eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
زندگي را به حال عادي برگردانند. وقتي از تهران به طرف بيروت حركت كرديم مادرمان هم به خواست خدا طلا و
هفتم 🍃دکتر که آمد امد ما و بقيه بچه ها را از اتاق بيرون بردند. به كمك دكتر مادرم به هوش امدند ولي به خاطر اين سكته براي هميشه از ناحيه سينه به پايين فلج ماندند.›› من كه در حال شنيدن داستاني بودم كه پدرم تعريف مي كردند حال بدي داشتم. احساس مي كردم من هم سكته كرده ام و نفسم بالا نمي ايد. نمي دانستم چه بايد بكنم. حتي از اين كه به چشم هاي پدرم نگاه كنم خجالت مي كشيدم. بي اختيار سوالي برايم پيش امد و از ايشان پرسيدم : -تا چند سال اقاي معزالسلطنه به بيروت نيامد؟ پدرم از سوال من يكه خوردند و اه بلندي كشيدند. فهميدم دوباره سوال نابجايي از ايشان پرسيده ام. پدر در پاسخم صحبتي كردندكه تلخ تر از ان را تا اخر عمر نخواهم شنيد
🔺در کشتی چه گذشت ؟ 🍃 ‹‹همسر ‹‹بزرگ بزرگ›› وقتي ما حدود 9 سال داشتيم به معزالسلطنه گفته بودند: شنيده ام زن اول و دو بچه شما هنوز زنده اند بعد به او (پدرم) ماموريت دادند كه به بيروت بروند و كار را يكسره كند. روزي كه اقاي معزالسلطنه به بيروت مي رسد به سراغ مادرم امد و مفصل با ايشان صحبت كرد و گفت: شما همسر من هستيد و بايد به تهران بياييد و بالاسرِ خانه و زندگي خودتان باشيد. بچه هايم براي تحصيلات در بيروت مي مانند و ما براي ان ها دايه مي گيريم با پول كافي كه ان ها را نگهداري كنند . مادر ما هم با ارزوي نجات ما از ان وضع و گرسنگي و بدبختي مي پذيرند. معزالسلطنه دستور مي دهد كشتي را در ساحل مديترانه حاضر نگهدارند تا زود جمع و جور كنند برگردند و عازم تهران بشوند. مادرم را سوار كشتي مي كند و او را جلوي ستون كشتي مي نشاند. من و برادرم جلوي كشتي در ساحل منتظر ايستاده بوديم. هر چيزي كه لازم بود سوار كشتي كرد بجز من و برادرم. درون ناخوداگاه ما نشان مي داد كه ماجرا طبيعي پيش نمي رود. ما خيلي نگران بوديم ››. پدرم رو به من كردند و گفتند: تا اين جاي ماجرا را به ياد داشته باش تا برگرديم توي كشتي و اتفاقات ان جا را برايت بگويم . ‹‹ان زمان خانواده هاي ثروتمند غلام سياه داشتند. غلام سياه خانه معزالسلطنه اسمش نوروز بود. وقتي مادرم در ايران بودند با غلام ها خيلي خوش رفتاري مي كردند و فرقي بين ما و ان ها نمي گذاشتند. اين كار مادرم باعث تعجب همه مي شد. مادرم حتي براي نوروز زن گرفته بود و خانواده اي تشكيل داده بود و همه مورد علاقه مادرم بودند. نوروز فوق العاده به مادرم احترام مي گذاشت و به ايشان علاقه و توجه قلبي داشت. نوروز كه در اين سفر همراه پدرم امده بود خودش را دور از چشم پدرم به مادرمان مي رساند و به ايشان مي گويد قضيه از اين قرار است كه شما را به تهران بياورد و رها كند و بچه ها را هم در بيروت به اسم درس خواندن رها كند تا از شر همه ي شما راحت شود. مادرم تا از موضوع اگاه مي شوند و به دسيسه طراحي شده پي مي برند و مي فهمند كه نابودي خانواده اول پدر امري حتمي و اجباري است. به محض اين كه نوروز از انجا رد مي شود مادرم سرش را به لبه تيز و اهني ستون كشتي كه از پشت به ان تكيه داده بودند به شدت هر چه تمام تر مي كوبند. بر اثر اين ضربه سخت سرشان شكاف برمي دارد و زمين كشتي پر از خون مي شود. خبر به اقاي معزالسلطنه مي رسد
🍃او بلافاصله نزد مادرم مي ايد و وقتي وضع را مي بيند مطمئن مي شود كه مادر به خاطر خون ريزي شديد به زودي از بين مي روند. دستور مي دهد كه ايشان را از كشتي پياده كنند. اما به خواست خدا مادرم زنده مي مانند و با اين فداكاري و تن افليج خود و با ايمان و اعتقاد راسخ نزد من و برادرم باز مي گردند و معزالسلطنه نيز دست خالي به ايران مي رود . 🍃‹‹فاجعه ي بعدي مربوط مي شود به 14 و 15 سالگي من و برادرم. باز يك بار ديگر هنگامي كه من حدود 14 سال داشتم همسر دوم پدرم به او مي گويد : شنيده ام خانم قبلي و دو بچه شما هنوز در بيروت هستند و زندگي مي كنند . ‹‹و پدرم را يك بار ديگر به قصد نابودي ما به بيروت مي فرستد. پدر در سفارت مهماني بسيار مجللي برگزار مي كند. يادم مي ايد وقتي صداي خنده و شوخي هاي زننده ميهمان هاي ان چناني پدرم به اخر باغ مي رسيد مادرم از روي تختخواب در اتاق حاج ميعلي به ما گفتند: بچه ها توجه كنيد و يادتان باشد اين نوع كارها زشت است. وقتي بزرگ شديد از اين كارها دوري كنيد . ‹‹بالاخره در اواسط مراسم پدرم حاج علي را فرستاد دنبال من و برادرم ما را بردند و لباس هاي مجللي كه از قبل برايمان تهيه ديده بود تنمان كردند. پدر ما را ميان مهمان ها برد. همه را ساكت كرد . بعد من و برادرم را با اب و تاب به حضار معرفي كرد. سپس در حضور همه يك سكه پنج مريمي(پنج اشرفي) به برادرم داد و چون مي دانست من پول قبول نمي كنم يك جعبه پرگار مهندسي بسيار مفصل كه از عاج فيل و پلاتين درست شده بود به من داد. جعبه اي كه روكش پوست اهو داشت. من و برادرم ماتمان برده بود. وقتي ديدم برادرم كنار پدر نشسته و سرش گرم است فورا بي انكه كسي متوجه شود سالن را ترك كردم و خودم را به حاج علي رساندم. اين كار من طبيعي بود. از طرفي نمي خواستم مادرم را تنها بگذارم و ناراحتشان كنم و از طرفي حاج علي را راهنماي خوب و دلسوزي مي دانستم. من كه از مهرباني هاي زياد و ناگهاني پدرم خيلي متعجب شده بودم علي را از حاج علي پرسيدم و به او گفتم: تا يك ساعت پيش يقه ي كت من وصله داشت و حالا لباس به اين زيبايي و گراني؟! از طرف ديگر ما نان شب نداريم بخوريم ان وقت پدرم به برادرم يك سكه 5 مريمي(اشرفي ) مي دهد و به من جعبه ي به اين گراني پرگار و وسايل مهندسي؟ جريان چيست؟ ‹‹حاج علي با چشمان نگران گفت : -من برايت مي گويم ولي بايد از من نشنيده بگيري . ‹‹من هم به او قول دادم كه حرف هايش را براي كسي بازگو نكنم. حاج علي هم كه مرا مي شناخت و هميشه مي گفت محمود خان دهنش محكم است به من گفت
🍃همان اتفاقي كه قرار بود وقتي 9 سال داشتي برايتان بيفتد قرار است فردا صبح رخ دهد يعني پدرتان شما دو برادر را در بيروت بگذارد ومادرتان را جدا كند و به تهران ببرد . ‹‹وقتي حاج علي به صورت و چشم هاي پر از اشك و نگران من نگاه كرد كه هميشه مي گفت صورت تو مظلوم ترين چهره دنياست منقلب شد . فورا رفت كاغذ و مدادي اورد و نامه اي به دوستش نوشت و نشاني او را به من داد. من شبانه سراغ دوست حاج علي رفتم. بله حاج علي يك بار ديگر مثل فرشته اي از سوي خداوند به داد ما رسيد. خانه دوست حاج علي كه مرد ميانسالي بود در جنوب بيروت بود. او مرد بسيار مهرباني بود. مثل حاج علي با خوشرويي تمام مرا پذيرفت و نامه حاج علي را خواند . او بلافاصله لباس پوشيد و با من راه افتاد. يك اتاق را در عقب حياط خانه قديمي اش براي من اماده كرد و يك گاري كه چراغ هاي بزرگي داشت و باربرهاي بازار با ان كالاها را جابجا مي كردند به من داد و گفت : -بايد شبانه اثاث ها را بياوري و به اين جا نقل مكان كنيد . ‹‹من كه 14 سال بيش نداشتم از يك ساعت به نيمه شب با ساعت 4 30/ صبح تمام اثاث مادرم و منزلمان را تك تك از ساختمان اخر باغ سفارت به جنوب بيروت بردم. اخرين محموله مادرم بودند كه روي پشتم كول شان كردم و روي گاري گذاشتم و ايشان را به ان اتاق در جنوب بيروت بردم ‹‹حدود ساعت 9 صبح كه اقاي معزالسلطنه براي برگرداندن مادرم به ايران به سراغ او به ته باغ سفارت رفته بود و ديده بود هيچ چيز در اتاق نيست عصباني شده بود و به برادرم كه شب را داخل ساختمان اصلي سفارت نزد پدرم خوابيده بود گفت : -محمد تو هم برو گم شو پهلوي همان محمود اين كارها كار همان محمود سمج است . ‹‹بنابراين به خواست خدا و كمك حاج علي و با كمي زحمت خودم و البته با فداكاري مادرم توانستيم يك بار ديگر در بيروت و كنار هم زندگي كنيم ››. من به خودم جرات دادم و از پدر پرسيدم : -شما چرا براي برگشتن به ايران فكري نمي كرديد؟ پدر با لحن بسيار اموزنده اي گفتند : ‹‹مگر شما فراموش كرديد كه براي برگشتن به ايران پول و مخارج بسيار زيادي لازم داشتيم همان طور كه اولين بار از ايران به طرف بيروت رفتيم و يك سال در راه بوديم. هزينه راه انداختن كاروان را حساب كن!›› تا همين جا از شنيدن قصه ي زندگي پدرم خيلي ناراحت شده بودم ديگر فكرم كار نمي كرد. فقط در چشم هاي مظلوم و دوست داشتني پدرم خيره شده بودم. پدر هم متوجه حال من شده بودند. همان طور كه روي صندلي بزرگ خود نشسته بودند عينك
شان را برداشتند و در جيب روبدوشامشان گذاشتند و در حالي كه پتو روي زانوي خود را صاف مي كردند گفتند : ‹‹بله زندگي گاهي خيلي سخت و غيرقابل تحمل مي شود.ن حتي وقتي كه اين قسمت ها را تعريف مي كني از بازگو كردن ان يا فكر كردن دوباره به ان ناراحت مي شوي اما با اين همه نمي دانم چگونه به خاطر تو راضي شدم و زجر بازگو كردنش را هم تحمل مي كنم. به هر حال مي توان چنين نتيجه گرفت كه همين سختي ها و تحمل ان ها موجب مي شود انسان به هدف خود برسد. انسان بايد ياد بگيرد كه وقتي برايش مشكلي پيش مي ايد از ان مشكل كمي سخت تر باشد و در مقابل ان بايستد . انگليسي ها در هنگام سختي ها و تصميم براي انجام دادن كاري به بچه هاشان مي گويند: ‹‹ As long as you can stand and see don’t give up›› و معني اش اين است كه تا جايي كه مي تواني ببيني و مي تواني بايستي مقاومت كن. من تقريبا اين كار را از كودكي اموختم. البته خدا هم كمك كرد. انسان نبايد فكر بد بكند، بايد حوصله داشت، و صبر پيشه كرد. هيچ گاه نبايد ناسپاس بود . در ان دوران مهم ترين مسئله اين بود، كه ما مادري حامي، معتقد، متدين و سخت كوش داشتيم كه از هر جهت راهنماي مابودند. ايشان واقعا عاشق ما بودند. با وجود اين كه مادرم سختي و مصيبت بزرگ را تحمل مي كردند و با وجود اين كه سكته كرده و افليج شده بودند و بيش تر در بستر بيماري بودند و قادر نبودند مثل ما حركتي بكنند اما ..... ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢پیدا کردن سایت‌های مشابه 1️⃣ به گوگل رفته و بدون فاصله عبارت زیر را تایپ کنید. 2️⃣ آدرس سایت موردنظر:related 3️⃣ می‌بینید که گوگل سایت‌های مشابه را برایتان آماده کرده است. ‌❣ @Mattla_eshgh
و فضای مجازی 🍃 غرق شدن در فضای مجازی ، فرصت رشد و ارتباط اجتماعی مؤثر در کودکان از بین میبرد ‌❣ @Mattla_eshgh
📌 تاثیرات منفی انیمیشن بر رفتار کودکان و 6 راهکار مقابله با آن 🍃 کارتون‌ها بر نوع رفتار و رشد شناختی بچه‌ها هم تاثیر مثبت و هم تاثیر منفی دارند. ✅ تاثیرات مثبت کارتون بر کودکان ▪️شروع زودهنگام یادگیری ▪️رشد شناختی ▪️تقویت مهارت‌های زبانی ▪️افزایش خلاقیت ▪️برون‌ریزی و رهایی از تنش و استرس ▪️تاثیر آموزشی 📛 تاثیرات منفی کارتون بر کودکان ▪️تشویق به خشونت ▪️رفتار غیرقانومند و فقدان همدردی ▪️ادبیات نامناسب ▪️رفتارهای غیراجتماعی ▪️سبک زندگی کم‌تحرک و مشکلات جسمانی ▪️الگوهای نامناسب 🍃در ادامه به راهکار مقابله با تاثیرات منفی خواهیم پرداخت ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
شان را برداشتند و در جيب روبدوشامشان گذاشتند و در حالي كه پتو روي زانوي خودرا صاف مي كردند گفتند :
هشت 🍃باز ما را به تلاش وا مي داشتند و لحظه اي از اموزش و تربيت ما غافل نبودند. مادرم هرگز نااميد نمي شدند و هيچ وقت نمي گذاشتند وقت مان را بيهوده تلف كنيم اين روحيه مادر ما را اميدوار نگاه مي داشت و سعي مي كرديم راهي براي زنده ماندن پيدا كنيم. قحطي و گرسنگي و خطرات ناشي از جنگ جهاني اول تهديد بزرگي براي ما بود. كار به جايي رسيد كه ديگر حتي پولمان نمي رسيد كه بند كفش بخريم ليفه خرما را مي كنديم و با شمع مي تابانيديم تا مثل بند كفش بشود . در ان هنگام قند پيدا نمي شد وما ميوه نسبتا شيريني به نام ‹‹خروب›› يا خرنوب پيدا كرده بوديم كه از ان به جاي قند استفاده مي كرديم. مقداري از اين ميوه را هم براي زمستان خشك مي كرديمم اما وقتي اين ميوه خشك مي شد جويدنش كار اساني نبود. براي اين كه بتوانيم كالا يا باري را برايشان حمل كنيم و در عوض پولي دريافت كنيم. من كه با تلاش بسيار زياد توانسته بودم ديپلم نجات غريق بگيرم تابستان ها 20 بچه همقد خودم را به من مي سپردند تا در سواحل مديترانه به ان ها شنا ياد بدهم و از ان ها مراقبت كنم. مديترانه مثل درياي خودمان نيست كه كم كم بر عمقش افزوده شود. براي همين ياددادن شنا به بچه ها در عمق زياد كار بسيار سختي بود . صخره ها و موج هاي بلند هم كار را سخت تر مي كرد . ___________________ خرنوب : درختي مديترانه اي و هميشه سبز، كه ميوه هاي ان خوراك انسان است و به ان درخت لوبيا و يا باقلا نيز مي گويند. طعم اين ميوه شيرين بوده و از ان رب هم درست مي كنند. اين درخت گل هاي زرد رنگی دارد
🍃 ‹‹تازه زمان هايي كه كار داشتيم وضع مان نسبتا خوب بود. اما اوقاتي هم فرا مي رسيد كه بيكار بوديم. شب ها كه همه مي خوابيدند با برادرم توي كوچه هاي بيروت راه مي افتاديم و از پشت هشتي در خانه ها نان خشك جمع مي كرديم. نان ها را به خانه مي اورديم و مي شستيم و روي پارچه اي پهن مي كرديم تا ابش گرفته شود . بعد نان ها را به جاي غذا، مي خورديم ››. احساس كردم، بار ديگر حال پدرم به شدت بد شده است. قطره هاي اشك از گوشه چشمانشان، به پايين مي لغزيد. خيلي خجالت كشيده بودم. خدا كمك كرد، و صداي مادر هر دو ما را، به خود اورد. به سراغ مادر رفتيم. دوباره ارتروز زانو، ناراحت شان كرده بود، و از فشار درد، ناله مي كردند. پدر، فورا دست به كار شدند. رفتند و دارويي را، كه با نيش زنبور عسل درست شده بود، اوردند و با ان پاي مادر را ماساژ دادند. رو به من كردند، و گفتند : -فوري برو، و قرص شداسپام مادر را، با ليواني اب بياور به هر ترتيب با رسيدگي پدر، زانوي مادر كمتر شد، و حدود ساعت 3 بعد از نيمه شب، مادر به خواب رفتند وقتي پدر تنفس ارام مادر را شنيدند، خيال شان راحت شد، و به من گفتند : -خوب، حالا ديگر عيبي ندارد، كه بخوابيم چون الحمدالله مادر هم، خوابشان برد . در همين هنگام سوالي به ذهنم رسيد، و از پدر پرسيدم شما و عموجان بچه بوديد، و با هر وضعي خودتان را، تطبيق مي داديد ولي مادربزرگ چه مي كردند؟ لابد مدام غصه مي خوردند، و زجر مي كشيدند . پدر عينك شان را پيدا كردند، و به چشم گذاشتند. مرا به دقت نگاه كردند، و گفتند : ‹‹اگر بگويم مادربزرگت، خانم گوهرشاد خانم، يك كلمه اظهار نارضايتي نمي كردند، لابد باور نمي كني! من هيچ گاه به ياد ندارم، كه مادرم غصه بي پولي، يا گرسنگي ما را بخورند. به جاي ناراحتي، از وضعيتي كه داشتيم هميشه غصه ي درس خواندن ما را، مي خوردند. مادر، تا فرصتي به دست مي اوردند، ما را دور خود مينشاندند، و ميگفتند : -بچه ها مي دانيد نگراني و دل شوره من، براي چيست؟ ‹‹من و برادرن فكر مي كرديم، مادر مي خواهند دباره ي دارو يا غذا حرفي بزنند. اما ايشان فورا ميگفتند : ‹‹من نگران تحصيل شما هستم. درست است كه خواندن و نوشتن و كمي حساب از من ياد مي گيريد، ولي تحصيلات كلاسي، چيز ديگري است. تحصيل براي شما واجب است، ولي متاسفانه من پولي ندارم،كه شما را به مدرسه بگذارم، و شهريه ي شما را بدهم. شما داريد كمكم بزرگ مي شويد. مي ترسم زمان بگذرد، و شما فرصتي نداشته باشيد، كه به مدرسه برويد.›› بعد پدرم نكته يي گفتند،كه خيلي تعجب كردم
🍃ايشان گفتند : ‹‹ مادرم، هر شب وقتي مطمئن مي شدند، كه ما خواب هستيم، به درگاه خدا گريه و زاري مي كردند، و از خدا مي خواستند، وسيله اي براي درس خواندن من و برادرم، فراهم شود. در حالي كه ما نان بخور و نميري گيرمان مي امد، مادرم در فكر اين بودند، كه راهي براي تحصييل ما به صورت مجاني، پيدا كنند. مادرم كه مي ديدند، حاج علي با مواجبي كه از سفارت مي گيرد، توانسته است بچه هايش را به مدرسه بفرستد، هر وقت او را ميديدند، بي اختيار به او مي گفتند : -حاج علي، خوش به حال تو و بچه هايت، بچه هاي تو به مدرسه مي روند، و با واد مي شوند، ولي من نگرانم كه دو پسرم، بي سواد دور كوچه هاي بيروت بگردند، و بزرگ شوند. من فردا جواب خدا را، چطور بدهم؟ ‹‹بله، مادرمان با وجود اين كه مريض و ناتوان بودند، تصميم خودشان را گرفته بودند، و مي خواستند هر طور شده، ما را راهي مدرسه كنند. اما با كدام پول؟ بالاخره مادر به طور جدي، دست به دامن حاج علي شدند. البته، حاج علي تا ان روز هم، هر كاري كه از دستش بر مي امد، براي ما انجام داده بود. اين بار هم به خواسته مادرمان، توجه كرد . مادرم خيلي جدي و با تمام وجود، از حاج علي خواهش كرده بود . حاج علي براي اين كه مدرسه يي پيدا كند، كه رايگان باشد، به هر كجا كه ممكن بود رفت. از هر كسي كه مي توانست كمك گرفت، تا بالاخره توانست مدرسه رايگان براي ما پيدا كند. خوب فكر مي كني، چه مدرسه يي مجاني و رايگان بود؟ مدرسه ي روحانيون به اين ترتيب، ما سر از مدرسه كشيش هاي فرانسوي بيروت، در اورديم . اين مدرسه، شبانه روزي بود. نام ما را به شرطي در مدرسه نوشتند، كه تعليمات مذهبي براي ما، اجباري باشد. بايد شش شب در مدرسه مي خوابيديم، و يك شب به خانه مي رفتيم. وحشتناك بود، اخر مگر امكان داشت؟ من و برادرم وقتي شرايط مدرسه را شنيديم، گريه و زاري كرديم. ما نمي توانستيم مادرمان را ترك كنيم، و از او دور شويم. مادرمان هم كه غصه و ناراحتي ما را مي ديدند، رنگ شان مي پريد. اما تحمل مي كردند، و احساس خود را بيان نمي كردند. مطمئنا براي ايشان هم تحمل اين جدايي، سخت بود. من ناراحتي و غصه ي مادر را، از چشم هايشان مي فهميدم. مادر دائم و خيلي جدي، به من و برادرم مي گفتند، از اين فرصت استفاده كنيم، به مدرسه برويم و خيلي جدي درس بخوانيم. ولي مگر مي شد! از مادر افيلج مان، چه كسي نگهداري مي كرد؟ ››
▪️مدرسه روحانیون 🍃‹‹بالاخره يك شب، به سراغ حاج علي رفتيم، تا با او درد دل كنم. حاج علي مرا كنار خورش نشاند، و به تمام حرف هايم گوش كرد، و فهميد كه من تا چه حد نگران وضع مادرم هستم. حاج علي، بعد از اين كه حرف هايم تمام شد، با چشماني پر از محبت و مثل يك پدر مهربان، لبخندي زد و گفت : -اصلا نگران نباش. من كه نمرده ام. دختر بزرگ من، نرگس، خيلي بهتر از شما دو پسر، مي تواند از مادرتان نگهداري كند. من از روزي كه شما به مدرسه برويد، رختخواب نرگس را مي برم، و پيش مادرتان مي اندازم. خودم هم هر كاري مادرتان داشته باشند، انجام مي دهم. اسد، پسر من هم كه همبازي توست، و تو را خيلي دوست دارد، اگر تو نباشي، به جاي تو همه كاري براي خانم، مادرتان انجام مي دهد . برو و هر كاري كه داري، به او بگو تا در غياب تو همه را، انجام بدهد ‹‹البته من به حاج علي و دخترش، خيلي بيش تر اعتماد داشتم. اسد پسري بازيگوش بود، و مثل مادرش، جنس اش شيشه خرده داشت. حاج علي ما را راضي كرد، و هر طور بود، ما راهي مدرسه شديم. در ابتداي ورودمان، سه چهره كه از مسئولين مدرسه بودند، اولين چيزي بود، كه ما را زهره ترك كرد، قيافه هاي جدي عموما استخواني، خشن، اخمو با لباس هاي درازشان كه همه سياه بود، و همه گردنبندي از صليب داشتند. لباس هايشان يقه هاي مخصوصي داشت، كه فقط يك شكاف سفيد، از جلوي لباس ها پيدا بود. به هر كدام از ما يك دست لباس مخصوص دادند، كه كمي شبيه لباس خودشان بود. پارچه لباس ما، خيلي خشن تر از پارچه ي لباس ان ها بود. لباس هايمان را عوض كرديم. بعد ما را به يك خوابگاه بردند . شماره هاي 74 و 75 بالاي تخت خواب هاي ما بود. قرار شد تخت شماره ي 74 مال من و 75 مال برادرم باشد. به ناهارخوري رفتيم. روي صندلي ناهارخوري من و برادرم، همان شماره ها نصب شده بود. بشقاب و قاشق و چنگالي به ما دادند، كه با رنگ، همان شماره ها روي انها نوشته شده بود. در كلاس درس هم، جاي ما با همين دو شماره، معلوم شده بود. وقتي به دفتر مدرسه برگشتيم، حاج علي رفته بود. دل مان هري ريخت پايين. نفس مان بالا نمي امد. داشتيم گريه مي كرديم، كه ناگهان يك كشيش فرانسوي بد اخم و خشن، رو به ما كرد و گفت : - از اين به بعد ديگر كسي با شما عربي حرف نمي زند زبان شما از امروز فرانسوي است. ادامه دارد ...
4_5996954782617567874.mp3
7.11M
۴ خلایـق هر چه لایــق! اخلاص نداشتیم که بعد از هزار سال غیبت، دستمون به امام مون نرسید! اگه بتونیم مخلصانه باهم و بشیم تا ظهور راهی نمی مونه. 🎤 ‌❣ @Mattla_eshgh
یعنی خلبان سعودی نماز می‌خواند تا پرواز کند و کودکان یمنی را به شهادت برساند…💔 ‌❣ @Mattla_eshgh
🔶 سوزان ساراندون بازیگر معروف هالیوود به حمایت از یمن برخاست.. سلبریتی های ... ایرانی هم مرتب عکس خورد و خوراک خودشون و سگ و گربه شونو برای مخاطبین عقب افتاده تر از خودشون شیر میکنن ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عصای موسی اسرائیل را هک کرد! گروه هکری «عصای موسی»، بامداد امروز با انتشار تصاویری خبر داد که دوربین‌های مداربسته خیابان‌های فلسطین اشغالی را هک کرده است. این گروه هکری نوشت: ما سال‌ها، در هر قدم شما را زیر نظر داشتیم. این تنها بخشی از نظارت ما بر فعالیت‌های شما است. درحالی‌که تصورش را هم نمی‌کنید، شما را هدف قرار خواهیم داد. ‌❣ @Mattla_eshgh
سایت موسوم به آموزشکده جامعه مدنی توانا ( وابسته به تروریست‌های منافقین) هک شد ‌❣ @Mattla_eshgh
انصراف یک دانش‌آموز کویتی از مسابقات تنیس به دلیل حریف اسرائیلی ! در مسابقات جهانی تنیس زیر ۱۸ سال، این نوجوان کویتی در مرحله نیمه‌نهایی از رقابت با نماینده رژیم صهیونیستی انصراف داد. در بیلبوردهای کویت از او با عنوان "سپاس... پهلوان" قدردانی شده است👌 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
▪️مدرسه روحانیون 🍃‹‹بالاخره يك شب، به سراغ حاج علي رفتيم، تا با او درد دل كنم. حاج علي مرا كنارخ
نهم 🍃 «خدا را هزار مرتبه شكر كرديم، كه مادر در خانه مقداري فرانسه، يادمان داده بودند. همين باعث مي شد، چيزهايي را متوجه شويم. ناظم خشن مدرسه، من و برادرم را به حياط اورد. بچه ها همه سر صف بودند. جلوي صف، يك بالكن بود، ناظم ما را كنار خودش ايستاند. بقيه مربي ها هم، مشغول انجام دادن كاري بودند. مدير به علامت سكوت دستش را بلند كرد، و بچه ها ساكت شدند. بچه يي از وسط يكي از صف ها خنديد، با اين كه صدايش ارام بود، ولي ناظم شنيد. او را صدا كرد، تا جلوي صف بيايد. از هوشياري تعجب كرديم، كه چطور او را از ميان اين همه بچه به اسم صدا كرد، و تشخيص داد. بعد با دست راستش كه دو انگشت وسط نداشت ( ما بعد فهميديم كه اين دو انگشت را در جنگ جهاني اول، در يك درگيري از دست داده است ) چنان سيلي محكمي به ان پسر زد كه خون از محل برخورد چكش بيرون زد. جاي دو انگشست بريده شده او خيلي تيز بود و همين باعث شده بود او لج بازتر و خشن تر بشود. پسرك حتي جرات گريه كردن نداشت. من و برادرم كه حالي نزديك به مرگ پيدا كرده بوديم نگاهي زيرچشمي به هم كرديم ولي نفسمان بيرون نيامد. «هر شب وقتي من و برادرم روي تختخواب هاي خودمان مي خوابيديم سرمان را از زير لحاف به هم مي چسبانيديم و دعاهاي «امن يجيب» و «نادعلي» مي خوانيديم و ريزريز گريه مي كرديم و از زمزمه گريه هاي همديگر به جاي لالايي خواب مان مي رفت اما چه خوابي تا صبح كابوس مي ديديم . «يك شب كه او در خوابگاه قدم مي زد صداي دعاي ما را شنيد لحاف را پس زد ما زهره ترك شديم. او در حضور همه بچه هاي ديگر گناه بزرگ ما را اعلام كرد و بعد چنين گفت: مي خورمتان مي جومتان قورتتان ميدهم و بعد بالا مي اورمتان. خدا مي داند ما چه حالي شديم از شب به بعد ديگر خواندن دعا در گوش همديگر را نداشتيم. ديگر هر كدام توي دلمان دعا مي خوانديم . صبح كه مي خواستند ما را بيدار كنند و بعد از صبحانه به كليسا ببرند همين كشيش يا به قول خودمان «فرِر دو انگشتي» به خوابگاه مي امد. (به ما ياد داده بودند، كشيش ها را بر حسب درجه شان برادر يا پدر صدا كنيم) او در فاصله جلوي تخت هاي ما قدم مي زد و شعري را به فرانسه مي خواند ! كشيش ژاك (برادر ژاك ) كشيش ژاك آيا خوابي؟ آيا خوابي؟ ناقوس دعاي صبح به صدا در اورد ناقوس دعاي صبح به صدا در اورد
🍃دينگ دنگ دونگ دينگ دنگ دونگ «بالاخره با ان صداي خشن و به زعم خودش اواز! ما با وحشت از خواب مي پريديم. رختخواب هايمان را مرتب يا به اصطلاح آنكادر مي كرديم و با صف براي شست و شوي صورت دهان و صرف صبحانه روانه مي شديم. بعد از صبحانه نوبت مراسم كليسا بود. نمي دانم چرا من و برادرم و يك ايراني ديگر به اسم اسپهبدي كه اهل مازندران بود و او را هم پدرش به همين شبانه روزي گذاشته بود كه مسلمان بوديم خيلي سخت مي گرفتند و اين امتحان ها را جزو نمرات ما به حساب مي اوردند. اگر شاگردان درس خود را بلد نبودند يك هفته در كليسا حبس مي شدند ولي بچه هاي فرانسوي راحت تر بودند . اخر هفته حاج علي به سراغ مان مي امد و ما را نزد مادرمان مي برد. مادرمان وقتي ما را مي ديدند به جاي اينكه خوشحال شوند ما را بغل مي گرفتند و گريه و زاري مي كردند. مادر واقعا نگران بودند. اوايل چيزي بروز نمي دادند ولي بعدا فهميديم كه بزرگترين نگراني مادر اين است كه دو بچه ايراني و مسلمان ايشان روزي تبديل به دو بچه مسيحي فرانسوي بشوند. در غياب ما در طول يك سال مادر ان قدر به حاج علي التماس كردند تا بالاخره حاج علي قول داد هر طور شده ما را از شبانه روزي به مدرسه عادي بياورد. كار مشكلي بود ولي حاج علي تلاش خود را شروع كرد. چندين بار به مدرسه ما امد و رفت تا عاقبت راه حلي پيدا كرد. يك استشهاد محلي تهيه كرد و يك گواهي پزشكي گرفت مبني بر افليج بودن مادرمان و چون خودش قواس(به معني كمان دار يا به اصطلاح امروز بادي گارد) قنسول گري بود مهر سفارت را زير استشهاد زد و به تاييد فرمانداري رساند. از مدرسه تقاضاي بازرسي كرد وقتي بازرسي انجام شد ما اجازه گرفتيم كه هر روز عصر به خانه بياييم و صبح زود به مدرسه برگرديم. بنابراين با اين شاهكار حاج علي شب را كنار مادر نازنين مان مي خوابيديم . مادر از اين وضع بي نهايت خوشحال بودند وشبي هزار بار خدا را شكر مي كردند. عصر كه به خانه مي امديم مادر در همان بستر خود درس دادن را به من و برادرم شروع مي كردند. با جديت مادر در خانه قران كريم و ديوان حافظ را حفظ شدم. با شاهنامه به خوبي اشنا شدم. گلستان و بوستان سعدي را خواندم و مقداري از ان را حفظ شدم و منشات قائم مقام را خوب ياد گرفتيم. مادر مثنوي مولوي را به ما درس مي دادند و همچنين هر چه لازم بود كه اعتقادات و فرهنگ ايراني ما را حفظ كند. هنوز هم همه ان چه مادر به من اموختند به خوبي به ياد دارم. اصولا هر چيزي را كه انسان در كودكي خوب بياموزد هرگز از ياد نمي برد. كافي است ادم معلم خودش را دوست داشته باشد
🍃چشم هاي منتظر و نگران مادرم باعث مي شد لحظه يي را از دست ندهيم . ما بجز زمان هايي كه كار مي كرديم بقيه اوقات را صرف درس خواندن كرده بوديم. نكته يي كه مادرم را بسيار خوشحال مي كرد اين بود كه من هميشه شاگرد اول بودم. در همين موقع ها بود كه اتفاق عجيبي برايمان رخ داد. در يك تعطيلات ما را به خارج شهر برده بودند. تابستان بود و ما همراه اردوي مدرسه به ان محل رفته بوديم و متاسفانه باز هم بايد شبانه روز ان جا مي بوديم و از مادر دور مي شديم. بيش تر ورزش مي كرديم اما كلاس هاي درس هم ادامه داشت و امتحانات سختي از ما مي گرفتند. همان طور كه گفتم يكي از همكلاسي هاي ما ايراني و فاميلش اسپهبدي بود. از خانواده هاي بزرگ و اهل مازندران بود. يك روز اسپهبدي كه درس را نخوانده بود و بلد نبود پاسخ درست بدهد و معلم او هم يك كشيش بي فكر بود او را به ناظم همان فرر دو انگشتي معرفي كرد و شكايت مفصلي از او كرد. ناظم هم فورا گفت: او بايد از اردو اخراج شود . ناظم اصلا به اين فكر نمي كرد كه اردوي تابستاني كيلومترها از شهر فاصله دارد. اسپهبدي كوچولو هم هر چقدر كه التماس كرد بي فايده بود. به محض اين كه او را از در مدرسه بيرون كرد من و برادرم كه طاقت نداشتيم اوارگي يك هم وطن نوجوان را تاب بياوريم و مي ترسيديم كه در راه بيابان بلايي به سرش بيايد با هم قرار گذاشتيم كه از ديوار مدرسه بالا برويم و فرار كنيم؛ تا بتوانيم او را همراهي كنيم و به شهر برسانيم . حالا مجسم كن كه سه پسر بچه كوچك چگونه مي توانستند فاصله روستايي را كه كيلومترها دور از شهر قرار داشت طي كنند. از كوه و كمر و بيابان مي گذشتيم و هر كس را كه سر راه مان مي ديديم از ترسمان از دور به او سلام مي كرديم. ما اصلا به عاقبت كار فكر نمي كرديم. ناگهان تصميم گرفته بوديم از يك هم وطن محافظت كنيم. الان كه به ان روزها فكر مي كنم مي بينم چقدر جرات و شهامت به خرج داديم كه ان راه خطرناك را همراه اسپهبدي طي كرديم. اگر برايت بخواهم بگويم كه حاج علي با چه زحمتي دوباره ما را به مدرسه اورد داستان خيلي طولاني مي شود. مديريت مدرسه قبول نمي كرد. فقط بگويم كه بر خلاف انتظار ما مادر كاملا از ما استقبال كردند و به تصميم ما احترام گذاشتند. همين طرز فكر سليم و عكس العمل هاي خوب و حساس شده مادر باعث شد كه زمينه تربيت خاصي در ما به وجود بيايد. (البته بايد به نكته يي اشاره كنم كه... غلامرضا خان اسپهبدي بهترين دوست من و برادرم در تمام عمر شد كه اين دوستي و مودت را به بچه هايمان هم منتقل كرديم.) من در حالي كه 17 سال بيشتر نداشتم موفق شدم از دانشگاه فرانسوي بيروت ليسانس ادبيات بگيرم. در ان روزها به ليسانس ادبيات كار نمي دادند. با زحمت
🍃زياد توانستم در تنها دفترخانه اسناد بيروت كار بگيرم و به ثبت معاملات بپردازم. چند روز كه گذشت ديدم دفتردار براي خرجي خودش هم نمي تواند پولي در بياورد چه رسد به اين كه همكاري هم داشته باشد. ان روزها در بيروت قانون ثبت وجود نداشت. اگر هم مردم مي خواستند معامله يي انجام بدهند با قولنامه اين كار را مي كردند و چند ريش سفيد هم به عنوان شاهد پاي ان را انگشت مي زدند و گواهي مي كردند براي همين براي ثبت معامله به اين محضر كه تنها دفتر ثبت اسناد در بيروت بود نمي آمد . در همين ايام با يك فرانسوي آشنا شدم كه دكتر بود و به بيروت امده بود تا ازمايشگاهي درست كند. به كار در ازمايشگاه باليني او علاقه مند شدم. تصميم گرفتم در رشته بيولوژي (زيست شناسي) تحصيل كنم. با علاقه اي تكه براي كار در ازمايشگاه پيدا كرده بودم اين تنها رشته يي بود كه در بيروت نزديك به كار ازمايشگاهي بود . درس خواندن ضمن كار دشوار بود ولي جز اين چاره يي نبود. در 19 سالگي ليسانس بيولوژي را از همان دانشگاه گرفتم و در ازمايشگاهي كه گفتم مشغول كار شدم. از بخت بد اين كار از كار اولي بدتر بود. هيچ كس به ازمايشگاه اعتقادي نداشت. نه مريض ها نه پزشك ها . يك شب در يكي از رستوران هاي سنتي بيروت با همين دكتر فرانسوي نشسته بوديم و به صداي قليان كشيدن بيروتي ها و صداي قلقل ريختن اب از بطري به طرف دهانشان از فاصله دور كه مهارتي خاص مي خواست گوش مي داديم. در حين صحبت وقتي از وضع و زندگي ام برايش گفتم متوجه شدم او درد دلش از من بيشتر است. مي گفت: اين جوركارها براي ممالك جهان سوم فايده اي ندارد. من تو را هم معطل كردم. توصيه كرد رشته يي بخوانم كه بتوانم براي خارجي ها كار كنم. عقيده داشت چون من بايد خرج خانواده را هم در بياورم بهتر است در شركت هاي پيمان كاري فعاليت كنم ان هم در رشته راه و ساختمان. بايد بگويم اين پيشنهاد براي كار در بيروت بهترين پيشنهاد بود . حدود 22 سالم بود كه از دانشگاه امريكايي بيروت مدرك مهندسي راه و ساختمان گرفتم و براي پيدا كردن كار به اين در و ان در زدم. بالاخره مجبور شدم براي يافتن شغلي مطابق رشته ي تحصيلي ام به شركت هاي خارجي بروم كه پيمان كار ساختماني بودند. در يك شركت فرانسوي كار پيدا كردم. به شرطي به من كار دادند كه مسئوليت هايي را بپذيرم كه خود مهندسين فرانسوي از پذيرفتنش به دليل سختي زياد دوري مي جستند. اين شركت كنترات راه سازي مرز سوريه و لبنان را به عهده داشت. اين مسير بسيار صعب العبور بود و در ارتفاعاتي به نام حما ساخته مي شد. به خاطر صعب العبود بودن ماهي نمي شد كه كارگري از ارتفاعات پرت نشود و نتيجه اش زخمي شدن يا كشته شدن کارگران می انجامید... ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh