eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃پس خرجي شما مادربزرگ و عمو جون از كجا تامين مي شد؟ خرج لباس و غذا و...؟ پدر در حالي كه به ساعتشان نگاه مي كردند گفتند : - يادت باشد قبلا هم از شما خواسته بودم كه نگذاري من بيش از ساعت يك بعد از نيمه شب بيدار بمانم. الآن ساعت 2 30/ دقيقه است. باز سينه ام درد گرفته حق با پدرم بود. خيلي خجالت كشيدم خستگي پدر از يك طرف و تعريف اين ماجراي تاسف اور از طرفي به قلب ايشان فشار اورده بود. فورا برايشان يك ليوان اب اوردم و كنار دست شان گذاشتم. بعد معذرت خواستم و از جيب سمت چپ روبدوشامبرشان جعبه پلاستيكي قرص هايشان را بيرون اوردم. يك قرص نيتروگليسيرين زيرزباني و مخصوص قلب شان را از جعبه بيرون اوردم و زير زبانشان گذاشتم. متوجه شدم به خاطر اين كه مشغول صحبت با من بودند قرص ساعت 12 مخصوص قلبشان را هم نخورده اند . قلب شان درد گرفته بود و من خودم را مقصر مي دانستم. خيلي ناراحت شدم وقتي فهميدم پدر بايد نيم ساعتي درد بكشند تا قلبشان ارام بشود. پدر مثل هميشه طوري رفتار مي كردند كه من از ناراحتي شان با خبر نشوم. رنگ و رويشان كه بهتر شد و قلب شان كمي ارام گرفت لبخند كوتاهي زدند و گفتند اقا بيژي جون اين مثال را شنيده اي كه طلاي سفيد براي روز سياه روي اين موضوع فكر كن. فردا شب بعد از تمام شدن درس از ساعت 12 به بعد بقيه ماجرا و سرگذشتم را برايت تعريف مي كنم . ان شب خواب به چهشمانم نيامد. مدام ميهماني هاي منزل ‹‹بزرگ بزرگ›› به يادم مي امد. تجمل نامحدود و چلچراغ ها... دعواي عمه هاي نازنيم را بعد از فوت پدربزرگم به ياد مي اوردم. با اين كه به هر كدامشان چندين ده خانه جواهرات و اسباب و اثاثيه رسيده بود باز با هم بحث مي كردند. درست بعد از مجلس ختم جنجال به راه انداخته بودند و دعوايشان مثلا بر سر اين بود كه كدام يك از چلچراغ ها بايد به كدام ان ها برسد. نكته تاسف اور كه بعد معلوم شد اين بود كه پدربزرگم در وصيت نامه خود حتي يك كتاب از كتابخانه خصوصي خود را به تحصيل كرده ترين فرزند خود يعني به قول خودشان دكتر محمودخان كه بزرگتر از همه فرزندان ديگر بود نبخشيده است معزالسلطنه حتي براي اين كه پدرم را جلوي ديگران كوچك كند در وصيت نامه خود قيد كرده بود تمام كتاب هايش به شوهر يكي از عمه هاي ناتني من برسد . اين وصيت نامه موجب تعجب و شگفتي همه شد. شايد با اين كار و به زعم خودش مي خواست به هر شكلي دل پدرم يعني فرزند خودش را بسوزاند. يادم مي ايد وقتي اقاي علي ابادي دادستان تهران از اين وصيت نامه ي ناعادلانه اگاه شد به سراغ پدرم امد و به او گفت
🍃شما حتما به وصيت نامه پدرتان اعترا ض كنيد تا ما از طريق مراجع قضايي نماينده اي انتخاب كنيم و يك وصيت نامه قانوني تنظيم كنيم و حق شما را بگيريم . جواب پدرم همه را شگفت زده كرد : -به هيچ وجه ارزش ندارد! بگذاريد دل انها با اين اسباب بازي ها خوش باشد . دادستان به پدرم گفت : -شما فرزند پسر و بزرگ تر از همه هستيد. طبق قانون اجازه بدهيد ما ان چه متعلق به شماست را پس بگيريم و يكي از ده ها و يا صدها ده يا ويلا يا يك باغي را براي شما بگيريم . پدرم به دادستان گفتند : -اتفاقا من هميشه به كساني كه ويلايي خانه اي طلا و جواهري باعث خوشحالي ان ها مي شود حسودي مي كنم . دادستان با كمال تعجب به پدرم گفته بود : -متوجه نمي شوم لطفا بيش تر توضيح بدهيد . پدر به او گفته بودند : -خوب بالاخره اين ادم ها با يك تكه اهن مقداري خاك يا مقداري شيشه خوشحال مي شوند و به همين چيزها راضي اند دادستان در حالي كه كاملا يكه خورده بود به پدرم مي گويد بله واقعا از معلم عاشقي مثل شما انتظار پاسخ ديگري را نداشتم ! ان شب را با فكر كردن به سرگرداني پدرم در كودكي و در ديار غربت به صبح رساندم و تمام روز بعد لحظه شماري مي كردم تا زودتر شب برسد تا بتوانم بقيه ي ماجرا از زبان پدرم بشنوم. زمان هر طور بود سپري شد و من در كنار صندلي پدرم نشستم. پدر با همه اشتياقي كه در من براي دنبال كردن ماجرا ديدند گفتند : -اول درس و ان شاءاالله بعد از ساعت 12 بقيه ماجرا را برايت تعريف مي كنم اگر حواست به درس باشد زود تمام مي شود . هر طور بود ساعت 12 رسيد. حالا بايد به سوالي كه پدرم كرده بودند پاسخ مي دادم. ‹‹طلاي سفيد و روز سياه›› كه درست معني ان را نفهميده بودم. در پاسخ پدر دست و پا شكسته چيزهايي گفتم . پدر گفتند : -نه معلوم است كه طاقت فكر كردن زياد را نداشته اي. خوب حق هم داري پس خودم برايت مي گويم : ‹‹مي داني كه معمولا خانم ها البته به غير از افرادي مثل مادرت دوست دارند تا پولي به دست شان رسيد براي روز مبادا ان پول را تبديل به گوشواره انگشتر و زينت الات كنند تا وقتي كه به مشكلي برخوردند بتوانند با فروش طلا و جواهرات خود وضع
زندگي را به حال عادي برگردانند. وقتي از تهران به طرف بيروت حركت كرديم مادرمان هم به خواست خدا طلا و جواهري را كه موقع عروسي و ساير مراسم گرفته بودند با خود به بيروت اوردند. وقتي ما در اتاق حاج علي ساكن بوديم براي تامين و خرج غذا و لباس مادر هر چند وقت يك بار يك تكه از جواهراتي را كه داشتند به حاج علي مي دادند تا در بازار بيروت بفروشند و پولش را برايمان بياورد. با همين پول ما مي توانستيم مدتي زندگي را بگذرانيم تا شايد فرجي شود. براي اين كه ما هنوز اميد داشتيم پدرمان به سراغ مان بيايد. بنابراين زندگي ما با قناعت بسيار زياد مادرم چند سالي گذشت . ‹‹يك شب نزديك نيمه هاي شب بود ما توي سفارت با بچه هاي حاج علي يعني اسد و نرگس مشغول بازي بوديم مادر مي روند داخل اتاق تا از صندوقشان يكي از زينت الاتشان را براي فروش بياورند و به حاج علي بدهند . اما با كمال تاسف مي بينند كه هر چه داشته اند فروخته اند و هزينه كرده اند. مادرم با ديدن صندوق خالي و از ترس گرسنه ماندن من و برادرم و از غصه و نگراني و فشار قحطي زمان جنگ ناگهان جيغ بلندي مي كشند و روي زمين مي افتند و سكته مي كنند. ما با شنيدن جيغ مادرمان به داخل اتاق دويديم. ديديم كه مادر بي هوش روي زمين افتاده اند . دختر حاج علي جلو رفت و به محض اين كه صداي تنفس مادرم را شنيد فرياد زد هنوز نفس مي كشند. همه دور مادر جمع شديم. حاج علي فورا به دنبال پزشك محلي رفت. ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ما_به_انتظار_ایستاده_ایم ۳
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه( )👇
۲ 👈 تاثیر آغوش گیری بین اعضای خانواده به مراتب بیشتر از صحبت کردن و دردِدل است. 🤗اعضای خانواده با در آغوش کشیدن یکدیگر، عشق محبت و احساسات خالصانه خود را به هم منتقل میکنند. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_چهارم در اون مراسم باید خیلی احترام بزرگ‌ترهارو رعای
مطلب بعد 🌸گاهی دختر و پسر همو دیدن مثلاً دخترعمو پسرعمو هستن کلاً فامیل یا دختر همسایه هست، به هر حال انسان یه اطلاعاتی از دختر و ظاهر داره حتی ممکنه اونم کافی نباشه. 💯 ولی اگر دختر و پسر همو ندیدن بایدحتما هم‌رو ببینن، داشتن از اوضاع ظاهری و جسمی امری ضروری هستش. به چند علت که این مسئله مهم است: یکی این‌که خب انسان دلش می‌خواد همسرش زیبا باشه و اگر زشت به نظرش بیاد بعداً ممکنه و مفاسدی داشته باشه👍 دختر هستش، مادر شرایط خاصی داره، غیر از مرد هست هر چند مرد هم لازمه بدن قوی داشته باشه و عرضه کار کردن داشته باشه و بلوغ اما برای دختر فرق میکنه، دختر بدنش به اصلاح بعداً باید از چند جنبه کار بکشه از بدن👇 🔹یکی درباره مسئله 🔹یکی در جهت که اگر ضعیف باشه هم به خودش آسیب میزنه هم بچه 🔹یکی درباره کار (معمولاً خانم‌ها، هر چند شرعاً وظیفه ندارن ولی خب اخلاقاً رعایت میکنن و کارهای منزلشون رو به عهده می‌گیرن مثل پختن غذا و شستن ظرف‌ها و لباس‌ها و...) باید دقت بشه که ساختار بدنی خوبی داشته باشه که از عهده کار بربیاد. 📍بعضی دختر خانم‌ها ممکن سن خوبی داشته باشن ولی از نظر بدنی اصلاً جواب نده همچین کارکردهایی و ازش برنیان👌 💠لذا آگاهی از وضعیت جسمی دختر، چه سلامتی چه ظاهری امر ضروری هستش 💯 🚫📛 کردنش هم کار درستی نیست که اگر بشه داره که چند موردش‌رو خدمتتون عرض خواهم کرد. ✔️هر خانواده باید با صداقت از وضعیت جسمی دختروپسر صحبت بکنن و خود دخترو پسر باید همو در جریان بذارن درباره وضعیت جسمیشون😊 ❌خب جدا از این اطلاعات، شده بارها در طلاق ها که دختر چیزی داشته پنهان کرده یا پسر نقصی داشته مخفی کرده مثلاً پسر فرض کنید نقص عضو داخلی یا عمل جراحی داشته و بیان نکرده یا پسر آسیبی دیده که پزشک‌ها قطعا بهش گفتن بچه‌دار نخواهی شد، 💢آسیب به دستگاه تناسلی وارد شده عمل کرده یا آسیب دیده و یا ... شیمیایی شده مثلاً این موارد بوده که تا عقد و عروسی هم رفتن بعد به کشیده شده دخترها هم همین‌طور، عیب‌هایی داشتن که بیان نکردن و بعد رفتن تو زندگی مشکل پیدا کردن😔 ✅باید هر دو طرف آگاهی از سلامت داشته باشن، احساسات نباید این‌جا دخیل دونست و باید به آینده خیلی فکر کرد 🔅چون ما الان و این چند لحظه و چند ماه و شب عروسی فقط زندگی نمی‌کنیم، بعدها مهم میشه و چیزایی که الان نمیاد مهم میشه🤔 📌نکته مهم و مشکل عمده تو انتخاب همسر یکیش همین هست که همه چیزهایی که دختروپسر اول مدنظر دارن غالباً کارایی‌شون موقت هست و برای چیزایی که بعداً براشون مهم میشه، اول ازدواج براشون مهم نیست😐 ❗️برعکسِ والدین بزرگ‌تر ها بعد و آینده‌رو می‌بینن، برای همین است که به نظر والدین باید خیلی اهمیت داد و احترام گذاشت چون نوع دیدشون عمیق‌تر هستش و به مصلحت انسان هست 🙏 یکی مسئله جسم و یکی ظاهر به خصوص خانواده پسر باید توجه زیادی داشته باشه چون این حق پسر هستش که عروس و همسر خودش‌رو ببینه ☺️🍃 لذا در شرع هم گفتن میتونه حتی موی او رو به طور کامل و حتی بدنش‌رو ببینه بعضی از فقها حتی نظر دادن که دختر می‌تونه بدنش‌رو لباس تور بپوشه که اصلاً پسر ببینه اندام همسرش‌رو، این خیلی مهم هستش🤝 ♦️نبی اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم هم می‌خواستن خواستگاری کنن از کسی، می‌فرستادن کسی‌رو که دقیقاً اندام اون دختر و زن رو برانداز بکنن ❇️و خلاصه یه شناختی‌رو اندام اون داشته باشن و اصلاً می‌گفتن برید بو کنید دختررو، اگر بوی بدی میده نه، به هر حال دقت داشتن رو این مسائل 👍 بعدها میبینی اصلاً مرد لذت نمیبره از زنش و هر وقت نزدیکش میشم بوی بد میده و نمی‌تونم نزدیکش بشم و می‌پرهیزم❌ 🔆حالا این‌که باید انسان عاشق روح باشه و مسائل اخلاقی و ایمان و... سرجای خودش اما اینم سر جای خودش مهمه که اصلاً تاثیر داره تو همون مسائل 📢لذا این حق مسلم پسر هستش که از وضعیت جسمی و ظاهری همسرش اطلاعات کامل داشته باشه ادامه دارد... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
زندگي را به حال عادي برگردانند. وقتي از تهران به طرف بيروت حركت كرديم مادرمان هم به خواست خدا طلا و
هفتم 🍃دکتر که آمد امد ما و بقيه بچه ها را از اتاق بيرون بردند. به كمك دكتر مادرم به هوش امدند ولي به خاطر اين سكته براي هميشه از ناحيه سينه به پايين فلج ماندند.›› من كه در حال شنيدن داستاني بودم كه پدرم تعريف مي كردند حال بدي داشتم. احساس مي كردم من هم سكته كرده ام و نفسم بالا نمي ايد. نمي دانستم چه بايد بكنم. حتي از اين كه به چشم هاي پدرم نگاه كنم خجالت مي كشيدم. بي اختيار سوالي برايم پيش امد و از ايشان پرسيدم : -تا چند سال اقاي معزالسلطنه به بيروت نيامد؟ پدرم از سوال من يكه خوردند و اه بلندي كشيدند. فهميدم دوباره سوال نابجايي از ايشان پرسيده ام. پدر در پاسخم صحبتي كردندكه تلخ تر از ان را تا اخر عمر نخواهم شنيد
🔺در کشتی چه گذشت ؟ 🍃 ‹‹همسر ‹‹بزرگ بزرگ›› وقتي ما حدود 9 سال داشتيم به معزالسلطنه گفته بودند: شنيده ام زن اول و دو بچه شما هنوز زنده اند بعد به او (پدرم) ماموريت دادند كه به بيروت بروند و كار را يكسره كند. روزي كه اقاي معزالسلطنه به بيروت مي رسد به سراغ مادرم امد و مفصل با ايشان صحبت كرد و گفت: شما همسر من هستيد و بايد به تهران بياييد و بالاسرِ خانه و زندگي خودتان باشيد. بچه هايم براي تحصيلات در بيروت مي مانند و ما براي ان ها دايه مي گيريم با پول كافي كه ان ها را نگهداري كنند . مادر ما هم با ارزوي نجات ما از ان وضع و گرسنگي و بدبختي مي پذيرند. معزالسلطنه دستور مي دهد كشتي را در ساحل مديترانه حاضر نگهدارند تا زود جمع و جور كنند برگردند و عازم تهران بشوند. مادرم را سوار كشتي مي كند و او را جلوي ستون كشتي مي نشاند. من و برادرم جلوي كشتي در ساحل منتظر ايستاده بوديم. هر چيزي كه لازم بود سوار كشتي كرد بجز من و برادرم. درون ناخوداگاه ما نشان مي داد كه ماجرا طبيعي پيش نمي رود. ما خيلي نگران بوديم ››. پدرم رو به من كردند و گفتند: تا اين جاي ماجرا را به ياد داشته باش تا برگرديم توي كشتي و اتفاقات ان جا را برايت بگويم . ‹‹ان زمان خانواده هاي ثروتمند غلام سياه داشتند. غلام سياه خانه معزالسلطنه اسمش نوروز بود. وقتي مادرم در ايران بودند با غلام ها خيلي خوش رفتاري مي كردند و فرقي بين ما و ان ها نمي گذاشتند. اين كار مادرم باعث تعجب همه مي شد. مادرم حتي براي نوروز زن گرفته بود و خانواده اي تشكيل داده بود و همه مورد علاقه مادرم بودند. نوروز فوق العاده به مادرم احترام مي گذاشت و به ايشان علاقه و توجه قلبي داشت. نوروز كه در اين سفر همراه پدرم امده بود خودش را دور از چشم پدرم به مادرمان مي رساند و به ايشان مي گويد قضيه از اين قرار است كه شما را به تهران بياورد و رها كند و بچه ها را هم در بيروت به اسم درس خواندن رها كند تا از شر همه ي شما راحت شود. مادرم تا از موضوع اگاه مي شوند و به دسيسه طراحي شده پي مي برند و مي فهمند كه نابودي خانواده اول پدر امري حتمي و اجباري است. به محض اين كه نوروز از انجا رد مي شود مادرم سرش را به لبه تيز و اهني ستون كشتي كه از پشت به ان تكيه داده بودند به شدت هر چه تمام تر مي كوبند. بر اثر اين ضربه سخت سرشان شكاف برمي دارد و زمين كشتي پر از خون مي شود. خبر به اقاي معزالسلطنه مي رسد
🍃او بلافاصله نزد مادرم مي ايد و وقتي وضع را مي بيند مطمئن مي شود كه مادر به خاطر خون ريزي شديد به زودي از بين مي روند. دستور مي دهد كه ايشان را از كشتي پياده كنند. اما به خواست خدا مادرم زنده مي مانند و با اين فداكاري و تن افليج خود و با ايمان و اعتقاد راسخ نزد من و برادرم باز مي گردند و معزالسلطنه نيز دست خالي به ايران مي رود . 🍃‹‹فاجعه ي بعدي مربوط مي شود به 14 و 15 سالگي من و برادرم. باز يك بار ديگر هنگامي كه من حدود 14 سال داشتم همسر دوم پدرم به او مي گويد : شنيده ام خانم قبلي و دو بچه شما هنوز در بيروت هستند و زندگي مي كنند . ‹‹و پدرم را يك بار ديگر به قصد نابودي ما به بيروت مي فرستد. پدر در سفارت مهماني بسيار مجللي برگزار مي كند. يادم مي ايد وقتي صداي خنده و شوخي هاي زننده ميهمان هاي ان چناني پدرم به اخر باغ مي رسيد مادرم از روي تختخواب در اتاق حاج ميعلي به ما گفتند: بچه ها توجه كنيد و يادتان باشد اين نوع كارها زشت است. وقتي بزرگ شديد از اين كارها دوري كنيد . ‹‹بالاخره در اواسط مراسم پدرم حاج علي را فرستاد دنبال من و برادرم ما را بردند و لباس هاي مجللي كه از قبل برايمان تهيه ديده بود تنمان كردند. پدر ما را ميان مهمان ها برد. همه را ساكت كرد . بعد من و برادرم را با اب و تاب به حضار معرفي كرد. سپس در حضور همه يك سكه پنج مريمي(پنج اشرفي) به برادرم داد و چون مي دانست من پول قبول نمي كنم يك جعبه پرگار مهندسي بسيار مفصل كه از عاج فيل و پلاتين درست شده بود به من داد. جعبه اي كه روكش پوست اهو داشت. من و برادرم ماتمان برده بود. وقتي ديدم برادرم كنار پدر نشسته و سرش گرم است فورا بي انكه كسي متوجه شود سالن را ترك كردم و خودم را به حاج علي رساندم. اين كار من طبيعي بود. از طرفي نمي خواستم مادرم را تنها بگذارم و ناراحتشان كنم و از طرفي حاج علي را راهنماي خوب و دلسوزي مي دانستم. من كه از مهرباني هاي زياد و ناگهاني پدرم خيلي متعجب شده بودم علي را از حاج علي پرسيدم و به او گفتم: تا يك ساعت پيش يقه ي كت من وصله داشت و حالا لباس به اين زيبايي و گراني؟! از طرف ديگر ما نان شب نداريم بخوريم ان وقت پدرم به برادرم يك سكه 5 مريمي(اشرفي ) مي دهد و به من جعبه ي به اين گراني پرگار و وسايل مهندسي؟ جريان چيست؟ ‹‹حاج علي با چشمان نگران گفت : -من برايت مي گويم ولي بايد از من نشنيده بگيري . ‹‹من هم به او قول دادم كه حرف هايش را براي كسي بازگو نكنم. حاج علي هم كه مرا مي شناخت و هميشه مي گفت محمود خان دهنش محكم است به من گفت
🍃همان اتفاقي كه قرار بود وقتي 9 سال داشتي برايتان بيفتد قرار است فردا صبح رخ دهد يعني پدرتان شما دو برادر را در بيروت بگذارد ومادرتان را جدا كند و به تهران ببرد . ‹‹وقتي حاج علي به صورت و چشم هاي پر از اشك و نگران من نگاه كرد كه هميشه مي گفت صورت تو مظلوم ترين چهره دنياست منقلب شد . فورا رفت كاغذ و مدادي اورد و نامه اي به دوستش نوشت و نشاني او را به من داد. من شبانه سراغ دوست حاج علي رفتم. بله حاج علي يك بار ديگر مثل فرشته اي از سوي خداوند به داد ما رسيد. خانه دوست حاج علي كه مرد ميانسالي بود در جنوب بيروت بود. او مرد بسيار مهرباني بود. مثل حاج علي با خوشرويي تمام مرا پذيرفت و نامه حاج علي را خواند . او بلافاصله لباس پوشيد و با من راه افتاد. يك اتاق را در عقب حياط خانه قديمي اش براي من اماده كرد و يك گاري كه چراغ هاي بزرگي داشت و باربرهاي بازار با ان كالاها را جابجا مي كردند به من داد و گفت : -بايد شبانه اثاث ها را بياوري و به اين جا نقل مكان كنيد . ‹‹من كه 14 سال بيش نداشتم از يك ساعت به نيمه شب با ساعت 4 30/ صبح تمام اثاث مادرم و منزلمان را تك تك از ساختمان اخر باغ سفارت به جنوب بيروت بردم. اخرين محموله مادرم بودند كه روي پشتم كول شان كردم و روي گاري گذاشتم و ايشان را به ان اتاق در جنوب بيروت بردم ‹‹حدود ساعت 9 صبح كه اقاي معزالسلطنه براي برگرداندن مادرم به ايران به سراغ او به ته باغ سفارت رفته بود و ديده بود هيچ چيز در اتاق نيست عصباني شده بود و به برادرم كه شب را داخل ساختمان اصلي سفارت نزد پدرم خوابيده بود گفت : -محمد تو هم برو گم شو پهلوي همان محمود اين كارها كار همان محمود سمج است . ‹‹بنابراين به خواست خدا و كمك حاج علي و با كمي زحمت خودم و البته با فداكاري مادرم توانستيم يك بار ديگر در بيروت و كنار هم زندگي كنيم ››. من به خودم جرات دادم و از پدر پرسيدم : -شما چرا براي برگشتن به ايران فكري نمي كرديد؟ پدر با لحن بسيار اموزنده اي گفتند : ‹‹مگر شما فراموش كرديد كه براي برگشتن به ايران پول و مخارج بسيار زيادي لازم داشتيم همان طور كه اولين بار از ايران به طرف بيروت رفتيم و يك سال در راه بوديم. هزينه راه انداختن كاروان را حساب كن!›› تا همين جا از شنيدن قصه ي زندگي پدرم خيلي ناراحت شده بودم ديگر فكرم كار نمي كرد. فقط در چشم هاي مظلوم و دوست داشتني پدرم خيره شده بودم. پدر هم متوجه حال من شده بودند. همان طور كه روي صندلي بزرگ خود نشسته بودند عينك
شان را برداشتند و در جيب روبدوشامشان گذاشتند و در حالي كه پتو روي زانوي خود را صاف مي كردند گفتند : ‹‹بله زندگي گاهي خيلي سخت و غيرقابل تحمل مي شود.ن حتي وقتي كه اين قسمت ها را تعريف مي كني از بازگو كردن ان يا فكر كردن دوباره به ان ناراحت مي شوي اما با اين همه نمي دانم چگونه به خاطر تو راضي شدم و زجر بازگو كردنش را هم تحمل مي كنم. به هر حال مي توان چنين نتيجه گرفت كه همين سختي ها و تحمل ان ها موجب مي شود انسان به هدف خود برسد. انسان بايد ياد بگيرد كه وقتي برايش مشكلي پيش مي ايد از ان مشكل كمي سخت تر باشد و در مقابل ان بايستد . انگليسي ها در هنگام سختي ها و تصميم براي انجام دادن كاري به بچه هاشان مي گويند: ‹‹ As long as you can stand and see don’t give up›› و معني اش اين است كه تا جايي كه مي تواني ببيني و مي تواني بايستي مقاومت كن. من تقريبا اين كار را از كودكي اموختم. البته خدا هم كمك كرد. انسان نبايد فكر بد بكند، بايد حوصله داشت، و صبر پيشه كرد. هيچ گاه نبايد ناسپاس بود . در ان دوران مهم ترين مسئله اين بود، كه ما مادري حامي، معتقد، متدين و سخت كوش داشتيم كه از هر جهت راهنماي مابودند. ايشان واقعا عاشق ما بودند. با وجود اين كه مادرم سختي و مصيبت بزرگ را تحمل مي كردند و با وجود اين كه سكته كرده و افليج شده بودند و بيش تر در بستر بيماري بودند و قادر نبودند مثل ما حركتي بكنند اما ..... ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢پیدا کردن سایت‌های مشابه 1️⃣ به گوگل رفته و بدون فاصله عبارت زیر را تایپ کنید. 2️⃣ آدرس سایت موردنظر:related 3️⃣ می‌بینید که گوگل سایت‌های مشابه را برایتان آماده کرده است. ‌❣ @Mattla_eshgh
و فضای مجازی 🍃 غرق شدن در فضای مجازی ، فرصت رشد و ارتباط اجتماعی مؤثر در کودکان از بین میبرد ‌❣ @Mattla_eshgh
📌 تاثیرات منفی انیمیشن بر رفتار کودکان و 6 راهکار مقابله با آن 🍃 کارتون‌ها بر نوع رفتار و رشد شناختی بچه‌ها هم تاثیر مثبت و هم تاثیر منفی دارند. ✅ تاثیرات مثبت کارتون بر کودکان ▪️شروع زودهنگام یادگیری ▪️رشد شناختی ▪️تقویت مهارت‌های زبانی ▪️افزایش خلاقیت ▪️برون‌ریزی و رهایی از تنش و استرس ▪️تاثیر آموزشی 📛 تاثیرات منفی کارتون بر کودکان ▪️تشویق به خشونت ▪️رفتار غیرقانومند و فقدان همدردی ▪️ادبیات نامناسب ▪️رفتارهای غیراجتماعی ▪️سبک زندگی کم‌تحرک و مشکلات جسمانی ▪️الگوهای نامناسب 🍃در ادامه به راهکار مقابله با تاثیرات منفی خواهیم پرداخت ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
شان را برداشتند و در جيب روبدوشامشان گذاشتند و در حالي كه پتو روي زانوي خودرا صاف مي كردند گفتند :
هشت 🍃باز ما را به تلاش وا مي داشتند و لحظه اي از اموزش و تربيت ما غافل نبودند. مادرم هرگز نااميد نمي شدند و هيچ وقت نمي گذاشتند وقت مان را بيهوده تلف كنيم اين روحيه مادر ما را اميدوار نگاه مي داشت و سعي مي كرديم راهي براي زنده ماندن پيدا كنيم. قحطي و گرسنگي و خطرات ناشي از جنگ جهاني اول تهديد بزرگي براي ما بود. كار به جايي رسيد كه ديگر حتي پولمان نمي رسيد كه بند كفش بخريم ليفه خرما را مي كنديم و با شمع مي تابانيديم تا مثل بند كفش بشود . در ان هنگام قند پيدا نمي شد وما ميوه نسبتا شيريني به نام ‹‹خروب›› يا خرنوب پيدا كرده بوديم كه از ان به جاي قند استفاده مي كرديم. مقداري از اين ميوه را هم براي زمستان خشك مي كرديمم اما وقتي اين ميوه خشك مي شد جويدنش كار اساني نبود. براي اين كه بتوانيم كالا يا باري را برايشان حمل كنيم و در عوض پولي دريافت كنيم. من كه با تلاش بسيار زياد توانسته بودم ديپلم نجات غريق بگيرم تابستان ها 20 بچه همقد خودم را به من مي سپردند تا در سواحل مديترانه به ان ها شنا ياد بدهم و از ان ها مراقبت كنم. مديترانه مثل درياي خودمان نيست كه كم كم بر عمقش افزوده شود. براي همين ياددادن شنا به بچه ها در عمق زياد كار بسيار سختي بود . صخره ها و موج هاي بلند هم كار را سخت تر مي كرد . ___________________ خرنوب : درختي مديترانه اي و هميشه سبز، كه ميوه هاي ان خوراك انسان است و به ان درخت لوبيا و يا باقلا نيز مي گويند. طعم اين ميوه شيرين بوده و از ان رب هم درست مي كنند. اين درخت گل هاي زرد رنگی دارد
🍃 ‹‹تازه زمان هايي كه كار داشتيم وضع مان نسبتا خوب بود. اما اوقاتي هم فرا مي رسيد كه بيكار بوديم. شب ها كه همه مي خوابيدند با برادرم توي كوچه هاي بيروت راه مي افتاديم و از پشت هشتي در خانه ها نان خشك جمع مي كرديم. نان ها را به خانه مي اورديم و مي شستيم و روي پارچه اي پهن مي كرديم تا ابش گرفته شود . بعد نان ها را به جاي غذا، مي خورديم ››. احساس كردم، بار ديگر حال پدرم به شدت بد شده است. قطره هاي اشك از گوشه چشمانشان، به پايين مي لغزيد. خيلي خجالت كشيده بودم. خدا كمك كرد، و صداي مادر هر دو ما را، به خود اورد. به سراغ مادر رفتيم. دوباره ارتروز زانو، ناراحت شان كرده بود، و از فشار درد، ناله مي كردند. پدر، فورا دست به كار شدند. رفتند و دارويي را، كه با نيش زنبور عسل درست شده بود، اوردند و با ان پاي مادر را ماساژ دادند. رو به من كردند، و گفتند : -فوري برو، و قرص شداسپام مادر را، با ليواني اب بياور به هر ترتيب با رسيدگي پدر، زانوي مادر كمتر شد، و حدود ساعت 3 بعد از نيمه شب، مادر به خواب رفتند وقتي پدر تنفس ارام مادر را شنيدند، خيال شان راحت شد، و به من گفتند : -خوب، حالا ديگر عيبي ندارد، كه بخوابيم چون الحمدالله مادر هم، خوابشان برد . در همين هنگام سوالي به ذهنم رسيد، و از پدر پرسيدم شما و عموجان بچه بوديد، و با هر وضعي خودتان را، تطبيق مي داديد ولي مادربزرگ چه مي كردند؟ لابد مدام غصه مي خوردند، و زجر مي كشيدند . پدر عينك شان را پيدا كردند، و به چشم گذاشتند. مرا به دقت نگاه كردند، و گفتند : ‹‹اگر بگويم مادربزرگت، خانم گوهرشاد خانم، يك كلمه اظهار نارضايتي نمي كردند، لابد باور نمي كني! من هيچ گاه به ياد ندارم، كه مادرم غصه بي پولي، يا گرسنگي ما را بخورند. به جاي ناراحتي، از وضعيتي كه داشتيم هميشه غصه ي درس خواندن ما را، مي خوردند. مادر، تا فرصتي به دست مي اوردند، ما را دور خود مينشاندند، و ميگفتند : -بچه ها مي دانيد نگراني و دل شوره من، براي چيست؟ ‹‹من و برادرن فكر مي كرديم، مادر مي خواهند دباره ي دارو يا غذا حرفي بزنند. اما ايشان فورا ميگفتند : ‹‹من نگران تحصيل شما هستم. درست است كه خواندن و نوشتن و كمي حساب از من ياد مي گيريد، ولي تحصيلات كلاسي، چيز ديگري است. تحصيل براي شما واجب است، ولي متاسفانه من پولي ندارم،كه شما را به مدرسه بگذارم، و شهريه ي شما را بدهم. شما داريد كمكم بزرگ مي شويد. مي ترسم زمان بگذرد، و شما فرصتي نداشته باشيد، كه به مدرسه برويد.›› بعد پدرم نكته يي گفتند،كه خيلي تعجب كردم
🍃ايشان گفتند : ‹‹ مادرم، هر شب وقتي مطمئن مي شدند، كه ما خواب هستيم، به درگاه خدا گريه و زاري مي كردند، و از خدا مي خواستند، وسيله اي براي درس خواندن من و برادرم، فراهم شود. در حالي كه ما نان بخور و نميري گيرمان مي امد، مادرم در فكر اين بودند، كه راهي براي تحصييل ما به صورت مجاني، پيدا كنند. مادرم كه مي ديدند، حاج علي با مواجبي كه از سفارت مي گيرد، توانسته است بچه هايش را به مدرسه بفرستد، هر وقت او را ميديدند، بي اختيار به او مي گفتند : -حاج علي، خوش به حال تو و بچه هايت، بچه هاي تو به مدرسه مي روند، و با واد مي شوند، ولي من نگرانم كه دو پسرم، بي سواد دور كوچه هاي بيروت بگردند، و بزرگ شوند. من فردا جواب خدا را، چطور بدهم؟ ‹‹بله، مادرمان با وجود اين كه مريض و ناتوان بودند، تصميم خودشان را گرفته بودند، و مي خواستند هر طور شده، ما را راهي مدرسه كنند. اما با كدام پول؟ بالاخره مادر به طور جدي، دست به دامن حاج علي شدند. البته، حاج علي تا ان روز هم، هر كاري كه از دستش بر مي امد، براي ما انجام داده بود. اين بار هم به خواسته مادرمان، توجه كرد . مادرم خيلي جدي و با تمام وجود، از حاج علي خواهش كرده بود . حاج علي براي اين كه مدرسه يي پيدا كند، كه رايگان باشد، به هر كجا كه ممكن بود رفت. از هر كسي كه مي توانست كمك گرفت، تا بالاخره توانست مدرسه رايگان براي ما پيدا كند. خوب فكر مي كني، چه مدرسه يي مجاني و رايگان بود؟ مدرسه ي روحانيون به اين ترتيب، ما سر از مدرسه كشيش هاي فرانسوي بيروت، در اورديم . اين مدرسه، شبانه روزي بود. نام ما را به شرطي در مدرسه نوشتند، كه تعليمات مذهبي براي ما، اجباري باشد. بايد شش شب در مدرسه مي خوابيديم، و يك شب به خانه مي رفتيم. وحشتناك بود، اخر مگر امكان داشت؟ من و برادرم وقتي شرايط مدرسه را شنيديم، گريه و زاري كرديم. ما نمي توانستيم مادرمان را ترك كنيم، و از او دور شويم. مادرمان هم كه غصه و ناراحتي ما را مي ديدند، رنگ شان مي پريد. اما تحمل مي كردند، و احساس خود را بيان نمي كردند. مطمئنا براي ايشان هم تحمل اين جدايي، سخت بود. من ناراحتي و غصه ي مادر را، از چشم هايشان مي فهميدم. مادر دائم و خيلي جدي، به من و برادرم مي گفتند، از اين فرصت استفاده كنيم، به مدرسه برويم و خيلي جدي درس بخوانيم. ولي مگر مي شد! از مادر افيلج مان، چه كسي نگهداري مي كرد؟ ››
▪️مدرسه روحانیون 🍃‹‹بالاخره يك شب، به سراغ حاج علي رفتيم، تا با او درد دل كنم. حاج علي مرا كنار خورش نشاند، و به تمام حرف هايم گوش كرد، و فهميد كه من تا چه حد نگران وضع مادرم هستم. حاج علي، بعد از اين كه حرف هايم تمام شد، با چشماني پر از محبت و مثل يك پدر مهربان، لبخندي زد و گفت : -اصلا نگران نباش. من كه نمرده ام. دختر بزرگ من، نرگس، خيلي بهتر از شما دو پسر، مي تواند از مادرتان نگهداري كند. من از روزي كه شما به مدرسه برويد، رختخواب نرگس را مي برم، و پيش مادرتان مي اندازم. خودم هم هر كاري مادرتان داشته باشند، انجام مي دهم. اسد، پسر من هم كه همبازي توست، و تو را خيلي دوست دارد، اگر تو نباشي، به جاي تو همه كاري براي خانم، مادرتان انجام مي دهد . برو و هر كاري كه داري، به او بگو تا در غياب تو همه را، انجام بدهد ‹‹البته من به حاج علي و دخترش، خيلي بيش تر اعتماد داشتم. اسد پسري بازيگوش بود، و مثل مادرش، جنس اش شيشه خرده داشت. حاج علي ما را راضي كرد، و هر طور بود، ما راهي مدرسه شديم. در ابتداي ورودمان، سه چهره كه از مسئولين مدرسه بودند، اولين چيزي بود، كه ما را زهره ترك كرد، قيافه هاي جدي عموما استخواني، خشن، اخمو با لباس هاي درازشان كه همه سياه بود، و همه گردنبندي از صليب داشتند. لباس هايشان يقه هاي مخصوصي داشت، كه فقط يك شكاف سفيد، از جلوي لباس ها پيدا بود. به هر كدام از ما يك دست لباس مخصوص دادند، كه كمي شبيه لباس خودشان بود. پارچه لباس ما، خيلي خشن تر از پارچه ي لباس ان ها بود. لباس هايمان را عوض كرديم. بعد ما را به يك خوابگاه بردند . شماره هاي 74 و 75 بالاي تخت خواب هاي ما بود. قرار شد تخت شماره ي 74 مال من و 75 مال برادرم باشد. به ناهارخوري رفتيم. روي صندلي ناهارخوري من و برادرم، همان شماره ها نصب شده بود. بشقاب و قاشق و چنگالي به ما دادند، كه با رنگ، همان شماره ها روي انها نوشته شده بود. در كلاس درس هم، جاي ما با همين دو شماره، معلوم شده بود. وقتي به دفتر مدرسه برگشتيم، حاج علي رفته بود. دل مان هري ريخت پايين. نفس مان بالا نمي امد. داشتيم گريه مي كرديم، كه ناگهان يك كشيش فرانسوي بد اخم و خشن، رو به ما كرد و گفت : - از اين به بعد ديگر كسي با شما عربي حرف نمي زند زبان شما از امروز فرانسوي است. ادامه دارد ...
4_5996954782617567874.mp3
7.11M
۴ خلایـق هر چه لایــق! اخلاص نداشتیم که بعد از هزار سال غیبت، دستمون به امام مون نرسید! اگه بتونیم مخلصانه باهم و بشیم تا ظهور راهی نمی مونه. 🎤 ‌❣ @Mattla_eshgh
یعنی خلبان سعودی نماز می‌خواند تا پرواز کند و کودکان یمنی را به شهادت برساند…💔 ‌❣ @Mattla_eshgh
🔶 سوزان ساراندون بازیگر معروف هالیوود به حمایت از یمن برخاست.. سلبریتی های ... ایرانی هم مرتب عکس خورد و خوراک خودشون و سگ و گربه شونو برای مخاطبین عقب افتاده تر از خودشون شیر میکنن ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عصای موسی اسرائیل را هک کرد! گروه هکری «عصای موسی»، بامداد امروز با انتشار تصاویری خبر داد که دوربین‌های مداربسته خیابان‌های فلسطین اشغالی را هک کرده است. این گروه هکری نوشت: ما سال‌ها، در هر قدم شما را زیر نظر داشتیم. این تنها بخشی از نظارت ما بر فعالیت‌های شما است. درحالی‌که تصورش را هم نمی‌کنید، شما را هدف قرار خواهیم داد. ‌❣ @Mattla_eshgh