مَتروکات
ولی تو که لیمو شیرین نیستی ، مگه نه ؟ تو رو که واسه همیشه از دست ندادم ؛ دادم ؟!
فقط میشه یه خواهش داشته باشم ؟
میشه آروم سرتو بیاری پایین ..
تا درِ گوشِت بگم چقدر دلم واست تنگ شده ؟
مَتروکات
فقط میشه یه خواهش داشته باشم ؟ میشه آروم سرتو بیاری پایین .. تا درِ گوشِت بگم چقدر دلم واست تنگ شده
حالا که برگشتم ؛
تو بغلت راهَم میدی ؟ خُدا جونم ؟ (:
مَتروکات
از لحاظ ِ روحی ؟ اجازه بدی بیام اینطوری تو صحنت پرواز کنم ؛
بلاخره یه روز همهچیو وِل میکنم میرم مشهد !
مَتروکات
بلاخره یه روز همهچیو وِل میکنم میرم مشهد !
اینکه دلتنگِ تواَم اِقرار میخواهد مَگر ؟
مَتروکات
آذین من وُ توهم یه همچین عکسی داریم ؛ یادته دولسه .؟
پنجم ِ آذر ماه ِ هزار و چهارصد ؛
باغِ جهان پهلوانِ غرق شده در سیل ِ پاییز ،
امواج ِ قَهقَههها که در میان کاج ها میپیچید ،
شاخهها سُست میشدند ، دستِ برگهای پیر را
رها میکردند و با سقوط ِ چند برگ زیر ِ پاهایمان ماجرایشان به اتمام میرسید
در میان ِ گوناگونی ِ لبخندها ، خندههای تو را خوب یادم هست ،
لبخندت؟ بوی نارنگی میداد
از همان نارنگیهایی که تا آخرین پوستهی سفیدِ رویش را کَنده اَند ، لطیف ، نارنجی ، تازهی تازه . .
خواستم که روی اجساد ِ خشکه برگها بدَوییم ،
خواستی که سبک بازی را کنار بگذاریم
بر این باور بودی در مقابل ِ دیدهگان باید سنگین بود و حفظِ آبرو کرد
امّا من ؛ کودکی شده بودم که حرف نمیشنود و
حَیا و آبرو از یادش رفته ،
همان شُد که دست ِ تورا سفت چسبیدمو
با تو ، تا انتهای پاییز دَوییدیم 🧡.