ممکنه فردا بمیری ...
پس اون تیشرتو بخر
راجبِ اون چیزی که میخوای و مهمه صحبت کن !
پول خرج کن
بستنی بخور
بهش بگو دوسش داری
انقد بخواب تا خورشید بیدارت کنه
از خودت مراقبت کن
موهاتو تا هرجا میخوای کوتاه کن
زیر بارون برقص
دردسر درست کن
دزدکی برو بیرون ...
چون فردا، خُب فردا
ممکنه آخرین روزت باشه ..!
✍ #متنهای_خاص_ایتایی👇
⚘|❀ @MatnhayeKhas ❀|⚘
🌹
برای هیچ چیز
در زندگی، غمگین مباش
🔹کار سختی که تو داری،
آرزوی هر بیکاری است.
🔹فرزند لجبازی که تو داری، آرزوی هر کسی است که بچه دار نمیشود.
🔹خانه ی کوچکی که تو داری،
آرزوی هر کرایه نشینی است.
🔹دارایی کم تو،
آرزوی هر قرض داری است.
🔹سلامتی تو،
آرزوی هر مریضی است.
🔹لبخند تو،
آرزوی هر مصیبت دیده ای است.
🔹پوشیده ماندن گناهانت،
آرزوی هر کسی است که گناهش فاش شده است، میگویند ای کاش گناهمان فاش نشده بود و دیگر انجامش نمیدادیم.
🔹حتی گناه نکردنت آرزوی بعضی از گناهکاران است، میگویند ای کاش ما هم میتوانستیم دست از گناه برداریم.
🔹و تو خیلی چیزها داری که مردم آرزویش را دارند! بیشتر به داشته هایت بیندیش تا نداشته هایت و بخاطرشان خدا را شکر کن...
خدایا شکرت 🌸
✍ #متنهای_خاص_ایتایی👇
⚘|❀ @MatnhayeKhas ❀|⚘
اگر نتوانی به یک زن احترام بگذاری، نمیتوانی به هیچکس دیگری احترام بگذاری.
زیرا شما از طریق زنان آمده اید. زنی که نُه ماه در بطنش بوده ای و سالها مراقب و عاشق تو بوده است.
تو نمیتوانی بدون یک زن زندگی کنی. او مایه تسلی توست. گرمای توست.
زندگی بسیار ریاضی وار است، زن برکت و شعر زندگی ات میشود.
مردی که اینها را در یک زن نبیند، به جای قلب، سنگ در سینه دارد.
#اشو
✍ #متنهای_خاص_ایتایی👇
⚘|❀ @MatnhayeKhas ❀|⚘
🌹
آموختم که هیچ دارویی ،
نمیتواند همچون " اُمید "
آدمی را ایستاده نگه دارد !
آموختم که در همه حال
و همه وقت باید عشق ورزید
حتی در زمان خستگی ، بیماری و یاس .
آموختم که جنگیدن همیشگی برای نداشته ها
چشم ها را به روی داشته هایمان می بندد
گاهی باید با خیالی آسوده زندگی کرد
رها از هر نبردی و شکستی . . .
آموختم که هیچ دارویی ،
نمیتواند همچون "اُمید"
آدمی را زنده نگه داشته باشد !
زندگی بیاورد ، عشق ببخشد . .
✍ #متنهای_خاص_ایتایی👇
⚘|❀ @MatnhayeKhas ❀|⚘
🌷🌷🌷
بزرگی گفت که "درون هر مرد چاقی مرد لاغری زندانی است که عاجزانه تمنای بیرون آمدن دارد"
به همین نسبت درون یک انسان جدی، کودکی شوخ طبع منتظر بازیگوشی است و درون یک آدم تنبل و ترسو یک فرد بلندپرواز و
پرشور است که در حال مایوس شدن است.
درون آدم منفی باف مایوس کننده هم یک خودِ سرکوب شده خوش بین و سرخوش لنگر انداخته که نیاز به دیده شدن دارد.
یقین بدانید که سربه سر گذاشتنی که با مهر و مهارت انجام شود یکی از دستاوردهای مهم انسانی است، زیرا کمک میکند تا جنبه
هایی کمتر بروز کرده از درون شما ظهور کند.
در داستان مرز زیبایی، نوشته آلن هولینگورست در دهه ۸۰ میلادی، لحظه ای وجود دارد که در آن نیک، شخصیت اصلی
داستان که جوانی دلفریب است، به مهمانی بزرگی دعوت میشود تا مارگارت تاچر، نخست وزیر بریتانیا را ملاقات کند.
همه تا حدی از تاچر میترسیدند، اما نیک به گرمی و با شوخ طبعی به او پیشنهاد میکند که شاید بدش نیاید اگر با یک آهنگ
پاپ برقصد. سایر مهمانان جا میخورند. تاچرقصد داشت با وسواس خاص خودش به اصلاحات اقتصادی سخت گیرانه و
سیاست لجبازانهاش فکر کند. اما بعد از یک جدال درونی با لبخندی به نیک پاسخ میدهد؛ "میدونی، خیلی دوست دارم امتحانش کنم"
شاید اگر در واقعیت آدمهای بیشتری بودند تا سربه سر خانم نخست وزیر بگذارند، چه بسا نیمهی رقصندهی این دوستدارِ موسیقی
پاپ نقش بیشتری در امور ملی بازی میکرد و شاید تاریخ به گونهی دیگری رقم میخورد.
در تاریخ حکمرانی خودمان جالب است بدانید که حکام به این نکته پی برده بودند که علارغم خصلت دیکتاتوری و قیم مآبانهای که دارند لازم است افرادی آنها را از اوضاع و احوال
رعیت آگاه کنند تا صبر جامعه به انتها نرسد اما آن روحیه استکباری اجاره نمیداد که به هر کسی اجازه گفتن چنین سخنانی
را بدهند چرا که به نوعی آن را توهین به خود می دانستند.
ظاهرا شاهان به صورت سنتی و سینه به سینه به چنین راه حلی رسیده بودند چرا که انسان در سیر تطور حکومتسازی خود
همواره برای بعضی از مسائل به دنبال راه حل بوده است. تلخکها برای این امر برگزیده شدند چون ضمن این که افراد هنرمندی
بودند به خصوص از نظر عاطفی قادر بودند این اطمینان را به دست بیاورند که خطری برای شاهان ایجاد نخواهند کرد.
پس شاهان نیز این امکان و ایمنی را برای آنها ایجاد میکردند تا به راحتی سخن بگویند. تلخکها به هیچ عنوان در معادلات قدرت شرکت نمیکردند، حتی در دوره قاجار که هنرمندان به تئاتر و سیاهبازی روی آوردند نیز بلندپروازی هایی از این نوع دیده
نمیشود و هنرمندان دخالتی در معادلات قدرت ندارند.
گفته میشود که یکی از شاهان بار عام میگذاشته تا مردم و رعایا بیایند و دردشان را بگویند. روز بار عام هر کسی میتوانسته بیاید
و از ظلمی که بر او رفته سخن بگوید. مردم جمع میشدند ولی
وقتی نزد شاه میرسیدند جرات نمیکردند از دردهای واقعی سخن
بگویند و به دستبوسی بسنده میکردهاند.
هر چند با عزم و اراده رفته بودند که از پادشاه دادخواهی کنند اما دیدن ابهت و عظمت شاه و تفاوت بسیار عمیقی که بین زندگی خود
و قصر سلطنتی میدیدند باعث میشد جرات سخن گفتن پیدا نکنند.
ولی شخصیتهای این چنینی (تلخکها) که نامی هم در تاریخ ندارند با هنرمندی و با برخورد طنزگونه خودشان به مردم روحیه
میدادند تا جرات پیدا کنند و حرفشان را به شاه بزنند. آنها در بیرون از دربار و در بین مردم میچرخیدند، طنز میگفتند، شعر
میخواندند، ادا و اطوار در میآوردند و به مردم روحیه میدادند. اینگونه بود که مردم جرات سخن گفتن مییافتند.
کسی که مهربانانه سر به سر ما میگذارد در ما تحقیق کرده و انگشت بر روی نزاعی می گذارد که در درونمان در جریان است.
او جانب نیمهی خوب-اما در حال حاضربیپناه- شخصیتمان را گرفته
و در انتها خوب است که از خود بپرسیم
چیست که من نیاز دارم بابت آن،دیگران،کمی سر به سرم بگذارند؟
علی حکم آبادی_۱۵ شهریور ۹۸
برداشتی از؛
کتاب درباره خوب بودن_ آلن دوباتن
مصاحبهای با میرزا بابا مطهرینژاد (مرد روابط عمومی ایران)
#مدرسه_مشارکتی_اکسیژن
✍ #متنهای_خاص_ایتایی👇
⚘|❀ @MatnhayeKhas ❀|⚘
🌷🌷🌷
آدم نشسته بود ، شش نفر آمدند ، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.
به یکی از سمت راستیها گفت : «تو کیستی؟»
گفت : «عقل»
پرسید : «جای تو کجاست؟»
گفت : «مغز»
از دومی پرسید : «تو کیستی؟»
گفت : «مهر»
پرسید : «جای تو کجاست؟»
گفت : «دل»
از سومی پرسید : «تو کیستی؟»
گفت : «حیا»
پرسید : «جایت کجاست؟»
گفت : «چشم»
سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد : «تو کیستی؟»
جواب داد : «تکبر»
پرسید : «محلت کجاست؟»
گفت : «مغز»
گفت : «با عقل یک جایید؟»
گفت : «من که آمدم عقل میرود.»
از دومی پرسید : «تو کیستی؟»
جواب داد : «حسد»
محلش را پرسید.
گفت : «دل»
پرسید : «با مهر یک مکان دارید؟»
گفت : «من که بیایم ، مهر خواهد رفت.»
از سومی پرسید : «کیستی؟»
گفت: «طمع»
پرسید : «مرکزت کجاست؟»
گفت : «چشم»
گفت : «با حیا یک جا هستید؟»
گفت : «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»
✍ #متنهای_خاص_ایتایی👇
⚘|❀ @MatnhayeKhas ❀|⚘
🌷🌷🌷
درخت کاج کوچولویی توی جنگلی بی نهایت زیبا زندگی میکرد. پرندهها روش مینشستن، سنجابها روی شاخههاش بازی میکردن، اما اون به هیچ کدوم از اینا توجه نداشت و فقط میخواست رشد کنه و بزرگ بشه. دائم نگران این بود که بزرگ بشه و مثل درختهای کاج بزرگی که قطعشون میکردن، قطع بشه و بره به جای جادویی و ناشناختهای که اونها میرن، و خوشبختی رو اون جا پیدا کنه.
تا این که یه روز چوببُرها اومدن و قطعش کردن، اما چنان به درد و رنج افتاد که با خودش گفت:
«چقدر من خوشبخت بودم، چقدر روزگاری که با پرندهها و سنجابها بودم خوش بود، کاش قدر همون روزگار رو میدونستم، اما اون دوران دیگه هرگز بر نمیگرده.»
چوببرها به عنوان درخت کاج کریسمس فروختنش.
بچهها تزیینش کردن و دورش رقصیدن و بازی کردن، اما درخت با خودش فکر میکرد:
«امشب که خوب نتونستم لذت ببرم، ولی فرداشب از این همه مراسم قشنگ لذت میبرم.» اما فرداشبی به کار نبود.
درخت رو صبح روز بعد به انباری انداختن.
درخت این قدر غصه خورد که با خودش گفت:
«دیشب چقدر من خوشبخت بودم، کاش قدرش رو میدونستم، اما اون دوران دیگه هرگز بر نمیگرده.»
توی انبار موشها دورش جمع شدن و درخت کاج برای موشها قصهش رو تعریف میکرد.
موشها با شادی و هیجان به قصهٔ زندگیش گوش میدادن، اما درخت غصه میخرد. تا این که یه روز اومدن از انبار بردنش، تکهتکهش کردن تا هیزمش کنن. اون وقت فکر کرد:
«چقدر روزگاری که با موشها بودم خوشبخت بودم، چقدر همه با علاقه بهم گوش میدادن، کاش قدر اون روزگار رو میدونستم، اما اون دوران دیگه هرگز بر نمیگرده.»
این ماجرای آدمیه که همیشه آرزوش زمان و مکانی دیگه ست، و نمیتونه زیباییهای زمان خودش رو ببینه و هیچی راضیش نمیکنه.
دخترک کبریت فروش و ۲۳داستان دیگر
#هانس_کریستین_اندرسن
✍ #متنهای_خاص_ایتایی👇
⚘|❀ @MatnhayeKhas ❀|⚘