به من گفتند: شما باید پیگیر برنامههای تدارکات این اردو باشی.
امام صادق علیه السلام در حدیثی نورانی میفرماید: «نگاه هر تیری مسموم از تیرهای شیطان است. هر کس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند،خداوند آرامش و ایمان به او میدهد که طعم گوارای آن را در خود مییابد.»
ღهܩنـفسبـاشـہداღ
#سه_دقیقه_در_قیامت قسمت ۲۷ موضوع:ارتباط با نامحرم خیلی مطلب در مورد ارتباط با نامحرم شنیده بودم. ای
#سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت۲۸
موضوع:ارتباط با نامحرم
اما مربیان خواهر، کار اردو را پیگیری میکنند،فقط برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست. در ضمن از سربازها استفاده نکن
من سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردو میرفتم و غذا را میکشیدم و روی میز میچیدم و با هیچکس حرفی نمیزدم. شب اول،یکی از دخترانی که در اردو بود دیرتر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد.
من سرم پایین بود و فقط جواب سلام را دادم،روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد و قبل از اینکه با ظروف غذا از محوطه اردوگاه خارج شوم طلب دیگری گفت و خندید و حرفهایی زد که... من هیچ عکس العملی نشان ندادم.
خلاصه هر بار که به این اردوگاه میآمدم با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم،اما خدا توفیق داد که واکنش نشان ندادم.
در بررسی اعمال،وقتی به این اردو رسیدم جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار میشدی،به جز آبرو،کار و حتی خانوادهات را از دست میدادی.!
بعضی گناهان اثر نامطلوب اینگونه در زندگی روزمره دارد...
یکی از دوستان همکارم،فرزند شهید بود. خیلی با هم رفیق بودیم و شوخی میکردیم یک بار دوست دیگر ما به شوخی به من گفت: تو باید بروی با مادر فلانی ازدواج کنی تا با هم فامیل شوید. اگه ازدواج کنی فلانی هم پسرت میشود.! اذان روز به بعد سر شوخی ما باز شد ین یکی را پسرم صدا میکرد و...
هرگاه به منزل این دوست میرفتیم و مادر این بنده خدا را میدیدم،ناخودآگاه میخندیدم.
در آن وادی وانفسا،پدر همین رفیق من در مقابلم قرار گرفت.
همان شهیدی که ا در مورد همسرش شوخی میکردیم.
ایشان با ناراحتی گفت: چه حقی داشتی در مورد یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی کنید.؟
ღهܩنـفسبـاشـہداღ
#سه_دقیقه_در_قیامت قسمت۲۸ موضوع:ارتباط با نامحرم اما مربیان خواهر، کار اردو را پیگیری میکنند،فقط ب
#سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت۲۹
موضوع:باغ بهشت
از دیگر اتفاقاتی که بیابان مشاهده کردم،بود که برخی بستگان و آشنایی که قبلاً از دنیا رفته بودند را دیدار کردم.
یکی از آنها عموی خدابیامرز من بود. در بیمارستان هم کنار من بود. او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد. سوال کردم: عمو این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند.؟گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما گذاشت. شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد.
اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد. آنها باغ را بین خودشان تقسیم کردند و فروختند و... البته هیچ کدام آنها عاقبت بخیر نشدند. در اینجا نیز تمام آنها گرفتارند. چون با اموال چند یتیم این کار را کردند. حالا این باغ را به جای باغی که در دنیا از دست دادم ه من دادهاند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم. بعد اشاره به در دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو در دارد که یکی از آنها برای پدر شماست که به زودی باز میشود. در نزدیکی باغ عمویم،یک باغ بزرگ بود که سر سبزی آن مثال زدنی بود. این با غ متعلق به یکی از بستگان ما بود. او به خاطر یک وقف بزرگ،صاحب این باغ شده بود.همینطور که به باغ او خیره بودم،یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد.!
فامیل ما،بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه میکرد. من از این ماجرا شگفت زده شدم. با تعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت.؟!
ادامه دارد...
ღهܩنـفسبـاشـہداღ
#سه_دقیقه_در_قیامت قسمت۲۹ موضوع:باغ بهشت از دیگر اتفاقاتی که بیابان مشاهده کردم،بود که برخی بستگان
#سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت۳۰
موضوع:باغ بهشت
او هم گفت:پسرم،همه اینها از بلایی است که پسرم بر سر من میآورد. نمیگذار سبب خیرات این زمین وقف شده به من برسد.
این بنده خدا با حسد این جملات را تکرار میکرد،بعد پرسیدم: حالا چه چه کار باید بکنید.؟
گفت: مدتی طول میکشد تا دوباره با سبب خیرات،باغ من آباد شود،به شرطی که پسران نابودش نکند،من در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسر ناخلقش بودم،برای همین بحث را ادامه ندادم...
میتوانستیم به هر کجا میخواهیم سر بزنیم،یعنی همین که اراده میکردیم،بدون لحظهای درنگ،به مقصد میرسیدیم.!
پسر عمهام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود. یکی از دوست داشتم جایگاهش را ببینم. بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم. مشکلی که در بیان مطالب آنجاست،عدم وجود مشابه در این دنیاست.
یعنی نمیدانیم زیباییهای آنجا را چگونه توصیف کنیم.!
کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگلها را ندیده و هیچ تصویری و فیلمی از آنجا مشاهده نکرده،هرچی براش بگویم،نمیتواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند.
حکایت ما با بقیه مردم همین گونه است. اما باید طوری بگیرم که بتواند به ذهن نزدیک باشد.
من وارد باغ بزرگی شدم که انتهای آن مشخص نبود. از روی چمنهای عبور میکردم که که بسیار نرم و زیبا بودند. بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش میداد. درختان آنجا همه نوع میوهای را در خود داشتند،میوههای زیبا و درخشان.من بر روی چمنها دراز کشیدم. گوی یک تخت نر و راحت و شبیه پر قو بود. نغمه پرندگان و صدای آب رودخانه به گوش میرسید. اصلاً نمیشه از آنجا را توصیف کرد. به بالای سرم نگاه کردم،درختان میوه و یک درخت نخل پر از خرما را دیدم با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزهای دارد.؟یکباره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد. من دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم. نمیتوانم شیرین را با چیز در این دنیا مثال بزنم.
ღهܩنـفسبـاشـہداღ
#سه_دقیقه_در_قیامت قسمت۳۰ موضوع:باغ بهشت او هم گفت:پسرم،همه اینها از بلایی است که پسرم بر سر من می
#سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت۳۱
موضوع:باغ بهشت
در اینجا اگر چیز خیلی شیرین باشد،باعث دلزدگی میشود،اما آن خرما نمیدانید چقدر شیرین بود و خوشمزه از جا بلند شدم. دیدم چمنها به حالت قبل برگشت. به سمت رودخانه رفتم. در دنیا کنار رودخانهها،زمین گل آلود هست و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود. اما همین که به کنار رودخانه رسیدم،دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست! به آب نگاه کردم،آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود دوست داشتم داخل آب بپرم اما با خودم گفتم: بهتر است سریعتر به سمت قصر پسر عمهام بروم. ناگفته نماند آن طرف رود،یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود. نمیدانم چطور توصیف کنم و تمام قصرهای دنیا متفاوت بود. چیزی شبیه قصرهای یخی که در کارتونهای بچگی میدیدیم،تمام دیوارهای قصر نورانی بود میخواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم،اما متوجه شدم اگر بخواهم میتوان از روی آب عبور کنم! از روی آب گذشتم مبهوت قصر زیبای پسر عمه هم شدم،وقتی با او صحبت میکردم،میگفت: ما در اینجا در همسایگی اهل بیت علیه السلام هستیم. ما میتوانیم به ملاقات مامان برویم و این یکی از نعمتهای بزرگی بهشت برزخی است. حتی میتوانیم به ملاقات دوستان شهید و شهدای محل و دوستان و بستگان خود برویم.
ادامه دارد...
ღهܩنـفسبـاشـہداღ
#سه_دقیقه_در_قیامت قسمت۳۱ موضوع:باغ بهشت در اینجا اگر چیز خیلی شیرین باشد،باعث دلزدگی میشود،اما آن
#سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت۳۲
موضوع: جانباز در رکاب مولا علی علیه السلام
سال ۱۳۸۸ توفیق شد که در ماه رجب و ماه شعبان،ظاهر مکی و مدینه باشم. ما محرم شدیم و وارد مسجد الحرام شدیم. بعد از اتمام اعمال به محل قرار آمدم،روحانی کاروان به من گفت: سه تا از خواهران الان آمدند،شما زحمت بکشید و این سه نفر را برای طواف ببرید.
خسته بودم،قبول کردم. ست از خانمهای جوان کاروان به سمت من آمدند. تا نگاهم را به آنها افتاد،سرم رو پایین انداختم.
یک حوله اضافه داشتم. یک سری حوله را دست خودم گرفتم و سر دیگرش را در اختیار آنها قرار دادم و گفتم: من در طی طواف نباید برگردم. حرم الهی هم به خاطر ماه رجب شلوغ است. اما سر این حوله را بگیرید و دنبال من بیایید.
یکی دو ساعت بعد،با خستگی فراوان به محل قرار کاروان برگشتم. در کل این مدت،اصلاً به آنها نگاه نکردم و حرفی نزدم.
وظیفهای برای انجام طواف آنها نداشتم،اما فقط برای رضای خدا این کار را انجام دادم. در روزهایی که در مکه مستقر بودیم،خیلیها مرتب به بازار میرفتند و... اما من به جای این گونه کارها،چندین بار برای طواف اقدام کردم. ابتدا به نیت رهبر معظم انقلاب و سپس به نیابت شهدا،مشغول شدم و از فرصتها برای کسی منو بیاد استفاده کردم.
در آن لحظاتی که حمال و محاسبه میشد،جوان پشت میز به این موارد اشاره کرد و گفت: به خاطر طواف خالصانهای که همراه آن خانمها انجام دادی،ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد.! بعد گفت: جواب طوافهایی که به نیابت از دیگران انجام دادی،دو برابر در نامه اعمال خودت ثبت میشود...
ღهܩنـفسبـاشـہداღ
#سه_دقیقه_در_قیامت قسمت۳۲ موضوع: جانباز در رکاب مولا علی علیه السلام سال ۱۳۸۸ توفیق شد که در ماه ر
#سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت۳۳
موضوع:جانبازی در رکاب مولا علی علیه السلام
اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم. یک روز صبح در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم،متوجه شدم که مامور وهابی دوربین یک پسر بچه را که میخواست از بقیع عکس بگیرد را گرفته،جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم پسر بچه تحویل دادم.بعد به انتهای قبرستان رفتم من در حال خواندن زیاد عاشورا بودم که مقابل قبر عثمان رسیدم. همان مامور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه میکرد. یکباره کنار من آمد و دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند: چی گفتی.؟ لعن میکنی.؟
گفتم: نخیر دستم رو ول کن.! اما او همینطور داد میزد و با سر و صدا بقیه مامورین را دور خودش جمع کرد.
در همین حال یک دفعه به من نگاه کرد و حرف زشت را به مولا امیرالمومنین علیه السلام زد. من دیگر سکوت را جایز ندانستم تا این حرف زشت از دهان او خارج شد و بقیه زائران شنیدند،دیگر سکوت را جایز ندانستم یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم. بلافاصله چهار مامور به سر من ریختن و شروع به زدن کردند. یکی از مامورین ضربه محکم به چشم من زد که درد آن تا ماه ها اذیتم میکرد. چند نفر از زائرین جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند و سریع فرار کردم،اما در لحظات بررسی اعمال،ماجرای درگیری در قبرستان بختی را به من نشان داد و گفتند: شما خالصانه و فقط به عشق مولا علی علیه السلام با آن مامور درگیر شد و کتف شما آسیب دید. برای همین ثواب جانبازی در رکاب مولا علی علیه السلام در نامه عمل شما ثبت شده است.!¹
¹. البته این ماجرا نباید دست آویزی برای برخورد با مامورین دولت سعودی گردد.
ادامه دارد...
ღهܩنـفسبـاشـہداღ
#سه_دقیقه_در_قیامت قسمت۳۳ موضوع:جانبازی در رکاب مولا علی علیه السلام اوایل ماه شعبان بود که راهی م
#سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت:۳۴
موضوع:شهید و شهادت
در این سفر کوتاه به قیامت،نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد علت آن هم چند ماجرا بود.
یکی از معلمین و مربیان شهر ما در مسجد محل تلاش فوق العادهای داشت که بچهها را جذب مسجد و هیئت کند. او خالصانه فعالیت میکرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی تاثیر داشت.
این مرد خدا یک بار که با ماشین در حرکت بود از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد.
من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود.! میتوانستم با او صحبت کنم،ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین،به مقام شهدا دست یافته بود. در واقع او در دنیا شهید زندگی کرده به مقام شهدا دست یافت. اما سوالی که در ذهن من بود،تصادف او و عدم رعایت قانون و در واقع علت مرگش بود. ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم. هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود.در جای دیگر یکی از دوستان پدرم اوایل جنگ شهید شده بود و در گزارش شهدای شهر مان به خاک سپرده شده بود را دیدم اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت.!
تعجب کردم تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود....و اما چرا.؟
خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم. من به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس،به مناطق مرزی رفتم که انجا بمباران شد و کشته شدن بدن مرا با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردن من رزمندهام و...
ادامه دارد...
ღهܩنـفسبـاشـہداღ
#سه_دقیقه_در_قیامت قسمت:۳۴ موضوع:شهید و شهادت در این سفر کوتاه به قیامت،نگاه من به شهید و شهادت تغیی
#سه_دقیقه_در_قیامت
موضوع:شهید و شهادت
قسمت:۳۵
اما مهمترین مطلبی که از شهدا دیدم مربوط به یکی از همسایگان ما بود. به یاد داشتم که در دوره دبستان بیشتر شهرها در مسجد محل،کلاس و جلسه قرآن و هیئت داشتیم. آخه شاید وقتی به سمت منزل میآمدیم،از یک کوچه باریک و تاریک عبور میکردیم. از همون بچگی شیطنت داشتم. با برخی از بچهها زنگ خانه مردم را میزدیم و سریع فرار میکردیم.!
یک شب من دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم. وسط همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدند،یک چسب را به زنگ یک خانه چسباندند.! صدای زنگ قطع نمیشد.
یکباره پسر صاحبخانه که از بسیجیان مسجد محل بود،بیرون آمد. چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد.
شنیده بود که من قبلاً از این کارها کردهام،برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: باید به پدرت بگویم که چیکار میکنی.!هرچی اصرار کردم که من نبودم یفایده بود او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد. آن شب همسایه ما عروسی داشت توی خیابان و جلوی منزل ما شلوغ بود.
پدرم وقتی این مطلب را شنید خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه،حسابی مرا کتک زد.
این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت چند سال بعد و در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید.
این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من در نامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت میز گفتم: من چطور باید حقم را از آن شهید او در مورد من زود قضاوت کرد.
او گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی.
بعد یکباره دیدم که صفحات نامه اعمال من ورق خورد.! گناهانی هر صفحه پاک میشه و اعمال خوب آن میماند. خیلی خوشحال شدم. ذوق زده بودم،حدود یکی دو سال از اعمال من اینطور طی شد. جوان پشت میز گفت: راضی گفتم:بله،عالی است. البته بعدها پشیمان شدم چرا نگذاشتن تمام اعمال بدم را پاک کند.!؟اما باز بد نبود. همون لحظه دیدم آن شهید آمد و سلام و روبوسی کرد. خیلی از دیدنش خوشحال شدم. گفت: با اینکه لازم نبود،اما گفتم بیایم و حضوری از شما حلالیت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی.
ادامه دارد...