مَتروکات
یکم یواشتر بتابون قربونت برم ، ما که خصومتی باهم نداریم
خام میری بیرون بخارپز میای تو .
مَتروکات
انگشت به لب ماندهاَم از قاعدهی عشـق ما یـار ندیده ، تب ِ معشـوق ڪشیدیم . . | صائبتبریزی |
در زیر ِ بار منّت پرتـو نمیرویم
دانستهایم قدر شب تـار ِ خویش را . .
| صائبتبریزی |
شما یادتون نمیاد ، یه وقتی قبل تر از این اونقدر اینجا از همهچی حرف میزدم که گاهی خودم کلافه میشدم ، در آخر هم وقت کم میووردم واسه تعریف کردن همهی روایات . .
واقعاً نمیفهمم چه حکمتیه که دیگه مثل سابق حرفی واسه گفتن ندارم !
متروکات که همون متروکاته
زندگی که همون زندگیه
آذین که همون ..
نه این آخری رو مطمئن نیستم (: -
فقط یه مادر میتونه ساعت شیش و نیم صبح طوری از خواب بیدارت کنه که فکر کنی ساعت دوازدهه ، همه معطل تواَن ، جنگ شده ، آدم خوارا حمله کردن ، از آسمون سنگ باریده و تو خواب موندی .