وای وای
با صداش میشه مَست کرد .
مَتروکات
_
وَ جسمم چنان متروک است که اگر تقّهای
به آن بزنی ، انعکاس صدایش را خواهی شنید و
سپس تمام ِ تن ِ پوسیدهام فرو خواهد ریخت .
مدتهای زیادی راه رفته و گاهاً حتی دوییدهام
توانِ پاهایم به سَر رسیده ، تا آنجا که دگر از من فرمان نمیبرند و مِیلی به ادامه در آنها نیست .
باید کمی بنشینم ، همینجا ، در میان ِ محفل آرزوهای برآورده نشدهام
شاید تا مدّتها بلند نشوم ، شاید عمر درازی را
فقط بنشینم و تماشا کنم
تمام ِ آنچه را که دوییدن مرا از تماشایش
محروم ساخته بود ..
مرا صدا نزنید ، مرا رها کنید در تنهاییِ خود
که من با تنهاییام خوش تَرَم تا آدمیزاد ها
وَ پایان ِ داستانم بنویسید آنچنان متروک بود
که در آخر فرو ریخت وُ تنها پُشتهای خاک از او
باقی ماند . #آذین
چشم ها یک داستان ِ عاشقانهی کوتاهاند
به کوتاهی ِ یک عمر وَ بلندای ماجرا هایی
که قلم قادر به شرحشان نیست ..
آنها عشق را دیدهاَند ، غم را احساس وَ
اشک را لمس کردهاَند .
یا شاید هم چشمها ، قاب کوچکی برای
به تصویر کشیدن ِ گوشهای از زیبایی های
این جهانند
فِیالمَثل ؛
مروارید ِ درون چشمانت آنچنان زیباست
که میشود ساعتها بدونِ توقف در میان ِ
هجوم قهوهای رنگشان غرق شُد .
زمانی که میخندی ، چشمانت بیشتر
از لب هایت لبخند میزنند وَ آن هنگام
حتّی عکاسان خبره هم از ثبت ِ زیباییِ
چین ِ دور ِ چشمهایت عاجز میمانند !
مهم نیست که مژههایت بلند باشند یا
کوتاه ، در هر حال سادگیِشان ستودنیو
عاشقانهست ، یک عاشقانهی آرام ،
درست نهفته در بِینشان ..
کیمیاگران تا چشم انداز ِ چشمهایت
را میبینند ، از خلقتشان متحیّر میمانند
و محو ِ درخشندگیِشان میشوند
حال با اینهمه مَن بیشَک میتوانم بگویم ؛
که چشمهای تو کیمیاست . #آذین