4_5996954782617567874.mp3
7.11M
#ما_به_انتظار_ایستاده_ایم ۴
خلایـق هر چه لایــق!
اخلاص نداشتیم که بعد از هزار سال غیبت،
دستمون به امام مون نرسید!
اگه بتونیم مخلصانه
باهم #وفادار و #همدل بشیم
تا ظهور راهی نمی مونه.
#نشر_حداکثری
#استاد_شجاعی 🎤
❣ @Mattla_eshgh
#اسلام_آمریکایی یعنی
خلبان سعودی نماز میخواند تا پرواز کند و کودکان یمنی را به شهادت برساند…💔
❣ @Mattla_eshgh
🔶 سوزان ساراندون بازیگر معروف هالیوود به حمایت از یمن برخاست.. سلبریتی های ... ایرانی هم مرتب عکس خورد و خوراک خودشون و سگ و گربه شونو برای مخاطبین عقب افتاده تر از خودشون شیر میکنن
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عصای موسی اسرائیل را هک کرد!
گروه هکری «عصای موسی»، بامداد امروز با انتشار تصاویری خبر داد که دوربینهای مداربسته خیابانهای فلسطین اشغالی را هک کرده است.
این گروه هکری نوشت: ما سالها، در هر قدم شما را زیر نظر داشتیم. این تنها بخشی از نظارت ما بر فعالیتهای شما است. درحالیکه تصورش را هم نمیکنید، شما را هدف قرار خواهیم داد.
❣ @Mattla_eshgh
سایت موسوم به آموزشکده جامعه مدنی توانا ( وابسته به تروریستهای منافقین) هک شد
❣ @Mattla_eshgh
انصراف یک دانشآموز کویتی از مسابقات تنیس به دلیل حریف اسرائیلی !
در مسابقات جهانی تنیس زیر ۱۸ سال، این نوجوان کویتی در مرحله نیمهنهایی از رقابت با نماینده رژیم صهیونیستی انصراف داد.
در بیلبوردهای کویت از او با عنوان "سپاس... پهلوان" قدردانی شده است👌
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
▪️مدرسه روحانیون 🍃‹‹بالاخره يك شب، به سراغ حاج علي رفتيم، تا با او درد دل كنم. حاج علي مرا كنارخ
#استاد_عشق
#قسمت نهم
🍃 «خدا را هزار مرتبه شكر كرديم، كه مادر در خانه مقداري فرانسه، يادمان داده
بودند. همين باعث مي شد، چيزهايي را متوجه شويم. ناظم خشن مدرسه، من و
برادرم را به حياط اورد. بچه ها همه سر صف بودند. جلوي صف، يك بالكن
بود، ناظم ما را كنار خودش ايستاند. بقيه مربي ها هم، مشغول انجام دادن كاري
بودند. مدير به علامت سكوت دستش را بلند كرد، و بچه ها ساكت شدند. بچه
يي از وسط يكي از صف ها خنديد، با اين كه صدايش ارام بود، ولي ناظم شنيد.
او را صدا كرد، تا جلوي صف بيايد. از هوشياري تعجب كرديم، كه چطور او را
از ميان اين همه بچه به اسم صدا كرد، و تشخيص داد. بعد با دست راستش كه
دو انگشت وسط نداشت ( ما بعد فهميديم كه اين دو انگشت را در جنگ جهاني
اول، در يك درگيري از دست داده است ) چنان سيلي محكمي به ان پسر زد كه
خون از محل برخورد چكش بيرون زد. جاي دو انگشست بريده شده او خيلي
تيز بود و همين باعث شده بود او لج بازتر و خشن تر بشود. پسرك حتي جرات
گريه كردن نداشت. من و برادرم كه حالي نزديك به مرگ پيدا كرده بوديم
نگاهي زيرچشمي به هم كرديم ولي نفسمان بيرون نيامد.
«هر شب وقتي من و برادرم روي تختخواب هاي خودمان مي خوابيديم سرمان
را از زير لحاف به هم مي چسبانيديم و دعاهاي «امن يجيب» و «نادعلي» مي
خوانيديم و ريزريز گريه مي كرديم و از زمزمه گريه هاي همديگر به جاي
لالايي خواب مان مي رفت اما چه خوابي تا صبح كابوس مي ديديم .
«يك شب كه او در خوابگاه قدم مي زد صداي دعاي ما را شنيد لحاف را پس
زد ما زهره ترك شديم. او در حضور همه بچه هاي ديگر گناه بزرگ ما را
اعلام كرد و بعد چنين گفت: مي خورمتان مي جومتان قورتتان ميدهم و بعد بالا
مي اورمتان. خدا مي داند ما چه حالي شديم از شب به بعد ديگر خواندن دعا در
گوش همديگر را نداشتيم. ديگر هر كدام توي دلمان دعا مي خوانديم . صبح كه
مي خواستند ما را بيدار كنند و بعد از صبحانه به كليسا ببرند همين كشيش يا به
قول خودمان «فرِر دو انگشتي» به خوابگاه مي امد. (به ما ياد داده بودند، كشيش
ها را بر حسب درجه شان برادر يا پدر صدا كنيم) او در فاصله جلوي تخت هاي
ما قدم مي زد و شعري را به فرانسه مي خواند !
كشيش ژاك (برادر ژاك )
كشيش ژاك
آيا خوابي؟
آيا خوابي؟
ناقوس دعاي صبح به صدا در اورد
ناقوس دعاي صبح به صدا در اورد
🍃دينگ دنگ دونگ
دينگ دنگ دونگ
«بالاخره با ان صداي خشن و به زعم خودش اواز! ما با وحشت از خواب مي
پريديم. رختخواب هايمان را مرتب يا به اصطلاح آنكادر مي كرديم و با صف
براي شست و شوي صورت دهان و صرف صبحانه روانه مي شديم. بعد از
صبحانه نوبت مراسم كليسا بود. نمي دانم چرا من و برادرم و يك ايراني ديگر
به اسم اسپهبدي كه اهل مازندران بود و او را هم پدرش به همين شبانه روزي
گذاشته بود كه مسلمان بوديم خيلي سخت مي گرفتند و اين امتحان ها را جزو
نمرات ما به حساب مي اوردند. اگر شاگردان درس خود را بلد نبودند يك هفته
در كليسا حبس مي شدند ولي بچه هاي فرانسوي راحت تر بودند .
اخر هفته حاج علي به سراغ مان مي امد و ما را نزد مادرمان مي برد. مادرمان
وقتي ما را مي ديدند به جاي اينكه خوشحال شوند ما را بغل مي گرفتند و گريه
و زاري مي كردند. مادر واقعا نگران بودند. اوايل چيزي بروز نمي دادند ولي
بعدا فهميديم كه بزرگترين نگراني مادر اين است كه دو بچه ايراني و مسلمان
ايشان روزي تبديل به دو بچه مسيحي فرانسوي بشوند. در غياب ما در طول يك
سال مادر ان قدر به حاج علي التماس كردند تا بالاخره حاج علي قول داد هر
طور شده ما را از شبانه روزي به مدرسه عادي بياورد. كار مشكلي بود ولي حاج
علي تلاش خود را شروع كرد. چندين بار به مدرسه ما امد و رفت تا عاقبت راه
حلي پيدا كرد. يك استشهاد محلي تهيه كرد و يك گواهي پزشكي گرفت مبني
بر افليج بودن مادرمان و چون خودش قواس(به معني كمان دار يا به اصطلاح
امروز بادي گارد) قنسول گري بود مهر سفارت را زير استشهاد زد و به تاييد
فرمانداري رساند. از مدرسه تقاضاي بازرسي كرد وقتي بازرسي انجام شد ما
اجازه گرفتيم كه هر روز عصر به خانه بياييم و صبح زود به مدرسه برگرديم.
بنابراين با اين شاهكار حاج علي شب را كنار مادر نازنين مان مي خوابيديم .
مادر
از اين وضع بي نهايت خوشحال بودند وشبي هزار بار خدا را شكر مي كردند.
عصر كه به خانه مي امديم مادر در همان بستر خود درس دادن را به من و
برادرم شروع مي كردند. با جديت مادر در خانه قران كريم و ديوان حافظ را
حفظ شدم. با شاهنامه به خوبي اشنا شدم. گلستان و بوستان سعدي را خواندم و
مقداري از ان را حفظ شدم و منشات قائم مقام را خوب ياد گرفتيم. مادر مثنوي
مولوي را به ما درس مي دادند و همچنين هر چه لازم بود كه اعتقادات و
فرهنگ ايراني ما را حفظ كند. هنوز هم همه ان چه مادر به من اموختند به
خوبي به ياد دارم. اصولا هر چيزي را كه انسان در كودكي خوب بياموزد هرگز
از ياد نمي برد. كافي است ادم معلم خودش را دوست داشته باشد
🍃چشم هاي منتظر و نگران مادرم باعث مي شد لحظه يي را از دست ندهيم . ما بجز
زمان هايي كه كار مي كرديم بقيه اوقات را صرف درس خواندن كرده بوديم.
نكته يي كه مادرم را بسيار خوشحال مي كرد اين بود كه من هميشه شاگرد اول
بودم. در همين موقع ها بود كه اتفاق عجيبي برايمان رخ داد. در يك تعطيلات
ما را به خارج شهر برده بودند. تابستان بود و ما همراه اردوي مدرسه به ان محل
رفته بوديم و متاسفانه باز هم بايد شبانه روز ان جا مي بوديم و از مادر دور مي
شديم. بيش تر ورزش مي كرديم اما كلاس هاي درس هم ادامه داشت و
امتحانات سختي از ما مي گرفتند. همان طور كه گفتم يكي از همكلاسي هاي ما
ايراني و فاميلش اسپهبدي بود. از خانواده هاي بزرگ و اهل مازندران بود. يك
روز اسپهبدي كه درس را نخوانده بود و بلد نبود پاسخ درست بدهد و معلم او هم
يك كشيش بي فكر بود او را به ناظم همان فرر دو انگشتي معرفي كرد و
شكايت مفصلي از او كرد. ناظم هم فورا گفت: او بايد از اردو اخراج شود . ناظم
اصلا به اين فكر نمي كرد كه اردوي تابستاني كيلومترها از شهر فاصله دارد.
اسپهبدي كوچولو هم هر چقدر كه التماس كرد بي فايده بود. به محض اين كه
او را از در مدرسه بيرون كرد من و برادرم كه طاقت نداشتيم اوارگي يك هم
وطن نوجوان را تاب بياوريم و مي ترسيديم كه در راه بيابان بلايي به سرش
بيايد با هم قرار گذاشتيم كه از ديوار مدرسه بالا برويم و فرار كنيم؛ تا بتوانيم او
را همراهي كنيم و به شهر برسانيم .
حالا مجسم كن كه سه پسر بچه كوچك چگونه مي توانستند فاصله روستايي را
كه كيلومترها دور از شهر قرار داشت طي كنند. از كوه و كمر و بيابان مي
گذشتيم و هر كس را كه سر راه مان مي ديديم از ترسمان از دور به او سلام مي
كرديم. ما اصلا به عاقبت كار فكر نمي كرديم. ناگهان تصميم گرفته بوديم از
يك هم وطن محافظت كنيم. الان كه به ان روزها فكر مي كنم مي بينم چقدر
جرات و شهامت به خرج داديم كه ان راه خطرناك را همراه اسپهبدي طي
كرديم. اگر برايت بخواهم بگويم كه حاج علي با چه زحمتي دوباره ما را به
مدرسه اورد داستان خيلي طولاني مي شود. مديريت مدرسه قبول نمي كرد. فقط
بگويم كه بر خلاف انتظار ما مادر كاملا از ما استقبال كردند و به تصميم ما
احترام گذاشتند. همين طرز فكر سليم و عكس العمل هاي خوب و حساس شده
مادر باعث شد كه زمينه تربيت خاصي در ما به وجود بيايد. (البته بايد به نكته
يي اشاره كنم كه... غلامرضا خان اسپهبدي بهترين دوست من و برادرم در تمام
عمر شد كه اين دوستي و مودت را به بچه هايمان هم منتقل كرديم.)
من در حالي كه 17 سال بيشتر نداشتم موفق شدم از دانشگاه فرانسوي بيروت
ليسانس ادبيات بگيرم. در ان روزها به ليسانس ادبيات كار نمي دادند. با زحمت
🍃زياد توانستم در تنها دفترخانه اسناد بيروت كار بگيرم و به ثبت معاملات
بپردازم. چند روز كه گذشت ديدم دفتردار براي خرجي خودش هم نمي تواند
پولي در بياورد چه رسد به اين كه همكاري هم داشته باشد. ان روزها در بيروت
قانون ثبت وجود نداشت. اگر هم مردم مي خواستند معامله يي انجام بدهند با
قولنامه اين كار را مي كردند و چند ريش سفيد هم به عنوان شاهد پاي ان را
انگشت مي زدند و گواهي مي كردند براي همين براي ثبت معامله به اين محضر
كه تنها دفتر ثبت اسناد در بيروت بود نمي آمد .
در همين ايام با يك فرانسوي آشنا شدم كه دكتر بود و به بيروت امده بود تا
ازمايشگاهي درست كند. به كار در ازمايشگاه باليني او علاقه مند شدم. تصميم
گرفتم در رشته بيولوژي (زيست شناسي) تحصيل كنم. با علاقه اي تكه براي
كار در ازمايشگاه پيدا كرده بودم اين تنها رشته يي بود كه در بيروت نزديك
به كار ازمايشگاهي بود .
درس خواندن ضمن كار دشوار بود ولي جز اين چاره يي نبود. در 19 سالگي
ليسانس بيولوژي را از همان دانشگاه گرفتم و در ازمايشگاهي كه گفتم مشغول
كار شدم. از بخت بد اين كار از كار اولي بدتر بود. هيچ كس به ازمايشگاه
اعتقادي نداشت. نه مريض ها نه پزشك ها . يك شب در يكي از رستوران هاي
سنتي بيروت با همين دكتر فرانسوي نشسته بوديم و به صداي قليان كشيدن
بيروتي ها و صداي قلقل ريختن اب از بطري به طرف دهانشان از فاصله دور كه
مهارتي خاص مي خواست گوش مي داديم. در حين صحبت وقتي از وضع و
زندگي ام برايش گفتم متوجه شدم او درد دلش از من بيشتر است. مي گفت:
اين جوركارها براي ممالك جهان سوم فايده اي ندارد. من تو را هم معطل
كردم. توصيه كرد رشته يي بخوانم كه بتوانم براي خارجي ها كار كنم. عقيده
داشت چون من بايد خرج خانواده را هم در بياورم بهتر است در شركت هاي
پيمان كاري فعاليت كنم ان هم در رشته راه و ساختمان. بايد بگويم اين پيشنهاد
براي كار در بيروت بهترين پيشنهاد بود .
حدود 22 سالم بود كه از دانشگاه امريكايي بيروت مدرك مهندسي راه و
ساختمان گرفتم و براي پيدا كردن كار به اين در و ان در زدم. بالاخره مجبور
شدم براي يافتن شغلي مطابق رشته ي تحصيلي ام به شركت هاي خارجي بروم
كه پيمان كار ساختماني بودند. در يك شركت فرانسوي كار پيدا كردم. به
شرطي به من كار دادند كه مسئوليت هايي را بپذيرم كه خود مهندسين فرانسوي
از پذيرفتنش به دليل سختي زياد دوري مي جستند. اين شركت كنترات راه
سازي مرز سوريه و لبنان را به عهده داشت. اين مسير بسيار صعب العبور بود و
در ارتفاعاتي به نام حما ساخته مي شد. به خاطر صعب العبود بودن ماهي نمي شد
كه كارگري از ارتفاعات پرت نشود و نتيجه اش زخمي شدن يا كشته شدن
کارگران می انجامید...
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ما_به_انتظار_ایستاده_ایم ۴
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#آغوش_درمانی ۳
👈ضعف در مهارت آغوش گیری در میان اعضای خانواده
مانع برقراری رابطهای گرم ،صمیمی و تنگاتنگ با اعضای خانواده میشود.
و طبیعی ست که به مرور بین اعضا شکاف و دوری رخ داده و چه بسا خانواده از هم میپاشد.😔
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_پنجم مطلب بعد 🌸گاهی دختر و پسر همو دیدن مثلاً دخ
#ملاک_های_انتخاب_همسر
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_ششم
✅خب از اونور هم خانواده دختر نباید سخت بگیرن در این قضیه چون این امر شرعی هست و خدا هم اجازه داده
❗️دختر هم نباید حیا بکنه از این کار، پسر هم نباید حیا کنه از دیدن و دقت کردن در این امر
👌درسته نامحرم هستش اما چون حضرت فرموده که اینجا حالت پسر و مرد موقع نگاه کردن، حالت خریداره
📌جنسیرو که میخوای بخری حق داری جنست رو ببینی، چشم بسته که چیزی نمیخری 🙈
🍀حضرت میگه حالت شخص موقع دیدن دختر حالت #خریدار هست
پس حق داری که نگاه کنی بررسی کنی اگر باب میلت هست انتخاب کنی 👌
😱برای نفسچرونی و نظربازی که مرد نرفته اونجا، رفته که همسر انتخاب کنه و حق هم داره
اینجا باید حیا بره کنار چه از طرف دختر و چه پسر و همچنین #غیرتهای بیجا از سمت خانواده دختر نباید باشه
🙄🤔شده مثلا برادر دختر گردنکشی میکنه که نه نباید همو ببینن،
شده که تو همین زمان خودمون، پسر رفته خواستگاری خواسته دختررو ببینه، برادره بهش برخورده که خواهر ما رو نباید ببینه ❌
بعد حالا همین آقای به اصلاح غیرتمند که در واقع #جاهل و نفهم، میره خواستگاری دختری و خودش خیلی علاقه داره که نگاه کنه و اگر نزارن نگاه کنه خیلی بهش برمیخوره😐
🔰لذا اینها از مقوله غیرت و حیا جدا هست و اینها از روی جهل و نادانیست اگر کسی بخواد رعایت بکنه
👈🏻حیا و غیرت در این مورد از روی جهل و نادانی هست.
باید بزارید همدیگهرو خوب ببینن 👍
🔷خانواده پسر نقش خیلی خوبی داره اینجا و مهمه و باید درخواسترو اونها بکنن
چون برای پسر سخته که بگه همو ببینیم، مثلاً مادرِ پسر معمولاً کسی که ادب داره و زبون داره، نه با پرخاشگری و متلک گفتن و بیادبی
🗣خیلی محترمانه اجازه بگیره که اینها همو ببینن و صحبت بکنن
🔶خب بعد هم که میخوان صحبت کنن، ممکن پسر روش نشه دقت بکنه ولی خب مطمئن باشن که به اندازه کافی دختر خودشرو نشون داده که پسر ببینه با #دقت دختررو.
💠پسر هم که خودش اگر خواست ببینه باید بگه این مسئلهرو که، دختر روش رو باز نگه داره
چون ممکن پسر حیا کنه و بگه که روم نمیشه بگم میگن پسر پرو هست و بده من بگم اینهارو 😠
مثلاً دختر ۹۰ درجه نشسته به پهلو و نمیتونن همو ببینن باید پسر بگه که قشنگ روبهروی هم بشینن به طوری که پسر ببینه و مطمئن باشه از وضعیت ظاهری دختر ⚠️
🔆حدیثی هست از نبیاکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم که میفرماید:
🍀حیا دو قسمت است، یکی حیای #حماقت و حیای #عقل که جلسه اول براتون گفتم، اینجا جور دیگری تقسیم بندی کردن
فرمود: حیا دو وجه داره، یک قسمتش از روی ضعف و ناتوانیست(فرد ضعیفه و اینرو حیا میزاره، باید انسان به این نوع حیا غلبه کنه و ضعیف نباشه، قوی برخورد کنه)
و یه قسمت دیگه حیا، معلول #قدرت هست، قدرت و اسلام و ایمان، که به انسان حیا میده گاهی وقتها💪
ادامه دارد...
💢 باید مرجعیت افکار غربی را به کلی رد کنیم
📍 اگر ما میخواهیم درباره مسأله زن درست فکر کنیم و درست حرکت کنیم و دچار خطا نشویم، باید ذهنمان را از حرفهای کلیشهای فرآوردهی غربیها بکلّی خالی کنیم.
📍 غربیها نسبت به مسألهی #زن بد فهمیدند، بد عمل کردند و همان فهم بد و غلط و عمل گمراهکننده و مهلک خودشان را بهصورت سکّهی رایج در دنیا مطرح کردند. علیه هر کسی هم که بر ضدّ نظر آنها حرف بزند، دستگاه تبلیغاتی وسیع آنها هوچیگری میکند، مجال حرف زدن هم به کسی نمیدهد.
📍 اگر میخواهید دربارهی مسألهی زن راهبرد درست را پیدا کنید و این راهبرد را با اجرائیّات و الزامات اساسی آن همراه کنید و در بلندمدّت پیش بروید و به نتیجه برسید، باید ذهنتان را از تفکّرات غربی در مورد زن تخلیه کنید.
📍نمیگویم بیاطّلاع بمانیم، نه؛ ما طرفدار بیاطّلاعی نیستیم، بنده طرفدار آگاهی و آشنایی هستم، امّا مرجعیّت آن افکار را بکلّی رد کنیم. افکار غربیها، نظرات غربیها، در زمینهی مسألهی زن مطلقاً نمیتواند مایهی سعادت وهدایت جامعهی بشری باشد.
🌐 بیانات امام خامنهای -حفظهاللهتعالی- در دیدار جمعی از بانوان برگزیده کشور ۱۳۹۳/۰۱/۳۰
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃زياد توانستم در تنها دفترخانه اسناد بيروت كار بگيرم و به ثبت معاملات بپردازم. چند روز كه گذشت ديدم
#استاد_عشق
#قسمت دهم
🍃چاره يي نداشتم پذيرفتم و مشغول شدم.كارگرها همه محلي بودند
و شب ها مي رفتند پايين كوه جايي كه ده شان قرار داشت. ان وقت من تنها
بالاي كوه مي ماندم. غروب كه مي شد و هوا رو به تاريكي مي رفت شغال ها
به دنبال غذا دور چادر من جمع مي شدند و زوزه مي كشيدند. تحمل اين وضع
سخت و زندگي در چنين چادر ترسناك و وحشتناك بود. بعدها با خود فكر مي
كردم كه ادم در جواني چه مسائلي را مي تواند تحمل كند؟! باز زوزه شغال ها
قابل تحمل بود براي اين كه وقتي كاملا شب فرا مي رسيد و همه جا تاريك مي
شد گرگ ها هم مي امدند و دور چادر به جست و جوي غذا جمع مي شدند.
وقتي فانوس را جلوي چادر مي اوردم تا نگاهي توي تاريكي بيندازم ديدن برق
چشم اين حيوانات درنده و وحشي هولناك بود. هنوز هم اين منظره وحشتناك
را فراموش نمي كنم. بارها به كارگرها مي گفتم شب ها يكي پيش من بماند
ولي هيچ كس قبول نمي كرد. من هم ياد گرفته بودم كه شب ها اتش روشن
كنم تا حيوان هاي وحشي را از انجا دور كنم .
روزها يكي از كارگران را فقط براي جمع كردن بوته و هيزم روانه مي كردم و
غروب كه همه مي خواستند بروند او مي بايد هيزم ها را دور چادر كپه كپه مي
چيد و هيزم هاي خشك و بلند را بين كپه ها قرار مي داد تا وقتي اول ين كپه
هيزم را روشن كردم اتش رفته رفته ره بقيه كپه ها هم سرايت كند. به اين
شكل شعله جلو مي رفت و طولاني تر مي سوخت و من مي توانستم ساعتي از
شب را بخوابم .
اما تا چشم هايم گرم مي شد موشهاي صحرايي عاصي ام مي كردند. ان ها از
اتش نمي ترسيدند و به داخل چادر مي امدند. تا مي فهميدند كه خوابم به سرعت
روي سينه ام مي جهيدند و مي دويدند. من سراسيمه از خواب مي پريدم . اگر تنم
را گاز مي گرفتند معلوم نبود كي جاي گازشان خوب خواهد شد زيرا تنها وسيله
معالجه خاكستر بود. نمي دانستم اگر دهانشان ميكروبي باشد چه كار كنم. جاي
گازشان ماه ها باقي مي ماند تا خوب شود .
اين شرايط سخت و دشوار را هر طوري كه بود تحمل كردم ولي بعد با مشكلي
بسيار بدتر روبه رو شدم و ان پشه مالاريا بودو متاسفانه ديگر به پشه مالاريا
نتولنستم كنار بيايم. وقتي شب ها بيرون باد و بوران بود ديگر نمي توانستم
اطراف چادر اتش روشن كنم و ناچار داخل چادر اتش روشن مي كردم. براي
اين كه از دود هيزم خفه نشوم مجبور بودم مقع خواب سرم را جلو دهانه ورودي
چادر بگذارم تا مقداري اكسيژن براي تنفس به ريه هايم برسد. چون اتش داخل
چادر بود پشه ها را جذب مي كرد و ان ها به داخل چادر مي امدند و اطراف
اتش جمع مي شدند. يكي از همين شب ها پشه مالاريا نيشم زد و مالاريا گرفتم.
چهل شبانه روز تب نوبه داشتم. مرگ را هر لحظه پيش چشم مي ديدم. توي
كوهستان دور افتاده چاره اي جر دست و پا زدن ميان مرگ و زندگي نداشتم.
فقط به خدا پناه مي بردم و از او كمك مي خواستم.
يكي از كارگرها كه
مهربان تر بود هر روز برايم اش رقيقي درست مي كرد و زير سر مرا با دستش
بلند مي كرد و اش را در دهانم مي ريخت تا بخورم و زنده بمانم.
بالاخره
كارگرها ديدند كه من روز به روز ضعيف تر مي شوم و چيزي به مردنم نمانده.
به همين دليل هر شب يكي از انها نزد من مي ماند. عاقبت يكي از كارگرها به
هر زحمتي بور به بيروت رفت و به رئيس شركت فرانسوي خبر داد كه مهندس
شان يعني من بر اثر مالاريا دارم مي ميرم .
«ديگر از همه چيز و همه كس قطع اميد كرده بودم و خودم را براي رو به رو
شدن با مرگ اماده مي كردم كه ان كارگر با يك پزشك فرانسوي و با
مقداري گنه گنه (كنين) از بيروت رسيد. همان قرص ها به خواست خدا مرا از
مرگ نجات داد
🔻همیشه برای خوابیدن وقت هست
🍃 البته بايد بگويم كه پدرم هيچ وقت به طور قطعي از دست اين بيماري نجات
نيافتند. هر وقت بدن شان ضعيف مي شد مالاريا كه در بدن ايشان به كمين نشسته بود حمله خود را شروع مي كرد و پدرم تب مي كردند و از لرز تختشان
به ديوار مي خورد و صحنه وحشتناك و دردناكي به وجود مي امد .
ياد موقعي مي افتم كه ا ين اواخر وقتي پدرم قلب شان درد مي گرفت ان قدر
درد شديد بود كه از زور درد قفسه سينه بي هوش مي شدند. تنشان خيش عرق
مي شد و رنگ شان كاملا مي پريد. حدود يك ساعت طول مي كشيد تا
حالشان بهتر شود.
پدرم وقتي به هوش مي امدند كه قطره قلب Adalat يا
زيرزباني Nitroglycerin يا قرص هاي قلب كه مادرم زير زبانشان قرار مي
دادند و اكسيژني كه روي بيني شان مي گذاشتيم و نيز ورقه نيتروگليسيريني كه
روي پوست قفسه سينه شان مي چسبانديم اثرش را بكند .
پدر با تمام زجري كه مي كشيدند وقتي كه با اين وسايل و داروها به هوش مي
امدند و چشم شان را باز مي كردند و مادر يا من يا خواهرم را مي ديدند مي
پرسيدند :
-آيا لازم بود اقاي معزالسلطنه به دو تا بچه كوچولو در يك مملكت غريب ان
هم وسط جنگ جهاني گرسنگي بدهد؟
واقعا ادم دلش كباب مي شد. همه درد و رنج و ناراحتي قلبشان را فراموش مي
كردند تا درد و زجر بزرگتري را به ياد بياورند و ان هم دوران كودكي شان
بود . بغض گلويم را مي فشرد و نمي توانستم حرفي بزنم. اگر لب باز مي كردم
🍃بغضم مي تركيد. تمام وجودم لبريز از عشق به پدر بود. حالا پدرم را خيلي بهتر
از گذشته مي شناختم و ايشان را بسيار بزرگ تر از گذشته مي دانستم .
از جايم بلند شدم و صورت پدرم را غرق بوسه كردم. با اين كه پدرم هيچ وقت
نمي گذاشتند ما متوجه ناراحتي شان بشويم و اشك شان را ببينيم ولي من عمق
ناراحتي را در وجود ايشان حس كردم ولي به روي خودم نياوردم معذرت
خواستم و از اتاق بيرون رفتم .
به اتاق خواهرم رفتم و سرم را زير لحاف بردم تا كسي صداي گريه ام را نشنود.
ان قدر گريه كردم تا لحاف خيس شد. با اين كه پدرم سالم بودند ولي نگران
اينده بودم. پدرم كه صداي گريه مرا شنيده بودند به سراغ من امدند. وقتي حال
مرا ديدند دست مرا گرفتند و گفتند :
- شما بايد قوي باشي. مرد اين كارها را نمي كند .
بعد با ظرافت خاصي موضوع را عوض كردند و گفتند :
- امشب كمي از شب هاي گذشته بيشتر صحبت كرديم. اگر ممكن است ليواني
اب بياور تا قرصم را بخورم.
با اين حرف مرا از افكار دوران كودكي شان دور كردند. من فورا ليوان مخصوص پدرم
را اب كردم و اوردم. پدرم ليوان را از دستم گرفتند و اب را نوشيدند و گفتند
شما كه مي بيني من هميشه قبل از خواب يك ليوان اب مي خورم تو هم يك
ليوان اب خنك بخور و بخواب به اين كار عادت بكني خوب است صبح خيلي
كار داريم.
من هم پدرم را بوسيدم و خداحافظي كردم و رفتم. هر طور بود ان شب با تمام خاطرات
تلخش گذشت. شب بعد به پدرم گفتم :
- ان قدر خاطرات شما شنيدني است كه اگر اجازه بدهيد از اين به بعد از 9 شب
كارمان را شروع كنيم. درست بعد از شام و به جاي ساعت 12، ساعت 2 بعد از
نيمه شب كارمان را تمام كنيم.
پدر تبسمي كردند و گفتند :
- تا اين جا سعي كرده ام چون دلت خواسته است خاطرات و هر چه از دوران
كودكي ام بياد دارم برايت بگويم ولي يادت باشد كه درس خواندن از هر چيز
ديگري واجب تر است. بنابراين مثل قبل از ساعت 10 تا 12 درس مي خوانيم.
مي داني كه از ساعت 12 به بعد الماني مي خوانم و بعد مي خوابم چون الماني را
ديرتر از زبان هاي ديگر شروع كرده ام اگر هر شب تمرين نكنم ممكن است
فراموش كنم و اگر باز هم بيدار باشم و بعد از ان برايت بگويم خسته مي شوم
اما چون تو علاقه داري بقيه خاطرات كودكي ام را بشنوي به جاي ساعت 12 تا
حدود 1 با هم خواهيم بود كه من بتوانم تا حدود ساعت 1 ) 30/ بعد از نيمه شب)
مطلع عشق
#آغوش_درمانی ۳ 👈ضعف در مهارت آغوش گیری در میان اعضای خانواده مانع برقراری رابطهای گرم ،صمیمی و تنگ
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇
مطلع عشق
#تاثیرات_انیمیشن_برکودکان 📌 تاثیرات منفی انیمیشن بر رفتار کودکان و 6 راهکار مقابله با آن 🍃 کارتون
#تاثیرات_انیمیشن_برکودکان
🔻تاثیرات منفی کارتون بر کودکان
اگرچه تماشای کارتون تاثیرات مثبت زیادی بر کودکان دارد اما اثرات منفیای هم بر رفتار و رشد شناختی کودک دارد که در ادامه به آنها اشاره میکنیم:
📌تشویق به خشونت
🍃نخستین موضوع که والدین باید درباره آن آگاه باشند تاثیر کارتون های خشن بر کودکان است. تماشای کارتونهایی که حاوی تصاویر خشونتآمیز هستند، کودکان را تشویق میکنند تا زندگی واقعی هم رفتــــــــــارهای خشــــــــــن از خود نشان دهند. به علاوه، کودک ممکن است تحت تاثیر کارتونهایی که میبیند، تصور کند کسی آسیب نمیبیند و یا احساس درد نمیکند. مثلا در کارتون تام و جری، همدیگر را میزنند یا از ارتفاع پرتاب میشوند اما هیچ آسیبی نمیببینند.
ادامه دارد ....
⚠️ عادی سازی #همجنسبازی
بازسازی قوم لوط
❗️اضافه شدن ایموجی #مرد_باردار به گوشیهای شرکت اَپل
🔹عادی انگاری این تفکر ابتدا با همگانی شدن تصاویر آن به صورتهای مختلف اعم از طنز، ترحم انگیزی، حقوق بشر، تساوی حقوق زن و مرد، ایموجی، استیکر و .... شروع خواهد شد و وقتی اینها مداوم در مقابل چشم افراد و در معرض دید باشند بدون نشان دادن عکس العملی، بی حس سازی افکار شروع خواهد شد.
💢بازسازی قوم لوط از اهداف صهیونیسم جهانی است
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰رعایت حریم خصوصی کودکان
یادمان باشد سعی کنیم به حریم خصوصی فرزندانمان احترام بگذاریم.
کودکان به دنیا نیامده اند که والدین توسط آنان، احساس محبت، صمیمیت، احترام یا قدردانی را کسب کنند.
آن ها به دنیا آمده اند تا به واسطه تربیت صحیح، به رشد و تعالی دست یابند.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃بغضم مي تركيد. تمام وجودم لبريز از عشق به پدر بود. حالا پدرم را خيلي بهتراز گذشته مي شناختم و ايشا
#استاد_عشق
#قسمت یازدهم
🍃که من بتوانم تا حدود ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب ، بيدار بمانم و الماني بخوانم و بعد بخوابم ولي خودت مي داني كه من اگر اين نيم
ساعت يا سه ربع را قبل از خواب الماني نخوانم نمي شود چون با خودم قرار
دارم.
فكر مي كنم بد نباشد درباره ي زبان هايي كه پدرم مي دانستند كمي بگويم. ايشان
بعد از اموختن زبان هاي #فرانسه، #انگليسي، #عربي، #ايتاليايي، #سانسكريت، #يوناني،
#لاتين، #پهلوي، #اوستا، #تركي و #روسي كه حدود 38 سال پيش در سفري كه به المان
با من و خواهرم رفتند برايشان مشكلي پيش امد در يك مغازه اسباب بازي فروشي
نتوانستند اسم يك اسباب بازي را به يك خانم فروشنده الماني زبان بگويند و براي
ما ان را بخرند. در همان موقع تصميم گرفتند الماني ياد بگيرند و به مدت 38 سال
هر شب الماني مي خواندند و بعد مي خوابيدند تا بالاخره يك المان دان دائمي شدند .
ايشان محال بود در هر برنامه يي كه با خودشان قرار ان را مي گذاشتند كوچك
ترين تغييري بدهند. يك شب كه علت را از پدر پرسيدم گفتند :
- چون اموختن الماني را در سن بالا شروع كرده ام اگر هر شب تمرين نكنم از
يادم مي رود.
واقعا دقت نظم برنامه و احساس تعهد ايشان شگفت اور بود. خانم دوريس كه رئيس
كتابخانه دانشگاه ژنو بود و شوهرش كتاب فروشي خصوصي بزرگي در ژنو داشت و
پدرم موجبات ازدواج ان ها را فراهم كرده بودند هر دو از دوستان قديمي پدرم بودند.
شوهرش اهل سوئيس ولي خودش كه تحصيل كرده تر بود اصالتا الماني بود. وقتي
فهميد كه پدرم اموختن زبان الماني را شروع كرده اند برايشان كتاب هاي ساده كه
مخصوص محصلين زبان الماني بود مي فرستاد. اما اين اواخر و بعد از 36 يا 37 سال كه
از اموختن زبان الماني پدرم مي گذشت برايشان كتاب هاي بسيار پيچيده ي فلسفي مي
فرستاد و در نامه اش خطاب به پدرم نوشت: من احساس مي كنم با يك فيلسوف
بزرگ الماني الاصل مكاتبه مي كنم. و شوخي جالبي را در يكي از نامه هايش با پدرم
مطرح كرد كه :
«با اين كه من استاد زبان الماني دانشگاه ژنو هستم و كتابخانه الماني
زبان اين جا را اداره مي كنم اما هر وقت نامه ي شما مي رسد چند بار به ديكسيونر
(فرهنگ لغات) مراجعه كنم تا معني لغات نامه هاي الماني را كه برايم مي نويسيد پيدا
كنم ».
بگذريم پدرم در ادامه ي صحبت هايشان گفتند :
- به هر حال خستگي براي حال من خوب نيست. بايد زودتر خاطراتم را برايت
تعريف كنم. ولي درس را زودتر از ساعت 10 هم نمي شود شروع كرد چون از
ساعت 9 تا 10 شب وقت رسيدگي به درس بچه هاي مشهدي اسماعيل است.
تازه بچه هاي علي اقا شيري هم هستند. (مشهدي اسماعيل پسر حاج محمد
زاهدي باغبان پدر اقاي دكتر در باغ شميران بود و علي اقا شيري از همسايه
هاي ما بود و گوسفند داري داشت.)
🍃 پدرم با همان محبتي كه به درس هاي من و خواهرم مي رسيدند به درس بچه هاي
همسايه نيز رسيدگي مي كردند .
ان شب وقتي ساعت 12 شب فرا رسيد و درس دادن به ما تمام شد ديگر نتوانستم
صبر كنم و گفتم :
- ببخشيد مي شود بگوييد بعد از ان بيماري چه كرديد؟
پدرم گفتند :
- بله بعد از ان زندگي ما كمي سخت تر هم شد.
پدرم ان قدر بردبار و با ملاحظه بودند كه حاظر نمي شدند حتي اسم زجر و ناراحتي
و... را بياورند. فقط از كلمه ي «كمي سخت» استفاده مي كردند .
پدر از روي صندلي مخصوص شان بلند شدند كه بروند صورتشان را اب بزنند. من
همان طور كه پشت ميز نشسته بودم و به ايشان نگاه مي كردم ناگهان ترسي مرا فرا
گرفت. با خودم گفتم «: شايد من خاطرات شگفت انگيز پدرم را روزي از ياد ببرم » .
ايا حيف نيست هم وطنانم سرگذشت اين مرد بزرگ و استثنايي تاريخ خود را
ندانند؟
با اين تصور تصميم گرفتم هر طور شده از پدرم خواهش كنم خاطرات خود را از
اول تعريف كنند تا من حرف هايشان را ضبط كنم. به طرف اتاق دويدم اوردم.
كنار دست پدرم نشستم و گفتم
من فكر خوبي كرده ام. اگر موافق باشيد از فردا شب حرف هاي شما را ضبط
مي كنم بعد همه را روي كاغذ مي اورم و چاپ مي كنم تا همه مردم ايران از
خاطرات شما با خبر شوند.
ديدن ناگهان رنگ از روي پدرم پريد .
پدرم گفتند :
- ببر اين جعبه را جايي قايم كن و ديگر ان را اين جا نياور. من با شما درد دل
مي كردم. در تمام سال هاي عمرم هيچ وقت با جايي مصاحبه نكرده ام و چيزي
از زندگيم را جايي ننوشته ام. نه اصلا لازم نيست.
- بله درست فكر نكرده بودم. من خوب مي دانستم كه پدرم از خودستايي خجالت
مي كشند. به خود گفتم: «اين كمال بي فكري بود كه ضبط صوت را اوردم » .
برگشتم و ضبط صوت را در اتاق گذاشتم. خدا مي داند چه حال بدي به من
دست داده بود. اما واقعا مسئول بودم كه خاطرات پدرم را طوري جاودان
نگهدارم. شايد براي اولين بار در زندگي تصميم گرفتم يك كار بزرگ را
طوري انجام بدهم كه بر خلاف نظر پدرم باشد. براي همين از ان شب به بعد تا
ساعت 2 يا 2 30/ و 3 شب در اتاقم مي نشستم و خاطرات پدرم را با مراجعهبه
حافظه ي خودم يادداشت مي كردم.