eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از A.Ab
امام زمان عج_۹۴.mp3
3.94M
💫 @ostad_shojae 💫
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 162 🔰 محمد مهدی که انتظار شنیدن این چیزها رو نداشت، کاملا جا خورد و متعجب شد ! 👈و
163 ✳️ شب 23 ماه رمضان رسید اون شب موعود 🔰 اون شبی که خیلی ها که اخبار روایات ظهور رو پیگیری می کردند ، منتظر آمدنش بودند هرچند طبق گفته حاج اقا عسکری ، زمان وقوع صیحه آسمانی می تونست تغییر کنه ، اما بالاخره در روایات امشب رو به عنوان زمان اصلی وقوع این نشانه حتمی ظهور ذکر کرده بودند 💠 نماز تمام شد حاج اقا سخنرانی شب 23 رو کردند و دوباره همون صحبت هایی که در شب 19 ماه مبارک درباره ظهور و علائم ظهور و لزوم مراقب بودن در دام تطبیقات غلط نشانه ها نیفتادن و عجله در ظهور نکردن رو که گفته بودند رو ایراد کردند و کامل تر نمودند 👈 رسیدند به مراسم قرآن به سر همینطور که داشتند دعای قرآن به سر رو می خوندند که ناگهان صدایی اومد.... ⬅️⬅️⬅️" ای اهل عالم، همانا حق با امام مهدی (عج) و شیعیان اوست ، به سمت او بشتابید ...." ➡️➡️➡️ ❇️تمام اهل مسجد سراسیمه ریختند بیرون ، همه مردم محله از خونه ها اومدن بیرون 👈هر کس خواب بود بیدار شد سریع شبکه های اجتماعی رو چک کردند ✅همه داشتند از این صدا حرف می زدند تلویزیون تمام برنامه هاش رو قطع کرد و مشغول پوشش دادن این خبر بود با یک سری از کارشناسان مهدویت تماس گرفته بودند و اونها داشتند به مردم توضیح می دادند 🌀خیلی سریع معلوم شد که این صدا فقط در ایران شنیده نشد بلکه در کل دنیا شنیده شده هر کس با زبان کشور خودش این صدا رو شنیده 👈👈تو تمام شبکه های اجتماعی ، هشتگ ( who is Mahdi ? ) ترند شده بود شبکه های جستجوگر مثل گوگل به سختی بالا می اومدند از بس ترافیک اونها اشغال شده بود همه داشتند به هم زنگ می زدند و اولین چیزی که از هم می پرسیدند این سوال بود: تو هم شنیدی ؟؟؟؟
164 ✳️ همه داشتند به هم زنگ می زدند و اولین چیزی که از هم می پرسیدند این سوال بود: تو هم شنیدی ؟؟؟؟ 👈 بله ، همه شنیدند صدایی نبود که کسی نشنوه صدایی بود که هر خوابیده ای رو بیدار می کرد صدایی بود که همه مردم جهان شنیدند ⬅️مردم مسجد دنبال حاج اقا عسکری می گشتند تا براشون توضیح بده چی هست این صدا اما پیداش نکردند ❓کجاست؟ کجا بود حاج اقا؟ چرا نیست؟ 👌محمد مهدی فهمید حاج اقا کجاست سریع رفت مسجد، دید حدسش درسته به مردم گفت بیاین حاج اقا اینجاست تو سجده هست داره خداروشکر می کنه ❇️ حاج اقا صدای مردم رو شنید که اومدند مسجد سرش رو از سجده بلند کرد 👈 تمام پهنای صورتش پر از اشک شده بود... ✅ با زحمت زیاد تونست حرف بزنه و به مردم گفت ای مردم مژده بدین ظهور مولای ما امام زمان (عج) نزدیک شده 💠 این صدایی که شنیدین و همه مردم جهان هم مثل شما شنیدن ، همون صیحه آسمانی بود این یک معجزه الهی بود برای بیدار کردن دل های خفته برای بیدار کردن دل هایی که هنوز به سمت خدا گرایش پیدا نکرده بودند الان همه مردم دنیا دارن درباره آقا امام زمان تحقیق می کنند پس... ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی ‌❣ @Mattla_eshgh
📝 مطالبه و پویش استفاده از ظرفیت طب_سنتی برای درمان کرونا از این پویش حمایت کنید: 👇 ✍ farsnews.ir/my/c/87303
🌄 اینجا آمستردام پایتخت کشور گل‌های زیبا و تابلوی تهدید به جریمه ۱۴۰یورویی برای کسانی که در خیابان ادرار کنند. 🔺 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_شصت_و_هشتم ریحانه مشغول قرص ها بود . در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم _پس چیکار میکنین؟ اشار
شصت و نهم مثل یه تولد دوباره بودبرام. حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم! محمد: تو رخت خوابم دراز کشیده بودم. ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف میزدیم. داشت راجع به پرنیان میگفت که بی اراده گفتم: _عه راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟ +فاطمه رو میگی؟ _اها! چجوری چادری شد؟ +نمیدونم. نمیتونم بپرسم ازش‌ شاید دلیل شخصی داشته باشه‌ . _ازدواج کرده؟ +نه بابا. ازدواج چیه‌ ؟ اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه. _عه؟پس چیشده یهو؟ +نمیدونم والا‌ ! _آخه رفتارشم تغییر کرده. این جای تعجب داره. با تعجب گفت: +چطور؟تو از کجا میدونی رفتارش تغییر کرده؟ _اخه چ میدونم. مثلا دفعه های قبل زل میزد صاف تو صورتم. واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث میکرد خیلی عجیبه ! حس میکنم خبراییه! +چه خبرایی؟ _نمیدونم. آرایش نمیکرد قبلا؟ +چرا اتفاقا آرایش میکرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر. _من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه‌. تو نشنیده گرفتی‌ +اره عجیبه. خودم هم نمیدونم چیشد که اینجوری شد‌ ولی حالا واسه هر چی ک هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه. _کاش بهش میگفتی چادر حرمت داره یاکاش حداقل میگفتی تا مطمئن نشده از خودش چادر نزاره با تشر گفت: +وا داداش!حرفا میزنیا. من ازش خجالت میکشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟عمرا! راستی!!! _جانم +امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم فاطمه هم میخواست بخره _خب؟ +من بش گفتم چون اولین ساق دست و گیره ایه ک میخواد بخره من بهش هدیه میدم‌ _آفرین کار خوبی کردی اجی. ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه‌ . اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟ +وا من چ میدونم. _دفعه ی قبلم با دوستت دیده بودمش! +کجا؟ _دم هیئت. +اها. _حالا بیخیالش. ریحانه جان من گرسنمه. میخوای بری چیزی درست کنی بریزیم تو این شکم وامونده؟ +عه.باشه باشه. صبر کن الان برات یه چیزی درست میکنم. از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستم و گفتم: _حاج آقا خوبن؟ بابا سخت برگشت سمت من با یه صدای خیلی ضعیف گفت +نه محمدجان! قلبم درد میکنه بابا‌ ! رو پیشونیشو بوسیدم و _بازم درد دارین؟ +اره بابا جان. _شما ک سه ماهه عمل کردین که! +نمیدونم. دو سه روزی هست که حالم بده‌. با نگرانی گفتم: _پس چرا ب من نگفتین آقاجون‌؟ +الکی بگم نگرانت کنم که چی؟ _خب میبردمت تهران دوباره +نمیخاد پسر. از جام پاشدم و رفتم آشپزخونه. رو ب ریحانه ک مشغول آشپزی بود گفتم _قرصای بابا رو دادی؟ +اره چطور؟ _میگه چند روزه حالم بده. تو خبر داشتی ؟ +نه.چیزی به من نگفته. _امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟ +خب تو که پیشش بودی . فکر کنم فقط یک ربع تنها موند. قرصای قلب بابا رو گرفتم و از توش آرام بخشش رو در اوردم و بردم براش. صداش زدم: _اقاجون!بفرما قرصاتو بخور . فردا نیستما. دارم میرم تهران‌ +بری تهران؟ _اره قرصشو گذاشت دهنش. کمک کردم از جاش پاشه‌ . بردمش حموم. سعی کردم یه جوری آب و تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه. در و پنجره ی حموم رو هم باز گذاشتم. کارم که تموم شد کمک کردم موهاشو خشک کنه و لباساشو بپوشه. مثل ی بچه مظلوم شده بود. حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس. از حموم بردمش بیرون و موهاشو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم . که ریحانه داد زد +بیاین غذا حاضره‌ . دست بابا رو گرفتمو آروم نشوندمش تو رخت خوابش. _اقاجون حالتون بهتره؟ با بی حالی گفت: +نه پسر . نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد. غذاشو بهش دادمو بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان. بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره. هر چی میگفتم مث همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم. خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود. با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس. زنگ زدم به علی و گفتم خودشو برسونه‌. خودمم رفتم و کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن.
قسمت_هفتادم امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه‌ بستری شده بود و همینجوری بیهوش گوشه ی تخت افتاده بود. هیچ کس دل تو دلش نبود . سخت ترین شرایط بود برای هممون. کسی از بیمارستان تکون نمیخورد . زنداداش نرگس و روح الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن. به ساعتم نگاه کردم. دم دمای اذان صبح بود. داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم. ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبه رو نشسته و با تسبیح تودستاش ور میرفت. نمیدونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود. بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش... این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداش و نیاورده بود. ریحانه هم این بار کسل تر از همیشه به روح الله زنگ نزده بود. چشم هام از بی خوابی دیگه تار میدید. خسته و کسل تر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر بهوش بیاد . دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده ، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده. صدای اذان گوشیم بلند شد . با دستام چشم هام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه پرستارا جمع شدن دورش. یکیشون دویید بیرون . خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان ها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف. بدنم خشک شد. حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم. بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دوتا پرستار ممانعت کردن. چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق. همشون دور بابا جمع شده بودن. با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید. وای بابا بابا بابا حس میکردم قلبم از همیشه ناآروم تره. داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود ؟ بابای من چرا به این وضع افتاده؟ ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن. علی هم با ترس به شیشه خیره بود. بغض سراپای وجودمو گرفته بود . نشستم رو صندلی و آرنجمو گذاشتم رو پام و با دستام سرم رو میفشردم. اگه اتفاقی برای بابا بیافته من چیکار کنم؟ من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم. منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زندس. نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم‌ حتی یک ثانیه‌ . از جام پاشدم و دوباره خیره شدم به شیشه . فقط سایه ها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن. میخواستم داد بکشم. دیگه بریده بودم از دنیا ! من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو؟ همه ی وجودم درد میکرد. فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد . بدنم شده بود کوره ی آتیش. من چی کار میکردم بعد از بابا. بی اراده سرمو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستمو کشید . بابای من رفته بود؟ کی باور میکرد؟ چی دردناک تر از این بود؟ چی میتونست حال بدمو توصیف کنه؟ من نمیخواستم بدون بابا نمیتونستم بدون بابا__ فاطمه : دلم خیلی شور میزد . همش میترسیدم نظر دختره برگرده و ازدواج کنن!! نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودمو گرفته بود. ریحانه دیگه نه تلفن هام رو جواب میداد نه پیامک هام. میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه. شماره ی کس دیگه ای رو هم نداشتم به مامان که داشت سیب زمینی خورد میکرد نگاه کردم و با ترس گفتم _مامان!! ریحانه دوروزه تلفنم رو جواب نمیده‌! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟ +خب به خونشون زنگ‌بزن. _ندارم تلفنشون رو . مامان دلم‌شور میزنه‌‌‌..! +چرا دخترم؟ _اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟ +عه زبونتو گاز بگیر. میخوای برو یه سر خونشون خبرش رو بگیر. با این حرفش از جام پریدم‌ و رفتم تو اتاق. دست دراز کردم و نزدیک ترین مانتومو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتمو تنم کردم. شلوار کرم لوله تفنگیمو برداشتم و اونم پوشیدم. یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم ودور سرم بستمو چادرمو گذاشتم رو سرم. چقدر این دوتا رنگ بهم میومدن و صورتمو خوشگل تر میکردن. چیزی به صورتم نمالیدم. با عجله رفتم پایین و به مامان گفتم _خودم برم یا منو میبری؟ +الان ک دستم بنده دارم نهار درست میکنم. یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت‌ خداحافظی کردمو رفتم پایین کفشمو پوشیدم و رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم‌ . سوار یه ماشین شدم و آدرس رو دادم بهش. اونم حرکت کرد سمت خونشون. سر خیابونشون ک‌رسیدیم یه بنر توجهم رو ب خودش جلب کرد دقت که کردم‌عکس بابای محمد بود .تند دنبال متنی ک روش نوشته بود گشتم و خوندم: _زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد!!!!
قسمت_هفتاد_و_یکم انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم. چی؟ بابای محمد مرد؟؟؟ شوک بدی بهم وارد شده بود . دم‌خونشون‌ک رسیدیم کرایه ماشینو دادم و پیاده شدم‌ چقدر شلوغ شده بود. به پارچه های سیاهی که روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم. وای مگه میشه؟ من‌که چند روز پیش دیده بودم باباشو سالم‌بود یه نیرویی نمیزاشت برم تو‌. روح الله و علی دم دروایستاده بودن. صدای قرآن بلند بود‌ نتونستم اشکام روکنترل کنم. جلوتررفتم به عکسا وپارچه مشکی ها خیره شدم‌ک‌روح الله گف +بفرمایید سرم رو تکون دادم و وارد شدم. وای خدایا مگه میشه یه آدم انقدر زود بمیره اونم آدم ‌سالم؟ با گوشه ی چادرم اشکم رو پاک کردم و کفشمو در اوردم ورفتم داخل چشم هام به ریحانه خورد که داد میزدو گریه میکرد عه عه عه من چرا باورم نمیشد؟ رفتم سمتش بغلش کردم وبهش تسلیت گفتم ک گفت +دیدی فاطمه؟ دیدی چیشد؟ بابام رفت فاطمه فاطمه دیدی یتیم‌شدم؟ در جوابش فقط اشک ریختم و چیزی نگفتم زنداداشش هم گریه میکرد‌ اونم‌بغل کردم و تسلیت گفتم. یه گوشه نزدیک ریحانه نشستم محمدروندیده بودم. دلم‌شور میزد براش اون چی به سرش اومده؟ چشمم خورد به چفیه باباش که هنوز رو طاقچه بودجای خالیش بود ولی خودش نه! اذیت شدم خیلی حالم بد شده بود من که دوبار دیده بودم اون مرد نازنین رو انقدر حالم بد شد! بچه هاش چه حالی داشتن واقعا؟ یه خانوم که نمیشناختمش اومد و جلوم چایی گذاشت. چشم هام به ریحانه بود که بلند بلند گریه میکرد‌ و فریاد میکشید. یه چند دقیقه که گذشت روح الله یا الله گفت و اومد تو و به ریحانه گفت پاشیم‌بریم مسجد. رو کرد سمت من حس کردم میخاد چیزی بگه که پشیمون شد ورفت. ریحانه رو بلند کردم و راهی مسجدی شدیم که با خونشون زیاد فاصله نداشت.___ تو مسجد نشسته بودیم که ریحانه با گریه گفت: +وای کیفم!جا گذاشتمش خونه. اشک رو صورتم رو با دستمال خشک کردم و گفتم: _کیفت رو میخای چیکار؟ +باید کارت بدم به روح الله! _آهان. میخای من برم بیارم برات؟ +نه به سلما میگم‌ زحمتت میشه _نه زحمتی نیست. میارم برات. اینو گفتم و خواستم پاشم که ریحانه به بغل دستیش اشاره زد و گفت +کیان جون کاش به داداشت میگفتی بره دنبال محمد‌ هنوز سر خاکه. تا اسمش اومد گوشم تیز شد بیچاره! بهش حق میدادم غم بزرگی بود. به ریحانه نگاه کردم که یه کلید سمتم دراز کرد. +بیا این کلید خونس. کیفم هم تو اتاقم پشت کتاباس. ازش گرفتمو از مسجد رفتم بیرون. تو گوشیم به خودم نگاه کردم و راه افتادم سمت خونشون بعداز پنج دقیقه رسیدم دم خونشون. کلید انداختم ودر رو باز کردم‌. به خیال این کسی خونه نیست در اتاق ریحانه رو باز کردم. خواستم برم تو که دیدم یکی تو اتاق زیر پتو دراز کشیده. تو این گرما پتو چی میگه؟ یه سرفه کردم تا طرف به خودش بیاد و بفهمم کیه. ولی از جاش تکون هم نخورد. با صدای بلند تر گفتم. +ببخشید! دیدم بازم کسی جواب نداد. حدس زدم شاید خواب باشه برای همین بیخیالش شدم و رفتم سمت کتابای ریحانه. دست دراز کردم که کیفشو بردارم. به محض اینکه کیف رو برداشتم خواستم برم بیرون که صدایی ک شنیدم‌مانع شد. اول ترسیدم. بعد که دقت کردم فهمیدم صدای محمده کابوس میدید؟ ریحانه ک گفته بود هنوز سر خاکه؟ خواستم نزدیکش شم. حدس زدم حالش بده که با وجود این گرمارفته زیر پتو . ولی ترسیدم دوباره شر به پا کنه،داد و بیداد کنه آبرومو ببره بگه بهم نزدیک نشو. ایستادم و نگاهش میکردم‌ که یهو دیدم تو جاش میلرزه. کیف روانداختم ورفتم سمتش. پتو رو از قسمت پاش از روش کشیدم. خیلی احتیاط کردم از دور این کار رو انجام بدم و دستم بهش نخوره که چیزی بگه آروم پتو رو دادم کنار که دیدم خیسه خیسه انگار یکی روش آب ریخته! استرس داشتم .ترسیدم حالش بدشده باشه و دوباره به قلبش فشار اومده باشه. ولی اگه میخاستم هم نمیتونستم کاری کنم‌. دیدم تلفنم زنگ میخوره‌ . مامان بود. تلفن و جواب دادم و _الو سلام مامان. +سلام مادر من سر خیابونم بیا دیگه. _بیا خونشون بابای ریحانه فوت شده‌ ،من خونشونم الان‌ .حال داداشش خیلی بده مامان.بیا کمک کن من نمیدونم چیکار کنم.اگه چیزی هم داری با خودت بیار. خیلی آروم حرف میزدم نمیدونستم. میشنید یا نه، ولی این و گفتمو تلفن رو قطع کردم و خودم رفتم تو آشپزخونه‌ نفهمیدم چنددقیقه گذشت که مامان اومد تو خونه و داد زد : +فاطمه!فاطمهه! با عجله رفتم تو حیاط و دستم رو گذاشتم رو بینیم. _هیس مامان بیا بالا! +کسی خونه نیست؟ _نه بیا حالا برات تعریف میکنم. +بگو چیشده؟ میدونستم اگه نگم دست از سرم بر نمیداره‌ _اومدم کیف ریحانه رو براش ببرم خودشون مسجدن که دیدم یکی اینجا افتاده. داداش ریحانس. مامان حالش بده بیا داخل دیگه چرا استخاره میکنی؟ مثلا پرستاری ها! ملتمسانه گفتم: +خواهش میکنم!
قسمت_هفتاد_و_دوم اینو ک گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت: +یک دقیقه صبر کن. الان میام. منتظر شدم تا برگرده. ایستاده بودم که دیدم با کیفش داره میاد تو. اتاق ریحانه رو بهش نشون دادم و خودم گوشیمو گرفتم و زنگ زدم به ریحانه که بیاد اینجا‌. از استرس تمام تنم میلرزید. چیزی هم نمیتونستم بگم. اگه گریه هم میکردم مامان میفهمید. سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم و جلوی اشکام رو بگیرم. به تن بی جون محمد خیره شدم. مامان دست گذاشت رو پیشونیش و +وای خیلی داغه ! تب داره ! اینو گفتو کیفشو باز کرد که دستشو کشیدم عقب. دستمو گذاشتم رو کیفشو با نگرانی گفتم: _مامان صبر کن ریحانه بیاد بعد مامان با این حرفم دستمو پرت کرد و گفت : +تا اون بیاد این تشنج میکنه میمیره. از اون موقع که تو رو بستری کردیم داروهات تو کیفم مونده‌ چندتا تب بر و تقویتی. سوییچ ماشینشو پرت کرد سمتم و ادامه داد. یه سرم تو صندوق عقب هست. برو بیارش. چادرمو در اوردم و رفتم سمت ماشین. یه کیف خیلی بزرگ بود که همیشه توش دارو بود. از استرس سرم به اون گنده ای به چشمام نخورد. ناچار کیفو برداشتم و صندوق رو بستم.خواستم برم داخل که ریحانه اومد. رو بهش گفتم: _حال داداشت بده ،به مامانم گفتم. میخواد بهش سرم بزنه. اینو گفتم و باهم رفتیم بالا. ریحانه باعجله رفت سمت محمد و اول به مامان سلام کرد. بعد دوباره ‌شروع کرد به گریه و زاری کردن. با گریه هاش محمد پلکشو باز کرد. حس کردم انقدر حالش بده ک نمیتونه چشم هاشو باز نگه داره. با دیدن قیافش دلم میخواست بزنم زیر گریه. نمیتونستم اینجوری ببینمش. مامان سرم رو از تو کیف در اوردو به من اشاره زدو گفت سرم و اویزون کنم به در کمد. منم همین کار رو کردم. بعدش هم از اتاق رفتم بیرون‌ پشت من ریحانه اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه‌ . نگاهم دنبالش بود. یه پارچه خیس کردو دوباره رفت تو اتاق. کلافه سرمو لای دوتا دستم گرفتم و منتظر موندم. ___ ادامه دارد... ✍🏻 نویسنده:
قسمت_هفتاد_و_سوم محمد: از سر خاک برگشته بودم خونه. حالم خیلی بد بود. رفته بودم زیر دوش آب سرد. انقدر حالم بد بود حس میکردم دارم آتیش میگیرم. چپیدم تو اتاق ریحانه و زیر پتو دراز کشیدم از درون داغ بودم ولی نمیدونستم چرامیلرزم. میخواستم یه خورده استراحت کنم و دوباره برم مراسم. احساس ضعفم مانع میشد رو پاهام بایستم. حتی جون باز و بسته کردن پلکای داغم روهم نداشتم. _ با صدای ریحانه پلک زدم. حس میکردم یه غریبه تو خونمونه. ولی نمیتونستم دقیق شم. فقط به صداها گوش میکردم‌ . گریه ی ریحانه دوباره منو یاد نبود بابا انداخت‌. دلم نمیخواست چشامو باز کنم و جای خالیش رو ببینم‌ واسم عذاب بود نبودش! به صداها گوش میکردم ک دیدم یه خانومی گف : +ان شالله داداشت خوب میشه ریحانه جان. خودتو اذیت نکن دخترم‌.زیاد گریه نکن الهی قربون چشات برم‌ چه مهربون بود! آخرین بار مامان باهامون اینجوری حرف میزد! ادامه داد: +سرم داداشت هم دیگه اخراشه. یه پنبه الکلی گذاشتم اینجا،تموم که شد اروم از دستش جدا کن. مراقب باش که دستش کبود نشه. چشامو باز کردم و به دستم نگاه کردم. بهم سرم زده بودن. حتما همین باعث شده بود که رو به راه تر شم. خجالت میکشیدم به بقیه نگاه کنم. چشم هامو دوباره بستم که همون خانوم دوباره گفت: +بفرمایید. داداشتم که بیدار شد. ولوم صداشو کمتر کرد و مراقب باش زیادی بیتابی نکنه. خیلی تنهاست! البته ایشون خودشون یه مردِ بزرگن. عه این چرا انقدرشبیه مامان حرف میزد. میخواستم چشم باز کنم ببینمش ولی خجالت میکشیدم. ریحانه گفت +چشم خانوم. چقدر دلم واسه مامان تنگ شده بود. خیلی وقت بود کسی اینجوری باهامون حرف نزده بود! دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. چشم هام رو باز کردم و سعی کردم از جام پاشم که یه دردی پیچید تو دستم بی اراده گفتم: _آییی! صورتم جمع شده بود. اون خانوم که دیگه پاشده بود دوباره نشست بالا سرم. +من که گفتم مراقب باش. وای ببین چیکار کرد؟ به دستم نگاه کردم که ازش خون میومد. ای وای این خانومه برام سرم زده بود؟ به چهرش نگاه کردم و دستمو کشیدم عقب‌ از اون گوشه یه دستمال گرفتم و گذاشتم روش. آستینمو کی باز کرد . ای بابا‌ . بیشتر که دقت کردم دوست ریحانه رو هم بالا سرم دیدم. سرم گیج میرفت، هنوز احساس ضعف میکردم. تازه متوجه حضورشون شده بودم. بیشتر خجالت میکشیدم. تکیه دادم به کمد که خانومه گفت. +تسلیت میگم ان شالله غم آخرت باشه پسرم. با تعجب به ریحانه نگاه میکردم که گفت: +ایشون مامان فاطمه جونن‌ . خواستم از جام پاشم که سرم گیج رفت. ولی بالاخره پاشدم و ایستادم. _خواهش میکنم +خب ما دیگه رفع زحمت کنیم . ریحانه خجول یه لبخند تلخ زد بغلش کرد و با تمام وجود فشرد. رو سرش و بوسید و گفت : +دیگه نگم ها. مراقب خودت و داداشت باش خیلی! ریحانه دوباره گریش گرفت: دست کشیدرو چشماش و +الهی من قربونت برم خدا بهتون صبر بده. ان شالله که غم آخرتون باشه. رو کرد به منو : +خدانگهدار. نتونستم جوابی بدم. سخت سرمو تکون دادم‌. از اتاق بیرون رفت. دوباره نشستم سر جام. فاطمه هم ریحانه رو بوسید. سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم‌ .تو همون حالت بودم که گفت: _ان شالله غم آخرتون باشه. خدانگهدار. منتظر جواب نموند و از اتاق رفت بیرون‌. از صورت قرمزش مشخص بود که گریه کرده. بی خیالش شدم‌ نشستم و پیراهنم رو در اوردم . ریحانه بعد از چند دقیقه برگشت داخل. به هر زحمتی که شده بود گفتم: _اجی ! اون یکی پیرهن مشکی منو میدی؟ بدون اینکه چیزی بگه در کمد و باز کرد و پیرهن و داد دستم‌ .یه بسم الله گفتمو از جام پاشدم‌ . پیرهنمو که خیس خالی بود عوض کردم و بعدش با ریحانه راهی مسجد شدیم‌ .چقدر دلم تنگ بود برای بابا.خودش راحت شده بود ازین دنیا. ما رو ول کرده بود و رفت... هعی ....چقدر تباه بود زندگی بعد از مامان و بابا! کاش منم میرفتم‌پیششون. دیگه بریدم ،خسته شدم از این همه درد و سختی. کاش منم میبردن پیش خودشون!کل راه با بابا تو دلم حرف میزدم و بهونه میگرفتم دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن. نمیخواستم ریحانه متوجه شه‌،صورتم رو خشک کردم و ادامه ی راه رو پیاده رفتیم. ____ فاطمه: نگاه کردن به چشم هاش ازارم میداد. نمیتونستم ببینم داره نابود میشه. برخلاف انتظارم مامان خیلی باهاشون خوب رفتار کرد‌ .احساس خوبی داشتم. کاش محمد زودتر خوب میشد. کاش دوباره میخندید! نمیدونم چی تو وجودش داشت که منو دیوونه کرده بود‌ ! من واقعا دیوونه شده بودم. علاقه به کسی که کاملا متفاوته با من.از لحاظ عقیده فکر پوشش خانواده.‌‌.. ادامه دارد... ✍🏻 نویسنده:
۱۶ اولین نشونه یه آدم ضعیف و کوچیک، اینـ👇ـه که؛ در برخورد با مسائلِ غیردلخواه، یا مشکلاتِ سخت، ⏪سریع عکس العمل نشون میده و عصبانی میشه! ✔️راستی؛ مــا چطوریــم؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ #ضرورت_آموزش_قبل_از_ازدواج #سخنرانی_استاد_محمد_شجاعی #جلسه_یازدهم 📌
✍ نکته ی مهمی که باید بدونیم ومتاسفانه مردم ما یاخودشون رو به غفلت میزنند یا واقعا نمیدونند یا خودشون رو به نادانی می زنند،این هستش که درتعالیم دینی مقدس اسلام دستورات زیادی درباره ی ازدواج وقبل از ازدواج داده شده که همه باید این اموزش هارو یادبگیرند. ☜ ائمه ی ما ،پیامبر گرامی ما همه ی اینهارو کاملا به مردم زمان خودشون به بهترین وجه یاددادند. 🔎 با توجه به اینکه این مطالب رو ماداریم میبینیم که سرراه اموزش پیش از ازدواج وتعلیم وتعلم مربوط به ازدواج هنوز با موانع خیلی زیادی روبه رو هستیم.😒 موانع خارجی این هست که هنوز برای ما درست جانیافتاده . 🦋 موانع اجتماعی خیلی زیاد هستند ویک سری موانع هم درونی هستند که درافراد جامعه وجود داره.👇 💢 از جمله به حیای کاذبانه وجاهلانه میتوان اشاره کرد. بعضی ها این آموزش هارو به غلط مغایر باحیا وعفت وپاکدامنی میدونند😵 خیلی هافکر میکنند که اگر یه همچین آموزش هایی برای دختر وپسر 🤵🧕 قبل از ازدواج گذاشته بشه به اصطلاح دختر وپسر رو فاسد میکنه،پررو میکنه واین با عفت وحیا به اصطلاح سازگاری نداره. 💠 به طوریکه حتی اگر دختر وپسر ما یه همچین مراکزی پیدابکنند،خیلی به سختی میتونند خانواده هارو راضی بکنند که تواین جلسات شرکت بکنند ویا توجیح بکنند‌.😔 وخود خانواده ها انقدر درک عمیق وبالایی ندارند که خودشون دختر یاپسرشون رو بفرستند برا این دوره ها. 👌 بدونند که این دوره هالازم هست وتضمین وتامین میکنه سعادت وخوشبختی فرزندشون رو. 🤔 آیا واقعا این اموزش هارو نیاز نداره؟ یعنی تشکیل خانواده بااین پیچیدگی وبااین نظام تاثیر وتاثُّر خیلی شدید وزیاد واقعانیازی به اگاهی نداره؟ یه دختر مثلا۱۸یا۱۹ سالش هست ولی ادم باسوادی باشه. تحصیلات دانشگاهی داشته باشه یا درحوزه درس خونده باشه آیا درس حوزوی یا درس دانشگاهی میونه دختر وپسر رو اماده کنه برا پایه ریزی زندگی درست؟🤔 📌 بنده به عنوان کسیکه هم دردانشگاه درس خوندم وهم تدریس می کنم وهم در حوزه درس خوندم وتدریس میکنم به شما عرض میکنم که نه درمحتوای دانشگاه ونه درمحتوای حوزه چنین آموزش هایی رو اونطور که مفید وموثر باشه به دانشجویان وطلاب یادبدند،همچین چیزی نیست.😯 خیلی از مراجعاتی که داشتیم ودرگیری ومشکلات در مراجعات هم از قشر طلبه داشتیم وهم از قشر دانشجو وتحصیل کرده.👩‍🎓👨‍🎓 وجالب هست که طبق امار بیشترین امار طلاق مربوط به جوامع شهری هست ودر جوامع شهری بالاتری امار طلاق در تحصیل کرده ها است.😬 خوب اگه قرار بود تحصیلات دانشگاهی جلوی این اختلافات رو بگیره نباید اینقدر امار طلاق درشون زیاد باشه.👏 نمیخوام بگم درس بده یابی سوادی چیز خوبی هست،اما همانطورکه تحصیلات لطماتی داشته، کم سوادی هم مضرات خودش رو داشته. 💯 پس ما جدای ازاینکه هرتحصیلاتی داریم وهرچقدر درس خوندیم ومطالعه داریم برای امر ازواج به آموزش ویژه ی ازدواج نیاز داریم که قبل از ازدواج باید اقدام کنیم واین آموزش هارو ببینیم ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 💠 ماشینی که است نقص آن مشخص نمی‌شود. مکانیک زمانی عیب موتور ماشین را تشخیص می‌دهد که ماشین باشد و گاه لازم است مسافت کوتاهی را سوار آن شود تا نسبت به نقص آن نظر قطعی بدهد یعنی تنها راه آن تشخیص مصداقی و موردی نقص آن است. 💠 گاهی زن و شوهرها در زندگی مشترک توقّع دارند همسرشان علّت ناراحتی و دلخوری‌شان را دهد. بله گاهی همسر به دلایلی مثل غفلت، عدم توجّه، مشغله و ... از دلیل ناراحتی شما بی‌خبر است. امّا شما نیز برای اینکه همسرتان نگرانی و حال بد شما را متوجّه شود خاموش و نباشید و مسئله را برای همسرتان مبهم نگذارید چرا که او سردرگم شده و ممکن است تصمیمی که برای تغییر حال شما می‌گیرد اوضاع را کند. 💠 توصیه می‌شود با گفتگویی بدون تنش‌ و مشخص کردن جزئی دلخوری‌تان، مسئله را خیلی با آرامش مطرح کنید. مثلاً عنوان کنید: "علّت ناراحتی من این است که جلوی برادرم به من بی‌احترامی شد." نه اینکه بصورت و مجمل بگویید: "چرا مرا درک نمی‌کنی؟" 💠 سعی کنید برای اینکه همسرتان به گلایه شما اعتنا کرده و جبهه‌گیری تند نکند ابتدا از کلّیت رفتار و صفات خوبش تمجید و کنید سپس مشکل جزئی خود را بیان کنید! مثلاً بگویید: "اخلاق‌های خوبی داری و ازت تشکّر می‌کنم ولی علّت ناراحتی‌ام فلان رفتار است." یعنی دقیقِ سبب ناراحتی خود را بدون سر و صدا و توهین بیان کنید. ‌❣ @Mattla_eshgh
✅❇️♨️ *نذری آموزشی* همزمان با محرم ۱۴۰۰ سایت فرادرس در طرح نذری آموزشی خود اقدام به رایگان نمودن برخی دور ها، از جمله 60 دوره ی آموزش ویدیو یی نموده است .این دوره های ارزشمند عمومی و تخصصی در رشته های مختلف هنری، روانشناسی، اقتصاد، کامپیوتر و برنامه نویسی ، نرم افزار ، مهندسی و ... می باشد. *آدرس سایت: faradars.com* *مهلت دریافت: یک‌شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۰ می باشد. لیست برخی دورها: 1- آموزش کاربردی برنامه نویسی وب با جی کوئری 2- آموزش طراحی واکنش گرا (Responsive) 3- آموزش مقدماتی ساخت ربات تلگرام با PHP 4- آموزش پروژه محور سی شارپ (C#‎) – پیاده سازی سیستم مدیریت کارمندان 5- آموزش پیاده سازی هوش تجاری در اکسل 6- آموزش ساخت انیمیشن دو بعدی با Photoshop 7- آموزش روش ها و فنون تدریس 8- آموزش بازیابی اطلاعات حذف شده 9- آموزش کمک های اولیه و امداد و نجات 10- آموزش سیستم های کنترل خطی 11- آموزش طراحی آزمایش و بهینه سازی 12- آموزش آشنایی با اصول دکوراسیون داخلی 13- مجموعه آموزش های کاربردی شبکه های عصبی مصنوعی 14- آموزش اقتصاد خرد 15- آموزش CCNP Switch (سوئیچ سیسکو) 16- آموزش طراحی وب با CSS – مقدماتی 17- آموزش طراحی وب با CSS – مقدماتی 18- آموزش Google Sites برای طراحی وب سایت 19- آموزش برنامه نویسی تصویری به کودکان با زبان اسکرچ (Scratch) 20- آموزش الگوهای طراحی (Design Patterns) در پایتون (Python) 21- مجموعه آموزش های برنامه نویسی متلب پیشرفته 22- آموزش پروژه محور جاوا (Java) - طراحی و ساخت شبکه اجتماعی 23- آموزش پروژه محور اندروید - ساخت اپلیکیشن پرداخت قبوض 24- آموزش برنامه ریزی و کنترل تولید و موجودی ها 25- آموزش تجزیه و تحلیل اطلاعات با نرم افزار SAS 26- آموزش مقدماتی نرم افزار جیرا (JIRA) برای مدیریت و کنترل پروژه 27- آموزش کنترل کیفیت آماری با Minitab 28- آموزش روانشناسی شخصیت 29- آموزش کمال گرایی و راه های مقابله با آن 30- آموزش آشنایی با حقوق خانواده 31- آموزش مبانی عکاسی 32- آموزش مبانی مقدماتی اصول هنری تدوین فیلم 33- آموزش پروژه محور فتوشاپ - طراحی لوگوی سه بعدی 34- آموزش ویرایش فایل های صوتی با Adobe Audition 35- آموزش آشنایی با نرم ‌افزار SWiSH Max برای انیمیشن ‌سازی 36- آموزش رصد آسمان و نجوم رصدی 37- آموزش خط تحریری انگلیسی 38- آموزش زبان ترکی - سطح مقدماتی (A1 و A2) 39- آموزش آسیب شناسی ورزشی 40- آموزش شطرنج - تکنیک های شروع بازی 41- آموزش نرم افزار Snagit برای ضبط و فیلم برداری از صفحه نمایش 42- آموزش Microsoft OneDrive برای ذخیره و ویرایش فایل ها در فضای ابری 43- آموزش آمار و احتمال مهندسی 44- آموزش انتقال حرارت 45- آموزش مقاومت مصالح 46- آموزش اخلاق مهندسی 47- آموزش مقدماتی طراحی تاسیسات ساختمان در نرم‌ افزار رویت 48- آموزش تحلیل و طراحی مدار با پروتئوس Proteus 49- آموزش طراحی سطوح پیشرفته در کتیا (CATIA) 50- آموزش بازاریابی در شبکه های اجتماعی 51- آموزش مروری بر پول و بانکداری 52- آموزش مبانی و روش های اقتصاد سنجی با Eviews 53- آموزش مقدماتی مدیریت سرور لینوکس (Linux CentOS) 54- آموزش شناخت انواع هک و روش های مقابله با آن 55- آموزش تبدیل فلوچارت به کد با Flowgorithm 56- آموزش ترفندهای کاربردی در اکسل 57- آموزش نمایش داده ها و ترسیم نمودار در اکسل 58- آموزش دسترسی آزاد و رایگان به منابع علمی (کتب، مقالات و پایان نامه ها) 59- آموزش نگارش متون علمی در لتکس (LaTeX) 60- آموزش شیوه ارائه علمی
مطلع عشق
قسمت_هفتاد_و_سوم محمد: از سر خاک برگشته بودم خونه. حالم خیلی بد بود. رفته بودم زیر دوش آب سرد. انق
هفتاد و چهارم نمیدونم چرا... واقعا نمیدونم چرا اینجوری شیفتش شده بودم....چند روز گذشته بود. دیگه نشد تو مراسم های بابای ریحانه شرکت کنم.از وقتی هم که کنکورم رو دادم خانواده ی آقا رضا هر روز زنگ میزدن و کلی سوال پیچم میکردن.مصطفی هم ۱۲ بار از صبح تا الان زنگ زده بود .از شدت بیکاری و دلتنگی فقط میتونستم به خواب پناه ببرم .کلافه ب گوشی روی میز خیره بودم و آرزو میکردم دیگه اسم مصطفی رو رو‌ی صفحه نبینم وقتی چند دقیقه گذشت و خبری نشد خوشحال کف اتاق لم دادم و سعی کردم چهره خندون محمد رو تو ذهنم ترسیم کنم . چشام رو بسته بودم و تمام‌حواسم به حالت چشماش بود ک در اتاق با شدت باز شد و مامان تلفن به دست با اخم بهم‌نزدیک شد تلفن و چسبوند به پاش و با همون اخم که حالا غلظتش بیشتر شده بود گفت : +مصطفی است چرا جوابش و نمیدی؟؟؟ با نگاهی که پر از درد شده بودتلفن رو ازش گرفتم چند ثانیه بعد اروم گفتم _سلام +سلام فاطمه خانم .چطوری؟ خوشحال شدم از اینکه لحن صمیمی قدیم رو نداشت فکر ‌کنم‌دلخور شده بود _خوبم شما خوبید؟ +صدای شمارو بشنوم و خوب نشم؟ پووفف خیال کرده بودم حرف زدنش درست شده!سکوتم باعث شد خودش ادامه بده: +میخوام حرف بزنم باهات .از بابات اجازه گرفتم شام بریم بیرون. با کف دستم زدم رو پیشونیم. سعی کردم بهانه بتراشم با یه خورده من و من گفتم : _باشه واسه یه وقت دیگه حالم خوب نیست زیاد. +حس نمیکنی زیادی‌انتظار کشیدم ؟! راست میگفت باید جوابش و میدادم و همچی رو تموم میکردم ولی مشکل این بود که چجوری میگفتم اصلا چی میگفتم ؟ بگم یکی دیگه رو میخوام ؟ته نامردی نیست ؟هست! ولی اگه بهش نگم و سر خونه زندگی ک رفتیم تمام حواسم جای دیگه میبود بیشتر در حقش نامردی کرده بودم. قبول کردم باهاش برم بیرون تمام فکرم پیش محمد بود،الان خوبه؟کجاست؟چیکارمیکرد؟تونسته با نبود پدرش کنار بیاد ؟تنهاست یا ریحانه پیششه؟ به مامانم گفتم و مامان با ذوق گفت: +فاطمه مراقب باش رفتار زشتی از خودت نشون ندی اگه چیزیم بهت داد، ندید بدید بازی در نیار .سنگین و متین باش ،بی ادبی هم نکن .پوکر نگاش کردم و ترجیح دادم نگم که چه جوابی میخوام بهش بدم .رفتم تو اتاقم و رو تختم نشستم پاهامو تو بغلم جمع کردم و به ساعت خیره موندم.داشتم تمرین میکردم با چه جمله ای بهش بگم چجوری بعدش میتونم به چشماش نگاه کنم ؟ فرصت داشتم هنوز . رفتم مفاتیح و باز کردم و روبه قبله نشستم .نذر کرده بودم هر روز زیارت عاشورا بخونم این اواخر ناخودآگاه وقت خوندش گریم میگرفت نماز مغربم رو که خوندم شونه گرفتم و موهامو شونه زدم وبا گیره پشت سرم جمعشون کردم مانتو سرمه ایم رو که بلندیش تا بالای زانوم بود و پوشیدم شال بلند مشکیم رو هم سرم کردم‌ شلوار لیم رو هم پوشیدم نگاهم به چادرم قفل بود مردد بودم بعد چند ثانیه با فکر به محمد تردیدم از بین رفت و چادرم و سرم کردم جیب مانتوم بزرگ بود گوشیم و تو جیبم گذاشتم کمتر از همیشه عطر زدم برق اتاقم و خاموش کردم و رفتم بیرون. در جواب لبخند گرم مادرم یه لبخند ساختگی تحویلش دادم حدس میزدم بعد این ملاقات با مصطفی شاید برای مدتی طولانی این لبخند گرم و رو صورتشون نبینم. یه لیوان آب ریختم ویه نفس خوردم استرس زیاد مانع آرامشم بود دلم برای خودم ومصطفی کباب بود اون دلش با من بود من دلم با محمد شایدم محمد دلش با یکی دیگه کاش زمونه باماها انقدر بد تا نمیکرد ولی این قانون طبیعت بود! یه لبخند با چاشنی پوزخند رو لبام نشست کاش میتونستم کاری کنم واسه مصطفی کاش میتونستم مثل محمد دوستش داشته باشم کاش منی وجود نداشت که اینهمه بدبختی درست میکرد با صدای بوق ماشین مصطفی با مامان خداحافظی کردم کفش مشکی تختم رو پوشیدم و رفتم بیرون مصطفی از ماشین پیاده شد پیراهن چهار خونه با زمینه ی زرد که چهارخونه هاش به رنگ سبز چریکی بود پوشیده بود یه تیشرت مشکی هم زیر پیراهنش داشت وچون پیراهنش باز بود مشخص بود شلوار کتان مشکی هم پاش بود ترکیب رنگ لباساش قشنگ بود در ماشین روباز کردتابشینم نزدیکش که شدم بدون نگاه کردن بهش سلام کردم مثل خودم بهم جواب داد نشستم توماشین ماشین دور زد و نشست بدون اینکه چیزی بگه پاش رو گذاشت روگازوشیشه هارو آورد پایین برگشتم سمتش زل زدم به چهرش تا ببینم تو چه حالتیه یه نیمچه لبخندی رولباش نشسته بود بادستگاه ور میرفت و تراک رویکی یکی عوض میکرد یه آهنگ شادگذاشت وسرعتش رو زیادکرد سرم رو ازپنجره بردم بیرون از برخوردبادباصورتم حس خوبی بهم دست میداد یه لبخند زدم وسعی کردم فعلافراموش کنم پیش کی نشستم و قراره چی بهش بگم با توقف ماشین چشم هام رو باز کردم وبرگشتم سمتش با لبخندی که قبلنا تو اوج ناراحتی باعث خندم میشد نگام میکرد الانا این لبخندش باعث میشد اشک تو چشام پر شه و بدبختیام یادم بیافته،مصطفی عالی بود واقعا هیچی کم نداشت
قسمت_هفتاد_و_پنجم یه محوطه سرسبز بود ک کلی آلاچیق با چراغای رنگی داشت خیلی رمانتیک بود .دنبالش رفتیم و تو یکی از آلاچیقا که از همه دور تر و واطرافشم خلوت بود نشستیم تا نشستیم بدون اتلاف وقت شروع کرد به گفتن خاطرات بچگیمون ،از بلاهایی ک سرش آوردم میگفت +فاطمه یادته بچه که بودیم قرصا رو خالی میکردم و قایمشون میکردم و الکی میگفتم خوردمشون،بعد خودم و به مردن میزدم توهم باور میکردی و زار زار گریه میکردی؟الهی بمیرم چقدر اذیتت کردم.وایی یادته وقتی که میخواستیم از خیابون رد شیم میگفتم اگه زیگزاگی رد شی ماشینا نمیزنن بهت ؟توهم جدی میگرفتی؟اینارو میگفت و میخندید ادامه داد: یادته داشتم از کنار جوب رد میشدم گریه میکردی و میگفتی میافتی تو جوب میمیری آخه کی افتاد تو جوب مرد من دومیش باشم ؟انقدر گفت و گفت که دیگه نتونستم خنثی نگاش کنم و باهم زدیم زیر خنده +فاطمه،میشه الانم همونقدر دوستم داشته باشی؟ جوابی ندادم با سفارش مصطفی برامون دوتا قهوه آوردن +تا قبل کنکورت هر زمان که چیزی گفتیم گفتی فعلا نمیشه و باید کنکور بدم ،وقتی کنکور دادی حالت بد شد گفتیم شاید واسه همین جواب زنگامو نمیدی الان که میبینم خداروشکر سالم و سرحالی میخوام بدونم چیشده که انقدر میپیچونیم ،تا الان اعتراضی نکردم یا اگه کردم به شوخی بود ولی الان میخوام برام دلیل بیاری و بهم جواب بدی،چون دیگه خسته شدمچرا جوابم و نمیدی ؟ چی شده که به من نمیگی؟ خودمو واسه این لحظه آماده کرده بودم ولی نمیدونم چرا انقدر هل شده بودم .گلوم خشک شده بود نمیدونستم جمله هامو چجوری بسازم .واسه اینکه از استرسم کم شه دستام و توهم گره کردمو به چشماش نگاه کردم صدام میلرزید:ببین مصطفی نمیدونم چجوری بگم توخیلی خوبی .من خیلی دلم میخواست همچی یه جور دیگه ای بود تا مجبور نمیشدم امشب اینارو بهت بگم،من دوستت دارم مثه همیشه ،ولی برداشت تو اشتباهه علاقه من به تو مثه علاقه یه خواهر به برادر بزرگ ترشه! +به کسی علاقه داری؟ چیزی نگفتم وفقط بهش نگاه کردم نگاهش اونقدر نافذ بود که نتونستم تاب بیارم و سرم و پایین انداختم، نمیتونست بگم میخواستم بگما ولی زبونم قفل میشد ،خواستم بحث و عوض کنم _ببین مصطفی ربطی ندا... حرفم و قطع کرد و دوباره پرسید:کسی و دوست داری؟ ابروهام گره خورد و سرم وپایین انداختم ،همین زمان خدمتکار غذاهایی که مصطفی سفارش داده بود و آورد ،تا آب و گذاشت لیوان وبرداشتم و پرش کردم ویه قلپ و به هزار زحمت قورت دادم یه پوزخند زد و گفت :دلم نمیخواست به تو بدبین باشم،ولی از اونجایی که تو این اواخر باپسری جز برادر دوستت ارتباط نداشتی .... از تعجب چشام چهارتا شد نگاهم افتاد به گردنش !رگ گردنش متورم شده بود و صورتش سرخ بود ،از ترس زبونم بند اومد ترسیدم یه کلمه نا بجا بگم و محمد و واسه همیشه از دست بدم ترسم و که دید پوزخندش پر رنگ تر شد +چرا چیزی نمیگی؟؟چرا نمیگی دارم اشتباه میکنم؟ برام عجیب بود، بدون اینکه چیزی بگم مصطفی همچی و فهمیده بود! جوری دستش و مشت کرده بود که گفتم الان ناخناش دستش و پاره میکنه .تو همون حالت بود وفقط چمشاش سرخ تر میشد، با دیدن این حالش به خودم لعنت فرستادم. نگام به اولین قطره اشکی بود که از چشمش چکید. خیلی همچی خراب شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم با صدای لرزون گفتم :مصطفی جان خوشبختی تو آرزوی منه، تو با من خوشبخت نمیشی. +خفه شوووو من نخوام تو برام دلسوزی کنی کیو باید ببینم ؟ واقعا خفه شدم +هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی بتونی تا این حد پست شی فاطمهه من دوستت داشتمم اینهمه سال دوستت داشتم ،خودت که بهتر میدونسی؟مگه چ بدی کردم در حقت؟؟چرا زود تر نگفتی بهم ؟؟چرا گذاشی الان که کلی برنامه چیدم ؟؟فاطمه اون شبم بخاطر این پسره رفتی هیاتت ؟کاش پاهام میشکست و همراهت نمیومدم !چرا من الاغ نفهمیدم ؟ فاطمهه کی وقت کردی اینطوری شیی؟؟ تو موهاش دست کشید دیگه نتونستم بغضم و حفظ کنم صدای هق هقم سکوت نفس گیر بینمونو شکست .هی تو دلم میگفتم کاش همچی جور دیگه ای بود صداش آروم شد و گفت:اون گفت چادر سرت کنی ؟آخی چقدر خاطرش عزیزه برات ....کاش حداقل به در و دیوار زدن منو هم میدیدی!کاش میدیدی چقدر حالم بد بود وقتایی که نبودی!کاش حداقل یه بارحالم و میپرسیدی و برات میگفتم از چیزایی که هیچ وقت نگفتم و توهم نخواستی بشنوی...من چی از اون پسره کم داشتم ؟فاطمه بد کردی حس میکردم یه چیزی گذاشتن تو گلوم تا نتونم خوب حرف بزنم نتونم داد بزنم نتونم بگم چقدر حالم بده، نتونم بگم چطور شکستیم! +گریه میکنی ؟گریه چرا ؟ دلت سوخته برام؟ چرا الان ؟چرا این همه مدت دل از جنس سنگت به حال من نسوخت؟خوشت میومد شاید،خوشت میومد وقتی میدیدی دارم برات میمیرم! خوشت میومد هی خوردم کنی و هی نازت و بکشمنه ؟؟چرا خفه شدی عشقم ؟بگو دیگه بازم بگو
قسمت_هفتاد_و_ششم حس کردم رو خودش کنترلی نداره داشت از عصبانیت آتیش میگرفت لیوان آب و از دستم گرفت و رو سرش خالی کرد صدامون ‌توجه ادمای اطرافمونو جلب کرده بود مصطفی ای که یه روز یه حامی قوی بود الان مثه یه بچه دوساله ضعیف و بی دفاع شده بود سرش و با دستاش گرفت چیزی از غرورش نمونده بود اولین بار بود صدای هق هق یه مرد و میشنیدم قلبم هزار تیکه شده بود دلم میخواست میتونستم برم کنار داداشم بشینم روموهای خیسش دست بکشم و بگم که همچی درست میشه! برای هزارمین بار تو دلم گفتم کاش مَنی وجود نداشت! اونقدر گریه کردیم که اشکامون خشک شد. دیگه جون داد و فریاد براش نمونده بود سکوت کرده بود یه سکوتی که تلخ تر از زهرمار بود کاش میزد تو گوشم و ساکت نمیشد! سکوتش از هرچیزی برام دردناک تر بود حق با مصطفی بود باید جلوی دلم رو میگرفتم نباید اینجوری میشد هرچی بود من باعثش بودم وبایدبخاطرش تاوان میدادم مصطفی برای زجر کش کردنم راه خوبی و انتخاب کرده بود شاید میخواست بیشتر آتیشم بزنه و دلش و آروم کنه! لبخند تلخی زد و جعبه ای و از جیبش در آورد آه پر دردی کشید و گفت : خیال میکردم بهم میگی شرایط روحی خوبی نداشتی! فشار درسا روت بود،یا هزار چیز دیگه و بهونه میکردی ومیگفتی از این به بعد همون فاطمه سابق میشی ! پدرم در اومد تا چیزی و برات پیدا کنم که قبلنا گفته بودی ازش خوشت میاد در جعبه رو باز کرد دلم میخواست همون لحظه بمیرم ! یه حلقه ظریف و نگین کاری تو جعبه میدرخشید! حس کردم واسه نفس کشیدن هوا کم آوردم هرچی سعی کردم هوای اطرافم و جمع کنم و به ریه هام بکشم نمیشد فقط یه صدای بدی و تولید میکرد احساس شرمندگی میکردم سرم و پایین گرفتم. نگام افتاد به غذای دست نخوردمون. مصطفی بلند شد و رفت تا پول غذارو حساب کنه چند دقیقه بعد با چندتا ظرف یه بار مصرف برگشت غذاها رو ریخت تو ظرف و گذاشتشون تو نایلون و منتظر به من نگاه کرد اومدم پایین و دنبالش رفتم نشستیم تو ماشین نایلون رو گذاشت رو پام و گفت: +رفتی خونه تا تهش و بخور حالت خوب نیست دوباره اشکای داغم چشمامو سوزوندنبا اینکه حال خودش داغون بود بازم حواسش به من بود دیگه چیزی نگفت و نگفتم دلم اتاقم و میخواست میخواستم پناه ببرم به تخت خوابم وقتی رسیدیم دم خونه بدون نگاه کردن بهم گفت خداحافظ یخورده نشستم در ماشین و باز کردم و آروم گفتم : _ببخش منو میدونم توقع بیجاییه ولی... چیزی برای ادامه جمله ام پیدا نکردم و با یه خداحافظ از ماشین دور شدم از صدای ساییده شدن لاستیک ماشین با آسفالت کوچه فهمیدم مصطفی رفت سرم و انداختم پایین و در و باز کردم آرزو میکردم کسی رو نبینم‌ خداروشکر ندیدم مستقیم رفتم تو اتاق و در و بستم سریع لباسام رو عوض کردم و نشستم کنج اتاقم عذاب وجدان مثه موریانه افتاده بود به جون تک تک سلولام. بخاطر خودم یه دلی و شکسته بودم . اونجوری که باید نمی تونستم درکش کنم ولی میدونستم باهاش چیکار کردم یاد پست محمد افتادم انقدر متنش و خونده بودم‌که حفظ شدم،گفته بود: شکستن دل به شکستن استخوان دنده می ماند ٬از بیرون همه چیز روبه راه است ٬اما هر نفسی که میکشی ٬دردی ست که میکشی. همش با خودم میگفتم کاش از من بدش بیاد ، مامانم چند بار در زد وقتی چیزی نگفتم خیال کرد خوابم و رفت. هرکاری کردم خوابم نبرد.
قسمت_هفتاد_و_هفتم هرکاری کردم خوابم نبرد تقریبا ساعت ۱۱ شب بود که صدای پدرم بلند شد، پتو رو دور خودم پیچیدم .استرس همه ی وجودم رو گرفته بود. صدا هی واضح تر میشد یهو بلند داد زد: +غلط کرده!من دختر اینجوری تربیت نکردم. در اتاقم با شدت باز شد. دیگه نتونستم خودمو به خواب بزنم . بابا که چشم های بازم رو دید به قیافه وحشت زده مامان خیره شد و گفت: +خواب بود نه؟ اومد سمتم بلند شدم‌و روبه روش ایستادم جدی بود.جدی تر از همیشه این بار چاشنی خشم هم به چهرش اضافه شده بود. تا خواستم دهن باز کنم‌و بگم چیشده با شدت ضربه ای که تو صورتم فرود اومد به سمت چپ کشیده شدم‌. با بهت به چهره برافروخته ی بابا نگاه میکردم . ناخوداگاه پرده اشک چشم هامو گرفت. هلم داد عقب که افتادم صدای جیغ های مامانم‌و میشنیدم که میگفت: +احمد ولش کن تو رو خدا. اومدم جلوتر که دوباره هلم داد و گفت: +مردم اسباب بازیتن مگه ؟زیادی بازی کردی باهاش دلت و زده ؟چیکار کردی با پسره مامانش داشت سکته میکرد ؟تازه فهمیدی دوستش نداری؟تا الان چه غلطی میکردی؟ روبه روش ایستادم و به چشماش خیره شدم ادامه داد: +اگه دوستش نداشتی چرا الان یادت اومد؟واسه چی زودتر نگفتی که اینطور شرمنده نشیم. ها؟؟حرف بزن دیگه؟چرا خفه خون گرفتی؟چرا لال شدی؟ میخواستم بگم شما هیچ وقت به من گوش نکردین، نخواستین صدامو بشنوین میخواستم دفاع کنم ولی با سکوت خودم و مجازات میکردم.حقم بود . هرچی بابام بهم گفت حقم بود .نگاه تاسف بارش وقتی که گفت دلم خوش بود بچه تربیت کردم، حقم بود .این همه حال بد حقم بود . دوری و نبود محمد هم حقم بود. وقتی صدای بسته شدن در رو شنیدم کف اتاق دراز کشیدم کاش یکی وجود داشت و درکم میکرد درک نشدن از طرف همه خیلی دردناک بود خیلی دردناک تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم. خیلی آزارن میداد . حتی خیلی بدتر از صدای کشیده شدن ناخن رو شیشه! مصطفی اینبار هم مثل همیشه وفاداریش رو ثابت کرده بود و به کسی نگفت دلیل اینکه ردش کردم چی بود. نمیدونم چطوری شبم صبح شد نماز صبح رو که خوندم ناخوداگاه از خستگی زیاد خوابم برد___ حدود سه هفته از شهادت بابای ریحانه میگذشت. و من حتی یک ثانیه هم باهاش نبودم تا بهش دلگرمی بدم. با صدای زنگ تلفن ، چشم هامو باز کردم و به گوشی نگاه کردم تا بفهمم کی زنگ زده که دوباره زنگ خورد و اسم ریحانه به چشمم افتاد جواب دادم : _سلام با صدای گرفته و داغونی گفت : +سلام فاطمه جون خوبی؟ _فدات شم تو چطوری؟ +خوبم خداروشکر .میگم ما داریم میریم مزار شهدا از اون طرف هم‌به بابا یه سر بزنیم. پنجشنبه اس دوست داری بیای باهامون ؟ _شما؟ +من و محمد با شنیدن اسم محمد دلم خواست برم ولی کسی و نداشتم که منو ببره.وقتی بهش گفتم که نمیتونم اصرار کرد و گفت نیم ساعت دیگه دم خونمون منتظره.با عجله رفتم سمت دسشویی و صورتم رو شستم‌.مسواک کردمو خواستم برم بالا که با قیافه پر از خشم بابا مواجه شدم. بیخیال رفتم تو اتاقمو اروم در رو بستم‌ .هنوز جای دستش رو صورتم بود. بی رحم بی درک. گوشم هنوزسوت میکشید. یه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و یه روسری مشکی بستم. موبایلم رو گذاشتم تو جیب شلوارم و چادرم هم سرم کرد‌م. اروم از پله ها رفتم پایین تا به مامان بگم میخوام برم مزار شهدا که بابا مثل ملک الموت جلوم ایستاد و زل زد به چشم هام. ‌ +ازکی تا حالا چادر سرت میکنی؟ چشم ازش برداشتمو _مدت کوتاهیه! +چادر و شهدات بهت یاد دادن بزنی زیر قول و قرار و آبرو و رابطه ی چندین و چندساله ی ما؟ خواستم جواب ندم ک دستمو کشید +کجا به سلامتی؟ _دوستم اومده دنبالم میخوایم باهم بریم بیرون +از کی اجازه گرفتی؟ به جورابام زل زد‌م و چیزی نگفتم. +ازکی تا حالا انقد خودسر شدی؟ این دوستت بهت یاد داده؟از کی تاحالا انقد پست فطرت شدی؟ داد زد : +از کی تا حالا بی صاحاب شدی ک ب خودت اجازه میدی هر غلطی کنی؟ مامان که سر و صداش رو شنید فوری خودش رو رسوند پیش ما و گفت: +احمد جان خواهش میکنم‌. بسه اقا. بابا بیشتر داد زد: +تو دخالت نکنهمینه دیگه. بچه رو دادم دست تو تربیتش کنی همین میشه‌. دختره ی بی چشم و روی بی خانواده. ببین چجوری آبروریزی کرده. به این فکر نکردی ک من چجوری باید سرم رو پیش رضا بلند کنم؟ بی نمک! چادرمو محکم کشیدو پرتم کرد عقب ،جوری ک چادرم از سرم در اومد. ادامه داد +حق نداری جایی بری! دیگه نمیتونستم تحمل کنم. تا همین الانش هم به زور جلو اشکام رو گرفته بودم‌، خدایا خودت کمکم کن خودت بگو باید چیکار کنم. بدو توجه به مامان رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم .دلم میخاست جیغ بزنم از غربتم. چرا هیچ کسی درکم نمیکرد؟چرا همه بی درک شدن یهو؟چرا به دنیا اومدم برای درک نشدن؟بلند بلند گریه میکردم که صدای موبایلم بلند شد. صدامو صاف کردم که دیدم ریحانس. جواب دادم _الو +کجایی تو دختر یک ربعه منتظرتم.بیا دیگه ادامه دارد... ✍🏻 نویسنده:
مطلع عشق
#ضرورت_آموزش_قبل_از_ازدواج #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_دوازدهم ✍ نکته ی مهمی که باید بدونیم ومتاسفانه
اینو دیروز یادم رفت بفرستم کانال 😢 الان فرستادم میتونین مطالعه کنین😊
مطلع عشق
#مهارتهای_کنترل_خشم ۱۶ اولین نشونه یه آدم ضعیف و کوچیک، اینـ👇ـه که؛ در برخورد با مسائلِ غیردلخواه
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆 روز دوشنبه( )👇 (از این ببعد میخوام بجای حجاب وعفاف ، درباره ی سواد رسانه ، مطلب بذارم بهتر نیست؟😊 )
رسانه ها افکار ما را می سازند و افکار لباس و خوراک و ... ‌❣ @Mattla_eshgh
🚫آمریکا کدام بخش فضای مجازی را برای ما محدود نکرده است؟ ‌‏@avini_center ‏🇺🇸 آمریکا و تحریم‌هایش شاید برای ما ایرانی ها موضوع جدیدی نباشد اما نکته مهم این است که در تحریم‌های ما به کدام قسمت‌ها دسترسی داریم و از کدامشان محروم هستیم؟ 🔻 تحریم شده‌ها: 👈 در حوزه شرکت‌های آمریکایی چون گوگل و آمازون سرویس‌های خود را به روی کسب و کارهای ایرانیان بسته‌اند. 🌐 در که خود از جمله اهداف توسعه پایدار سازمان ملل متحد و مفاد اعلامیه جهانی حقوق بشر است، شرکت های تامین کننده راهکارهای آموزش الکترونیکی، زیرساختی و نرم افزاری آمریکایی، ایران را تحریم کرده اند. 🏢 شرکتهایی مثل: ‏Adobe ،Cisco ،Citrix ،Microsoft 🔸حتی دسترسی مردم ایران به آموزش‌های الکترونیکی رایگان را نیز بسته اند مانند: ‏Coursera 🔻 محدود نشده‌ها: 👈 تمام حوزه های . 🔹در همه ابعاد فضای مجازی، آمریکا به دنبال آن است که ایران را در فضای مجازی سرگرم کند و آنجا که جنبه‌های اقتدار ایرانی، چون عرصه‌های علم و فناوری و اقتصاد، سلامت و غیره مطرح است، مخاطب ایرانی با محدودیت های جدی مواجه شده است. ✅ نکته: بیشترین تغییرات و نگرش این روزها با استفاده از فضای سرگرمی رخ می دهد؛ جایی که حواسمان نیست.
مطلع عشق
قسمت_هفتاد_و_هفتم هرکاری کردم خوابم نبرد تقریبا ساعت ۱۱ شب بود که صدای پدرم بلند شد، پتو رو دور خو
هفتاد و هشتم شرمندم به خدا. خواستم ادامه بدم که دوباره گریم گرفت.با هق هق گفتم _نمیتونم بیام ریحانه‌ ،بابام نمیزاره. میگه حق نداری بری بیرون. +ای وای چرا؟ چیشده؟ هق هقم اجازه نداد چیزی بگم که گفت : +بابات خونه است الان ؟ _آره ولی فکر کنم چند دقیقه دیگه بره +آها باشه.گریه نکن قربونت برم .شاید دلخوره ازت. ایرادی نداره یه وقت دیگه ازش اجازه میگیریم با ما بیای .بهت زنگ میزنم دوباره . _باشه .مرسی ریحانه جون .خداحافظ خداحافظی کرد وتلفن قطع شد. دلم گرفت. بعد مدتها میتونستم ببینمش ولی نشد!! دلم نمیومد لباسم رو عوض کنم از جام تکون نخوردم دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت نمیدونم چقدر گذشت که در اتاقم باز شد و مامان اومد تو بهم نزدیک شد ویه نگاه به صورتم انداخت و گفت: +با این وضعت دوستت هم دعوت میکنی؟ با تعجب بهش خیره شدم از اتاق بیرون رفت داشتم فکر میکردم منظورش چی بود که چشمم افتاد به ریحانه که سیاه پوشیده بود و یه لبخند تلخم رو لباش نقش بسته بود. با دیدنش از جام بلند شدم و پریدم بغلش. شرمنده بودم که این همه مدت نتونستم برم پیشش. وقتی دیدمش دوباره همه ی غم هام یادم افتاد و توبغلش یه دل سیر گریه کردم. لاغر شده بود رنگ به صورتش نمونده بود. دستش و گرفتم و نشستیم _ریحانه جون ببخش منو .دلم میخواست دوباره بیارم پیشت ولی نشد. +این چ حرفیه .شما خیلی لطف کردین به ما.بگو ببینم چیشده چرا انقدر داغونی؟؟ وقتی بیشتر بهش نگاه کردم متوجه شدم چقدر تو این مدت شکسته شده، دلم براش کباب شد نگاه منتظرش رو که دیدم همچی رو گفتم . از مصطفی و حمایتاش از محبت پدر و مادرش از توجه شون ب من از بی وفایی خودم از دلی که شکستم از کتکی ک خوردم همه چیز رو بهش گفتم دستم و تو دستش گرفت و گفت: +تو حق داشتی خودت راهت رو انتخاب کنی پدرتم الان ناراحته بعدا میفهمه که خیلی خوب شد الان گفتی و خودت رو خلاص کردی . یخورده مکث کرد و گفت : +ولی فاطمه تو که همش از این پسره تعریف کردی چیشد که اینجوری مخالفت کردی ؟فقط واسه اینکه عاشقش نبودی؟ ادامه دارد... ✍🏻 نویسنده:
قسمت_هفتاد_و_نهم +با چیزایی ک از تو شنیدم ،مطئمنا وقتی باهاش ازدواج میکردی دلت رو میبرد خب. سرم رو انداختم پایین کاش روم میشدبهش بگم دیگه دلی برام نمونده که کسی بخاد ببرتش دلم میخواست میتونستم بگم منم مثل مصطفی یه بیچارم که عاشق یه آدم اشتباه شده! ولی فقط تونستم بگم: _هیچوقت این اتفاق نمیافتاد. +چرا فاطمه ؟چی رو به من نمیگی؟ سعی کردم بحث روعوض کنم یه لبخند الکی زدم و گفتم: _بزار برم یه چیزی برات بیارم همینجوری نگهت داشتم اینجا ریحانه تا اینو شنید بلند شدو گفت: +نه قربونت برم محمد منتظره _چیی؟از کی تاحالا؟ +از وقتی که زنگ زدم بهت. _وای بمیرم الهی متعجب نگاهم که کرد تازه فهمیدم گند زدم سعی کردم عادی باشم: _الهی بمیرم برات کلی مزاحمت شدم بخاطر من وقتت تلف شد. لبخند بی جونی زد و گفت: +عه فاطمه نگو اینجوری.دیگه هم‌اینجوری گریه نکن سکته کردم.نگران هیچی نباش و به خدا توکل کن همه چی درس میشه. _چشم.خیلی بد شدبعد مدتها اومدی خونمون اینجوری شد اگه منتظرت نبودن نمیذاشتم بری +میام بازم عزیزم دست کشیدروگونه ام که رد انگشتای بابا باعث کبودیش شده بود دوباره بغلم کردو داشت خداحافظی میکرد که گفتم: _میام باهات تا دم در +نمیخوادبابا خودم میرم اجازه ندادم اعتراض کنه و چادرم و سرم کردم یهو یه چیزی یادم افتاد و بهش گفتم: _ریحانه چیشد که موندی؟ +مگه تو،تو لحظات بدم باهام نموندی؟من میذاشتم میرفتم؟ دستش رو گرفتم رفتیم بیرون محمد با دیدنمون از ماشین پیاده شد. آروم سلام کردو منتظر موند تا ریحانه بره تو ماشین بشینه ریحانه رو بغل کردم و دوباره ازش معذرت خواستم وقتی رفت طرف ماشین تازه تونستم ب محمد نگاه کنم محاسن و موهای همیشه مرتبش نا مرتب تر از همیشه بود خستگی چشماش غرورش رو محو کرده بود با تعجب نگاهش نشست رو گونم.سریع نگاهش رو برداشت و نشست تو ماشین میدونستم چقدر درد کشیده ولی هنوز محکم بود وچیزی از قدرتش کم نشده بود میدونستم چقدر عاشقه پدرشه.ولی برام عجیب بود صبرشون کاش میفهمیدم این همه توکل و صبرشون از کجا نشات میگیره؟ چطور تونستن مثل قبل خودشون رو حفظ کنن. غرق افکارم بودم و نگاهم به ماشین بود که به سرعت دور شد از جلو چشمام _ محمد: با اصرار ریحانه راضی شدم که بریم دنبال دوستش‌ به محض اینکه نشستیم تو ماشین تلفن رو برداشت و زنگ زد بهش. قرار شد نیم ساعت دیگه دم خونشون باشیم. خیلی وقت بود نرفته بودم سپاه از همه چی عقب مونده بودم. یه سری فایل که از قبل دستم بود رو رفتم که به محسن بدم تا با خودش ببره تهران . بعد از اینکه کارم تموم شد روندم سمت خونه ی دوست ریحانه. بعد از چند دقیقه رسیدیم. یکم صبر کردیم تا بیاد. ولی نیومد. کلافه تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم: _ریحانه ببین چقدر وقت کشی میکنی! زنگ بزن بهش ببینم دیره. ریحانه سرش رو تکون دادو شمارش رو گرفت بعد از چندتا بوق جواب داد. صدای گوشیش خیلی بلند بود طوری که من میتونستم بشنوم‌ منتهی توجهی نداشتم به حرفاشون که یه دفعه صدای گریه هایی ک از پشت تلفن میومد حواسمو از افکارم پرت‌ کرد. دقیق شدم و سعی کردم ببینم چی میگن. یخورده ک گذشت ریحانه تلفن رو قطع کرد با تعجب بهش گفتم _چیشده؟نمیاد؟ +وای نه نمیدونم چ اتفاقی افتاده. باباش سخت گیر بود ولی نه در این حد که. _حتما چیزی دیده ازش که نمیذاره بره بیرون. +نه بابا اهل این چیزا نیست بیچاره. _پس چیشده؟ +چه میدونم. دندون رو جیگر بزار برم تو بپرسم ازش. گفت چند دقیقه دیگه باباش میره بیرون. _مثلا چند دقیقه دیگه؟؟کی میخاد صبر کنه تا اون موقع؟ +خواهش میکنم محمد. صبر کن دیگه. چیزی نگفتم. اصلا نه حوصله ی حرف زدن داشتم نه بحث کردن. دلم هم نمیخواست دل خواهر کوچولوم رو بشکونم‌ . جدیدا از شنیدن صدای خودم هم حالم بد میشد. یه مداحی پلی کردم و حواسمو دادم بهش و باهاش زمزمه کردم‌. تقریبا یک ربع گذشت که دیدم در خونشون باز شد و یه سمند بیرون زد از خونه. قیافه خشن باباش بود که مثل همیشه ابروهاش توهم گره خورده بود. یه گاز دادو ماشین از جاش کنده شد‌ . بلافاصله ریحانه از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونشون. منم نگاهم رو ازش برداشتمو صندلی رو خوابوندم و صدای مداحی رو بلند تر کردم‌. خواستم گوشیم رو روشن کنم که صورتم تو صفحه مشکیش پیدا شد. چقد بی حال و شلخته! یه دست کشیدم به محاسنم و گوشیمو پرت کردم تو داشپورت. چشم هامو بستم. نفهمیدم چقدر گذشت . از جام پاشدم و صندلی رو به حالت اولش برگردوندم و چشم دوختم به در خونه، که ریحانه اومد بیرون پشت سرشم دوستش اومد. نگاهم رفت سمت لنگه ی شلوارم که مجبور نشم سلام کنم‌ که فهمیدم شلوارم خاکیه. در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. شلوارم رو با دست تکوندم ک دیدم ریحانه اومد نزدیک ماشین. بهم اشاره زد ک سلام کنم. منم سرمو تکون دادم و آروم سلام کردم.