eitaa logo
مسجد امام جواد علیه السلام فاز۹پردیس
205 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
44 فایل
آدرس فضای مجازی: واتس آپ: https://chat.whatsapp.com/CkwpYlJIeh8GDnPUKXCyrh تلگرام: https://t.me/MasjedEmamJavadpf9 اینستاگرام: http://Instagram.com/MasjedEmamJavad.p.f.9
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 ✍️ فاصله بین مشکل و راه‌حل آن 🔹روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند: فاصله بین دچار یک مشكل‌شدن تا یافتن راه‌حل برای آن مشكل چقدر است؟ 🔸استاد اندكی تامل كرد و گفت: فاصله مشكل یک فرد و راه نجات او از آن مشكل برای هر شخصی به‌اندازه فاصله زانوی او تا زمین است. 🔹آن دو مرد جوان گیج و آشفته از پیش او آمدند و در بیرون مدرسه باهم به بحث‌وجدل پرداختند. 🔸اولی گفت: من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده كه باید به‌جای روی زمین نشستن، از جا برخاست و شخصا برای مشكل راه‌حل پیدا كرد. با یک‌جانشینی و زانوی غم درآغوش‌گرفتن هیچ مشكلی حل نمی‌شود. 🔹دومی كمی فكر كرد و گفت: اما اندرزهای پیرانِ معرفت معمولا بار معنایی عمیق‌تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. 🔸آنچه تو می‌گویی هزاران سال است كه بر زبان همه جاری است و همه آن را می‌دانند. استاد منظور دیگری داشت. 🔹آن دو تصمیم گرفتند نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله‌اش را بپرسند. 🔸استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت: وقتی یک انسان دچار مشكل می‌شود باید ابتدا خود را به نقطه صفر برساند. 🔹نقطه صفر وقتی است كه انسان مقابل خالق هستی زانو می‌زند و از او مدد می‌جوید. 🔸بعد از این نقطه صفر است كه فرد می‌تواند برپاخیزد و با اعتماد به همراهی خالقش دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توكل برای هیچ مشكلی راه‌حلی پیدا نخواهد شد. 🔹باز هم می‌گویم فاصله بین مشكلی كه یک انسان دارد با راه چاره او، فاصله بین زانوی او و زمینی است كه بر آن ایستاده است. «روابط عمومی دفتر امام جمعه شهرستان پردیس» 💻 @adinehpardis_ir
🔅 ✍️داستان این درخت، داستان زندگی همه ماهاست. 🔹 درخت کاج کوچولویی توی جنگلی بی نهایت زیبا زندگی می‌کرد. پرنده‌ها روش می‌نشستن، سنجاب‌ها روی شاخه‌هاش بازی می‌کردن، اما اون به هیچ کدوم از اینا توجه نداشت و فقط می‌خواست رشد کنه و بزرگ بشه. 🔸دائم در تلاش برای این بود که بزرگ بشه و مثل درخت‌های کاج بزرگی که قطع‌شون می‌کردن، قطع بشه و بره به یه جای جادویی و ناشناخته‌ای که اون‌ها می‌رن، و خوشبختی رو اون جا پیدا کنه. 🔹 تا این که یه روز چوب‌بُرها اومدن و قطعش کردن، اما چنان به درد و رنج افتاد که با خودش گفت: «چقدر من خوشبخت بودم، چقدر روزگاری که با پرنده‌ها و سنجاب‌ها بودم خوش بود، کاش قدر همون روزگار رو می‌دونستم، اما اون دوران دیگه هرگز بر نمی‌گرده.» 🔸چوب‌برها به عنوان درخت کاج کریسمس فروختنش. 🔹بچه‌ها تزیینش کردن و دورش رقصیدن و بازی کردن، اما درخت با خودش فکر می‌کرد: «امشب که خوب نتونستم لذت ببرم، ولی فرداشب از این همه مراسم قشنگ لذت می‌برم.» اما فرداشبی به کار نبود. 🔸درخت رو صبح روز بعد به انباری انداختن. 🔹درخت این قدر غصه خورد که با خودش گفت: «دیشب چقدر من خوشبخت بودم، کاش قدرش رو می‌دونستم، اما اون دوران دیگه هرگز بر نمی‌گرده.» 🔸توی انبار ، موش‌ها دورش جمع شدن و درخت کاج برای موش‌ها قصه‌ش رو تعریف می‌کرد. 🔹موش‌ها با شادی و هیجان به قصهٔ زندگیش گوش می‌دادن، اما درخت غصه می‌خورد. 🔸تا این که یه روز اومدن از انبار بردنش، تکه‌تکه‌ش کردن تا هیزمش کنن. اون وقت فکر کرد: «چقدر روزگاری که با موش‌ها بودم خوشبخت بودم، چقدر همه با علاقه بهم گوش می‌دادن، کاش قدر اون روزگار رو می‌دونستم، اما اون دوران دیگه هرگز بر نمی‌گرده.» ✍️ داستان این درخت، داستان زندگی همه ماهاست. این ماجرای آدمیه که همیشه آرزوش، زمان و مکانی دیگه ست، و نمی‌تونه زیبایی‌های زمان خودش رو ببینه و هیچی راضیش نمیکنه. « روابط عمومی دفتر امام جمعه شهرستان پردیس» 💻 @Adinehpardis_ir
🔅 ✍️ نان از شغل خسیس خوردن به كه بار منت رئیس بردن 🔹وزیری با همان كبكبه و دبدبه و دستگاه وزارتی و غلام‌ها و نوكرها داشت از جایی عبور می‌كرد. 🔸به مرد كناسی برخورد كرد كه داشت كناسی می‌كرد و مستراحی را خالی می‌نمود. 🔹كناس با خودش شعری را زمزمه می‌كرد. وزیر که سامعه خیلی قوی داشته، صدا به گوشش می‌رسد: ◽️گرامی داشتم ای نفس از آنت ◽️كه آسان بگذرد بر دل جهانت 🔸وزیر خنده‌اش گرفت كه این مرد دارد كناسی می‌كند و منت هم بر نفسش می‌گذارد كه من تو را محترم داشتم برای اینكه زندگی بر تو آسان بگذرد. 🔹دهنه اسب را كشید و آمد جلو گفت: انصاف این است كه خیلی نفست را گرامی داشته‌ای! از این بهتر دیگر نمی‌شد كه چنین شغل شریفی انتخاب كرده‌ای. 🔸مرد كناس، از هیكل و اوضاع و احوال شناخت كه این آقا وزیر است. پس گفت: نان از شغل خسیس خوردن به كه بار منت رئیس بردن. همین كار من از كار تو بهتر است. 🔹وزیر از خجالت عرق كرد و رفت. « روابط عمومی دفتر امام جمعه شهرستان پردیس» 💻 @Adinehpardis_ir
🔅امیدت فقط به خدا باشد تا برایت معجزه‌ها کند... 🔹مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعت‌ها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. 🔸وقتی قصد کرد تا از آب چاه بنوشد، متوجه شد آب چاه خیلی پایین است. 🔹با خود گفت: بدون دلو و طناب نمی‌توان از آن چاه آب کشید. 🔸هرچه گشت نتوانست وسیله‌ای برای بیرون‌آوردن آب از چاه بیابد. لذا روی تخته‌سنگی دراز کشید و بی‌حال افتاد. 🔹پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند و بلافاصله، از آب همان چاه سیراب شدند و رفتند. با رفتن آن‌ها، آب چاه هم پایین رفت! 🔸آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست. رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! می‌خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی! 🔹همان لحظه ندا آمد: ای بنده من، تو چشمت دنبال دلو و طناب بود، اما آن زبان‌بسته‌ها، امیدی غیر از من نداشتند، لذا من هم به آن‌ها آب دادم! 💢 سعی کنیم تنها امید و تکیه‌گاهمان را فراموش نکنیم. 🏴 «روابط عمومی دفتر امام جمعه شهرستان پردیس» 🏴 @Adinehpardis_ir
🔅 اگر به صلاحت باشد، به تو هم می‌دهد 🔹از حکیمی پرسیدند: چگونه حسادت از خود دور کنیم؟ 🔹گفت: هر آنچه در دست خلایق دیدی بدان یا خدا داده یا خود از حرام کسب کرده‌ است. 🔸پس اگر از حرام کسب کرده‌اند بر حال دل آنان باید گریست. 🔹و اگر خداوند به آنان داده است، از او بخواه، به صلاح تو باشد، به تو هم آن خواهد داد. « روابط عمومی دفتر امام جمعه شهرستان پردیس» 💻 @Adinehpardis_ir
💢 «لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچه‌هایت را اینجوری عاقبت بخیر می‌کند!» ✍️ از سالها قبل مادرش را می‌شناختم! مترون (ریاست پرستاری) بیمارستان بود. یکی از بهترین و بزرگترین بیمارستان‌های قدیم تهران. • روزی که فهمیدم پوریا فرزند این مادر است، و حالا شده همسر افسانه، که یکی از نزدیک‌ترین دوستانم بود، از تعجب شاخ درآوردم. 🍀آنقدر این پسر بی‌شیله پیله و بی‌تکلّف بود که باورم نمی‌شد پسر همان مترون باکلاس و وزینی است که حداقل چهل سال پیش مترون یک بیمارستان بزرگ بوده و به چند زبان خارجی مسلّط است. 🍀• هر چه بیشتر می‌شناختمش تعجبم از اینهمه رهایی‌اش از «کلاس» و «مقام» و «مال» و «تعلقات دست و پاگیر دنیا» بیشتر یقینی می‌شد اما هرگز فکر نمی‌کردم این بشود عاقبتش .... روزی که شهید شد و بالای دست هزاران نفر بدرقه شد و آمد و ... درِ قطعه شهداء را برایش باز کردند و در ردیف «شهدای امنیت» آرام گرفت: کنار مادرش ایستاده بودم و به کلماتش دقت می‌کردم. • همان خانم مترون باکلاس چهل سال پیش که حالا به سختی راه می‌رفت، هر چند دقیقه یکبار همه‌ی صدای ضعیفش را جمع میکرد و ناله می‌زد : «این گل پرپر من/ هدیه به رهبر من» برای من که سالها می‌شناختمش، جوّ کادر درمان و فضای حاکم در این طیف از مشاغل را می‌شناختم، این جمله عجیب بود! 🌼 این رضایت عجیب بود! 🌼 این شادی عجیب بود! 🌷• این خانم چگونه به اینجا رسیده بود، که خداوند عزّت «مادر شهید» بودن را آنهم با این حجم از رضایت و شادی قسمتش کرد؟ • این سوال دیوانه‌ام کرده بود انگار! به طلبِ فهمیدنش رسیده بودم انگار ! که .... مادرش دستش را از روی دسته‌ی ویلچیرش برداشت و بازوی مرا گرفت و مرا به سمت آغوش خود کشید! سرم را گذاشتم روی سینه‌اش ! گفت : سالها آمدید خانه ما و رفتید! گفتم : عزّتش امروز برای من کافیست! گفت : من می‌دانم پوریا را چرا برای دفاع از رهبرش خریدند! نفسم انگار حبس شد. او داشت پاسخ مرا میداد بی‌آنکه بداند ... ✅️ ادامه داد : من با درآمد شبکاری بیمارستان پوریا را بزرگ کردم. آنوقتها که پرستار کشیک بخش بودم و می‌دویدم دنبال صدای ناله‌ها... الآن دارم اجابت «خدا خیرت بدهد» و «خدا عوضت بدهد»های بیمارانم را به چشم می‌بینم ! لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچه‌هایت را اینجوری عاقبت بخیر می‌کند! من پوریا را با شادی هدیه کردم، چون با شادی از من خریدند! شادیِ رضایت بیمارانم .... •با خودم گفتم: چه وسعت روحی دارید شما... که همین الآن هم بی‌آنکه بدانید با دو جمله تمام جان مرا سرشار شادی و آرامش کردید و خودتان خبر ندارید! 🌷این شد عاقبت مادرشهید «پوریا احمدی» ! همان خانم مترون باکلاس و وزین بیمارستان معیّری! فقط «عشق» است که تمام موانع را کنار می‌زند و تو و نسل تو را برای محبوبت خریدنی میکند! «روابط عمومی دفتر امام جمعه شهرستان پردیس» 💻 @Adinehpardis_ir