eitaa logo
مَتروکات
1 دنبال‌کننده
352 عکس
112 ویدیو
2 فایل
بسمِ‌او"‌ به سگِ کھف نگفتند بمان ؛ اما ماند .. گر چه تحویل نگیرند .. مگر باید رفت؟ ‌ ‌متروکات | هرآنچه که پس از کسی باقی خواهد ماند خواه آنکس زنده باشد وَ خواه مُرده . ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
مَتروکات
میدونی ؟ قلب ِ من از سنگه نمیشکنه ؛ ذره ذره ذوب میشه .
دیدم همه دارن حلالیت میگیرن ؛ خُب منم جا داره بگم ، اگه سرتون‌ُ با چرت‌و پرتام به درد میارم اگه به هر دلیلی باعث ناراحتیتون شدم یا به اندازه کافی خوب نبودم اگه بد بودم خلاصه که حلال کنید 💛.
چشم‌های ما ؛ آیینه‌ی انعکاس دنیاهایمان هستند داستان ِ هرآنچه در دنیای تو گذشت را ، من از درون قاب چشمانت به راحتی خواهم خواند برق کور کننده‌اش را خواهم فهمید و نگفتنی های در اعماق ِ قلبت را خواهم شنید خوب تماشا کن .. بگذار به آرامی چشم ها لب به سخن باز کنند و هرآنچه که باید را فاش بگویند . کهکشان شیری ِ نهفته در چشمانت خبر از ماجرایی دارد که هرگز زبان نگفته و گوش نشنیده همانقدر عظیم و طولانی همانقدر نورانی و چشمگیر همانقدر عمیق و مهیب که ترس از غرق شدن در آن رهایم نمی‌کند امّا من تماشای چشمانت را به قدر ِ تمامی اشک‌هایی که از آن چکیده است دوست دارم حتی اگر بنا به غرق شدن باشد داوطلبانه پیش قدم خواهم شد چرا که چشمان ِ تو دلیل موجهی‌ست برای دل کندن از زمین و زمینیان ..'
ولی باید امروز نجف میبودیم ..💔!
_
مَتروکات
_
از اَلوات دانه درشت محل بود همان هایی که چاک یقه‌شان همواره تا دو دکمه پایین تر باز وَ سیبیل‌و موهای فِرِشان حکم ناموس را برایشان دارد دستمال یزدی قرمزش لحظه‌ای از دور مچ دستش رها نمیشد معتقد بود در کنار آن تیکه پارچه ، خالکوبی های دست چپش بیشتر به چشم می‌آیند و به اُبهتش افزوده می‌شود خوب میدانست چگونه نگاهِ بچه‌های کف بازار را روی خودش خیره بگذارد و تعاریف لاتی‌ رفقای اَلواتش را از آن ِ خود کند هیچ کم و کاستی‌ای در چاکرم ، نوکرم ها به چشم نمیخورد تا روزی که موتور سوزوکی‌‌ِ خوش رکابش ، جای ویراژ دادن در کوچه پس کوچه‌ها کنج حیاط رها شد ، از همان روز که لبه‌ی پله کز کرد و به گلدان شمعدانی لب ِ حوض خیره ماند بی‌بی معصومه فهمید که داش مشتی ِ کوچه‌و بازار ، اکنون خوره‌ای به بند ِ دلش افتاده که این چنین رنگ از رخسارش گریخته و خانه نشین شده است .. صبح همان روز بود که چاقوی خوش دست زنجانی اش را فروخت ، به صورتش صفایی داد و دکمه‌ی یکی به آخر ِ پیراهنش را هم بست کفش‌ها را سر ِ پا انداخت و با موتورش به راه زد چند هفته‌ای که گذشت جای تعجب نبود اگر او را با یقه‌ی دیپلمات و موی شانه زده و تسبیح فیروزه‌ای به دست می‌دیدی به بی‌بی خبر رسید که نام ِ لیلا ؛ شیرین است شیرینی که رضایش را فرهاد ِ کوه کَن کرده بود بی‌شک ارزشش را داشت که چادرش را سر کند و خواستگار ِ دختر حاج عبّاس بشود حال ِ رضا را نمیشد فهمید ، آدم دیگری شده بود ، طوری که انگار تا قبل ِ شیرین ستاره‌های شب به چشمش نخورده بودند انگار تا به حال عطر امین‌الدّوله معنایی نداشت انگار قبل از این شب فقط شب بود و دیگر هیچ کنار باغچه ، رو به آسمان که دراز می‌کشید تازه می‌فهمید که چه از زندگانی می‌خواهد تازه می‌فهمید که شب تازه شروع ِ شیدایی‌هاست تازه می‌فهمید عظمت ِ خالق را تازه می‌فهمید که زور ِ عشق خیلی بیشتر از قدرت بازوان ِ اوست بخدا که اگر میدانست چه ها قرار بود بر سر ِ دلش بیاید زودتر از آن کوچه عبور میکرد و چشمش به دختر ِ رو گرفته‌ی روسری آبی می‌اُفتاد . از هوای عشق دست به دامان ِ خدا شده بود و همسایه‌ی آشنای او چه خوب واسطه‌ای بود عشق ، برای سر به راه شدنش ..
شب بخیر ای نگاه ِ همیشه بیدار 💙؛
- گر چه این شهر شلوغ است ولی باور کن
مَتروکات
- گر چه این شهر شلوغ است ولی باور کن
آنچنان جای ِ تو خالیست صدا می‌پیچد !