شبت بخیر جـٰان ِ جهان 💙؛

هم سن ِ خودتی ؟ یا توئم زود بزرگ شدی ؟

ــ من کجا باران کجا ؟ آقای امام رضا . .

دل و دماغشو دارین یه خاطره‌ی بامزه براتون تعریف کنم ؟

مامان واسم تعریف میکرد که یه شب خاله‌شون اومده بود خونه‌ی اونا بخوابه ؛ -مثل اینکه خاله جان تو دوران نامزدی هم بودن- حوالی ساعتای یک ِ نیمه شب ، مامان خانوم که داشته درس میخونده میفهمه در ِ خونه بازه و خاله نیست .

خلاصه که مامان پا میشه و همه‌ اهل خونه رو بیدار میکنه و همه نگران که چی شده .. کم‌کم همه طایفه خبردار میشن و میرن دنبال خاله بگردن و امّا کمی بعد خاله خانم همراه با نامزدشون آقا محمدرضا برمیگردن خونه معلوم میشه که بله ؛ نامزد ِ خانوم اومدن دم در دنبالشون و قدم زنون باهم رفتن پارک سر کوچه و اونقدر گرم ِ صحبت شدن که زمان از دستشون در رفته 😂!

مامانم در رو باز میکنه و میگه که همه رفتن دنبال شما خاله هم استرس میگیره -مخصوصا اگه بردارای غیرتیشون رو در نظر بگیریم- و به همسرش میگه که تو برو تا داداشام نبیننت😂😂

آقا محمدرضا هم پیشونی ِ خانومشو میبوسه و میره دیگه ((:

ایشون همون آقا محمدرضاست ((:

و امروز تولد دختر ِ خاله‌جان و آقا محمدرضاس (؛

من ندیده و نشناخته با تعاریف مامان و مامانبزرگ ارادت خاصی به این آقا محمدرضای رزمی‌کارِ چشم‌رنگی ِ شوخ‌طبع ِ مهربون دارم و یهو تولد دخترخاله باعث شد یادم بیاد این خاطره‌ی دراماتیک طور رو . .