هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۴۱
دیـ☝️ـر نشـده...
هنوز هم میشه پیداش کنی!
میدونی؟
امــام زمان تو، همین جاست ❗️
یه سری به دلـ💖ـت بزن و آشتی کن.
آروم آروم می بینی؛
که توی دلت ظهور کرده...
@ostad_shojae
کمی در مورد #انتخابات 1
🔶 با توجه به اهمیت انتخابات سال اینده نکاتی رو تقدیم میکنم. ان شالله که مورد استفاده قرار بگیره.
✅ اول از همه ما برای ریاست جمهوری نیاز به فردی داریم که "نسبتا جوان" باشه تا بتونه با تلاش و فعالیت بسیار زیاد خرابی های بر جای مونده از دولت روحانی رو به مرور اصلاح کنه.
⭕️ بنابراین کاندیداهایی که سنشون بالاست و طی سال های اخیر هم هر جایی بودن فعالیت لاکپشتی داشتن واقعا نباید وارد عرصه انتخابات بشن و اگه وارد هم شدن مردم به هیچ وجه نباید بهشون رای بدن.
🔸 با توجه به این موضوع افرادی مثل لاریجانی و ظریف و ضرغامی و حسین دهقان و... به هیچ وجه نباید وارد عرصه بشن و بهتره که مردم هم به روش های مختلف به این افراد اعلام کنند که شماها تا همینجاش هم که به کشور خدمت کردید کافیه و بهتره عرصه رو برای جوانان باز بذارید.
#انتخابات1400
منبع : کانال تنهامسیر ارامش
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
#انتخابات 2
🔶 در درجه بعدی ما نیاز به فردی داریم که کارنامه روشن و کاملا مثبتی داشته باشه.
⭕️ افرادی که طی سالیان طولانی مسئولیت های مختلفی که داشتند فعالیت های مخربی داشتند و بارها از قوانین کشور تخلف کردند به هیچ وجه نباید مجددا وارد عرصه انتخابات بشن.
🔹 افرادی مثل اذری جهرمی که فضای مجازی کشور رو به دست بیگانگان سپرد و هزاران میلیاردتومن پول مردم رو با انواع فریب ها به جیب زد شایسته ریاست جمهوری بر این مردم نیستند.
💢 افرادی هم که هیچ سابقه خدماتی و مدیریتی در سطوح کشوری نداشتند هم نباید وارد انتخابات بشن.
💢 افرادی مثل "سید حسن خمینی" صرفا میخوان از شهرت خودشون استفاده کنند و وارد عرصه انتخابات بشن.
طبیعیه اگه مردم بخوان صرفا به خاطر شهرت کسی بهش رای بدن پس فردا مجبورن یک فرد بی لیاقت رو به مدت 8 سال تحمل کنند...
منبع : کانال تنهامسیر ارامش
❣ @Mattla_eshgh
شنبه ها و سه شنبه ها در کانال👆
جمهوری اسلامی ایران، پایگاه انقلاب است نه پایان آن :: علیرضا پناهیان
http://panahian.ir/post/499
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
چهارشنبه های سیاسی 15.MP3
6.75M
✳️ سلسله برنامه #چهارشنبه_های_سیاسی
👈 با تحلیل #ریزش_های_انقلاب
💠 جلسه 15 ، بررسی افکار و مبانی و عملکرد #سعیدحجاریان (قسمت 1)
🎤 استاد عبادی از اساتید مهدویت و پژوهشگر تاریخ معاصر و انقلاب
👈 جهت بالاتر بردن تحلیل سیاسی و بصیرت مردم ، نشر این فایلها ضروری است 👉
کاری جدید از کانال "ما و او " @ma_va_o
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 20 🔰دیگه داشت ماه مهر ، اولین سال تحصیلی تمام میشد و بچه های سال اول ، هم با مدرسه
#رمان_محمد_مهدی 22
🔰 بذارین از این جای قصه به بعد رو از زبان خود #محمد_مهدی بشنویم
💠 من وارد مدرسه شدم و بعد مراسم صف که اکثر اوقات ، خودم قاری قرآنش بودم، وارد کلاس شدیم . رفتم کنار ساسان نشستم ، یعنی با اجازه خانم معلم جای خودم رو تو کلاس تغییر دادم و رفتم دقیقا کنار ساسان تا بیشتر حواسم بهش باشه
سعید کمی ناراحت به نظر می رسید، فکر کنم انتظار داشت برم پیش اون بشینم که فامیل هم هستیم و خلاصه هم تو درس ها کمکش کنم هم اینکه بیشتر احساس راحتی کنه ، اما خب نمی دونست که من یه دلیل محکم برای این کار خودم دارم
دوست داشتم بدونم خود ساسان چه احساسی داره از اینکه اومدم پیشش ،اما راستش هرکاری نکردم نفهمیدم ، گذاشتم موقع زنگ تفریح ، آخه خوراکی های خوشمزه ای همراهم آورده بودم که بعید می دونستم بخواد دست من رو رد کنه !!!
✳️ اون روز خانم معلم علاوه بر درس های مدرسه ، داستان حضرت نوح رو برای ما تعریف کرد که با وجود این همه سختی و زحماتی که در طی سالهای مختلف کشید، فقط چند نفر بهش ایمان آوردن، اما هیچوقت از مسیر حقی که داشت عقب ننشست
خیلی برام جالب بود ، با اینکه این داستان رو می دونستم اما با بیان شیرین خانم معلم طور دیگه ای به دلم نشست
تصمیم قطعی خودم رو گرفتم که زنگ تفریح با ساسان حرف بزنم.
🌀 از یه اخلاق خانم معلم خیلی خوشم می اومد ، همیشه وسط کلاس وقتی احساس می کرد ما خسته شدیم ، یه قصه دینی تعریف می کرد، البته بیشتر قصه های دینی از کتاب داستان راستان شهید مطهری بود ، چون سبک و ساده هست به محض اینکه خوندن یاد گرفتم ، پدرم پیشنهاد کرده بود بخونمش و واقعا هم عالی بود ،
تازه گفته بود هرکس آیت الکرسی رو حفظ کنه ، تو ارزشیابی پایان کار تاثیر می گذاره و اینجوری تقریبا همه ما حفظ شدیم و وقتی خانم معلم سر کلاس می اومد ، بلند می شدیم و از حفظ می خوندیم و بعدش کلاس رو شروع می کردیم.
💠 زنگ که خورد رفتم یه سوال از خانم معلم بپرسم که دیدم ساسان نیست
کل حیاط رو دنبالش گشتم اما انگار نه انگار
همیشه جلوی چشم بود ، حالا امروز که کار مهمی باهاش دارم غیبش زده رفته
چند دقیقه بیشتر نمونده بود که زنگ کلاس بخوره که دیدم کنار درب نمازخونه ، یک جفت کفش هست
کنجکاو شدم ، رفتم جلوتر دیدم یه نفر تو نمازخونه هست و قرآن رو بغل کرده و داره زار زار گریه می کنه
دیدم ساسان هست...
رمان_محمد_مهدی 23
💠 دیدم ساسان محکم قرآن رو گرفته تو بغلش و داره گریه می کنه
نزدیک تر رفتم
منو که دید گریه اش بیشتر شد و گفت #محمد_مهدی ، فقط تو هستی که میتونی کمکم کنی، فقط تو هستی که میتونم راز دلم رو بهش بگم ، تورو خدا کمکم کن، تو رو همین قرآنی که قبولش داری و هر روز سر صف تلاوتش می کنی کمکم کن
دوست دارم بمیرم و از این زندگی راحت بشم
🔰 رفتم پیشش نشستم و بغلش کردم و بوسیدمش، گفتم چی شده ساسان جون؟
مشکلی هست ؟
کسی تو مدرسه اذیتت کرده؟
بگو تا کمکت کنم
بگو تا به خانم معلم بگم تا کمکت کنه
🌀 سرشو بالا کرد و گفت نه ، خانم معلم نه ، نمیخوام کسی بفهمه ، می ترسم به خانوادم بگن ، دوست دارم فقط خودت کمکم کنی، مگه همیشه نمی گفتی دوست واقعی اون کسی هست که تو شرایط گرفتاری به رفیقش کمک کنه؟
خب الان من مشکل دارم
کمکم کن ، الان به دادم برس که فردا دیر هست!
✅ گفتم باشه، پاشو ، پاشو برو دست و صورتت رو بشور که الان زنگ رو میزنن و با این حالت اگه بچه ها و خانم معلم ببیننت بد میشه
اصلا اگه تو مدرسه نمیتونی حرف بزنی ، شماره خونه خودمون رو میدم تلفنی مشکلت رو بگو
گفت نه ، نمی تونم ، مادرم همیشه خونه هست و نمیشه تلفنی حرف بزنیم
اما تو مدرسه بهت میگم
🌀زنگ خورد و رفتیم کلاس، وسط درس دادن خانم معلم حواسم به ساسان بود
تو خودش بود ، به تخته و خانم معلم نگاه می کرد، اما معلوم بود که حواسش جای دیگه هست
⏺ وقتی زنگ آخر خورد و داشتیم می رفتیم خونه ، ساسان اصل قضیه مشکلش رو به من گفت و تاکید کرد روزهای بعد حتما دقیقتر و کامل تر توضیح میده ، خیلی ناراحت شدم ، دیدم باز هم مادرش اومد دنبالش ، من هم چند دقیقه منتظر موندم تا پدرم بیاد ، تو ماشین حرفی نزدم و ساکت بودم ، داشتم فکر می کردم ، به حرفهای ساسان ، به اینکه واقعا مشکلش چی هست ؟
شب موقع شام دیگه تصمیم خودم رو گرفتم و با پدر مادرم مشورت کردم از اونها راه حل خواستم .
گفتم مشکل ساسان این هست که...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #کلیپ | لیست گردان
🎙 روایت #حاج_حسین_یکتا از انتخاب شهدا توسط امام زمان! (عجلاللهتعالیفرجهالشریف)
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃همونطور ڪہ موهاش رو نوازش مے ڪردم گفتم: نبودم ترسیدے عزیزم؟! ساڪت سرش رو گذاشت روے شونہ م، زل زد
#من_با_تو
#لیلی_سلطانی
🍃بہ سمتشون رفتم و گفتم:ڪے میاد بریم َدر َدر؟
توجهشون بهم جلب شد، با عجلہ بہ سمتم اومدن.
نشستم رو زمین، سریع ڪنارم نشستن،پاهاے تپل فاطمہ رو بین دست هام گرفتم و گفتم: دخترامو ببرم َدر
َدر!
مائدہ و سپیدہ با اخم زل زدن بہ پاهاے فاطمہ!
لپشون رو ڪشیدم و گفتم: حسودے موقوف! بزرگ بہ ڪوچیڪ!
مائدہ چهار دست و پا بہ سمتم اومد،دستش رو گذاشت روے رون پام و لرزون ایستاد.
دو تا دست هاش رو محڪم گذاشت روے ڪتفم.
با لبخند گفتم: آفرین دخملم،چہ زرنگ شدہ.
با ذوق جیغ ڪشید،لب هام رو گذاشتم روے لپ نرم و سفیدش،با یڪ دست ڪمرش رو گرفتم و
گفتم: میشینے تا پاپاناے آجے رو بپوشونم؟
نشست روے پام.
ڪفش هاے فاطمہ رو پاش ڪردم.
چندسال قبل فڪر میڪردم مادرم من رو بیشتر دوست دارہ یا شهریار!
حالا ڪہ خودم مادر شدہ بودم، میفهمیدم چطور دوستمون دارہ.
من بچہ هام رو یڪ اندازہ دوست داشتم ولے متفاوت!
ڪے اون هانیہ ے شونزدہ سالہ فڪر مے ڪرد همسر یڪ طلبہ و هم زمان مادر سہ تا فرشتہ بشہ؟!
دخترهاے هشت ماهہ م واقعا فرشتہ بودن!
فاطمہ دختر بزرگم ڪہ از همین حالا قدرت نمایے میڪرد!
بہ نیت حضرت فاطمہ خودم اسمش رو فاطمہ گذاشتم.
مائدہ ى آروم و زرنگم ڪہ امیرحسین براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪرد.
سپیدہ ے شیطون و ڪمے لوسم ڪہ من و امیرحسین باهم براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪردیم و سورہ
ے فجر اومد.
نگاهم رو بردم سمت امیرحسین،همونطور ڪہ یڪ دستش تو جیبش بود و با دست دیگہ ش برگہ ها رو
جلوے صورتش گرفتہ بود،تڪیہ ش رو دادہ بود بہ دیوار.
استاد سهیلے چندسال پیش و مر د زندگیم.
با لبخند زل زدم بہ صورتش، ریتم نفس هاے من بہ این مرد بند بود.
حتے بیشتر از دخترهامون دوستش داشتم.
هیچوقت ازش دلسرد نشدم، حتے وقتے نتونست پول خونہ جور ڪنہ و اتاق گوشہ ے حیاط خونہ ے
پدریش رو براے زندگے ساختیم.
ً بد رومونہ!
حتے وقتے لباس روحانیت تن میڪنہ و باهم بیرون میریم، نگاہ هاے خیرہ و گاها
حتے وقتے بعضے ها جلوم خیلے سنگین رفتار میڪنن چون همسر روحانے ام!
ولے از خودش یاد گرفتم چطور با همہ خوب ارتباط برقرار ڪنم و بگم ما تافتہ ے جدا بافتہ نیستیم!
انسانیم، زن و شوهریم،زندگے میڪنیم مثل همہ!
سنگینے نگاهم رو احساس ڪرد، سرش رو بلند ڪرد و گفت:چیہ دید میزنے دخترخانم؟! سرم رو انداختم
پایین و مشغول پوشوندن ڪفش هاے مائدہ شدم.
همونطور گفتم: نگاہ عشقولانه بهت مینداختم.
با شیطنت گفت: بنداز عزیزم بنداز.
ڪفش هاے سپیدہ رو هم پوشوندم،مشغول دست ڪارے سر خرگوش هاے روے ڪفش هاشون بودن.
سریع سوار رو روڪ هاشون ڪردم.
در رو باز ڪردم و یڪے یڪے هلشون دادم تو حیاط.
چنان جیغے ڪشیدن ڪہ گوش هام رو گرفتم!
امیرحسین با چشم هاے گرد شدہ گفت:چہ شدت هیجانے!
_دختراے تو ان دیگہ!
نگاهم رو روے برگہ هاش انداختم و گفتم:موفق باشے!
چشم هاش رنگ عشق گرفت!
لب هاش رو بهم زد: هانیہ!
_جانم!
_خیلے ممنونم از درڪ ڪردن و همراهیات!
مثل خودش گفتم:لازم بہ ذڪرہ وظیفہ بود.
ڪنارم ایستاد:اینطورے میخواے برے تو حیاط؟!سرما میخورے.