eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت_بیست_هشتم ✍ترانه دستش را کشید و مقابل ارشیا برد:خوب ببین ارشیا خان، داره می لرزه. از صبح تا شب فقط بخاطر‌ اخم شما، غرور و کم حرفی شما، بی محلی خانوادتون و کار و تصادف شما و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه داره با تن لرزه زندگی می کنه. این مدت تمام شبانه روز مثل‌ پروانه دورتون گشته و حتی یک لحظه هم از بدخلقی ها و بد قلقی های شما ناراحت نشده. چند کیلو لاغر شده اما گور باباش! نه؟ مهم جناب نامجوی بزرگه و بس ... آقای ارشیا خان نامجو که خیلی ادعای غرور و مردونگی دارید، بهتر بود قبل از اینکه بخاطر غصه ی ورشکستگیِ کاری، به این روز و حال رقت انگیز بیفتید، از غم شکست زندگی مشترکتون اینطور به صرافت می افتادید! چیزی که داره این وسط از دست میره زندگیتونه نه پول. همه تقریبا مات سخنرانی‌ پشت سرهم او شده بودند. صدای بستن زیپ چمدان نیمه باز در فضای اتاق پیچید. ترانه چمدان را برداشت و گفت: _من ریحانه رو به عنوان تنها حامی و عضو خانوادش می برم تا خار چشم شما نباشه، هر وقت احساس کردین که چه جایگاهی اینجا داشته بیاین دنبالش. خواهرم بی کس و کار نیست که مدام تحقیر بشه! با یک دست چمدان را می کشید و با یک دست دیگر ریحانه را... قبل‌از اینکه از اتاق خارج بشود قاب نگاهش پر شد از چشم های همسرش، که نفهمید حالتش را، که غم بود یا تاسف، بهت بود یا خشم!؟ گیج شده و مثل شی سبکی دنبال ترانه کشیده می شد. هنوز توی راه پله بودند که صدای شکستن چیزی باعث شد تا استپ کنند. به ترانه نگاه کرد که بر عکس او بی تفاوت به راهش ادامه می داد، چند پله دیگر را پایین رفت و بالاجبار ایستاد. _چرا وایسادی؟ باز قاطی کرده داره لیوان و بشقاب پرت می کنه تو در و دیوار! برا تو که باید عادی شده باشه. بیا بریم زودتر مگر می توانست؟ صداها هر لحظه بیشتر می شد. هرچند می ترسید اما اگر به دل خودش بود دوست داشت برگردد بالا! چشمه ی اشکش جوشیده بود و احساس می کرد دیگر طاقت اینهمه استرس را ندارد. از دیشب تنها چیزی که خورده بود حرص و جوش بود. کاش کسی از درد اصلی دل او هم خبر داشت! پاهایش ضعف می رفت و بین انتخاب مسیر درست مردد بود که سر و کله ی رادمنش پیدا شد. _کجا خانوم نامجو؟ یعنی واقعا تو این شرایط دارین میذارین میرین؟! از شما بعیده... دهانش تلخ شده بود مثل زهرمار... ترانه غرید: _آقا شما لطفا کوتاه بیا! یعنی معلوم نیست چقدر داغونه خودش؟ بمونه که چی؟ چهارتا حرف درشت دیگه بشنوه؟ _خانوم محترم شما حق دخالت... _من کاملا حق دارم که تو زندگی خواهرم دخالت کنم ولی دلیل جسارت شما رو نمی فهمم اتفاقا! حالا صداها کشدار می شد و منقطع، سرش پیچ و تاب می خورد. کاش ساکت می شدند. دستش را گذاشت روی سرش. باید جایی را برای نشستن پیدا می کرد، دست دراز کرد تا نرده را بگیرد اما انگار معلق بود همه چیز. _ت...رانه اما نمی شنید! کمک می خواست ولی هیچ بود و هیچ... همه جا که خوب سیاه شد و درد که توی جانش پیچید تازه صدای جیغ آشنا و دور ترانه توی مغزش فرو رفت... باید خوب می خوابید! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۲۹ ✍شُکـْری عظیــم برای فَخری عظیم بر من واجب است؛ قربـه الی الله فَخـر عظیم من انتساب به توست! تو که طاوس اهل بهشـ🌸ـتی و خداوند؛ تو را برای من خلق کرده است👇 @ostad_shojae
مطلع عشق
📝شرح و تفسیر دعای عصر غیبت 1⃣قسمت: اول 👈این دعا در انتهای کتاب مفاتیح است، بعد از دعای عالیة ا
📝شرح و تفسیر دعای عصر غیبت ⬅️قسمت دوم 2⃣- نکته ی دوم، راجع به تفسیر این دعا می گوید؛ به درستی که ما داشتن این دعا را از فضل خدا می دانیم، که ما را به آن ممتاز ساخته است. 👌یک موقع می گویند شما اینقدر شخصیتت مهم است که باید این لباس را بپوشی، یعنی لباسهای ساده نپوشی، باید این لباسهای مهم را بپوشی. یعنی ارزش شما اینقدر بالاست. ☝️یک موقع می گویند این لباس اینقدر ارزشش بالاست، که هر کسی لایق پوشیدنش نیست! 👈اینجا هم سیدبن طاووس می گوید: این دعا ارزشش بالاست، هر کسی لایق خواندن و لایق انتساب به این دعا نیست. و بعد می گوید پس به این دعا اعتماد کن. 3⃣- نکته ی بعدی، این دعا از طریق عثمان بن سعید نائب اول امام زمان (عج) "از حضرت نقل شده" و از طریق ایشان به دست ما رسیده است. دعای سمات و افتتاح هم همچنین است چون از از زبان امام زمان (عج) نقل شده، از طریق نایبان ایشان به دست ما رسیده است. 4⃣- نکته دیگر، چه نام هایی برای این دعا ذکر شده!؟ "دعایی که در زمان غیبت باید خواند" در مفاتیح هم اصولا، چند تا مفاتیح دیدم همین را نوشته، و اسم آنچنان خاصی ندارد، اسم بعدی معروف است به "دعای اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ" اسم بعدی "دعای معرفت". ⚠️خیلی مضامین این دعا مهم است، حتما عصر جمعه بخوانید، البته این را هم بگوییم اینکه می گویند عصر جمعه، نه اینکه شما در زمان های دیگر دعا را بخوانید هیچ فایده ای ندارد! نه، منظور این است که فایده ی اصلی اش عصر جمعه است. وگرنه این دعا را می شود در ایام دیگر هم خواند و از برکاتش استفاده کرد. اوج اثر این دعا عصر جمعه است، در ایام دیگر هم یقینا این دعا فایده ی خودش را خواهد داشت. ⁉️اما کدام کتابهای حدیثی📚 شیعه این دعا را آورده اند!؟ کتاب «کمال الدین، شیخ صدوق» که از کتب سه گانه ی معتبر مهدویت است. کتاب «مصباح المتهجد، شیخ طوسی»- «جمال الاسبوع، سید بن طاووس»- «بحارالانوار، علامه مجلسی»- «مفاتیح، حاج شیخ عباس قمی» و «صحیفه مهدیه، آقای مجتهدی سیستانی» این کتابها، این دعای پر از معرفت را آورده اند. 📔آیت الله صافی کتاب "منتخب الاثر" که سه جلدی است را نوشته اند، منتخبی از احادیث ناب مهدویت را ایشان جمع کرده اند و این دعا را هم در کتابشان آورده اند. 🔹ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
چهارشنبه های سیاسی 16.MP3
7.47M
✳️ سلسله برنامه 👈 با تحلیل 💠 جلسه 16 ، بررسی افکار و مبانی و عملکرد (قسمت 2) 🎤 استاد عبادی از اساتید مهدویت و پژوهشگر تاریخ معاصر و انقلاب 👈 جهت بالاتر بردن تحلیل سیاسی و بصیرت مردم ، نشر این فایلها ضروری است 👉 کاری جدید از کانال "ما و او " @ma_va_o
1 🔰 زمستان سختی بود، هادی که اهالی محل به ایشون حاج هادی می گفتند، کلی دوا و درمان کرده بود برای حل مشکل بچه دار شدن ، اما هیچ که هیچ 🌀 با خودش می گفت دیگه چه کاری مونده که نکرده باشم ؟ فلان دکتر ، فلان بیمارستان، فلان دستور، فلان چله و ختم و... دیگه امانش داشت بریده می شد، سخت هست برای مردی که دوست داره ذریه و نسل صالح داشته باشه، اما همیشه به در بسته میخوره خسته و درمانده وقتی آخرین جواب آزمایش رو هم دید و منفی بودن بارداری همسرش رو مطلع شد، از سر کار اومد بیرون و رفت حرم حضرت شاه عبدالعظیم حسنی (ره) و زار زار گریه کرد. هرچی درد و دل داشت توی دلش، به عبدالعظیم گفت و دلی سبک کرد 👌 یهو دید صدای صلوات مردم بلند شده، از قرار یکی از سخنرانان معروف اومده حرم و داره آماده میشه برای سخنرانی در درون همون حرم ! با خودش گفت حتما روزی من همین بوده که بیام اینجا و از محضر این سخنران خوب استفاده کنم آخه حاج هادی خیلی آدم مومنی بود، در خانواده مذهبی بزرگ شده بود ، حلال و حرام سرش می شد، محرم و نامحرم حالیش می شد ✳️ روحانی معروف شروع کرد به سخنرانی و گفت ای مردم شهر ری، می دونین امروز تولد چه کسی هست؟ همه هی به مغز خودشون فشار می آوردن، اما نتونستن چیزی به یاد بیارن 👈 گفت امروز تولد یکی از بزرگترین علمای شیعه هست که در شهر شما دفن هست، دیگه همه تقریبا فهمیده بودند کی هست 👈 بله ، مرحوم شیخ صدوق (ره) که در قبرستان ابن بابویه شهرری دفن هستند. مردم برای شادی روح ایشون صلوات فرستادن 👈 حاج آقا از عظمت علمی شیخ و خدماتش به شیعه گفت و ادامه داد تا اینکه یک مرتبه گفتن می دونین داستان تولد ایشون چطور بود؟ 👌 تا این رو گفت ، گوش حاج هادی تیز شد، تا ببینه میتونه چیزی از داستان تولد شیخ صدوق برای حل مشکل خودش پیدا کنه یا نه! حاج اقا گفت پدر شیخ صدوق که ایشون هم از علمای شیعه هستند، بچه دار نمی شدند. 50 سال از عمرش گذشته بود و هیچ فرزندی نداشت 👈 نامه ای رو به حسین بن روح نوبختی یکی از نواب اربعه امام زمان (عج) در عصر غیبت صغری می نویسند و از امام درخواست فرزند می کنند. 🌸 بعد چند روز جواب نامه میاد و امام به ایشون مژده میده که " «برای تو از خداوند خواستیم دو پسر روزیت شود که اهل خیر و برکت باشند» "🌸 🔰 و بعد مدتی هم پسری به دنیا میاد که اسمش رو محمد گذاشتند، محمد کسی نبود جز همون شیخ صدوق (ره) و جالب اینجاست که خود ایشون همیشه افتخار می کردند و می گفتند من متولد شده به دعای حضرت هستم... ❇️ انگار حاج هادی یک جان تازه گرفته بود، با خودش گفت چرا تا به الان یاد توسل به امام زمان (عج) نیفتادم؟ چرا از ایشون که امام حی و حاضر من هست، غفلت کردم ؟ نکنه اومدن من به حرم و منبر رفتن این سخنران معروف که باعث شد من بیام پای منبرش و اصلا همین امروز که روز تولد شیخ صدوق هست، همه و همه یه تلنگر به من بود که من یاد حضرت بیوفتم؟ ✳️ با دلی پر از امید از حرم راهی منزل شد و به همسرش گفت... (ادامه دارد...) ✍️ احسان عبادی رمان محمد مهدی شنبه و سه شنبه در کانال👇 ‌❣ @Mattla_eshgh
🍃بصیرت ، نورافکن است ، در یک فضای تاریک ، روشنگر است ، راه رابما نشان می دهد . (مدظله االعالی) ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 نفوذ سپاه قدس در کاخ سفید 🔻در پی نامه گستاخانه و تهدید آمیز اوباما به مقام معظم رهبری (چندین سال پیش) ✍چند هفته بعد رهبر اعلام کرد که خودم جواب نامه تهدید آمیز اوباما را دادم. خیلی منتظر بودیم تا بدانیم رهبری در پاسخ به نامه تهدید آمیز اوباما چه جوابی داده ، اما کسی مطلع نشد. 🔹 اما از نامه حاج قاسم میتوان به کم و کیف نامه ی رهبری به اوباما پی برد. حاج قاسم با این نامه تکان دهنده به وزیر دفاع آمریکا ، باعث شد تا آمریکایی ها آنقدر عصبانی و خشمگین شوند که در کنگره آمریکا از ترس و وحشت سریعاً حکم ترور ژنرال سلیمانی را صادر کردند. 🔹 برای اینکه به اهمیت این اقدام پی ببریم باید اول چگونگی رساندن نامه به وزیر دفاع آمریکا را توضیح دهیم : وزارت جنگ آمریکا از ۷ لایه امنیتی تشکیل شده است، پس نامه ژنرال سلیمانی باید از لایه های امنیتی و حفاظتی آمریکا عبور کند تابرسد روی میزه وزیر و شاید اصلا خوانده نشود. 🔹 کمی بعد از نامه اوباما به رهبری نامه از تمام این لایه ها عبور میکند و مستقیم روی میز کار وزیر دفاع قرار میگیرد ، و حالا نامه ساده ای که هیچ مُهر و آرمی از پنتاگون روی آن نیست نظر وزیر را به خودش جلب کرده، آن را برمیدارد و سریع نامه را باز میکند. 🔹 نامه حاوی عباراتی بود که قطعا برای رئیس پنتاگون با آن همه لایه های حفاظتی باورکردنی نبود ، وقتی رئیس پنتاگون نامه رو باز میکنه وحشت میکنه ، یک نامه با سربرگ و آرم سپاه و امضای حاج قاسم سلیمانی که نوشته: ( اگر لازم باشد از این هم نزدیکتر خواهیم شد ) قاسم سلیمانی فرمانده سپاه قدس. 🔸عزیزان این فقط یکی از عوامل کوچکی بود که باعث میشد وقتی اسم حاج قاسم به گوش صهیونیستها ، تروریست های آمریکایی و داعشی می‌رسید تنشون به لرزه می در می آمد. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_بیست_هشتم ✍ترانه دستش را کشید و مقابل ارشیا برد:خوب ببین ارشیا خان، داره می لرزه. از صبح تا ش
📕 بیست نـهم ✍با نوازش دست کسی بیدار شد، هنوز چشم باز نکرده تمام وجودش درد می کرد. دهانش مثل چوب خشک شده بود. از صداهایی که به گوشش می خورد فهمید توی بیمارستان است. چشم باز کرد و چهره ی نگران ترانه را دید. _قربونت برم، خوبی؟ باید بخاطر داشتن خواهرش شاکر خدا می بود. سرش را تکان داد و نجواگونه گفت: _چی شده؟ _غش کردی! یعنی فشارت افتاده البته با اوضاعی که تو اون خونه هست طبیعیه خب... وای مردمو زنده شدم بخدا. باز خوبه این وکیله بود سریع ماشینش رو روشن کرد اومدیم درمانگاه _کجاست؟ _چمی دونم، بیرونه لابد _ارشیا چی؟ تنهاست... _آره تنهاست. می خوای پاشو برو پیشش یه وقت گرگ نخوردش! چه بی وقت غش کرده بود! ارشیا که نباید تنها می ماند. با آن حال و روزش و عصبانیتی که فروکش نکرده بود... _با اجازه با دیدن رادمنش نیم خیز شد تا بنشیند. _راحت باشید، بهترین؟ _بله ممنونم _خداروشکر _ترانه میگی یکی بیاد سرم رو دربیاره؟ _تموم نشده که _حالم خوبه، بریم ازینجا بیرون بهتر میشم _باشه برم به دکتر بگم بیاد نگاهش به رفتن خواهرش بود که پرسید: _از ارشیا خبر ندارین؟ _زنگ زدم بهش، نگران شما بود! نیشخند روی لبش ناخواسته بود. مگر او نگران هم می شد! _راستش خانم رنجبر نمی دونم الان وقت خوبی هست برای زدن یه سری از حرفا یا نه _چه حرفی؟ _خب، شاید دلیل اصلی مشکل ارشیا اینه که... باز شدن در، حرفش را نصفه گذاشت. ترانه بود و خانم دکتر جوانی که همراهش بود. _خوبی عزیزم؟ _سلام، مرسی همانطور که توی برگه تند و تند چیزهایی می نوشت گفت: _بیشتر مراقب خودت باش، سعی کن کمتر دچار تنش و استرس بشی اصلا برای خودت و بچه خوب نیست. اسم یکی از همکاران خوب رو برات می نویسم بهتره که زیر نظر ایشون باشی. داروهاتم حتما استفاده کن نگرانم نباش چون فقط تقویتی نوشتم برات. می تونی سرمت تموم شد بری، با اجازه. عرق شرم روی پیشانی اش نشست، چه دکتر بی فکری! شاید او نمی خواست کسی اینطور از راز مگویی که داشت باخبر شود. دهان ترانه نیمه باز مانده بود و رادمنش هم دست کمی از او نداشت... _این چی گفت ریحانه؟! بچه! سکوت کرد چون معذب بود، رادمنش با ببخشید از اتاق بیرون رفت و ترانه مثل بمب منفجر شد... توی ماشین نشسته بود و سرش روی شانه ی ترانه بود و به حرف هایش گوش می داد: _اصلا غصه نخور ریحان، میریم خونه خودم چند روز استراحت کن حالت جا بیاد. باورم نمیشه دارم خاله میشم! وای خدا دارم می میرم از هول گفتنش به نوید... ببینم یعنی تو راستکی به شوهرت چیزی نگفتی هنوز؟! عجب دلی داریا. ولی میگم هر چی فکر میکنم توقع داشتم به من بگی، یعنی کاش می گفتی ترانه زبان به دهن نمی گرفت، معلوم بود خوشحال شده... رادمنش موقع خداحافظی گفته بود:" می دونم به قول خواهرتون نباید مداخله کنم اما ارشیا فقط موکل من نیست، رفیق چندین سالمه از زمان مدرسه تا حالا. نمی تونم غمش رو ببینم. درست مثل خود شما! در مورد گذشته ش چیزایی هست که باید بشنوید. مطمئنم اون نگفته اما من وظیفه خودم می دونم که برای شفاف سازی هم شده به شما بگم...در ضمن با وجود همه ی مشکلاتی که هست، شاید این بچه بتونه واقعا ارشیا رو سر ذوق بیاره. اون عاشق بچه هاست..." چه عجیب! کسی چه می دانست که ارشیا اصلا چه قولی سر عقد گرفته بود برای بچه دار نشدنش!... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ ....
قسمت_سی_ام ✍بعد از این همه صبوری رفته بود؛ آن هم در بدترین موقعیت ممکن. تمام مسیر را در سکوتِ ترانه اشک ریخت. نمی دانست خوشحال باشد که خانواده دار بودنش‌ به رخ همسرش کشیده شده، یا ناراحت و غمزده از این دوری اجباری و بی موقع. خودش‌ را روی‌ مبل پرت کرد، بغضش ترکید و بعد از چند دقیقه اشک ریختن به هق هق افتاد... ترانه لیوان آبی روی میز گذاشت و با جدیت گفت: _بلند شو خودت رو جمع کن. نمی فهمم این مرد همیشه اخمو و یخ چی داره که اینطوری براش بال بال می زنی؟ خواهر بیچاره من، تو هیچ چیزی‌از زندگیت نفهمیدی، هیچ مهر و عاطفه ای نصیبت نشده، شوهر‌ بی چشم و روت هم که اصلا معنی فداکاری را نمی فهمه، چیه چرا چپکی نگاه می کنی؟ دروغ میگم؟ آخه کدوم زنیه که داوطلبانه و بخاطر شوهرش از طلا و پس‌انداز و خونه و ویلا و ماشینش بگذره، تازه مجبور باشه رضایت آقا رو هم کسب کنه! سرم داره سوت می کشه... فعلنم هنوز تو شوکم! حالا خدا کنه بچت به طایفه ی خودمون بره وگرنه بدبختیم! الهی فداش بشم من... اه تو رو خدا انقد آبغوره نگیر بلند شو یه آبی به سر و صورتت بزن، منم لباسامو عوض بکنم. چند قدمی رفت اما دوباره برگشت و انگشت اشاره اش را سمت او به نشانه تهدید تکان داد: _بخدا ریحانه اگه این بار بخوای مثل همیشه تو سری خور بمونی‌و برگردی سر خونه و زندگیت با من طرفی! اصلا باید از روی جنازه ی من رد بشی. انقدر اینجا می مونی تا با عزت و احترام بیاد دنبالت. تا هر وقتی هم که شد قدمت روی چشم ما. یادته خانوم جان همیشه چی می گفت؟ که زن مثل ریحانه ست؛ حدیثش رو می خوند اصلا! که باید با زن چجوری رفتار کرد تا پژمرده نشه. پاشو یه نگاه به خودت بنداز شبیه تنها چیزی که نیستی همین ریحانه ست! هیچ راه حلی به ذهنش نمی رسید دیگر. کاش زری خانم بود... تمام شب را دنده به دنده شد و چشم روی هم نگذاشت. یعنی ارشیا تنها بود؟ او که نمی توانست حتی از جایش بلند شود! غذا خورده بود؟ قرص هایش را چطور؟ دو روز دیگر وقت دکتر داشت. تنهایی که از پس خودش بر نمی آمد. تمام این مدتی که از او پرستاری کرده بود سخت می گذشت اما نه اندازه ی آن شب که اینهمه بی خبر بود. صبح هیچ اشتهایی برای خوردن صبحانه نداشت، اما ترانه درست مثل مادرها برایش با حوصله لقمه می گرفت و تقریبا به زور در دهانش‌می گذاشت. اصلا زورگویی از خصلت های خواهرش بود. دلشوره دست از سرش بر نمی داشت و کلافه شده بود. به ترانه که مشغول آماده شدن بود گفت: _کجا؟ _بریم بیرون یه دور بزنیم _با نوید؟ _نوید بیچاره که شب از سرکار میاد، با تو _حوصله ندارم، دلم شور می زنه _بیخود! دلواپس نباش، ارشیا از تو بیشتر به فکر خودشه، شما برو لباس بپوش تا بریم بازار _عزیزم تو برو، من واقعا الان اعصاب گشت زدن توی بازار رو ندارم _به جهنم، فقط به فکر ارشیا جونت باش که برات حتی تره هم خرد نمی کنه، خواهر می خوای چیکار؟ در کمد را محکم بست و با قهر روی تخت نشست. واقعا هم زندگی ریحانه شده بود کسی به اسم ارشیا! تا کی می خواست همینجور ادامه دهد؟ نفس پر دردی کشید و تکیه اش را از دیوار برداشت. _میرم آماده بشم برق شادی در چشم های ترانه درخشید و لبخند دندان نمایی زد. چند وقت بود که اینطور خواهرانه قدم نزده بودند؟ که با مترو و در بین جمعیتِ آدم ها جایی نرفته بود؟ که از مغازه های معمولی خریدهای ارزان قیمت نکرده بود؟ که این همه جنس های ریز و درشت گلدار دوست داشتنی نخریده بود؟ چقدر سر خرید شال و پانچو و جوراب های بافتنی، ترانه چانه زد و او حرص خورد و خندید. ارشیا که اینطوری نبود، معمولا علاوه بر حساب کردن مبلغ اجناس، پولی را هم به عنوان عیدی یا هر چیزی روی پیشخوان می گذاشت... ترانه اما معتقد بود خرید بدون تخفیف و آف اصلا نمی چسبد! از همه بیشتر دلش پیش چادر جدیدش بود. چون هیچ وقت چادر مشکی طرحدار نداشت... همین که به خانه رسیدند، ترانه مجبورش کرد تا قبل از آمدن نوید هر چیزی را که خریده اند امتحان کند. به چشم های عسلی رنگش نگاه کرد، شفاف بودند هنوز. داشت پا به سی سالگی می گذاشت، اما رد خطوط روی صورتش بیشتر نشان می داد. یک قدم عقب رفت و خودش را در آینه قدی دوباره برانداز کرد... هنوز جوان بود و جذاب... از دیدن تیپ جدیدش لبخند رضایتی زد، چقدر حس خوبی بود دور شدن از چرم و خز و جنس های این چنینی... برگشته بود انگار به سال های قبل، آن وقت ها که همه چیز برایش رنگ و بوی دیگری داشت. و اولین خرید دونفره شان... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ ....