eitaa logo
رسانه محله قائم ( مسجد قائم‌عجل الله)
133 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
42 فایل
بازتاب اخبار ، رویدادها و دغدغه های محله و همچنین مسائل مهم روز مشهد، خیابان احمدآباد ، قائم ۱۹ ارتباط با ادمین @mTaghi_zadeh @Rahgozar_68
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۲۶ چقدر تجربه ی ۶۲۵ آشنا بود برام. یاد کودکی خودم افتادم که همیشه در حسرت خواهر یا برادر بودم، اون وقت بچه‌ها ی عمه ها و عموها کنار برادر و خواهرهاشون قشنگترین لحظه های کودکی و نوجوانی شون میگذروندن. حتی الانم که ازدواج کردن و خانم و آقایی شدن، بچه هاشون از نعمت عمه و خاله و عمو و دایی برخوردارن. اما من چی... یه گونی اسباب بازی و کاسه بشقاب و عروسک های مختلف که خودم براشون جای همه بودم. چشم باز می‌کردم، مشغول خاله بازی بودم تا شب که بین اونها بیهوش می‌شدم. اما چه فایده؟ یه گونی اسباب بازی و عروسک فقط غمی بود روی غمهام که مشخص بشه چقدر تنهام، وگرنه اونهایی که چندتا بچه هستن احتیاج به این حجم از اسباب بازی ندارن که تاریخ مصرف هرکدوم نهایت یک روز بعد تکراری میشه، اونها کنار هم از لحظه هاشون لذت میبرن. بدو بدو می‌کنند، قایم باشک، لی لی، انواع مسابقه.... اما من همیشه خودم بودم و یه عروسک تو بغل. الحمدلله تبلت و بازی رایانه ای های الانم خبری نبود تهش یه آتاری بود و یه ساعت برنامه کودک بعد از ظهر. تا اینکه خدا جواب اون همه دعاهای کودکانه ی منو داد و تو ده سالگی صاحب خواهر شدم. البته بیشتر براش مادر بودم تا دوتا خواهر همبازی... بازم حسرت همبازی کودکی برام موند تا اینکه تو ۱۸ سالگی خدا یه عروسک واقعی بهم داد بعدم نظر لطف خدا شامل حالم شدو عروسک‌ها شدن ۵تا ... الان که بازی بچه های خودمو می‌بینم تعجب می‌کنم از بازی‌های کودکی خودم، گاهی بهشون میگم یه کم بازی نشستنی بکنید، یه کم خاله بازی، من وقتی قد شما بودم صبح تا شب خاله بازی می‌کردم، اما میگن ما بلد نیستیم. نهایت بازی نشستنی شون مدلهای مختلف لگو و بازیهای اختراعی خودشون اونم ته تهش ده دقیقه یه ربع، آخرش یکی میگه حوصلم سر رفت، پاشید بریم، همه رو بلند میکنه... بعدم برای اینکه حوصلشون سر جاش بیاد مفصل همدیگر و سیر کتک میکنن 😬😁 ظاهرش بده ولی باطنش عالیه چون مثل ما تک فرزندها تا یه صدای داد بشنون، یا یکی یکم ناملایم باهاشون حرف بزنه، سریع فشارشون نمیفته و برن زیر سرم برعکس وایمیستن حقشون میگیرن حالا یا با جیغ و داد و گریه یا کاراته رفتن رو سر کله طرف... وقتی ناراحت هستن میشن مثل دوتا گنجشک باهم جیک جیک می‌کنن، وقتی شاد هستن همه باهم خوشحالی می‌کنن... تولد یکی شون که باشه باهم قرار میذارن و یواشکی براش کاردستی درست می‌کنند یا نقاشی می‌کشن، تازگی‌ها پول هاشون رو روهم میذارن و هدیه می‌خرن، هر چند هنوز کامل عقل رس نشدن و بعد از اولین کل کل میگن هدیه مون پس بده، خودمون خریدیم🤦🏻‍♀️🤣 تازه کلی هم ناراضی هستن چرا ما دخترخاله و پسرخاله نداریم، چرا خاله ازدواج نمی‌کنه، بچه‌ها ش دیگه بدردمون نمیخورن، چرا مامان داداش نداری ما دایی داشته باشیم! الان بیاد خونه مون؟ ببرتمون بیرون. تولدمون کادو بده. خوش بحال پسر عمه مون که دایی داره. باهاش بازی میکنن، پسر دایی و دختر دایی داره تو وسطی یار هم میشن. یه جوری مظلومانه این غم نامه رو می‌خونن انگار سالهای سال ما اجاق کور بودیم و یدونه بچه ان. انگار نه انگار، پدرشون، همون دایی پسرعمه جان هست و با خود همین جقله ها وسطی بازی می کنه. 😂 خلاصه فقط میتونم دعا کنم بحق این روزهای قشنگ تا میلاد حضرت زهرا سلام الله خدا دامن همه ی مادرهای مسلمان رو به داشتن چندتا جوجه قدونیم قدِ سالم و صالح سبز کنه و هیچ بچه ای تو تنهایی خودش بزرگ نشه. الهی آمین. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من متولد ۷۳ هستم وبنده فقط یه برادر دارم مادرم عقیده داشت دوتا بچه بسه، که سه نیم سال با من اختلاف سن دارن... همیشه دوره مجردی خوشحال که تک دخترم هرچی بخوام واسم می‌خرن، اگه مادر و پدرم می‌خریدن، خالم اینا می‌خریدن، برای این خیلی لوس بزرگ شدم تا اینکه بعد تموم شدن دانشگاه و آمدن کلی خواستگار، شوهرمو قبول کردم. عقد کردیم اون زمان من و شوهرم بیست دو سالمون بود، شوهرم تک فرزند بود، منم اوایل میگفتم بهتر که خواهر شوهر و برادرشوهر ندارم. ولی وابستگی شوهرم به مادرش خیلی اذیتم کرد، طوری که مادرشوهرم نمیذاشت با شوهرم تنها باشم منو به چشم کسی میدید که بچشو دزدیم، بارها دعوا افتادیم، نمی ذاشت شوهرم سرکار بره بقول خودش یدونه است، نباید کار می‌کرد، تا اینکه کم کم خوب شد. بعد از پنج ماه عروسی کردیم، رفتیم خونه مون، دوماه بعد عروسی باردار شدم، اونم بخاطر اینکه مادرشوهرم می‌گفت تا نمردم نوه مو ببینم. تازه فهمیدم چقدر تنهام تو دوره بارداری کسی نبود آب دستم بده، آخه مامانم ازم دور بود، همیشه دلم می‌گرفت، تو خودم می‌ریختم، کسی نبود یا خونه شون برم، حرفمو بهش بزنم. تا اینکه پسرم بدنیا آمد، شوهرم زیاد سرکار نمی‌رفت، مادرشوهرم حامی ما بود، هرچی می‌خواستیم واسمون تهیه می‌کرد تا به برکت یک‌سالگی پسرم، مادرشوهرم ما رو صاحب خونه کرد و به مرور شوهرم یه خورده پخته تر شد. برای شوهرم کار در شهر دیگه ردیف می‌شد ولی نمیتونستیم بریم، آخه مامانش و باباش تنها میشدن، دلمون نمیاد تنهاشون بذاریم، هرجا مهمونی بریم با ما هستن. پسرم بزرگ تر شد، میرفتیم مهمونی همه عمه و عمو خاله داشتن، بچم فقط نگاهشون می‌کرد، نمیدونست معنی اینا چیه ؟ میگفت مامان من چرا عمه و خاله ندارم؟ ما تنهایم ؟نمیدونستم چی بگم؟ الکی بهش میگم فلانی خالته؟ ولی اونا با پسرم مثل خاله رفتار نمی کردن، بچم میفهمید ناراحت میشد؟ وقایهمیبینم دوتا خواهر با هم حرف میزنن من دلم میگیره؟ یا گاهی میریم دور بزنیم با ماشین شوهرم، میگه کجا بریم میگم ما جایی جز خونه مامانت نداریم، بریم اونجا کاش برادر وخواهر داشتی حدقل میرفتیم اونجا یه حرفی میزدیم یا یه خدایی نکرده دعوا بیفتم همون دعوا جاریا دلم میخواد😂 کاش انقدر تنها نبودیم؟😔 ‌من الان خداروشکر همه چی دارم بیشتر سفرهای زیارتی رو رفتم ولی احساس تنهایی میکنم، افسردگی گرفتم. از تنهایی با دوستام درد دلم میکنم که باعث ضربه خوردنم میشه. دلم میخواد دختر بیارم براش خواهری کنم، بجایی مادری حتی خیلی نذر کردم که خدا بهم بچه بده ولی الان شوهرم با اینکه پسرم چهار سالشه میگه زود برای بچه آوردن، دعا کنید راضی بشه بیاریم. هرکی منو می‌بینه، میگه خوشبحالت که تنهایی ولی من دلم آتیشه برای خواهر داشتن، تک فرزند بودن، همش استرسه، استرس اینکه مامان بابا پیر بشن، تنهایی چه کنم. استرس اینکه مریض بشن، چطوری نگه شون دارم. استرس اینکه من بمیریم، بچم بعد من خونه کی دلش گرفت، بره. استرس اینکه داداشم طوریش خدایی نکرده بشه بعد من چه کنم تنهایی... تورو خدا با بچه هاتون اینکار رو نکنید الان شاید خیلی متوجه نشین، فردا به سلامتی بزرگ بشن، خیلی تنهان اگه تک فرزندی، یک حسن داشته باشه، هزار تا ضرر داره، نکنید اینکار رو....