قسمت نهم
🍃 با بے حوصلگے وارد حیاط شدم،سہ هفتہ بود خونہ عاطفہ اینا نمیرفتم،از امین خجالت مے ڪشیدم،اوایل
آذر بود و هواے پاییزے بدترم مے ڪرد! بہ پنجرہ اتاق عاطفہ نگاہ ڪردم،سنگ ریزہ اے برداشتم و
پرت ڪردم سمت پنجرہ ،خواب آلود اومد جلوے پنجرہ با عصبانیت گفت:صد دفعہ نگفتم با سنگ نزن بہ
شیشہ؟!همسایہ ها چے فڪر مے ڪنند؟! عاشق دلخستہ ام ڪہ نیستے فردا بیاے منو بگیرے! بذار دوتا
همسایہ برام بمونہ! با خندہ نگاهش ڪردم.
_ڪلا اهداف تو شوهر ڪردن خلاصہ میشہ؟
نشست لب پنجرہ با نیش باز گفت:اوهوم،زندگے یعنے شوهر! با خندہ گفتم:بلہ بلہ لحاظشم گرفتم! خواست
چیزے بگہ ڪہ دیدم چشماے خواب آلودش گشاد شد و لبشو گاز گرفت. با تعجب گفتم:چے شد عاطفہ؟
پریدم رو تخت و حیاطشون رو نگاہ ڪردم،امین داشت با اخم نگاهش مے ڪرد،خواستم از رو تخت برم
پایین ڪہ با صداے بلند و عصبے گفت:هانیہ خانم! خیلے جلوش خوب بودم خوبتر شدم! برگشتم سمتش و
آروم سلام ڪردم! بدون اینڪہ جواب سلامم رو بدہ با عصبانیت گفت:وسط حیاط نمایش راہ
انداختید؟تماشگرم ڪہ دارید! با تعجب نگاهش ڪردم،برگشت سمت چپ!
_میرے خونہ تون یا بیام؟!
یڪے از پسرهاے همسایہ از تو تراس نگاہ مے ڪرد،خون تو رگ هام یخ بست! جلوے امین یہ دختر
دست و پا چلفتے با ڪلے خراب ڪارے بودم! زیر لب چیزے گفت ڪہ نشنیدم،با عصبانیت رو بہ
عاطفہ گفت:برو تو! عاطفہ سرش رو تڪون داد و گفت:الان ترڪش هاش همہ رو میگیرہ! برگشتم سمت
من.
_شما هم بفرمایید منزلتون!نمایش هاے بچگانہ تونم بذارید براے اڪران خصوصے!
هم خجالت ڪشیدم هم عصبے شدم،خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم خودنویسم تو دستش ہ ! با تعجب
گفتم:خودنویسم! فڪر ڪردم خونہ تون گم ڪردم! با تعجب بہ دستش نگاہ ڪرد،رنگ صورتش عوض
شد! خواست چیزے بگہ اما ساڪت شد،خودنویس رو گذاشت روے دیوار. همونطور ڪہ پشتش بهم بود
گفت:دروغ گفتن گناہ دارہ! نمیتونست دروغ بگہ!
🔺قسمت دهم
🍃امتحان هاے دے نزدیڪ بود شالم رو سر ڪردم تا برم پیش عاطفہ،خواستم پنجرہ رو ببندم ڪہ دیدم
امین تو حیاط نشستہ،مشغول ڪتاب خوندن بود با صداے سوت ڪسے سرم رو بلند ڪردم،پسر همسایہ
بود،شمارہ داد قبول نڪردم،دست از سرم برنمے داشت باید بہ شهریار،برادرم میگفتم!
با حالت بدے گفت: ڪیو دید میزنے؟
با اخم صورتم رو برگردوندم،امین سرش رو بلند ڪرد و با تعجب نگاهم ڪرد،نفسم بند اومد،مطمئن بودم
رنگم پریدہ!بلند شد و سمت چپ رو نگاہ ڪرد!با دیدن پسر همسایہ اخم ڪرد و دوبارہ مشغول ڪتاب
خوندن شد،اما چند لحظہ بعد با عصبانیت ڪتاب رو پرت ڪرد زمین!سریع پنجرہ رو بستم،زبونم تلخ تلخ
بود، بہ زور نفس عمیقے ڪشیدم، میمیرے از اون بالا نگاهش نڪنے؟!
حتما فڪر ڪردہ با اون پسرہ بودم!
با صداے شڪستن چیزے دوییدم سمت پنجرہ، چند لحظہ بعد صداے همهمہ اومد،با ترس رفتم تو
ڪوچہ،چندنفر جلوے دیدم رو گرفتہ بودن، از بین صداها، صداے امین رو تشخیص دادم!
با نگرانے رفتم جلو،خالہ فاطمہ بازوے امین رو گرفتہ بود و مے ڪشید بقیہ پسر همسایہ رو گرفتہ
بودن،عاطفہ با ترس داشت نگاهشون مے ڪرد رفتم ڪنارش.
_چے شدہ؟!
عاطفہ برگشت سمتم.
_هانیہ چیڪار ڪردے؟!
با تعجب گفتم:من؟!من چڪار ڪردم؟!
مادرم با عجلہ اومد سمتمون و گفت:امین دارہ دعوا مے ڪنہ؟!
خالہ فاطمہ امین رو هل داد داخل حیاط، عاطفہ دویید سمت امین،مادرم رفت ڪنارشون.
قرار بود همیشہ جلوے امین اینطورے باشم ڪے قرار بود بتونم مثل آدم رفتار ڪنم؟!
خواستم برم داخل خونہ ڪہ صداے ڪسے باعث شد برگردم!
_یہ شمارہ دادم قبول نڪردے تموم شد رفت واسہ من آدم میفرستے؟!
جوابے ندادم! دوبارہ داد ڪشید:هوے با توام!
با عصبانیت برگشتم سمتش خواستم چیزے بگم ڪہ امین اومد جلوے در!
_صداتو براے ڪے بالا بردے؟! بدون توجہ بهش با عصبانیت گفتم:آقاے حسینے من خودم زبون دارم!
با بهت نگاهم ڪرد،چرا احساس مے ڪردم دلخورہ بہ جاے آقا امین گفتم آقاے حسینے؟! همسایہ ها پسر
رو ڪشیدن ڪنار،رفتم سمت امین
_من متاسفم،باید بہ خانوادم اطلاع میدادم تا اینطورے نشہ! سرشو انداخت پایین پوزخندے و آروم گفت:یہ
دختر بچہ بیشتر نیستے!
سرش رو بلند ڪرد و زل زدم تو چشم هام!
قلبم داشت میزد بیرون نگاهش بہ قدرے برندہ بود ڪہ تمام بدنم رو بہ لرزہ انداخت انگار نگاهش با چشم
هاے من درحال دوئل بودن و این نگاہ من بود ڪہ تو این جنگ نابرابر ڪم آورد و خیرہ زمین شد.
_هانیہ ڪاش میفهمیدے من امینم نہ آقاے حسینے...
خدایا قلبم دیگہ توان نداشت گفت هانیہ و رفت،من رو بہ چالش سختے ڪشوند،از اون روز ماجرا شروع
شد....
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌺 صد شکر که از تبار زهرائیم 🤲 ❣ @Mattla_eshgh
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه #امام_زمان (عج) و ظهور👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۳۵
"یه کم به خودت دقیـ🔍ــق شو"
ببیــن؛
برای امام زمانت، چه خاصیتی داری؟
حیف❗️
اونقدر مشغول چراغهای دور و برمون شدیم...
که خورشـ🌞ـیدمون هزارسال پشت ابر مونده👇
@ostad_shojae
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 8 ✳️ با هم وارد منزل شدن و نشستن ، آقای رحمتی گفت : خب ، بچه های من، طبقه بالا رو
#رمان_محمد_مهدی 10
🔰 و حالا هفت سال از اون ماجرا می گذره و آقا هادی و همسرش دوباره روی همون نیمکت های پارک نشستن و به چند ماه بعد فکر می کنند که فرزندشون به دنیا میاد و اونها هستن و بار مسئولیت تربیت یک فرزند
فرزندی که میتونه با تربیت درست ، مودب و مومن و با اخلاق بشه، یا اینکه...
✳️ اینقدر توی پارک نشسته بودن و با هم حرف می زدن و به آینده فکر می کردن که اصلا متوجه گذر زمان نشدن ، یهو دیدن صدای اذان میاد، بلند شدن رفتن مسجد محله خودشون، دم درب اقای رحمتی رو هم دیدن که داشت وارد مسجد میشد ،
گفت سلام هادی جان، سلام دخترم
از ظهر که رفتین بیرون تا الان خونه نیومده بودین، دلواپس شده بودیم
هادی گفت که چیزی نبود ، اومدیم پیش حاج اقا عسکری برای انتخاب اسم بچه ،
آقای رحمتی: به به ، مبارک باشه، حالا چی انتخاب کردن؟
هادی : #محمد_مهدی
اقای رحمتی: یا رسول الله (ص) ، یا صاحب الزمان (عج)، چه اسم قشنگی، انشالله بحق این دو معصوم، یاور مهدوی تربیت کنین
🔰 با هم وارد مسجد شدن، یکی از بچه ها داشت اذان می گفت و حاج اقا عسکری هم داشت به سوالات شرعی مردم پاسخ می داد، سلام کردن و صف اول نشستن
نماز مغرب که تمام شد ، حاج اقا یه لحظه رو به نمازگزاران کرد و گفت :
می دونین عادت من صحبت در بین دو نماز نیست و این کار نوعی گرفتن وقت مردم هست، اما فقط میخوام یه چیز بگم و اینکه عموما مردم بین نماز مغرب و عشا ، نماز غفیله می خونن ، خوبه ، قبول باشه
اما اون چیزی که ثواب بیشتر و تاکید بیشتری در دین شده ، نمازهای نافله هست، یعنی دو تا دو رکعتی مثل نماز صبح به نیت نافله مغرب، خوب هست مومنین عزیز بین دو نماز اول نافله رو بخونن و بعد اگر فرصت داشتن سراغ نماز غفیله برن
چون خوندن نافله هم سیره علما بوده و هم توصیه امام زمان (عج) و در دیدار با سید رشتی(ره) ، ایشان گله کردن از شیعیان خودشون که چرا نافله نمی خوانند؟
🌀 و بعد بلند شد و شروع کرد به خوندن نافله و از اون شب اهل مسجد بیشتر به نافله اهمیت دادن و بعد نماز راجع به نافله های دیگه هم سوال کردن ، نافله دیگر نمازهای یومیه و طرز خوندن آنها
✳️ بعد نماز عشاء ، عادت حاج اقا این بود که چند دقیقه برای مردم صحبت کنه ، و از بس صحبت های شیرین و عمیقی بود، هیچکس از مردم بیرون نمی رفت و می نشستن تا حرفهای ایشون رو کامل گوش بدن
حاج اقا بعد توضیح یه مساله شرعی درباره کیفیت مسح سر و پا ، یه روایت از امام صادق (ع) گفتند
گفتن این روایت همانا و به گریه افتادن آقا هادی همانا...
قال الصادق (ع)...
( ادامه دارد ...)
✍️ احسان عبادی
#رمان_محمد_مهدی 11
💠 قال الصادق (ع) : لو ادرکته ، لخدمته ایام حیاتی .
از امام صادق (ع) سوال کردند که آیا قائم متولد شده است؟
امام در جواب فرمودند ، خیر ، اما اگر زمان او را درک می کردم، تمام عمرم را به او خدمت می کردم
🔰 حاج اقا دید که شانه های اقا هادی داره تکون میخوره و دستهاش رو گذاشته جلوی صورتش تا اشک چشم معلوم نباشه.
هادی دوباره به یاد نذری که کرده بود افتاد
نذری که فرزندش رو باید در راه مهدوی تربیت می کرد، هدفی که فرزندش خادم امام عصر (عج) بشه
🌀 حاج اقا اون شب این روایت رو بیشتر برای مردم توضیح داد و به مردم نشون داد که کار برای امام زمان (عج) اینقدر ارزشمند هست که حتی امام صادق (ع) هم چنین آرزویی دارد.
🔰 اون شب خانم رحمتی شام مختصری تهیه دید، اعتقادی به شام خوردن مفصل نداشتند ، همیشه هم اقای رحمتی به اقا هادی و خانمش می گفت اولا روایت داریم هیچوقت شام رو ترک نکنین حتی یک لقمه ، ثانیا سعی کنید شام رو هم زودتر بخورین و هم سبک تر، تا بتونین به راحتی قبل اذان صبح بلند بشین و با خدا راز و نیاز کنین.
شکم که پر باشه، هم احتمال داره نماز قضا بشه، هم اینکه عبادت واقعا حال نمیده !
راست هم می گفت اقای رحمتی، هم عبادت با شکم پر نهی شده، هم علم آموزی
✳️ از همون مسجد مستقیم رفتن طبقه پایین و شام رو چهار نفری با هم خوردن ،
آخر شب که شد آقا هادی به همسرش گفت از شعبه مرکزی بانک یه نامه اومده که به کارکنان بانک ، 50 میلیون وام 4 درصد بدن، نظرت چیه؟ بگیریم یا نه؟
نرگس خانم گفت: چرا نگیریم؟ می تونیم برای آقا #محمد_مهدی یه سیسمونی خوب و یه سری وسیله و لباس و... بگیریم.
حتما درخواست بده و بگیر ، این هم لطف خداست که تو این موقعیت و زمان ، به ما مرحمت کرده
💠 قبل اذان صبح خروس اقای رحمتی شروع کرد به ندا سر دادن ! اعتقاد داشتن خروس حیوان خوبی هست،تو خونه باشه خوبه، اقاهادی و همسرش هم بلند شدن برای اقامه نماز شب، نیم ساعتی به اذان مونده بود، فرصت داشتن و کمی قرآن هم خوندن
یه بار از حاج اقا عسکری شنیده بودن که ایشون مستقیما از ایت الله بهجت نقل می کردن که می فرمودند:
از توصیه های استاد ما ، حضرت سید علی آقا قاضی (ره) این بود که نیمه های شب با حالت محزون ، قرآن بخونید
بعد نماز صبح، اعمالی که نیت کرده بودن تا بچه به دنیا بیاد رو انجام دادن و اندکی استراحت کردند و بعدش اقا هادی رفت سر کار
✳️ طبق توصیه دیشب همسرش رفت برای درخواست وام که یک مرتبه...
( ادامه دارد ...)
✍️ احسان عبادی
❣ @Mattla_eshgh
👤 توییت استاد #رائفی_پور
✍️همزمانی مرگ سوپر سرمایه دارهای صهیونیست در چند روز گذشته طبیعی نیست!
شلدون ادلسون ، بنجامین روتچیلد(ایست قلبی)و دونالد تابر (خودکشی)
به نظر می رسد در پس پرده، بین صهیونیستهای گلوبالیست(جهان وطن) و صهیونیست های اورشلیمی جنگ عظیمی برپاست!
اللهم اشغل الظالمين بالظالمين...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔺قسمت دهم 🍃امتحان هاے دے نزدیڪ بود شالم رو سر ڪردم تا برم پیش عاطفہ،خواستم پنجرہ رو ببندم ڪہ دیدم
#من_با_تو
#قسمت یازدهم
🍃با خستگے نگاهم رو از ڪتاب گرفتم.
_عاطے جمع ڪن بریم دیگہ مخم نمے ڪشہ!
سرش رو تڪون داد،از ڪتابخونہ اومدیم بیرون و راهے خونہ شدیم رسیدیم جلوے درشون،مادرم و خالہ
فاطمہ رفتہ بودن ختم، قرار شد برم خونہ عاطفہ اینا،عاطفہ در رو باز ڪرد،وارد خونہ شدیم خواستم
چادرم رو دربیارم ڪہ دیدم امین تو آشپزخونہ س، حواسش بہ ما نبود، سر گاز ایستادہ بود و آروم نوحہ
میخوند!
_ارباب خوبم ماہ عزاتو عشق ہ،ارباب خوبم پرچم سیاتو عشق ہ...
چرا با این لحن و صدا مداح نمیشد؟! ناخودآگاہ با فڪر یہ روضہ دونفرہ با چاے و صداے امین لخند
نشست روے لبم!
عاطفہ رفت سمتش.
_قبول باشہ برادر!
امین برگشت سمت عاطفہ خواست چیزے بگہ ڪہ با دیدن من خشڪ شد سریع بہ خودش اومد از
آشپزخونہ بیرون رفت! سرم رو انداختم پایین،بہ بازوهاش نگاہ نڪردم!
عاطفہ بلند گفت:خب حالا دختر شانزدہ سالہ! نخوردیمت ڪہ یہ تے شرت تنتہ!
روے گاز رو نگاہ ڪردم،املت مے پخت،گاز رو خاموش ڪردم عاطفہ نگاهے بہ گاز انداخت و
گفت:حواسم نبود روزہ س!
_چیز دیگہ اے نیست بخورہ؟
_چہ نگران داداش منے!
با حرص ڪوبیدم تو بازوش، از تو یخچال یہ قابلمہ آورد،گذاشت رو گاز.
_اینم آش رشتہ، نگرانیت برطرف شد هین هین؟
_بے مزہ!
امین سر بہ زیر از اتاق بیرون اومد پیرهن آستین بلندے پوشیدہ بود،زیر لب سلام ڪرد و سریع رفت تو
حیاط!
عاطفہ مشغول چیدن سینے افطارش شد،چند دقیقہ بعد گفت:بیین عاطے جونت چہ ڪردہ! نگاهے بہ
سینے انداختم با تعجب بہ آش رشتہ اے ڪہ روش با ڪشڪ نوشتہ بود یا محمد امین نگاہ ڪردم!
_این چیہ؟!
_از تو ڪہ آب گرمے نمیشہ خودم دست بہ ڪار شدم!
سینے رو برداشت و رفت حیاط امین روے تخت نشستہ بود و قرآن میخوند، سینے رو گذاشت جلوش.
_امین ببین هانیہ چقدر زحمت ڪشیدہ!
با تعجب نگاهش ڪردم بے توجہ بہ حالت صورتم بهم زبون درازے ڪرد دوبارہ گفت: هانے باید یادم
بدے چطور با ڪشڪ رو آش بنویسم!
انگشت اشارہ ام رو بہ نشونہ تهدید ڪشیدم زیر گلوم یعنے مے ڪشمت! با شیطنت نگاهم ڪرد و رفت
داخل،خواستم دنبالش برم ڪہ امین صدام ڪرد:هانیہ خانم!
لبم رو بہ دندون گرفتم،برگشتم سمتش،سرش سمت من بود اما نگاهش بہ زمین،حتما با خودش میگفت
چراغ سبز نشون میدہ! بمیرے عاطفہ!
_ممنون لطف ڪردید!
من من کنان گفتم: ڪارے نڪردم،قبول باشہ!
دیگہ نایستادم و وارد خونہ شدم، از پشت پنجرہ نگاهش ڪردم،زل زدہ بود بہ ڪاسہ آش و لبخند عمیقے
روے لبش بود! لبخندے ڪہ براے اولین بار ازش میدیدم و دیدم همراہ لبخندش لب هاش حرڪت ڪرد
به : یا محمد امین!
🔺قسمت دوازدهم
🍃 مثل فنر بالا و پایین می پریدم، شهریار با تاسف نگاهم کرد و سری تکون داد!
رو به مادرم گفت: مامان بیا دخترتو جمع کن حالا انگار دکترا گرفته!
مادرم با جانب داری گفت:چیکار داری دخترمو؟! بایدم خوش حال باشه، معدل بیست اونم امسال چیز کمی نیست!
برای شهریار زبون درازی کردم و دوبارہ نگاهی به کارنامه ام انداختم، میخواستم هرطور شدہ امین بفهمه امتحان هام رو عالی دادم! صدای زنگ در اومد شهریار به سمت آیفون رفت.
_هانیه بدو قُلت اومد!
با خوشحالی به سمت حیاط رفتم،عاطفه اومد، قیافه اش گرفته بود با تعجب رفتم سمتش!
_عاطی چی شدہ؟!
با لحن آرومی گفت:یکم امتحانا رو خراب کردم می ترسم خرداد بیافتم!
عاطفه کسی نبود که بخاطرہ امتحان اینطور ناراحت بشه،حتما چیز شدہ بود!
با نگرانی گفتم:اتفاقی افتادہ؟
سرش رو به نشونه منفی تکون داد!
شهریار وارد حیاط شد همونطور که به عاطفه سلام کرد شالم رو داد دستم،حیاط دید داشت!
سریع شالم رو سر کردم، نمیدونم چرا دلشورہ داشتم!
نکنه برای امین اتفاق افتادہ بود؟
با تردید گفتم:برای امین اتفاقی افتادہ؟
_نه بابا از من و تو سالم ترہ! هانیه اومدم بگم فردا نمیام مدرسه به معلما بگو!
نگرانی و کنجکاویم بیشتر شد،با عصبانیت گفتم: خب بگو چی شدہ؟جون به لبم کردی!
همونطور که به سمت در می رفت گفت:گفتم که چیزی نیست حالا بعدا حرف میزنیم!
در رو باز کرد،دیدم امین پشت د ر نفس راحتی کشیدم!
امین سرش رو انداخت پایین و گفت: کجا رفتی؟بدو مامان کارت دارہ!
امین سلام نکرد! مثل همیشه نبود!
با تعجب نگاہ شون کردم شاید مسئله خصوصی بود ولی مگه من و عاطفه خصوصی داشتیم؟!
عاطفه با بی حوصلگی گفت:تازہ اومدم انگار از صبح اینجام!
تعجبم بیشتر شد کم موندہ بود عاطفه داد بکشه!
امین با اخم نگاهش کرد، عاطفه برگشت سمتم.
_خداحافظ هین هین!
هین هین گفتن هاش با انرژی نبود اصلا هین هین گفتن هاش مثل همیشه نبود، یک دنیا حس بد اومد
سراغم!
با زبون لبم رو تر کردم.
_خداحافظ!
امین خواست در رو ببندہ که با عجله گفتم:راستی سلام!
تحمل بی توجهیش رو نداشتم، کمی دو دل بود دوبارہ نیت کرد در رو ببندہ، با پررویی و حس اعتماد به
نفس که انگار مطمئن بودم جوابم رو میدہ گفتم:جواب سلام ....
نگذاشت ادامه بدم با لحنی سرد که از سرمای کلماتش تمام وجودم یخ بست گفت:علیک سلام،جواب سلام واجبه اما سلام کردن واجب نیست!
صدای وحشتناک بسته شدن در تو گوشم پیچید، باورم نمی شد این امین بود اینطور رفتار کرد! ذهنم از سوال های بی جواب درموندہ بود
این امین، امینی نبود که با عشق گفت هانیه!
قسمت سیزدهم
کتاب رو گذاشتم تو کیفم، نمی تونستم درس بخونم،تو شوک رفتار دیروز امین و عاطفه بودم! نمیخواستم
فکر و خیال کنم،مشغول سالاد درست کردن شدم،مادرم وارد خونه شد همونطور که چادرش رو آویزون
می کرد گفت:هانیه بلا، چرا به من نگفتی؟
با تعجب نگاهش کردم.
_چیو نگفتم مامان؟
رو به روم ایستاد
_قضیه امین!
بدنم بی حس شد، به زور آب دهنم رو قورت دادم، زل زدم به چشم هاش.
_چه قضیه ای؟!
_یعنی تو خبر نداشتی؟
_نمیفهمم چی میگی مامان!
_قضیه خواستگاری دیگه!
نفسم بند اومد،خواستگاری چه صیغه ای بود؟!
به زور گفتم:چه خواستگاری ای؟!
_امشب خواستگاری امین ہ!
خواستگاری؟امین؟کلمات برام قابل هضم نبود، برای قلب بی تابم غریبه بودن،قلبی که به عشق امین می
طپید، با صدای امین جون میگرفت، مگه دوستم نداشت؟مگه نگفت هانیه؟ هانیه ای که چاشنیش یک دنیا
عشق بود؟غیر ممکن بود!
_هانیه دستتو چیکار کردی؟! انقدر وجودم بی حس شدہ بود که نفهمیدم دستم رو بریدم! اما این دستم نبود
که بریدہ شد این رشته عشق من به امین بود که پارہ شدہ بود، باید مطمئن میشدم، با سردرگمی و قدم های
لرزون رفتم سمت ظرف شویی تا آب سرد بگیرم به قلب آتیش گرفتم پس انگشتم رو گرفتم زیر آب!
_ام... چیزہ... حالا خاله فاطمه کی رو در نظر گرفته؟
_فاطمه خودشم تعجب کردہ بود، امین خودش دخترہ رو معرفی کردہ از هم دانشگاهیاشه!
قلبم افتاد،شکست،خورد شد!
لبم رو بہ دندون گرفتم تا اشک هام سرازیر نشه،داشتم خفه میشدم!
حضور مادرم رو کنارم احساس کردم.
_هانیه خوبی؟رنگ به رو نداری! چیزی نگفتم با حرف بعدیش انگار یک سطل آب سرد ریختن رو سرم!
_فکرکردم دلبستگی دورہ نوجوونیت تموم شدہ!
از مادر کی نزدیک تر؟!
ساکت رفتم سمت اتاقم، میدونستم مادرم صبر می کنه تا حالم بهتر بشه بعد بیاد آرومم کنه!
تمام بدنم سست شدہ بود،طبق عادت همیشگی حیاطشون رو نگاہ کردم و دیدمش با...
با کت و شلوار....
چقدر بهش میومد!نگاهم همراہ شد با بالا اومدن سرش و چشم تو چشم شدنمون،نگاهش سرد نبود اما با
احساس هم نبود بلکه شکی بود بین عشق و چیزی که نمیتونستم بفهمم!
این صحنه رو دیدہ بودم تو خوابم،سرکلاس،موقع غذا خوردن اما قرار بود شب خواستگاری مون باشه،من
با خجالت از پشت پنجرہ برم کنار،امین سرش رو بندازہ پایین و لبخندی از جنس عشق و خجالت و
خوشحالی بزنه،بیان خونه مون همونطور ڪہ سر به زی ر دسته گل رو بدہ دستم بعد....
دیگه نتونستم طاقت بیارم زانو زدم داشتم خفه میشدم احساس می کردم تو وجودم آتیش روشن کردن،به
پهنای تمام عاشقانه هام گریه کردم گریه ای از عمق وجود دخترانه ام در حالی که دستم روی قلبم بود و با
هق هق ناله کردم: آخ قلبم
❣ @Mattla_eshgh