eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت_دویست_و_بیستم کنار مزارش نشسته بودم که احساس کردم یکی نزدیک میشه . انقدر که گریه کرده بودم و سرخ شدم ترجیح دادم واکنشی نشون ندم..... مشغول حال خودم بودم که با صدای سلام سرمو بالا اوردم محمد حسام بود پسره ی استغفرالله دلم میخواست خرخرشو بجوم _و علیکم ... درست به موازات من با فاصله ی چند متری نشست . همونطور که چشمم به مزار بابا بود گفتم _چرا شما همیشه اینجایید؟ با بهت بهم نگاه میکرد حق داشت .منم بودم هنگ میکردم +راستش من یکشنبه ها میام اینجا ... ولی امروز به خاطر چیز دیگه ای اومدم .‌... خانم دهقان فرد؟ _بله؟ +بچه ها گفتن شما اون روز بودین سر امتحان.. چرا ....؟ نذاشتم حرفش تموم شه که گفتم _ببینید یکاری کردم تموم شدو رفت ...نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت باید اینکارو کنم راستش دلم براتون سوخت چون استاد باهاتون لج کرده بود ... فقط همین .خواهش میکنم ازتون که بزرگش نکنید. حرفم که تموم شد گفت +بابت اون کار ازتون خیلی ممنونم و نمیدونم چجوری لطفتون رو جبران کنم. ولی یه موردی آزارم میده ... اینکه شما چی راجع به من فکر میکنید؟چرا مثل یه مزاحم با من برخورد میکنید؟مگه من چیکار کردم؟ نمیدونم چرا به غرورتون اجازه میدید قلب و روحتون رو تسخیر کنه ... غرور خوبه ولی به جاش... دلم نمیخواست اینارو بگم ... من اومده بودم ازتون تشکر کنم فقط همین . ولی باور کنید کسی که مقابلتون نشسته آدمه و شخصیت داره ... دلیل نمیشه تا چیزی به مزاجتون خوش نیومد بد برخورد کنید ... اون از اولین برخوردتون اینم از الان ... بعداز یه مکث کوتاه ادامه داد +شاید هم حق با شما باشه ،ببخشید بی امون تاختم ... حلال کنید یاعلی ... بلند شد که بره بهت وجودمو با خودش برده بود نمیتونستم لب از لب باز کنم حرف بزنم. تو عمرم کسی این حرفا رو بهم نزده بود ... وجدانم اجازه نمیداد بزارم همینجوری بره . بنده ی خدا گناه داشت .. همه ی تلاشمو کردم که بتونم یه جمله ی مناسب بگم ... اما فقط تونستم بگم _میشه نرید؟ با حرفم ایستاد ... انگار منتظر بود همینو بگم ... آب دهنمو بزور قورت دادمو گفتم _پس بشینید پشت به من به چندتا مزار جلوتر تکیه کرد و نشست . _من بابت رفتار و لحن بدم ازتون عذر میخوام ... چیزی نگفت که گفتم _اقای ابتکار فقط برای این اونکار رو کردم که استاد دیگه دلیلی برای شکستن غرورتون نداشته باشه جلو بقیه .... بعد از چند لحظه سکوت گفت +غرورم جلوی بقیه؟ شما غرور من رو پیش خودم شکوندین بقیه دیگه کین ...!! خیلی خجالت کشیده بودم اینکه اومده بود جلو بابا زیرابمو بزنه ته ته نامردی بود... یه جورایی حق با اون بود .من رفتارم خیلی بد بود _امیدوارم من رو ببخشین +خدا ببخشه . جو خیلی سنگین بود نمیدونستم چجوری باید این سکوت رو بشکونم و سوالی که مدتها بود میخواستم ازش بپرسم رو بگم ... تازه انقدر با حرفاش شرمندم کرده بود که جای حرف باقی نمونده بود ... سکوت چند دقیقه ای بینمون رو شکوندم و گفتم _چجوری با پدرم آشنا شدین ؟ +داستان داره ... حال شنیدنش رو دارین؟ _اگه نداشتم نمیپرسیدم ... +خیلی خوب ... من تا دو سال پیش تهران زندگی میکردم مهندسی پزشکی میخوندم... اما به گرافیک علاقه داشتم ... از خانواده مقید و پایبند به عقاید مذهبی هم نبودم .. تو کلاسای طراحی شرکت میکردم. اون جا با دوتا دوست آشنا شدم که اسمشون رضا و محمدحسین بود . دوتا بچه مذهبی ... یه روزی که نمایشگاه کتاب زده بودن به پیشنهاد ممدحسین رفتیم نمایشگاه که کتاب بخریم . رضا دنبال کتاب دا و ممدحسین هم دنبال کتاب نامیرا و دختر شینا میگشت ... منم که فقط واسه همراهی اونا رفته بودم... بچه ها که کتاباشونو پیدا کردن تو راه برگشت با غرفه ی کتاب مادرتون رو به رو شدیم . طرح جلدش و از همه مهمتر اسم کتاب توجه منو به خودش جلب کرده بود. با اینکه مذهبی نبودم ولی ارادت خاصی به حضرت زهرا داشتم مقبره ی خاکی و در سوخته ی رو جلد واسم خیلی جالب بود ... رفتم سمت کتاب و وقتی فهمیدم راجع به شهیده منصرف شدم از خریدنش...اون روزبرگشتیم خونه . شب که خوابیدم خواب یه مرد نورانی رو دیدم که از من رو برمیگردونه ... دقت که کردم دیدم فضا تو همون طرح جلد کتابه .‌ صبح که از خواب بیدار شدم بلافاصله رفتم نمایشگاه و اون کتاب رو خریدم ... نه برای اینکه رضایت اون مرد نوارنیو جلب کنم بلکه فقط بخاطر اینکه حس میکردم تو ضمیر ناخوداگاهم مونده .‌ اون زمان نوزده سالم بود ... کتاب تو کتابخونه ی اتاقم یه سال خاک خورد ... یه روزی که حالم مضخرف تر از همیشه بود و حس میکردم واسه خودم زندگی نمیکنم ... روزی که حس کردم حالم خیلی بده و باید برا خودم یه کاری کنم رفتم سراغ کتابخونه ... اتفاقی چشمامو بستمو دستمو گذاشتم رو کتاب . اولش وقتی فهمیدم این کتابه یکم کسل شدم ...ولی بلافاصله شروع کردم به خوندش طوری که به خودم اومدم دیدم ساعت ۳ صبحه و من تو کتاب غرقم ... ادامه دارد..
قسمت_دویست_و_بیست_و_یکم خلاصه کتاب که تموم شد حالم خیلی دگرگون شده بود ... دلم‌میخواست از این جا بعد راهمو خودم انتخاب کنم و نزارم کسی واسم تصمیم بگیره ... حتی اگه بخوام از خانوادم ترد شم ..‌ شخصیت پدرتون واسم یه شخصیت فوق الهاده بود ... یه الگوی تمام عیار.. خیلی تحت تاثیرشون قرار گرفتم ... شخصیتی که شیفتش شدم . یه مدت دانشگاه نرفتم عوضش کارم شده بود بین کتابای فلسفه ی اسلامی قدم زدن و خوندن راجع به دینی که اسما تو شناسمم بود ولی رسما بویی ازش نبرده بودم .... با کمک رضا و ممدحسین جواب خیلی از سوالامو گرفتم‌‌‌ کم کم پام به هیئت باز شدو مخلص کلام اینکه تغییرات زیادی کردم ... به خاطر مریضی پدربزرگم اومده بودیم شمال. بعد فوت پدربزرگ‌من اینجا موندگار شدم . با تمام مخالفتا و سخت گیریای مادر و پدرم تغییر رشته دادم و تو اون رشته و دانشگاهی که دلم میخواست ثبت نام کردم ... مزار پدرتون رو پیدا کردم عهد کردم یکشنبه ها یعنی خلوت ترین زمان ممکن بیام اینجا ... کم کم با یه سری بچه ها اشنا شدم باهم یه گروه مستند سازی زدیم به نام "مزار خاکی" ... پله پله با کمک شهیدتون پیش رفتیم ... لحظه لحظه حس خوب زندگیمو از پدرتون دارم حس خوب شناختن خودم رو از پدرتون دارم ... و همچنین حس خوب عشق رو....! تو کل تایم صحبتش به حرفاش گوش دادم . چقدر واسم جالب بود زندگیش ... با شنیدن جمله ی اخرش جا خوردم توقع نداشتم اینو الان اینجا و تو این شرایط بشنوم ... نمیدونم چرا ... ولی با شنیدن جمله ی اخرش یه احساس عجیبی رو تو قلبم تجربه کردم... +حالا فقط یه کمک میخوام از شما ... جواب چندتا سوال خشک و خالی میدونم به هیچ عنوان با کسی مصاحبه نمیکنید ... ولی قسمت اخر مستند من لنگ یه راشه کوتاهه ....!!! لنگ یه چند دقیقه صحبت از شهید محمد ... خانم دهقان فرد خواهش میکنم ازتون نه نیارین .... _کمکی از دست من بر نمیاد ... نه من و نه مامان هیچکدوممون ...! +منم نمیتونم مستندمو بدم بیرون ... انقدر صبر میکنم انقدر میام سر این مزار تا شهیدتون اول حاجتمو بده بعدشم کارمو راه بندازه ....____________ +نمیدونم به عشق در یک نگاه اعتقاد داری یا ن ...؟! _خب؟ +ولی من با یه نگاه عاشقت شدم ... _با همین حرفات گولم زدی دیگه ... +کاش همه ی گول زدنای دنیا همینطوری بود ...! _میخوام یه اعترافی کنم! +خب؟ _منم یه جورایی اره ... +هه نگاه هنوزم نمیگی ... بعد میگم مغروری میگی نه ...!!! _خب نمیگم نه +ولی خودمونیما ... کاش همه ی گول زدنا اینجوری باشه ... _اه چندبار میگی خب ؟ الان خوشحالی که منو در کنارت داری؟ +نمیدونم ... ولی چیزیو ک خوب میدونم اینه ک همیشه دلم میخواست بابات مثل بچش بهم نگاه کنه ... _حسااااامممم نمیدونی خوشحالی منو در کنارت داری یا نههه؟؟؟ متاسفم واستت!! جرئت داری جلو بابام اینا رو بگی؟؟ خندید و واسم زبون در اورد . _دیوونه . +خب اره دیگه دیوونه شماییم جانا ... _به قول بابا رنجور عشق به نشود جز به بوی یار ... ادامه دارد... ✍🏻 نویسنده:
قسمت_دویست_و_بیست_و_دوم کفشامو پوشیدم و رفتم سمت آسانسور خونشون .. _چرا نمیای؟دیر میشه +میام الان دیگه چقدر غر میزنی غزال صبر کن یکم . دارم روسریمو میبندم... _همش وقت تلف میکنی ... آخرش انتشارات میبنده عجله کن دیگه‌.. +اومدم اومدم چادرش رو سرش مرتب کرد و با گوشیش اومد بیرون. تو پاگرد کفشاشو پوشید و در و قفل کرد _چه عجب تشریف اوردی +خداوکیلی خیلی غر میزنی بریم. _بریم رفتیم تو اسانسور که دکمه ی پارکینگش رو فشار داد . دوربین گوشیش رو باز کرد و گفت +تو آینه نگاه کن _ببین قیافم خوب نی +گمشو بدونگاه کن میخوام استوری بزارم روش استیکر میزارم _باش +یک دو سه ‌.‌ از اسانسور رفتم بیرون و چادرشو کشیدم. _میگم فاطمه یه استرس عجیبی دارم ... به نظرت خوب میشه ؟ +نمیدونم ایشالله که خوب میشه من که یه شوق عجیبی دارم _اره منم ... +دوست دارم چندتا جلد ناحله رو به مخاطبای پایه هدیه بدیم ... _اوهوم . چندتا خیابون رو پیاده رفتیم و راجع به کتاب صحبت کردیم.. رسیدیم انتشارات .. از شوق پله ها رو یکی در میون میرفتیم ... رسیدیم بالا و مسئول کتابمون خانم رضایی رو پشت کامپیوترش پیدا کردیم .. بعد از یه سلام و احوالپرسی گرم نشستیم رو صندلی از جاش بلند شد و رفت تا کتابو برامون بیاره .... دستای سرد فاطمه زهرا رو تو دستام محکم گرفتم ... بعد از چندثانیه با دست پر برگشت کتابو از دستش گرفتم و با لبخند رضایت رو جلدش دست کشیدم _وای وای چقدر خوب شده .. کتاب و دادم دست فاطمه با ذوق بهش خیره شده بود . مشغول ورق زدن کتاب ۳۱۵ صفحه ای مون بودیم که خانم رضایی گفت: +راستی بچه ها من نفهمیدم تهش.... معنیِ این ناحله چیه ؟ برگشتم سمت فاطمه زهرا اونم با لبخند تو چشام خیره بود برگشتیم سمت رضاییو باهم گفتیم : _دلداده ی متحول ...!!!!! ....... فهو ناحل ... هدیه به پیشگاه آن مادر پهلو شکسته ... آن خواهرِ غم پرور ... امام عصر و الزمان مهدی عج ... و محاسن در خون غلتیده و چشمان پر فروغ محمد ....!!!! لا أرغب غيرك فكل أمنياتي تختصر بك! مرا به غیر تو رغبتی نیست که تمام آرزوهایم در تو خلاصه می‌شود! دیگر ادامه ندارد...(: 💚 التماس دعا ✍🏻 نویسنده:
سلام 😍 جواب چندتا از سوالایی که براتون پیش اومده بود: 💚امیرعلی (پسردوم محسن) و زینب خواهر و برادر رضایی بودند 💚همه ی شخصیت های رمان به استثنای شخصیت شهید تخیلی هستن.ولی شهید واقعیه. " بخش زیادی از رمانم برگرفته از زندگی شهدای مختلفه ،و گاهاً حرف هاشون " 💚رمان هنوز به چاپ نرسیده و رمانی که ان شالله قراره به چاپ برسه مقداری متفاوت تر از این رمانه و شهید شاخص داره. ⭕️رمان واقعی نیست...⭕️
واقعیت تلخ زندگی مجازی خیلیا ‌❣ @Mattla_eshgh
♨️ / چطور به منابع جست‌وجوی دسترسی داشته باشیم؟ 📍برای اینکه بدونین نتایج جست‌وجو توی گوگل چقدر معتبره، می‌تونین از ترفند سنجش اعتبار منابع گوگل استفاده کنین. 📍برای این کار روی آیکن سه نقطه در کنار هر نتیجه کلیک کنین تا به پنل About this result دسترسی داشته باشین. توی این قسمت می‌تونین جزئیات مرتبط با منبع موردنظر و علت نمایش اون رو ببینین.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیریه‌های اینستاگرامی!🛍 😐 یکی از روش‌های جذب فالور شاخ‌های اینستاگرامی انجام امور خیریه هست. این دو نفر شب میرن در خونه‌های مردم یه بسته میذارن و عکس می‌گیرن و با همون بسته ده‌ها عکس میگیرن، بدون اینکه در واقع کمکی کرده باشند. بعد با تبلیغ تو به اسم خیریه کلاهبرداری می‌کنند.😒 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#غولهای_رسانه_ای 🍃 شش ابر رسانه آمریكایی، جریان اصلی رسانه‌ ها در جهان را در دست دارند و هدف اولیه
🔺وایاكام: ▫️ وایاكام دومین شركت بزرگ رسانه‌ای است كه مالك شبكه‌های تلویزیونی متعدّدی چون شبكه سراسری CBS آمریكاست. این شركت توسط یك به نام "سامنر ردستون" اداره می‌شود و فیلم‌های سینمایی این شركت توسط «پارامونت پیكچرز» به مدیریّت زنی یهودی به نام "شری لنسینگ" تولید می‌شود. 🔻نیوز كورپوریشن:  ▫️سومین شركت رسانه‌ای بزرگ آمریكا و متعلّق به مرد ثروتمند رسانه‌ای جهان‌ "رابرت مرداک" است كه به گرایش‌های راست گرایانه‌اش معروف است. این شركت علاوه بر ایالات متّحده در بسیاری از كشورهای جهان، از جمله انگلیس، استرالیا، كانادا، هند، هنگ‌كنگ، چین و ایتالیا نیز سرمایه‌گذاری‌های كلانی كرده و در همه جای دنیا صاحب شبكه‌های رادیویی و تلویزیونی متعدّدی است. 🔺 والت دیسنی:  ▫️والت دیسنی بزرگ‌ترین شركت رسانه‌ای منحصراً سرگرم‌كننده آمریكا و جهان است كه یكی از بزرگ‌ترین شركت‌های رسانه‌ای و سرگرمی جهان به شمار می‌آید. "میخائیل ایزنر"، رئیس و مدیر اجرایی این شركت، نیز فردی است. این شركت كه بسیاری از شنیدن نام آن به یاد كارتون‌های جذّاب و ملودرام سینمایی و تلویزیونی می‌‌افتند، مالك شبكه تلویزیونی ماهواره‌ای سراسری آمریكا (ABC) است كه نقش مۆثّری در انتشار اخبار و اطّلاع‌رسانی مردم آمریكا به عهده دارد 🔺 برتلزمان:  ▫️برتلزمان از بزرگ‌ترین شركت‌های رسانه‌ای است كه سرمایه‌گذاران آن آمریكایی، اروپایی هستند و احاطه و گستره نفوذ این كمپانی در خارج از آمریكا، به ویژه اروپا در مقایسه با دیگر رسانه‌های آمریكایی به حدّی است كه برخی آن را كمپانی غیرآمریكایی قلمداد می‌كنند.خواهران معروف RTL كه مجموعه‌ای از شبكه‌های رادیویی و تلویزیونی و استودیوهای فیلم‌سازی هستند، متعلّق به این غول رسانه‌ای اروپایی، آمریكایی هستند. ادامه دارد ...
سلام شبتون بخیر😊 امشب داستان نداریم ان شاءالله از فرداشب داستان جدید شروع میشه
مطلع عشق
واقعیت تلخ زندگی مجازی خیلیا #اینستاگرام #فضای_مجازی ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز دوشنبه( سواد رسانه )👆 پستهای سه شنبه ( (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتی_امام_زمان ۱۰۸
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
امام زمان عج_۱۰۸.mp3
4.87M
۱۰۸ 💚 درد فراق؛ تنها جانِ عاشق را می گزد! یک سؤال؛ تــو...چند حبّه درد، قورت داده ای؟ @Ostad_Shojae
هدایت شده از سنگرشهدا
●چقدر آخر این ماه سخت و سنگین است ●تمام آسمان و زمین بیقرار و غمگین است ●بزرگ تر ز غم مجتبی «ع» و داغ رضا «ع» ●فراق فاطمه با خاتم النبیین «ص» است! (ص)🥀 (ع)🥀 (ع)🥀 🥀 iD ➠ @sangarshohada 🏴
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 184 💠 تو همین حس و حال بودند محمد مهدی و ساسان که یک مرتبه خبر رسید #سفیانی یک لشک
185 💠 حاج قاسم گفت : شرایط خیلی پیچیده و سخت هست ، ما نمی تونیم اینجا فقط خودمون تصمیم گیرنده باشیم. عزیزان حزب الله و یمنی هم در کنار ما هستن اینجا جای بسیار حساسی هست در مکان و زمانی حساس قرار گرفتیم کوچکترین اشتباه ، آخرین اشتباهه 👈 باید منتظر دستور باشیم ، تجربه این همه سال ثابت کرد که دستور ولی فقیه اگر عمل بشه ، موفقیت هم همراهش هست ✳️ رزمنده ها به آرامش رسیدن ، خیالشون راحت شد ، منتظر موندن تا دستورات لازم رو صادر کنه ، فرماندهان هم در اتاق فرماندهی مشغول آنالیز کردن جنگ دیشب بودن که خیلی سنگین بود هم تلفات داشت و هم زخمی هم باید نقاط ضعف برطرف میشد و هم آمادگی لازم برای دفع حملات قبلی صورت می گرفت 👈👈 ناگهان دستور طی یک پیام کوتاه به جبهه رسید، پیام کوتاه بود و چند کلمه ای اما کاملا روشن و واضح: ⬅️ بسم الله الرحمن الرحیم، رزمندگان اسلام خدا قوت ، در عراق بمانید و خود را قوی کنید ، نگران مدینه نباشید ➡️ ❇️ اخبار مدینه : 🌺 امام زمان (عج) خبردار شدند که لشکر سفیانی در راه مدینه هستند ، به نزدیکان خودشون اعلام کردند که به مردم مدینه خبررسانی کنند که اگر ممکنه از این شهر برن بیرون، چون هنوز لشکر کامل فراهم نشده بود و امکان جنگیدن با در مدینه نبود ، اما این بیرون رفتن موقتی هست و خیلی زود به مدینه بر خواهند گشت خود امام زمان (عج) هم قصد حرکت به سمت مکه رو داشتند تا ان شالله به زودی قیام اصلی رو شروع کنند. 👈 امام زمان (عج) قبل رفتن به مکه ، دست به دعا شدند و فرمودند...
186 🔰 👈 امام زمان (عج) قبل رفتن به مکه ، دست به دعا شدند و در دعای خودشون از خدای متعال خواستند که شر و لشکریانش رو به خودشون برگردونه و اسلام و ممالک اسلامی و مردم مسلمان و مظلوم غیرمسلمان رو از دست این پلید حفظ کنه ✅ بعد از دعا ، امام به همراه یاران نزدیک خودشون به سمت مکه حرکت کردند. 💠 لشکر یک روز بعد به رسید، اما باز هم سفیانی در بین اونها نبود و همچنان در مقر خلافت خودش در شام حضور داشت، لشکریان این پلید از خدا بی خبر همه شهر رو به جستجوی امام زمان (عج) گشتند اما نتوانستند امام رو پیدا کنند 👈 به عده ای از شیعیان مشکوک شدند ، خانه همه اهل مدینه رو گشتند ، افراد مشکوک رو تحت شدیدترین شکنجه ها قرار دادند که بهشون بگن امام زمان کجاست و کجا مخفی شده اما این شیعیان غیرتمند و مومن ، تخت شدید ترین شکنجه ها هم حرفی نزدند و پای این اعتقاد خودشون تا دادن جان شیرین ، ایستادند و همچنان که زیر لب یاصاحب الزمان ادرکنی می گفتند، شربت شهادت رو نوشیدند ✳️ لشکر سفیانی شهر مدینه رو غارت کرد و مردم بی پناه اون رو مورد قتل عام قرار داد، اما جرأت نزدیک شدن و تخریب مسجدالنبی و قبر پیامبر(ص) رو نداشتند ، همانطور که قبلا سران آمریکا و انگلیس این موضوع رو تذکر داده بودند 👈 فرمانده لشکر سفیانی در مدینه ، این خبر رو به گوش سفیانی می رسونه ⬅️ از شدت خشم ، هرچی کنارش بود رو پرتاب کرد و سریع با یک خط امن غیر قابل رهگیری ، تماسی رو با سران آمریکا و انگلیس گرفت تا کسب چاره کنه 👈 بعد تماس ، اونها بهش گفتند که حتما بره تعقیب امام زمان (عج) ، چون ممکن نیاز زیاد دور شده باشند و طبق روایات شیعی ، مهدی باید الان در مکه باشه، پس با تمام قدرت به سمت مکه برین 💠 سفیانی که این رو شنید سریع با لشکرش در مدینه تماس گرفت و گفت با تمام قدرت به سمت مکه حرکت کنین که مهدی قطعا اونجاست 👈👈 لشکر بعد دریافت این دستور ، با تمام قوا حرکت رو شروع کردند به سمت مکه و به هر چیزی که سر راهشون باهاش برخورد می کردند ، چه موجود زنده چه غیرزنده ، نابودش می کردن با تمام قدرت در حال حرکت بودند که ناگهان...... ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار پاکان را قیاس از خود مگیر گرچه باشد در نوشتن شیر، شیر آن یکی شیر است کآدم می خورد وآن یکی شیر است کآدم، می خورد ! و صدای زنی درد کشیده به گوش می‌رسد که از لابه لای جمعیت فریاد می‌زند، سلام ما را به رهبر برسانید... ‌❣ @Mattla_eshgh
ارتباط افشاگری هاوگن با قطعی شبکه‌های اجتماعی فیس‌بوک، اینستاگرام و واتس‌اپ 🔸اختلال در سامانه‌های مرتبط با فیس‌بوک، چند ساعت بعد از افشاگری فرانسیس هاوگن این ظن را تقویت کرده است که علت اختلال، تلاش فیس‌بوک برای پاکسازی و از بین بردن آثار فرایندی بوده که هاوگن آنها را فاش کرده است. 🔸هاوگن، از مدیران فیس‌بوک بود که سه ماه پیش مجبور به استعفا شد اما قبل از خروج از شرکت، چندین فایل داخلی را کپی کرد. 🔸او فاش کرده است که فیس‌بوک روندی را اجرا می‌کند که در نهایت، امنیت جوامع و جان مردم را تهدید می‌کند. 🔸بر اساس افشاگری‌های هاوگن، فیس‌بوک و اینستاگرام به‌طور سیستماتیک و بسته به منافع و مقاصد موردنظر، محتوای خشونت‌افزا و تفرقه‌افکنانه در جوامع را به دل‌خواه، تقویت و پررنگ می‌کنند، حتی اگر این محتواها بر مبنای اطلاعات غلط باشند. 🔸این شبکه‌ها در نهایت جنگ، کودتا و انقلاب‌ها را مدیریت می‌کنند. ‌❣ @Mattla_eshgh
✫⇠ ✍نویسنده: انتشارات شهیدابراهیم هادی ● اول 📖کتاب سه دقیقه تا قیامت داستان زندگی یک جانبازمدافع حرم هست که طی یک عمل جراحی که داشته به مدت سه دقیقه از دنیا می رود و سپس با شوک ایجاد شده در اتاق عمل دوباره به زندگی برمی گردد . اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی خیلی سخت است...البته ایشون در ابتدا به شدت در مورد اینکه ماجراش پخش بشه مقاومت کرده اما در نهایت راضی شده که تا حدی چیزهایی رو تعریف بکنه... در ادامه بقیه ماجرا را از زبان خود این جانباز عزیز می خوانیم: پسری بودم که در مسجد و پای منبر منبرها بزرگ شده بودم. در خانواده‌ای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم. سال‌های آخر دفاع مقدس شب و روز ما حضور در مسجد بود. با اصرار و التماس و دعا و نماز به جبهه اعزام شدم. من در یکی از شهرهای کوچک اصفهان زندگی می کردم. دوران جبهه خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند.. اما دست از تلاش و انجام معنویات بر نمی داشتم و می‌دانستم که شهدا قبل از جهاد اصغر در جهاد اکبر موفق بودند به همین خاطر در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم ...وقتی به مسجد می‌رفتم سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم... در همان حال و هوای ۱۷ سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیای زشتی‌ها و گناهان نشوم و به حضرت عزرائیل التماس میکردم که جان مرا زودتر بگیرد...!
‌● البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کارخوبی می کنم که برای مردنم دعا می‌کنم. نمی‌دانستم که اهل بیت ما هیچ گاه چنین ادعایی نکرده اند. آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه می دانستند. خسته بودم و سریع خوابم برد.. نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم. بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده.. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم و با ادب سلام کردم. ایشان فرمود: با من چه کار داری؟چرا انقدر طلب مرگ می کنی !هنوز نوبت شما نرسیده. فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است ترسیده بودم. اما با خودم گفتم: اگر ایشان انقدر زیبا و دوست داشتنی است،پس چرا مردم از او می‌ترسند؟ می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم من را ببرند. التماسهای من بی فایده بود. با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جای و گویی محکم به زمین خوردم.. در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم،راس ساعت ۱۲ ظهر بود! هوا هم روشن بود، موقع زمین خوردن نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت.. در همان لحظات از خواب پریدم؛ نیمه شب بود.می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد! روز بعد روز بعد دنبال کار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس‌ها بودند که متوجه شدم رفقای من حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتند. سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم. در مسیر برگشت در یک چهارراه راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد ... از سمت چپ با من برخورد کرد! آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و روی زمین افتادم. راننده پیاده شد و می لرزید‌ با خودم گفتم:پس جناب عزرائیل بالاخره به سراغم آمد! به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود و نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد...!
● قسمت_سوم یاد خواب دیشب افتادم..با خودم گفتم سالم میمانم،چون حضرت عزرائیل به من گفت که وقت رفتن من نرسیده است! فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار کنم و دیگر حرفی از مرگ نزنم. اما همیشه دعا میکردم که مرگ ما با شهادت باشد. در آن زمان بسیار تلاش کردم تا وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه همان لباس یاران آخرالزمانی امام غایب است. سالها گذشت. باید این را اضافه کنم که من یک شخصیت شوخ ولی پرکار دارم. حسابی اهل شوخی و بگو و بخند و سرکار گذاشتن هستم. مدتی بعد ازدواج کردم و مثل خیلی از مردم دچار روزمرگی شدم. یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید. حس خیلی خوبی داشتم و آرزوی شهادت مانند رفقایم داشتم. اما با خودم میگفتم ما کجا و شهادت کجا... آن روحیات جوانی و عشق و شهادت در وجود ما کمرنگ شده... در همان عملیات چشمانم به واسطه گردوخاک عفونت کرد. حدود ۳ سال با سختی روزگار گذراندم بارها به دکتر رفتم ولی فایده نداشت. تا اینکه یک روز صبح احساس کردم انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده است! درست بود! چشم من از مکان خودش خارج شده بود و درد بسیار شدیدی داشتم. همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس کردم که مرا عمل کنید دیگر قابل تحمل نیست. تیم پزشکی اعلام کرد: غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم چپ ایجاد شده که فشار این غده باعث بیرون آمدن چشم گردیده. و به علت چسبیدگی این غده به مغز کار جداسازی آن بسیار سخت است... پزشکان خطر عمل را بالای ۶۰ درصد می‌دانستند اما با اصرار من قرار شد که که عمل انجام بگیرد. با همه دوستان و آشنایان و با همسرم که باردار بود و سختی های بسیار کشیده بود از همه حلالیت طلبیدم و راهی بیمارستان شدم. حس خاصی داشتم احساس می کردم که دیگر از اتاق عمل برنمیگردم. تیم پزشکی کارش را شروع کرد و من در همان اول کار بیهوش شدم. عمل طولانی شد و برداشتن غده با مشکل مواجه شد.. پزشکان نهایت تلاش خود را می کردند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد.... احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند. چون دیگر مشکلی نداشتم، آرام و سبک شدم.چقدر حس زیبایی بود، درد از تمام بدنم جدا شد. احساس راحتی کردم و گفتم خدایا شکر عمل خوبی بود. با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم. برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم. از لحظه های کودکی تا لحظه‌ای که وارد بیمارستان شدم همه آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت... چقدر حس و حال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را می‌دیدم. در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.بسیار زیبا بود. او را دوست داشتم می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم. با خودم گفتم چقدر زیباست چقدر آشناست.او را کجا دیدم؟! سمت چپم را نگاه کردم.عمو و پسر عمه ام، آقاجان و پدربزرگم ایستاده بودند.. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود. از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم. نا گهان یادم آمد جوان سمت راست را... حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش... شب قبل از از سفر مشهد...عالم خواب...حضرت عزراییل! با لبخندی به من گفت:برویم. با تعجب گفتم کجا؟ دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر ماسک روی صورتش را درآورد و گفت: مریض از دست رفت دیگر فایده ندارد. خیلی عجیب بود که دکتر جراح پشت به من قرار داشت اما من می توانستم صورتش را ببینم! می فهمیدم که در فکرش چه می‌گذرد و افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می‌فهمیدم. ⚠️از پشت در بسته لحظه ای نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت.حتی ذهن او را می توانستم بخوانم او میگفت: خدا کند که برادرم برگردد.. دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برایش بیفتد با بچه هایش چه کنیم... یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه‌های من چه کند!! کمی آن طرف در یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد. جانبازی بود که روی تخت خوابیده بود برایم دعا می کرد قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده و گفته بودم که شاید برنگردم. این جانباز خالصانه می گفت:خدایا من را ببر اما اورا شفا بده. زن و بچه دارد اما من نه.. ناگهان حضرت عزراییل بهم گفت:دیگر برویم..
‌● قسمت_چهارم فهمیدم که منظور ایشان مرگ من و انتقال من به آن جهان است. مکثی کردم و پسرعمه اشاره کردم و گفتم: من آرزوی شهادت دارم سالها به دنبال شهادت بودم حالا با این وضع بروم؟! اما اصرارهای من بی فایده بود باید میرفتم. دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند برویم. بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم لحظه‌ای بعد خود را همراه این دو نفر در یک بیابان دیدم. زمان اصلا مانند اینجا نبود و در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را می‌دیدم. آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده اما احساس خیلی خوبی داشتم از آن درد شدید راحت شده بودم شرایط خیلی عالی بود. در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند حالا داشتم این دو را می دیدم. چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند،دوست داشتم همیشه با آنها باشم در وسط یک بیابان خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم. روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم. به اطراف نگاه کردم سمت چپ من در دوردست ها چیزی شبیه سراب دیده می شد. اما آنچه می دیدم سراب نبود،شعله های آتش بود. حرارتش را از دور احساس میکردم. به سمت راست خیره شدم در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود نسیم خنکی از آن سو احساس می‌کردم. به شخص پشت‌ میز سلام کردم با ادب جواب داد. منتظر بودم می خواستم ببینم چه کار دارد. آن دو جوان که در کنار من بودند عکس العملی نشان ندادند. اما همان جوان پشت میز، یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد و به آن کتاب اشاره کرد و گفت: کتاب خودت هست بخوان امروز برای حسابرسی،هم اینکه خودت آن را ببینی کافی است. چقدر این جمله آشنا بود.در یکی از جلسات قرآن استاد ما این آیه را اشاره کرده بود: "اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا" نگاهی به اطراف کردم و کتاب را باز کردم: بالای سمت چپ صفحه اول با خط درشت نوشته شده بود: ۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز 🔆از آقایی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟ گفت سن بلوغ شما است. شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدید. ⚠️در ذهنم بود که این تاریخ یک سال از ۱۵ سال قمری کمتر است، اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم. قبل از آن و در صفحه سمت راست اعمال خوب زیادی نوشته شده بود: از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هیئت و احترام به والدین و... پرسیدم: اینها چیست؟ گفت اینها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام داده ای. همه این کارهای خوب برایت حفظ شده است. قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم،جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت نمازهایت خوب و مورد قبول است،برای همین وارد بقیه اعمال می شویم. یاد حدیثی افتادم که پیامبر فرمودند: نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد نماز های پنجگانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا می رود نماز های پنجگانه است و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی می شود نماز های پنجگانه میباشد. من قبل از بلوغ نمازم را شروع کرده بودم و با تشویق های پدر و مادرم همیشه در مسجد حضور داشتم.کمتر روزی پیش می‌آمد که نماز صبحم قضا شود. اگر یک روز خدای نکرده نماز صبحم قضا می‌شد تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم. این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شکر همیشه اهمیت می دادم. وقتی آن ملک؛ یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب اینگونه به نماز اهمیت داد و بعد به سراغ بقیه رفت، یاد حدیثی افتادم که معصومین علیه السلام فرمودند: اولین چیزی که مورد محاسبه قرار می گیرد نماز است‌.اگر نماز قبول شود بقیه اعمال قبول می شود و اگر نماز رد شود... خوشحال شدم به صفحه اول کتاب نگاه کردم، از همان روز بلوغ تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود. کوچکترین کارها حتی ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نکرده بودند. تازه فهمیدم که فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره یعنی چی! هرچی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم آنها جدی جدی نوشته بودند. ادامه دارد...✒️ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتی_امام_زمان ۱۰۸
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه( )👇
28 🌸امام صادق مژده دادن؛ دو مومن که بهم میرسن و باهم دست میدن، گناهانشون میریزه؛ مثل برگها که ازدرخت میریزه! خدا بهشون توجهِ ویژه میکنه 👈تا وقتیکه ازهم جدا بشن. ‌❣ @Mattla_eshgh