🔰مسلمان شدن مسيحي با توسل به اهل بيت عليهم السلام
🔹 آقاي محمدرضا خُرّميان قاری بین المللی قرآن نقل نموده است:
در سال ۱۳۷۲ جهت برنامههاي ماه مبارك رمضان به ايتاليا سفر كردم. پس از اجراي چندين برنامه قرآني در مسجد بزرگ رُم و در نمازخانه دفتر نمايندگي ايران، براي ديدن آثار تاريخي شهر پُمپِي، به شهر بزرگ ناپولي مسافرت كردم. برادري كه از سفارت جهت راهنمايي و ترجمه زبان همراه ما بود، گفت: اخيراً در اين شهر يك خانم مسيحي شيعه شده، اگر تمايل داريد به ديدن ايشان برويم. به منزل ايشان وارد شديم. به نامبرده عرض كردم اگر داستان مسلمان شدن خود را براي ما بازگو كنيد بسيار خوب است، ما در ايران و يا خارج از كشور براي دوستان نقل ميكنيم كه مفيد خواهد بود. همسر آن خانم، ماجرا را اين گونه شرح داد: من در يك خانواده مسيحي بزرگ شدم. پس از گذراندن مقاطع مختلف تحصيلي براي اخذ مدرك دكتري، رشته علم الاديان را انتخاب كردم. يكي از ادياني كه در اين رشته بررسي ميكرديم، دين مبين اسلام بود. پس از مطالعه فراوان پيرامون قرآن و كتب اسلامي به اسلام علاقه مند شدم و با تحقيق و تفحص و ملاقات با علماي اهل سنت. بالاخره مسلمان شدم، البته مسلمان اهل سنت. وقتي مسلمان شدم، ديگر پدر و مادرم مرا به خانه شان راه ندادند و حتي برادرم مرا كتك زد، اما من مقاومت كردم، چون به اسلام اعتقاد پيدا كرده بودم. پس از مدتي متوجه شدم كه مذهب اهل تسنن، پاسخگوي بعضي از سؤالات و شبهات من نيست. بالاخره با مطالعه كتب شيعه و رفت و آمد با سفارت جمهوري اسلامي ايران در رُم، به مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ارادت پيدا كردم و شيعه شدم. مشكل اصلي من، همسر مسيحيام بود كه حاضر نبود مسلمان شود. ما دو فرزند هم داشتمي و من نمي خواستم مادر فرزندانم مسيحي باشد. هر چه به او كتابهاي مذهبي و ديني و شيعي دادم، مطالعه كرد اما مسلمان نشد و ميگفت: من دين اسلام را دوست ندارم. در يك روز تابستاني كه هوا هم بسيار گرم بود، همسرم را داخل اطاق آوردم و در اطاق را بستم و خيلي صريح به او گفتم: تو بايد مسلمان شوي، اگر مسلمان نشوي من نمي توانم با تو زندگي كنم و علي رغم اين كه تو را دوست دارم و مادر بچه هايم هستي، به طور قطع و يقين از تو جدا خواهم شد. همسرم گفت: من هم علي رغم اين كه تو را خيلي دوست دارم و پدر بچههاي من هستي، اما بدان كه من مسلمان نمي شوم و من مسيحيت را دوست دارم و من هم از تو جدا خواهم شد. در آن شرايط، قلب و فكر و ذهنم متوجه اهل بيت عليهم السلام شد و با خود گفتم: يا رسول الله! يا علي بن ابي طالب! يا فاطمه زهرا! يا حسين! مرا كمك كنيد. مرا راهنمايي كنيد. يك لحظه گويا برقي در ذهن من زد و گفتم: خانم اگر در اين هواي گرم، من دعا كنم و از آن بزرگواران بخواهم كه باران ببارد، آيا تو قبول ميكني كه اين دين بر حق است؟ آيا مسلمان ميشوي؟
همسرم گفت: اگر در اين هواي گرم و سوزنده باران ببارد، معلوم است كه دين اسلام حق است و من مسلمان خواهم شد؛ زيرا كه اين يك معجزه است. وقتي جواب مساعد را از همسرم گرفتم به اطاق مجاور رفتم، در اتاق را بستم و گوشه فرش را كنار زدم، به حالت سجده سرم را روي خاك گذاشتم و شروع كردم به گريه كردن. گفتم: يا علي! تو همسرت زهرا را دوست داشتي، من هم همسرم را دوست دارم. سيلي به صورت همسرت زدند براي خدا صبر كردي و تحمل كردي و چيزي نگفتي و دندان به جگر گذاشتي. يا فاطمه زهرا! تو را به آن عشق و ارادتي كه به علي داشتي، تو را به آن پهلوي شكسته ات، تو را به آن محسن سقط شده ات قسم ميدهم بزرگواري كنيد چند دقيقه اي باران ببارد. اگر باران ببارد اين زنِ من مسلمان ميشود و اگر او مسلمان و شيعه شود، يقيناً در دانشگاه چندين نفر را مسلمان ميكند. آن قدر گفتم و اشك ريختم و از اين ذوات محترم درخواست كردم و به آنها التجا كردم كه وقتي سر از روي زمين برداشتم ديدم دور تا دور جاي سجده من خيس شده است. از اتاق بيرون آمدم، به ايوان كه رسيدم ديدم هوا ابري شده، فهميدم كه خبري خواهد شد. بعد از مدتي هوا باراني شد و علي رغم شرايط خاص جوّي و منطقه اي باران آمد! شب دهها كانال تلويزيون اعلام كردند كه باريدن باران در اين هواي گرم ايتاليا شبيه معجزه است. همسرم از اتاق بيرون آمد و با ديدن و لمس كردن باران از من پرسيد: تو به كي توسل جُستي كه اين قدر قدرت داشته كه توانسته اين عظمت را بيافريند؟ گفتم: به علي عليه السلام و فاطمه زهرا عليها السلام. همسرم بعد از اين ماجرا مسلمان و شيعه شد و نام خود را فاطمه زهرا گذاشت. بعد، به همسرش كه با مانتو و مقنعه كاملاً پوشيده نشسته بود، اشاره كرد و گفت: همسرم از روزي كه مسلمان و شيعه شده بيش از هشتاد نفر را در دانشگاه يا از مسيحيت به تشيّع آورده و يا سُنّي بودند و آنها را شيعه كرده است.
📚خاطره های آموزنده، آیت الله محمدی ری شهری ص۸۱