eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
کمی در مورد عقد موقت.mp3
1.84M
17 ❇️ اگه عقد موقت کنیم بهتر نیست؟ چه ایرادی داره؟ حاج آقا حسینی 🍒 @IslamLifeStyles
مطلع عشق
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 7⃣4⃣2⃣ #فصل_هجد
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣4⃣2⃣ چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چه اش شده. در را که باز کردم، دیدم پشت در است. پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: «دسته کلیدم را جا گذاشتم.» رفتم برایش آوردم. توی راه پله یک لحظه تنها ماندیم. صورتش را جلو آورد وپیشانی ام را بوسید و گفت: «قدم! حلالم کن. این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم.» تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پله ها و رفتم توی فکر. دلم گرفته بود. به بهانه آوردن نفت رفتم توی حیاط. پیت نفت را از گوشه حیاط برداشتم. سنگین بود. هنّ وهن می کردم و به سختی می آوردمش طرف بالکن. هوا سرد بود. برف های توی حیاط یخ زده بود. دمپایی پایم بود. می لرزیدم. بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند. پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم می کردند. از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود. کنار همان قرآنی که وصیت نامه اش را لایش گذاشته بود. می گفت: «هر وقت بچه ها بهانه ام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده.» نمی دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می کردم، یک طوری می شدم. دلم می ریخت، نفسم بالا نمی آمد و هر چه غم دنیا بود می نشست توی دلم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣4⃣2⃣ بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: «بابا جان! بلند شوید، برویم مدرسه.» همین که صمد بچه ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه اش را بخورد و آماده شود. صمد برگشت. گفتم: «اگر می خواهی بروی، تا بچه ها خواب اند برو. الان بچه ها بلند می شوند و بهانه می گیرند.» صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچه ها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید. آن قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت. مهدی را بوسید. بردش آن اتاق. اسباب بازی هایش را ریخت جلویش. همین که سرگرم شد، بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید. پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت: «برو بابا را صدا کن، بیاید تو.» پدرشوهرم آمد و روی پله ها نشست. حوصله اش سر رفته بود. کلافه بود. هی غر می زد و صمد را صدا می کرد. صمد چهارپایه ای آورد. گفت: «کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره ها، دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است.» سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند. انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی رود. صمد، طوری که بچه ها نفهمند، به بهانه بردن چهارپایه به زیر راه پله، خداحافظی کرد و رفت. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣5⃣2⃣ اصلاً با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می زد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یک دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین. از درد به خودم می پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم. درد مثل سوزن به مغز استخوانم فرومی رفت. بچه ها به شیشه می زدند. نمی توانستم بلند شوم. همان طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی اختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم. ناخن شست پایم سیاه شده بود. دلم ضعف می رفت. بچه ها که مرا با آن حال و روز دیدند، از ترس گریه می کردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس. نمی خواستم پیش بچه ها گریه کنم. با دندان محکم لبم را گاز می گرفتم تا بغضم نترکد؛ اما توی دلم فریاد می زدم: «صمد! صمد جان! پس تو کی می خواهی به داد زن و بچه هایت برسی. پس تو کی می خواهی مال ما باشی؟!» هنوز پیشانی ام از داغی بوسه اش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق. بچه ها گریه می کردند. هیچ طوری نمی توانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان می سوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: «بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد می خندد.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
امروزتون گلباران یک اقیانوس عشق یک دریا مهربانی یک آسمان آرامش یک دنیا شور و شعف یک روز عالی هزاران لبخند زیبا را برای تک تکتون آرزومندم روزتون زیبا و در پناه خداوند🌸 ↬💓 @H_fatemi18
🍷شربت عسل و گلاب و زعفران یک معجون انرژی بخش و درمان کننده 🍃خواص گلاب گلاب مقوی قلب و مقوی معده و مقوی کبد و مقوی قوای طبیعی نفسانی حیوانی وهم و غم را ازبین میبرد و هضم رابهبود میبخشد وکلیه را تقویت میکند جلوبخارات را میگیرد ممکن است علت سردرد سعود ابخره باشد و..صدتاخواص دیگه برای گلاب شمرده شده 🍃خواص زعفران: زعفران در تنگی نفس تاثیر دارد واشتها راهم کم میکند و روی درد مفاصل و بدن درد و بی حسی و فلج و..کاربرد دارد بیماری داشتم که هفته ای سه بار تو بخش ریه و اورژانس بستری میشد.باهمین زعفران خوب شد و بیست کیلو هم لاغر شو و آسم ش هم خوب شد 🍃اثرات شربت عسل و گلاب و زعفران پزشکی به من گفت خانم را پیش بیست متخصص و فوق تخصص قلب بردم خوب نشده است سمت راست بدنش از بالا تا پایین فلج مریض را دیدم: بهترین چیزبرای این مریض چیزی بود که هم و غم را از قلب و معده و کبد برطرف کند یک قاشق چایی خوری زعفران دریک لیوان گلاب حل کنید و باعسل مخلوط کنید. و هرپنج دقیقه یک قاشق مزمزه کنید بعد نیم ساعت هر یک ربع دو قاشق مزه مزه کند بدهد پایین(دز بالا میرود فاصله هم بالا میرود بعدش هر نیم ساعت بعدهر سه ساعت یک فنجان نیمه پر بخورد.. الان یک هفته گذشته مریض یک دکتر هم نرفت..استرس و اضطراب و ضعف و بیحالیش ازبین رفت و فردا صبحش مریض پاشدباغچه میکاشت.. هرفردمیتواند حداکثر قاشق چای خوری زعفران در روز به صورت منقسم(تقسیم شده)بخورد ولی اگر یکباره بخواهد بخورد یک چهارم این مقدار راهم  نمیتواند بخورد. اگردز مصرف تا پنج قاشق برسد فرد از خنده میمیرد..اینقدر میخنده که میمیره..   دکتر http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :6⃣2⃣1⃣ #فصل_چهار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ_ویژه 💠 #جاهلیت یعنی ندانیم «دوست دختر» حرام است ..! 👤 به کانال #استاد_رائفی_پور بپیوندید👇 💠 eitaa.com/joinchat/1246953475Cf749f8ac9b 💯 #نشر_حداکثری👆 🆔 @san_entezar
مطلع عشق
🌷💐✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨💐🌷 #جلسه_هیجدهم 🌹📝 موضوع : بررسی علل و عوارض یبوست مزاجی
🍃🌹🍃🌷🍃🌻 🔴🔻یبوست برای بدن به مانند یک بحران دفع زباله است. بدن از راه های مختلفی اقدام به بیرون ریختن مواد زاید از درون خود می کند. ساده ترین این راه ها : 👈 دفع مدفوع و ادرار، 👈 تعریق، 👈 تنفّس و ... هستند. در این بین، دفع مدفوع از راه روده معمولاً عهده دار دفع 👈 خطرناک ترین موادّ زاید از بدن است.⚠️ 🔰 بر اثر يبوست توقف غذا در روده بزرگ (كولون) بيش از حد طبيعي شده و همين امر موجب مي گردد كه این مواد 👈 با این درجه از سمّیت به جای آن که از بدن بیرون بروند، در بدن باقی بمانند و تخمير زيادي توسط باكتري ها بوجود آيد و انواع گازهاي سمي و سم خطرناك پتومائين در روده بزرگ افزايش يابد و آسيب هاي جبران ناپذيري را متوجه شخص نمايد. 👈 بر اثر يبوست اين گازها و سموم خطرناك دفع نشده ✅😞😨😰 و دوباره از طريق جداره روده جذب شده و وارد خون مي شود در واقع این مواد زاید خون را 👈 آلوده كرده و مي توان گفت تا حدود زيادي خون را مسموم 😰😱 مي كند در نتيجه ⬅️ خون مسموم در كليه اندام ها به جريان در آمده خصوصاً از اين مواد آلوده 👈 سلول هاي مغز و اعصاب استفاده كرده و از حالت طبيعي خارج مي شوند. ✳️همين امر موجب مي گردد كه شخص تعادل روحي و رواني خود را از دست دهد و بيمار گردد 😞😣 👈 و اما گازهای سمي كه در روده بزرگ ايجاد مي شوند عبارتند از: ⬅️ اندل، اسكاتل، فنل، سولفور و هيدروژن و سم خطرناك پتومائين كه بر اثر تخمير در روده بزرگ ايجاد مي شود. ☑️ ⬛️ همان طور كه گفته شد اين سموم وارد خون شده 👈 و سلول هاي مغز و اعصاب از اين خون تغذيه مي كنند حال خود در اين مورد قضاوت كنيد تا نتيجه بر شما مشخص شود. 😞😞 ✳️ طی تحقیقات انجام شده افرادی که یبوست شدید دارند سم بیشتری وارد خون آنها می شود پس به بیماریهای بیشتری مبتلا می شوند. عامل اصلی اکثر تب های غیر عفونی و تشنج ها و سزطان و ام اس و خیلی دیگر از مریضی های سخت علاج یبوست های شدید می باشد. 🔰✔️▪️◾️⬛️ استاد روزهای زوج در👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مطلع عشق
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :0⃣5⃣2⃣ #فصل_هجده
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣5⃣2⃣ بچه ها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز می کرد و با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. به من نگاه می کرد و غش غش می خندید. جای دست و دهان بچه ها روی قاب عکس لکه می انداخت. با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار می دادم. به سمیه گفتم: «برای مامان یک لیوان آب بیاور.» آب را خوردم و همان جا کنار بچه ها دراز کشیدم؛ اما باید بلند می شدم. بچه ها ناهار می خواستند. باید کهنه های زهرا را می شستم. سفره صبحانه را جمع می کردم. نزدیک ظهر بود. باید می رفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می آوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم. همین که بچه ها سرگرم پوست کندن نارنگی ها شدند، پنهان از چشم آن ها بلند شدم. چادر سرکردم و لنگ لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه. 🔸فصل نوزدهم اسفندماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچه ها داشتند برنامه کودک نگاه می کردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف ها کم کم داشت آب می شد. خیلی ها در تدارک خانه تکانی عید بودند، اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣5⃣2⃣ با خودم می گفتم: «همین امروز و فردا صمد می آید. او که بیاید، حوصله ام سر جایش می آید. آن وقت دوتایی خانه تکانی می کنیم و می رویم برای بچه ها رخت و لباس عید می خریم.» یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم. باز دلم شور افتاد. چرا این کار را کردم. چرا سر سال تازه، دامن مشکی خریدم. بیچاره برادرم دیروز صبح آمد، من و بچه ها را ببرد بازار و لباس عید برایمان بخرد. قبول نکردم. گفتم: «صمد خودش می آید و برای بچه ها خرید می کند.» خیلی اصرار کرد. دست آخر گفت: «پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار. ناسلامتی من برادر بزرگ ترت هستم.» هنوز هم توی روستا رسم است، نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می خرند. نخواستم دلش را بشکنم؛ اما نمی دانم چطور شد از بین آن همه لباس رنگارنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم. انگار برادرم هم خوشش نیامد گفت: «خواهر جان! میل خودت است؛ اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد.» گفتم: «نه، همین خوب است.» همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه، دامن مشکی نمی خریدم. دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش آب و رنگ می خرم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc