eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
تاپــــروانگی قسمـت_دومــ ✍کیک اسفنجی پخته بود،هر چند شخصا هوس شیرینی گردویی کرده بود،اما ارشیا کیک های ساده ی خانگی دوست داشت.گور بابای دل خودش ... مهم او بود و همه ی علایقش! پودر قند را که برداشت،حضورش را حس کرد.می دانست حالا چه می کند حتی با اینکه پشت سرش را نمی دید!او پر از تکرار بود. در یخچال باز شد،بعد از هزاران بار تذکر باز هم آب را با پارچ سر کشید.در را محکم بهم کوبید،طوری که عکسشان از زیر آهن ربای چسبیده به یخچال سُر خورد و افتاد ...حتی دست خودش هم لرزید و خاک قندها کمی روی میز ریخت. برگشت و کوبنده گفت: _ارشیا! شانه ای بالا انداخت و از جلوی چشمش دور شد.این همه وسواس و تمییزی کجا دیده می شد؟ کیک برش زده‌ را در سینی چایِ تازه ریخته گذاشت .طبق عادت کاسه ی کوچک سفالی را پر کرد از توت خشک و کشمش و هر چیزی جز قند ... ارشیا قند نمی خورد! صندل نپوشیده بود و پایش تازگی ها روی کفپوش یخ می کرد .باید جوراب زمستانی می بافت،شاید هم نه ...می خرید اصلا!از این گل و منگوله دارهای خوش رنگ و رو که بدجور دلش را می برد... خجالت کشید از ذوق بچه گانه اش و لبش را گزید... مردش از شنیدن‌ صدای قژ قژ دمپایی روی کفپوش و حتی ذوق زدگی های بچگانه خوشش نمی آمد! چقدر تمام زندگی ،پر از خواسته های او بود ... سینی را جلوی رویش نگه داشت .با اخم فقط چای را برداشت. همیشه تلخ بود و تلخ می خورد.تازگی نداشت... سینی را روی عسلی گذاشت .دوباره وزوز گوشی ... هنوز خیلی سر و صدا نکرده بود که ارشیا با صدای خش دارش گفت : _خیلی رو اعصابه! همین یک جمله اعلان جنگ نامحسوس بود...سریع حمله کرد سمت گوشی و با دیدن دوباره ی عکس پر از مهر خواهرش لبخند زد. چند دقیقه صحبت کردن با ترانه،عوض تمام سکوت امروز کفایت می کرد. _الو سلام ریحانه _سلام عزیزدلم خوبی؟ _من آره،تو چطوری؟ _خوبم _ده بار میس انداختم چرا جواب نمیدی؟ _دستم بند بود شرمنده _نیومدی دیگه جات خالی بود _کجا؟ _به!!تازه میگی لیلی زن بود یا مرد _باور کن مغزم ارور داده _وقتی سه چهار روز از محرم گذشته و هنوز یه چای روضه نخوردی معلومه که اینجوری میشی خب خواهر جانم! _ای وای،امشب بود نذری مادرشوهرت؟ _بله،انقدرم منتظرت شدم که نگو...نوید میگفت در دیگ رو وا نکنید خواهرزنم تو راهه..یعنی رسما آبرومو بردیا _شرمندتم،بخدا... _قسم نخور ریحان،دیگه من که از همه چی باخبرم.حالا غصه هم نخورا برات گذاشتم کنار فردا میارم _مهربونه من _یاد بگیر شما _به زری خانوم سلام برسون،بگو قبول باشه _چشم کاری نداری فعلا؟ _نه خدانگهدارت _یاعلی انقدر انرژی مثبت و خوب نصیبش شد از این دقایق همکلامی شان که کیک دست نخورده ناراحتش نکرد که هیچ، خوشحال هم شد!و زیرلب گفت: _بهتر،بمونه برای مهمون فردام ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ ....
تاپــــروانگی قسمـت_سـوم ✍ترانه آمده بود با یک کوه حرف و خبر داغ، دسته گل نرگس و قیمه نذری زری خانم ،مادر شوهرش. شاید توی این دنیا تنها کسی که به علایقش اهمیت می داد همین ترانه بود و بس. با دستی که به شانه اش خورد حواس پرت شده اش را جمع کرد. _ریحان جون دیدی که خدا چقدر زود حاجت شکمو میده؟! _شما هم واسطه ای نه؟ _شک نکن!والا انقدری که زری خانوم از دور هوای تو رو داره ها یه وقتایی لجم می گیره ازت... _چیه خواهری یکیم پیدا شده ما رو یاد می کنه تو ناراحتی؟ _ناراحت که نه چون بالاخره از من هیچی کم نمیشه ولی خب گفتم که در جریان حسادتام باشی! و چقدر همیشه حسرت زندگی جمع و جور خواهرش را می خورد که از بعد ازدواج با مادرشوهرش زندگی می کردند و با همه ی سادگی و سختی خوشحال و دور هم بودند،برعکس خودش که ناخواسته اسیر تجمل پوچ خانواده ارشیا شده بود،هر چند مادر و برادرش ایران نبودند اما زخم زبان از دور هم شنیده می شد و خنجر می زد بر دل نازکش! آلبوم گوشی ترانه را می دید که پر بود از عکس های دو نفره و خندانش با نوید ... خداروشکر تار می دید!گاهی همینقدر حسود می شد ...حتی بیشتر از شوخی های غیرواقعی ترانه تازگی ها دیدش هم دچار مشکل شده بود.مثل قبل نمی توانست خوب بخواند و ببیند،اما از رفتن پیش چشم‌ پزشک و عینکی شدن هراس گنگی داشت... مثل بچه ها!دلش می خواست حالا که مادری نیست،حداقل ارشیا به اجبار دستش را بگیرد و به مطب ببرد. بعد هم دوتایی فِرمِ قشنگی انتخاب کنند،یا نه،حتی هر چه که او می پسندید ...مثل همیشه! آهی کشید و فکر کرد که کاش فقط می فهمید سوی چشم های زنش چقدر کم شده ...دکتر و عینک فروشی پیشکش! ذهنش پَر کشید به سال ها قبل و خاطره ی اولین هدیه ای که گرفته بود. هوا سو‌ز برف داشت اما خبری از سپیدپوش شدن زمین نبود هنوز. کلاسش تمام شده بود و با نگار مشغول حرف زدن و قدم‌ زدن به سمت ایستگاه بود که با شنیدن صدای بوق برگشت. ارشیا بود ... توی ماشین آن چنانیش لم داده بود و با غرور همیشگی نگاهش می کرد. دلش قنج زد هم برای او هم برای نشستن در جایی گرم و نرم‌. تند و‌ با عجله از دوستش خداحافظی کرد و سوار شد. برای سلام‌ پیش دستی کرد و‌ به جواب زیر لبی او رضایت داد.دست های یخ زده اش را جلوی بخاری گرفت تا گرم شود. با هم محرم بودند و تازه عقد کرده،ولی هنوز هم کم رویی می کرد وقتی اینطور خلوت می کردند. ماشین راه افتاد بدون هیچ حرفی،نمی فهمید این همه سکوت خوب بود یا بد،از نداشتن علاقه بود یا...!؟ چند وقتی بود که قدرت تفکیک و حتی حس اعتمادش نسبت به همه ی آدم ها کم و کمتر شده بود. خودش وارد بیست و سه شده بود اما ارشیا سی و دو را پر می کرد. دقایقی از باهم بودنشان گذشته بود که بلاخره دستش را گرفت و گفت: _از این به بعد دستکش چرم بپوش! پر از تعجب شد،از شوق شکستن سکوت خندید و با لحنی که بی شباهت به مخالفت بچگانه نبود گفت : _ولی من از چرم خوشم نمیاد! اخم ارشیا را جذاب می کرد و همانقدر ترسناک شاید! _چون هنوز بچه ای!به همین دستبافت های خانم جانت اکتفا کن پس. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ ...
تاپــــروانگی قسمـت_چـهارم ✍اخم جذابش می کرد و همانقدر ترسناک شاید! _چون هنوز بچه ای!به همین دستبافت های خانم جانت اکتفا کن پس. و نگاهش چرخید روی ژاکت بنفشی که خانم جان سال پیش برایش بافته بود. مسخره اش کرد؟!این یادگاری بود ...اصلا قابل مقایسه نبود با کت و پلیورهای گران قیمت او ... بُق کرد و دستش را پس کشید.اینجور علاقه‌را نمی خواست که با تحقیر و نیش کلام بود.البته اگر جایی برای مهر و علاقه وجود داشت! از مقایسه ی وضعیت مالی خودشان و خانواده او معذب می شد ... نگاهش را به بیرون دوخت.ارشیا با نیشخند گفت: _تلخ شدی ریحان خانوم! _ریحانه لجباز نبود اما ناخواسته و با تحکم نامش را کامل گفت...تمسخر کلام ارشیا،بغض گلویش را بزرگ تر کرده بود...دلش گرفت! با شرایطی که داشت و او هم باخبر بود توقع حداقل مقداری محبت داشت،اما سه روز بعد از عقد و این همه بی تفاوتی؟! داشبورد باز شد و چیزی مثل جعبه روی پایش گذاشته شد. اهمیتی نداد میخواست تلخ بماند ... _برای تو گرفتم.مارک اصله. و جوری که انگار کمی هم پدرانه بود ادامه داد : _توی همین هفته هم می ریم بوتیک برای خرید پالتو و کفش و چیزای دیگه... خوشم نمیاد مثل دختر دبستانی هایی که لبه جدول راه میرن باشی.خانم من باید شیک پوش باشه! و روی باید تاکید کرد رسیده بودند ،با اکراه جعبه را برداشت و پیاده شد بدون هیچ حرفی. یعنی می رفت؟با این همه دلخوری و قهر؟!بوی دیکتاتور بودن را حس می کرد ... و وقتی به اطمینان رسید که بی خداحافظی و فقط با بوق گازش را گرفت و رفت.. صورتش پر از اشک بود،لرز افتاده بود به جانش ...انگار واقعا باید پالتو می خرید! حتما سرما پوستش را سوزن سوزن می کرد نه طعنه ها و بی محلی های او! وسط کوچه ،زیر برفی که حالا ریز و چرخ زنان بنای آمدن کرده بود و چادر سیاهش را کم کم خالدار می کرد با صورت پر از اشک و دست های لرزان هوس باز کردن جعبه را کرد! همین که چشمش خورد به عینک آفتابیِ بین پارچه ساتن،بلند و با صدا خندید...تضاد قشنگی بود اشک و لبخند و تلخ و شیرین بودنش! یادش افتاد روز عقد که از محضر بیرون آمده بودند آفتاب داغ زمستان چشمش را می زد و تمام مدت دستش را هائل کرده بود روی پیشانی . پس او دیده و انقدرها هم سرد نبود! و تمام این سال ها همینطور گذشت. پشت مه غلیظی که معلوم نبود آن طرفش چه چیزی پنهان است.حداقل برای ریحانه این گونه بود ،ولی برای ارشیا شاید نه..! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#محتوا 🔰 🔰 🔸 بیرون آینه درون است. #پوستر #عفت ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆 روز سه شنبه (عج) و ظهور👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۲۷ ✍کمتر ازیکروز مانده تاحالِ زمین تحویل شود! تاقلبِ زمین منقلب شود! کاش مثل زمین؛ آنقدر اززمستان خسته شوم که دعایم تا قـ❤️ـلبِ خدا بالارود. بهارم نمی آیی؟ @ostad_shojae
مطلع عشق
9️⃣3️⃣ قسمت سی و نهم 15- الهم وَ سُرّ نبیکَ مُحَمداً صَلی اللهُ عَلیهِ وَ الِهِ بِرویَتِهِ وَ مَن
0️⃣4️⃣ قسمت چهلم 18- وَ عَجِل لَنا ظُهورَهُ ؛ و برای ما در ظهورش تعجیل فرما ❇️ یکی از وظایف منتظران ، دعا برای تعجیل فرج است . ✅ احمد بن اسحاق از امام عسکری (ع) پرسید : « امام بعد از شما کیست ؟ » حضرت در حالی که پسربچّه سه ساله ای را به او نشان میداد ، فرمود : اگر تو پیش خدا و امامان محترم نبودی این پسرم را به تو نشان نمیدادم . او در میان این امّت همچون خضر و ذوالقرنین است و تنها کسانی که خداوند آنان را در اعتقاد به امامت او ( امام زمان (عج) ) ثابت نگه داشته و توفیق دعا برای تعجیل فرج او یابند ، از گمراهی نجات خواهد بخشید . ( کمال الدین و تمام النعمة ج 2 ص 384 ) 🌹==================🌹 19- انهم یرونه بعیدا و نریه قریبا ؛ همانا آنان آن روز را دور می بینند و ما آن را نزدیک می بینیم ❇️ این جمله در قرآن کریم درباره کافران است که اصل معاد را امری بعید میشمارند و آن را دور از ذهن و عقل 🧠 میدانند ، درحالی که در نزد خداوند قیامت امری قطعی و واقع شدنی است و هر امر آمدنی امری نزدیک است . 🌹==================🌹 20- برحمتک یا ارحم الراحمین ؛ به رحمتت ای مهربان ترین مهربانان ❇️ این فراز در بسیاری از دعاها 🤲 ذکر شده است که میرساند استجابت دعا فقط بستگی به رحمت خداوند دارد که با نظر لطف و مهربانی اش دعاهای 🤲 همگان را مستجاب می فرماید ، سپس سه بار دست روی ران خود میزنیم و میگوییم : 21- العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان ؛ شتاب کن ، شتاب کن . ای مولای من ای صاحب زمان در این فراز سه نکته وجود دارد : 👇 الف) علاوه براینکه در این دعا 🤲 درخواست سرعت بخشیدن به ظهور امام زمان مطرح است از جانشین خدا نیز این درخواست مطرح میشود . ب) او مولا و سرپرست است ج) او صاحب عصر و زمان است 🔹پایان ... ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا خوب تماشا کنید اینجا ایرانه و الحمدلله نظام مقدس جمهوری اسلامی و این فیلم داره نشون میده که حداقل سی تا ویلای شیک و آنچنانی حکم تخریب گرفتند و دارن خراب میشن دقت کنید پس : جمهوری اسلامی فقط دنبال خراب کردن خونه بی بضاعت ها نیست که فورا عده ای را جو بگیره و پست های آنچنانی بذارن! لطفا انصاف داشته باشید و اینا را هم پوشش بدید البته اگر واقعا راست میگید و از پوسته عدالت خواری و حزب اللهی گری سواستفاده نمیکنید! اصل، رعایت قانونه و دارین میبینین که برای همه داره اجرا میشه حتی بیخ گلوی پایتخت و داخل خود تهران پ ن: بعضیا کلا تا بیل و کلنگ دست نگیرن و خونه مسئولین را نیارن پایین، دلشون خنک نمیشه با اونا کاری نداریم اونا را فقط خدا شفا بده کلا از این گفتمان منطقی خارج اند. اونا هیچی. حرفمو ن با اونایی هست که میگن فقط قانون برای بی‌بضاعت ها اجرا میشه و هر کس صرفا پولدار باشه کاری به کارش ندارند. بفرما اغلب جاها داره قانون اجرا میشه
⬆️ کجا تحریم‌ها را بی‌اثر کردیم؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
⭕️ سالروز یک خطای بزرگ؛ «» 🔺 به بهانه‌ی سالروز «تضمین‌بودن امضای کری» و تیتر این روزنامه، قسمتی از یادداشتی که این روزنامه منتشر کرد را بخوانیم... 🔺 عباس عراقچی، معاون وزیر خارجه‌ی ایران، درباره‌ی این نامه [نامه‌ی کری در خصوص نگرانی ظریف درباره‌ی قانون ویزا و اختلال در مسیر اجرای توافق] تأکید کرد: 🔺 «این نامه به امضای وزیر خارجه آمریکا رسیده که هم‌چون نامه‌های با امضای رئیس هر دولت، دارای تعهد حقوقی و سیاسی برای آن کشور است». 🔺 او اضافه کرد: «این یک نامه‌ی معمولی نیست. در روابط بین‌الملل، نامه‌ی دو نفر، تعهدآور است که یکی نامه‌ی رئیس دولت است و دیگری نامه‌ی وزیر امور خارجه. این نامه، امضای وزیر خارجه‌ی آمریکا را دارد و اجرای موفق را تضمین کرده است». ‌❣ @Mattla_eshgh
عزیزےمیگُفت: هروقٺ ‌احساس‌ ڪردید از امام ‌زمان دور ‌شدید و دلتون واسه‌ آقا تنگ ‌نیسٺ💔 این ‌دعاے کوتاه ‌رو بخونید بخصوص‌ توے قنوٺ‌هاتون 🤲🏻 ✨لـَیِّـنْ قَـلبے لِـوَلِـی ِّ أَمـرِڪ ✨ یعنی‌ خداجون ••|📒|•• دلمو ‌واسہ ‌امامم ‌نرم‌ڪن . . .♥🌱 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
تاپــــروانگی قسمـت_چـهارم ✍اخم جذابش می کرد و همانقدر ترسناک شاید! _چون هنوز بچه ای!به همین دستبا
پـنـجـم ✍آن وقت ها انگار بیشتر شور جوانی داشت . با این که ذاتا محجوب و پر از صبر و آرامش بود اما یک وقت هایی هوس می کرد بچگی کند، مثلا لواشک بگذارد کف دستش و آنقدر لیس بزند تا تمام شود ،کاری که باعث شده بود ارشیا ماه اول زندگی مشترک سرش دعوا راه بیاندازد ! یا حتی سیب و خیار را بردارد و بی تکلف گاز بزند ولی از نظر همسرش بی کلاسی بود اگر دهانش قرچ قرچ می کرد ،باید مثل‌ خانم ها میوه را پوست می گرفت و با آدابی خاص و همراه با کارد یا چنگال می خورد و هزار مورد دیگر که هنوز سر دل ریحانه گره شده بودند تمام خط و نشان های این چند سال ! هر چند در خلوت خودش هیچ مانعی نداشت اما کم کم به سبک ارشیا بار آمده بود . گاهی دلش می خواست مثل همه ی زوج های جوان دست هم را بگیرند و بروند سینما ،گردش، پیاده روی، مسافرت و ...که هیچ وقت درست و حسابی پیش نیامده بود.شاید هم مشکل از خودش بود و شانس و اقبالی که هیچ وقت نداشت ... آن اوایل ارشیا چند باری برای ماموریت به اروپا رفته بود اما ریحانه از رفتن امتناع می کرد . شاید چون شبیه دخترهای هم سن و سالش خیلی علاقه ای به رفتن سفرهای خارجی نداشت . کارش با شمال و مشهد و اصفهان رفتن هم راه می افتاد،که البته مجال آن ها هم نبود.. برخلاف همسرش که حتما مارک دار و برند با ضمانت می خرید ، خودش دوست داشت توی بازارچه های سنتی تهران قدم بزند و لباس های سنتی و انگشترهای خوش رنگ بدل و شال ها و جوراب های جورواجور و بامزه بخرد،حتی از دست فروش ها ! یا دلش لک می زد دوتایی توی بازار تجریش با سبد حصیریش بروند و او تا می توانست سبزیجاتی بخرد که بوی زندگی می دادند و به آشپزی کردن وادارش می کردند ، تنها هنری که فکر می کرد دارد ! همسر مغرورش معمولا نمی گفت اما او می دانست که عاشق دستپختش است و قرمه سبزی و معجون مخصوص و مربای بهار نارنجش را بیشتر از هر چیزی دوست دارد . این ها را از عمق نگاه یخیش می خواند . بعد از این همه باهم بودن، بهرحال بهتر از هر کسی می شناختش ... شاید تنها دلخوشیِ ریحانه و عامل صبوری اش هم در این زندگی رفتار عادلانه ی ارشیا بود ... چون او با همه سرد برخورد می کرد ، همه حتی مادر و برادرش! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ ....