eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
محمدصادق اخم کرد و مسیح ابرو بالا انداخت اما مریم بدون توجه حرفش را زد. میخواست یک بار هم که شده، برای آینده برادرش هم که شده، قدمی بردارد. ادامه داد: زندگی قلدری کردن نیست. تحقیر کردن طرف مقابل و بالل بردن خودت نیست. زندگی این نیست که فکر تو درست هست و همه به رای تو کارهاشون رو انجام بدن. تو بد کردی محمدصادق! به زینب سادات و خودت بد کردی. چون مسیح رو الگوی خودت کردی. تو دردهای خواهرت رو ندیدی! ندیدی که تو قفس طلایش داره میپوسه. نت هایی که سرم میذاره، روح من رو مثل خوره میخوره. ندیدی بخاطر دروغ هایی که قبل ازدواج گفت چقدر آسیب دیدم. مسیح من رو خواست و بدست آورد. اون فقط پیروزی برای خودش و خواسته هاش میخواست. ندید که چند نفر برای خوش آمد اون شکستن. من رو تو این چهار دیواری زندانی کرد و فکر کرد عجب مردی هست که حرف حرف خودش هست. نگاهش به نگاه مسیح نشست. مسیحی که مات حرف های او بود. مریم ِ ادامه داد: مهم نیست که زنت رو به زور تو خونه نگه داری ، مهم اینه خودش تصمیم بگیره! خونه داری بد نیست! خیلی هم خوبه! به شرطی که اجبار نباشه. مسیح گفت: من مجبورت نکردم! تو آزاد بودی بری سرکار. مریم پوزخند زد: آزاد؟ با حرف ها و تهدید ها و منت هایی که میذاشتی؟ با زبونت که مثل زبون مار نیش میزد و هر بار خواستم جایی برم و کاری کنم، هزار جور حرف زدی؟ که من از بس کار کردم، خانمی بلد نیستم و خوشی بهم نیومده و باید مثل کلفت ها برای مردم کار کنم؟ یا اینکه سرکار بری کی مواظب بچه ها باشه و تو که خونه هستی از پس اینها برنمیای! یادت هست؟ تو من رو با حرفهات زمین گیر کردی! تو من رو با زبونت میسوزوندی. به محمدصادق نگاه کرد و ادامه داد: همون کاری که تو با زینب سادات کردی! فقط اون، مادر و پدری داشت که جلوی اشتباهش رو گرفتن! تو با این رفتارت هیچ وقت نمیتونی مثل زینب ساداتی رو داشته باشی که آیه بزرگش کرده ! ایه پر از نشاط و زندگی بود ، زنی هست که باید با اون مشورت کنی! باید حرف هاش رو بشنوی! نه که نظرهات رو بگی و منتظر باشی انجام بده! زینب سادات با من فرق داره. اون برای خودش ارزش قایله. مسیح گفت: چقدر دلت پر بود! مریم سر به زیر انداخت: خیلی بیشتر از اینها پر هست دل من! محمدصادق: اما تو همیشه خوشحال بودی! مریم لبخندش پر درد بود: برای شادی شما بود. خیلی بد هستش که بازیگر خوبی هستم! هیچ کس نفهمید من روحم رو از دست دادم. منی خودم رو از دست دادم. الان دیگه حتی خودم رو نمیشناسم و منتظرم یکی بهم بگه این لیوان آب رو چطور بخورم! مسیح: لیاقت نداشتی! لیاقت این زندگی و احترامی که بهت دادم رو نداشتی! تو لیاقتت همون محله و زنهایی بود که به جونت بیفتن! البته شاید حق داشتن! از قدیم گفتن تا نباشد چیزکی... محمدصادق یقه لباس مسیح را گرفت: درست صحبت کن باهاش! مسیح محمدصادق را هل داد و گفت: جمع کن خودت رو! من برات پدری کردم! حرمت نگهدار! محمدصادق: مگه تو حرمت خواهرم رو نگهداشتی؟ مسیح خواست چیزی بگوید که مریم گفت: بسه! فقط میخواستم این رو ببینی! من به این حرفها عادت دارم. فقط میخواستم خودت ببینی که حق با ارمیا بود که جلوت ایستاد. مثل تو که الان جلوی مسیح ایستادی! تو خودت هم همین کار رو با زینب سادات کردی. خودت رو درست کن محمدصادق! ادامه دارد ...
4_5974335049590375807.mp3
8.82M
💞 ۲ تکنیک دوم؛ مهربانی فقط مخصوص انسانها نیست! تو باید مهربانی و احسان رو در حق بقیه ی مخلوقات خدا، تمرین کنی! @ostad_shojae
۵۰۰ فرزند آخر یک خانواده تقریبا پرجمعیت بودم ۶ تا خواهر و برادر بودیم. یه بچه ی بسیار بسیار درس خون، همیشه شاگرد اول یا نهایتا شاگرد دوم کلاس بودم. وقتی کنکور رو دادم تصمیم گرفتم برم کلاس حفظ قرآن😍😍 یعنی تصمیم که نه یه دعوت نامه از طرف خدا... همزمان همون سال دانشگاه قبول شدم و رفتم دانشگاه هم درس میخوندم هم قرآن حفظ میکردم. عید همون سال تو سن ۱۸ سالگی از طرف یکی از اقوام با همسر جان آشنا شدیم و ایشون وارد زندگی بنده شدند. یه مراسم عقد بسیار ساده برگزار شد و من شدم ملکه قلب آقای همسر💘💘 همسر جان با تحصیل و حفظ قرآن بنده شکر خدا مشکلی نداشتند و من هر دو رو ادامه می‌دادم و در هر دو شکر خدا بسیار موفق بودم. استاد قرآنم که خدا برامون حفظش کنه، همیشه می گفت حفظ قرآن ذهن انسان رو باز میکنه ✨ به روح آدم جلا میده🌟 قلب انسان رو صفا میبخشه.💖 بعد از ۲ سال یه مراسم عروسی بسیار ساده گرفتیم،، بدون سرویس طلا و بدون آینه شمعدان،، چون به نظرم اصلا ضروری نبود. با وجود اصرار هر دو خانواده که حتما بخر مردم چی میگن ،، برامون حرف در میارن،، اما من گوشم به این حرفا بدهکار نبود،، گفتم فقط وسایلی رو خریداری میکنم که برام لازمه برای زندگی به منزل مادرشوهر جان رفتیم و در یک اتاق خیلی کوچیک زندگی رو آغاز کردیم. خلاصه من و همسرم زندگی عاشقانه مون رو با کلی آرزوهای قشنگ شروع کردیم. زندگی خیلی خیلی خوبی داشتیم. خیلی همدیگه رو درک میکردیم‌. سختی هم بود اما با توکل بخدا و گذشت کردن سختی ها هم تموم میشد.😌😌 سال آخر دانشگاه بودم ، قرآنم رو هم جزهای آخر بودم که متوجه شدم خدا جمع دونفرمون رو سه نفره کرده.😍 کلی ذوق و شور و نشاط افتاد تو خانواده ها مخصوصا خانواده مادرشوهر جان💓💓 چون نوه اول و نور چشم خانواده بود یه بارداری خیلی خیلی راحت رو پشت سر گذاشتم و پسر اولم طی یک زایمان طبیعی نسبتا راحت به دنیا اومد😍😍 یه پسر شیطون که از شیطنت هاش نگم براتون😅😅 از ساعت ۶ صبح آقا بیدار بود. البته شکر خدا شب ها رو می‌خوابید و من شب بیداری نداشتم براشون🙏 اما خیلی شیطون بود لحظه ای آروم و قرار نداشت، همیشه باید دنبالش می بودم، شیطنت هاش تا جایی بود که حتی تلویزیون مادرشوهر هم از دستش در امان نبود و چند باری به زمین خورد😱😱 با وجود پسرم دانشگاه رو تموم کردم و موفق شدم حافظ کل قرآن کریم بشم. پسرم یک ساله بود که در موسسه ای که قرآن رو حفظ میکردم مشغول به تدریس شدم حدودا ۳ ساله بود که همسرجان زمزمه ی فرزند دوم رو به زبان آوردند ولی از من انکار... منی که از شیطنت های پسر اول گاهی کلافه میشدم اصلا حاضر نبودم بچه دومی داشته باشم. حدودا ۹ ماهی رو در مقابل همسرم ایستاده و مخالف صد در صد برای بچه بعدی بودم. اما بلاخره موافقت کردم هر چند که واقعا دلم راضی نبود. پسرم ۴ ساله و نیم بود که پسر دومم به دنیا اومد.👶👶 یه بارداری خیلی خیلی راحت، نسبت به بارداری اول هم راحت تر، اما این بار پسر دومم رو موقع زایمان به مشکل خوردم و سزارین شدم. یه پسر فوق العاده آروم که از مظلومیت و آقا بودنش هر چی بهتون بگم کم گفتم. شب ها رو کامل میخوابید، صبح ها معمولا تا ۱۰خواب بود هر وقت هم بیدار بود صداش در نمیومد. خلاصه این شاهزاده کوچولوی من تمام دید و نظر بنده رو نسبت به بچه داری عوض کرد. الان من شده بودم مادر دوتا پسر ۴ونیم ساله و یک‌ نوزاد🌹🌹 زندگی به روال عادی می‌گذشت و من هم چنان مشغول تدریس بودم ، پسرم ۵ ماهه بود که شک کردم به اینکه نکنه باردار باشم😳😳 چند روزی خواب و خوراک نداشتم از استرس و دلهره... خلاصه دل رو زدم به دریا و رفتم آزمایشگاه... تا عصر که جواب آزمایش اومد هر چی دعا و نذر و نیاز بلد بودم رو انجام دادم که جواب منفی بشه، وقتی زنگ زدم به آزمایشگاه گفت مبارک باشه جواب مثبته... اون موقع تو خونه فقط من بودم و پسر کوچیکم، بچمو تو بغل گرفتم و چند ساعتی زار زار گریه کردم😭 اشکام اصلا بند نمیومد. هرچی نگاه به پسرم میکردم بیشتر گریه میکردم.😢 هوا دیگه تاریک شده بود، پسرم رو بغل کردم و رفتم خونه مادرم... وقتی رسیدم به منزل مادرم، تصمیم گرفتم به مامانم بگم. اما نمیدونم یه دفعه ی چیزی پشیمونم کرد از اینکه بگم😕 قضیه بارداریم رو از همه مخفی کردم😎 فقط صمیمی ترین دوستم خبر داشت و تو ماه های اول که خیلی از لحاظ روحی بهم ریخته بودم خیلی کمکم می‌کرد.
در این دوران بود که پدرم متاسفانه به سرطان مبتلا شدند و دوران بیماری رو میگذروندند. 😰😰 تا ۹ ماهگی پسر دومم بهش شیر دادم و بعدش دیگه خودش نخورد. روزها به همین منوال می‌گذشت پسر دومم کم کم داشت چهار دست و پا راه می‌رفت، تا حدود ۶ ماهگی هیچ کس به غیر از دوستم از بارداریم خبر نداشت. بعد از ۶ ماه کم کم همه مشکوک شدند مخصوصا مامانم، که نکنه تو بارداری🤔🤔 ولی من به هیچ کس نمیگفتم به قول خودمون همه رو یه جوری دست به سر میکردم.😶😶 تا اینکه بیماری بابام شدت پیدا کرد و بابای مهربونم از پیش ما رفت و تو بهشت جای خودش رو پیدا کرد😭😭 بعد از مراسم هفتم بابام، مامانم دیگه مرتب میگفت دلواپستم برو دکتر، بعد از مشورت با دوستم تصمیم گرفتیم که قضیه رو علنی کنیم. خلاصه ی سونو دادم و رسما بارداری بنده برای همه محرز شد، در این زمان پسر دومم ۱۱ ماهه بود، حرف های مردم شروع شد که چه خبره!! چقدر بچه پشت سر هم🤐 تو این اوضاع و احوال گرونی😮 چجوری میخوای بزرگشون کنی و... ولی من گوشم بدهکار این حرفا نبود، برام مهم نبود که باردارم، تا اینکه سومین پسر من پاش رو به دنیا گذاشت.😍 پسرم که به دنیا اومد، اومدم خونه مامانم الان من بودم و یه پسر ۵/۵ ساله، یه پسر ۱ ساله و یک نوزاد دو روزه ... اقوام و آشنایان هر کدوم که به عیادت من میومدند شروع میکردن به جای من آه و ناله کردن که وای خدا چقدر زندگیت سخته😱 سه تا بچه کوچیک، آدم دیگه مزه زندگی رو نمی‌فهمه، اینا کوچیکی یه جور اذیتت میکنن، بزرگ بشن هم جوره دیگه و... خلاصه حرفها و نیش و کنایه ها همین‌جور مرتب زده می شد و همین حرف ها باعث شد تا افسردگی مزمن بعد از زایمان بگیرم 🤕🤕 انقدر از لحاظ روحی بهم ریخته بودم که تا ۴ ماهگی پسرم کارم فقط و فقط گریه بود.😪خواب و خوراک نداشتم و پسرم شیر خشکی شد. به حدی رسیده بودم که پسرم رو نمیخواستم ، مرتب به خدا میگفتم من دوستش ندارم. بعضی از کارها رو فقط و فقط از روی اکراه انجام می‌دادم😴😴 از حال و روزم دوستم خبر دار بود و آبجیم که هر دو بهم خیلی کمک می‌کردند تا حالم خوب بشه، اما خیلی موثر نبود. خواهرم اصرار داشت که برم پیش مشاور، اما من گفتم باید خودم تلاش کنم تا خوب بشم. تا ۴ ماهگی پسرم منزل مامانم بودم. از رفتن به خونه خودم و داشتن ۳تا بچه کوچیک و بزرگ کردنشون به تنهایی واهمه داشتم. تا اینکه با همسرم تصمیم گرفتیم در اولین فرصت به منزل خودمون برگردیم. بعد از چند روز استرس فراوان بالاخره یک روز دل رو زدم به دریا و اومدم خونه خودم... زندگیم می‌گذشت اما با سختی فراوان، همسرم مرتب سر کار بود. خودم هم کارم رو در موسسه داشتم به غیر از مواقعی که در موسسه بودم، بقیه زمانم رو پیش بچه هام بودم. البته مادرم و مادرشوهرم هم زمانی که من سرکار بودم بچه ها رو نگه می‌داشتند و من همین جا دستای هر دوشون رو بوسه میزنم😘😘 گاهی میشد که هر دوتا پسر کوچیکم رو با هم بغل میکردم😕😕 یا یکی رو روی پاهام میخوابوندم یکی رو بغلم🤨 خیلی خیلی خیلی سخت بود. اوضاع و احوال روحیه ام کم کم بهتر شد، خودم رو داشتم پیدا میکردم، گفتم بچه ی من ناخواسته نبوده، خداخواسته بوده😇 خدا اگه برای انسان یه چیزی رو بخواد حتما در اون خیری هست🤓 توکلم رو به خدا زیاد کردم نیش و کنایه ها‌‌ دیگه برام مهم نبود،، یعنی سعی می‌کردم بهش بها ندم ،، زود ازش بگذرم، در مقابل بعضی از افراد که نیش و کنایه می‌زدند حتی جواب گو هم بودم. زندگی سخت و پر فراز و نشیب من و همسر جانم با ۳تا بچه کوچیک به سختی و شیرینی های همراه با اون گذشت. بچه های من الان کمی بزرگ شدند از اون سختی ها تا حدود خیلی خیلی زیادی کم شده، بچه هام الان تو روز خیلی کم با من کار دارند خودشون خیلی خیلی مستقل هستند. کل روز رو با هم بازی می‌کنند. خونه ی من همیشه پر از خنده ی بچه هامه🎖🎖 بچه هام به هم خیلی وابسته هستند ، بدون همدیگه هیچ خوراکی نمیخورند. و من الان مادری هستم بسیار پشیمون از اینکه چرا حرف های مردم برام مهم بود، چرا با غصه خوردن پسرم از خوردن شیر مادر محروم شد😕 چرا با عدم توکلم به خدا جلوی حرف مردم رو نگرفتم😠 چرا از لحظات نوزادی کودکم کمال لذت رو نبردم😨 و چراهای خیلی خیلی زیاد دیگه... اما مادری هستم بسیار جوان با دنیایی از تجربه😉 ‌که هر چه خدا برام رقم بزنه رو با جون و دل پذیرا میشم چون خدا ارحم الراحمینه🙂 از تمام خوانندگان داستان زندگیم میخوام که برای اینکه مادری موفق باشم خیلی خیلی برام دعا کنند. ازتون خواهش میکنم حضور خدا رو در ثانیه به ثانیه ی زندگیتون حس کنید، بدونید خدا بنده هاش رو خیلی دوست داره، خدا اگه سختی هم بهمون میده هدفش بزرگ تر شدن ماست، خدا میخواد بهترین جایگاه های بهشتش رو بهمون بده. ‌❣ @Mattla_eshgh
🔺 سندی دیگر از حمله به استراتژی انبیاء الهی و نفوذ در ادیان الهی و تبدیل شدن همجنس‌بازان به فرقه و Cult! ⭕️ تصویب و قانونی شدن ازدواج (هم‌باشی) همجنس‌بازان در بیش از ۳۷کشور جهان، کلیساهای مسیحی و کنیسه‌های یهودی را به مکانی برای قانونی کردن و مناسک همجنس‌بازان تبدیل کرده است، اگر غفلت کنیم و دیر بجنبیم، باید منتظر همچین صحنه‌هایی در مساجد کشورهای جهان اسلام باشیم‼️ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
محمدصادق اخم کرد و مسیح ابرو بالا انداخت اما مریم بدون توجه حرفش را زد. میخواست یک بار هم که شده،
نهم 🍃 بعد به مسیح نگاه کرد: آیه دو روز قبل از شهادتش به من زنگ زد و گفت حلالش کنم. گفت اون و ارمیا خودشون رو مقصر زندگی سخت من و شکست قلب محمدصادق میدونن. من حلالشون کردم! میدونی چرا؟ چون اونها هم تو رو نمیشناختن. زندگی متاهلی خیلی متفاوت از زندگی برادرانه است. اما تو رو نمیدونم که میتونم حلال کنم یا نه! بخاطر همه تهمت هایی که زدی، زخم زبون هایی که زدی، بخاطر اینکه من رو در من کشتی! 🍃زینب سادات لباسهایش را عوض کرد و چادر را سر کرد. از اتاق خارج شد و همهمه ای را در مقابل سرپرستاری دید. انگار خبرهایی بود. کمی که نزدیک تر شد، احسان را میان دکتر ها و پرستار ها دید. میخندید. صدای تبریک می آمد. جعبه شیرینی میان دستانش نشان میداد این هیاهو برای چیست. صدای دکتر محمدی را شنید که پرسید: حالا واقعا جواب مثبت گرفتی؟ احسان پر از نشاط بود: معلومه که گرفتم! جواب منفی شیرینی داره مگه؟ خانم احمدی هم گفت: یک روز باید دعوتمون کنید خانمتون رو ببینیم! احسان: مگه بیکارم خرج رو دست خودم بذارم. تو بیمارستان نشونتون میدم. لیلا که از پرستاران همین بخش بود گفت: چطور دختر خالتون به ما چیزی نگفت؟ عجب دهن قرصیه ها! احسان مودبانه گفت: ایشون هم دیشب فهمیدن. دکتر محمدی گفت: تو مگه دختر خاله داری؟ احسان شانه ای بالا انداخت و باز هم خندید. زینب سادات در دیدرس احسان قرار گرفت و لبخند احسان عمیق تر شد.چشمهایش درخشید. همه رد نگاه احسان را دنبال کردند. احسان گفت: به این میگن موقعیت درست! خرج شام دادن هم نداریم!نامزد من، خانم علوی! دهانشان باز مانده بود. لبخند از لبهایشان رفته بود. تنها چند تن از همکاران با لبخند و مهربانی به زینب سادات و احسان تبریک گفتند. زینب سادات مقابل احسان رسید و سلام کرد. احسان جوابش را با تمام احساس داد: سلام بانو! صدای بابا مهدی را شنید. در همان صداهایی که برای آیه میفرستاد. سید مهدی: سلام بانو! احسان ادامه داد: خسته نباشی جانان! صدای بابا ارمیا را شنید: خسته نباشی جانان! زینب سادات صدای آیه را شنید: سلام آقا! جانت سلانت! شرم کرد و آرام گفت: سلام آقا احسان! ممنون! شما هم خسته نباشید. دکتر محمدی با خنده گفت: این آقا احسان شما، حالا حالا ها خسته نمیشه. الان در وضعیت دوپینگ به سر میبره! چند نفر خندیدند و احسان گفت: از دوپینگ فراتر رفتم آقا! بعد به زینب سادات گفت: حاضری؟ بریم؟ با تایید زینب سادات از همه خداحافظی کرده و آنها را با نقد و بررسی هایشان تنها گذاشتند. امروز در رستورانی با امیر و شیدا قرار داشتند. اصرار زینب سادات بود. همان دیشب گفت: میخوام فردا پدر و مادرتون رو ببینم. احسان هم پذیرفت و قرار گذاشت، اما شیدا و امیر خبر نداشتند که این قرار برای دیدن عروسشان است...امیر و شیدا رسیده بودند. احسان دلهره داشت. چیزی که مدتها حسش نکرده بود. دلهره برای قلب شیشه ای ز ینبش. دلهره برای از دست دادن اعتماد زینبش! مرد که باشی، تکیه گاه بودن برای دوست داشتنی هایت را دوست داری! مرد که باشی، کوه میشوی برای هر چه ناملایمات است. مرد که باشی، زنت جزیره امن خودش را دارد... فقط کافیست مرد باشی!
صندلی را برای زینب سادات بیرون کشید و منتظر ماند که روی آن بنشیند. اما زینب سادات به پدر و مادر مردی نگاه میکرد که مورد اعتماد قلبش بود. دستش را مقابل شیدا دراز کرد و گفت :سلام. شیدا و امیر، شمشیر را از رو بسته بودند. نه تنها بلند نشدند، بلکه شیدا توجهی به دست دراز شده زینب سادات هم نشان نداد. دستش را پس کشید و اخم درهم احسان را ندید. لبخند از لب زینب سادات که رفت، احسان گفت: زینب خانم، لطفا بشینید. زینب نشست و احسان هم صندلی کناری اش را بیرون کشید و با کمی فاصله، نشست. امیر گفت: خانم رو معرفی نمیکنی؟ احسان: سلام ! برای جواب منتظر نماند چون میدانست جوابی در کار نیست. پس ادامه داد: زینب خانم، همسر آینده من. بعد به زینب سادات نگاه کرد که با نگاهی محفوظ به حیا سر به زیر دارد و شرمزده است. احسان: امیر و شیدا پدر و مادرم صدای آرام زینبش را شنید: خوشبختم شیدا: با اینکه میدونی با این ازدواج مخالف هستیم، باز هم قبول کردی؟ احسان اعتراض کرد: شیدا! امیر بی توجه به اعتراض احسان، دنباله حرف شیدا را گرفت: فکر میکردم مادرت بهت یاد داده باشه زندگی که با اختلاف فاحش طبقاتی و فرهنگی شروع بشه، عاقبتی نداره! شما که تضاد اعتقادی هم دارید! احسان تا لب باز کرد و گفت: امیر بس کن! زینب سادات با تمام متانت ذاتی اش، بدون نگاه مستقیم به چشمان امیر، گفت: بله مادرم به من اینها رو یاد داده. اما همون مادرم، به پدرم؛ که خیلی بیشتر از تفاوتی که بین من و آقا احسان هست؛ تفاوت بینشون بود، اجازه داد تا خودش رو ثابت کنه. آقا احسان خیلی وقت که خودشون رو به من و خانوادم ثابت کردن. شیدا گفت: یک نگاه به سمت راستت بکن! و زینب سادات نگاه کرد به زنی که پوشش بسیار متفاوتی داشت. مثل شیدا بود و نگاهش هم مستقیم به زینب سادات دوخته شده بود. احسان هم نگاهش به سمتی که شیدا گفته بود، رفت؛ خیلی زود نگاه گرفت اعتراض کرد: این اینجا چکار میکنه شیدا؟ شیدا لبخند زد: تو به ما نگفتی مهمون داری میاری! ما هم برای خودمون مهمون آوردیم. امیر گفت: اون دختر سالها نامزد احسان بود! چیزی در دل زینب سادات تکان خورد اما نشکست. به پدرش ایمان داشت، به ارمیا و پدرانه هایش ایمان داشت. احسان گفت: دیگه شورش رو در آوردید. به زینب نگاه کرد: به خدا اینطور نیست زینب خانم. بین من و ندا چیزی نبود. باور کنید. شیدا: همین که اون ندا هست و این خانم رو هنوز زینب خانم صدا میکنی، نشون میده چقدر صمیمی بودی با ندا. چیزی که با نامزدت نداری! احسان گفت: صدا زدن اون فقط از روی عادته! زینب سادات: آقا احسان! احسان مستاصل شد. قلبش به تکاپو افتاد! نمیخواست زینب را، زینبش را، از دست بدهد. نگاهش را به چادر زینب سادات دوخت و منتظر ماند و زینب سادات هم او را منتظر نگذاشت: من به شما اعتماد دارم. گذشته شما، هر چند که در آینده ما دخیل هست، اما به من مربوط نیست. من میدونم چند سال
اخیر، سبک زندگی و رفتار شما عوض شده و من به پایداری شما تو این راه اعتماد کردم که الان اینجا هستم. بعد به شیدا لبخند دوستانه ای زد: اینکه زن و مردی به هم احترام بذارن و در جمع با احترام همدیگه رو خطاب کنن، چیز بدی نیست! صمیمیت در صدا زدن اسم، بدون پسوند و پیشوند نیست! صمیمیت این هست که بدونی طرف مقابلت چه حالی داره و به چه چیزی نیاز داره و من میدونم آقا احسان الان به اعتماد من نیاز داره. و اعتماد من، چیزی هست که بهشون داده میشه! من اعتماد کردم و پا در راهی گذاشتم که میدونم سخت هست اما در تمام راه، هم قدمی دارم که تنهام نمیذاره! امیر بلند شد: خب تبریک میگم. من باید برم. همسرم منتظرمه! به امید دیدار عروس عزیزم! دستش را به سمت زینب سادات دراز کرد اما قبل از هر عکس العملی از طرف او، احسان، دست امیر را گرفت و بلند شد و خداخافظی کرد. امیر ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد و رفت. شیدا هم بلند شد و گفت: میرم با ندا نهارمو بخورم! اینجور دختر ها اشتهام رو کور میکنند ، بای شیدا دستی تکان داد و رفت. دل شکستن همین قدر آسان است...زینب سادات خواست بلند شود که احسان گفت: لطفا نرید! من معذرت میخوام بخاطر رفتارشون! زینب سادات دوباره نشست و گفت: بخاطر رفتار پدر و مادرتون معذرت خواهی نکنید! اونها نگران شما هستن و بخاطر دوست داشتن زیاد شما هست که این حرف ها رو زدن. احسان: اما شما رو ناراحت کردن. زینب سادات: همین که فهمیدید اون حرف ها من رو ناراحت کرد و سعی در آرام کردن اوضاع دارید، به نظر من کافی هستش. احسان لبخند زد: پس بشینید و غذاتون رو سفارش بدید. زینب سادات گفت: نمی خواستم مزاحمتون بشم دیگه! حس شیرینی در جان احسان پیچید: قرار تا آخر عمر مزاحم همدیگه باشیم و این مزاحمت از دیشب که قبولم کردید شروع شده، پس خوش باشید و دل من هم خوش کنید. زینب سادات لبخند محجوبی زد و احسان نگاهش را به سختی از صورتش دور کرد.دلش را این همه حجب و حیا می برد. بانو! جواب صبر و قدم گذاشتن در راه خدا اگر چون تویی باشد، پس بهشت چه زیباست! تو که خنده هایت رحمت خداست! تو از بهشت آمده ای یا بهشت را از روی تو ساخته اند؟ هر چه باشد، شبیه توست و تو بهترین پاداش صبر در راه خدایی! زینب سادات بیشتر با غذایش بازی می کرد. احسان کمی او را به حال خود رها کرد اما خیلی نتوانست تحمل کند و گفت: غذاتون رو دوست ندارید، بگم عوض کنن!؟ زینب سادات: نه ممنون. خوبه. احسان: پس چرا نمی خورید؟ زینب سادات: فکرم درگیر هستش، شما بفرمایید. و قاشقی از غذا در دهانش گذاشت. احسان: چی فکر شما رو مشغول کرده؟ زینب سادات: خیلی چیز ها. احسان اصرار کرد: مثال چی؟ زینب سادات: مثال ایلیا. بیمارستان. خرید جهاز و خیلی چیز های دیگه احسان جدی شد و ابرو در هم کشید: چرا ایلیا؟ اتفاقی افتاده؟ زینب سادات نا امیدانه گفت: من نمیدونم یک نوجوان رو چطور بزرگ کنم! چطور راه و چاه نشونش بدم. بعد از ازدواجمون چطور مواظبش باشم! من نمیتونم براش جای مامان بابا رو پر کنم!
صورت احسان نرم شد و گفت: فکر کردم اتفافی براش افتاده! من رو ترسوندین! اولا اینکه جای کسی رو قرار نیست پر کنی. جای اونها همیشه خالی میمونه و شما باید نقش خواهری خودتون رو درست و قوی تر از همیشه ایفا کنید. دوما ازدواج ما قرار نیست تاثیر منفی روی زندگی ایلیا بگذاره. چون یک نفر به زندگی اون اضافه میشه و قرار نیست من شما رو ازش جدا کنم. قراره براش برادر باشم. سوما، مگه من ُمردم که شما نگران ایلیا شدی؟ خودم دستش رو میگیرم و از خطرات حفظش میکنم. درضمن ما راهنمایی های آقا سید و مامان رهایی رو داریم! قرار نیست تنها باشیم. زینب سادات با شک و تردید و صدایی آرام پرسید: اگه خدایی نکرده، بعد از صد و بیست سال، اتفاقی برای مامان زهرا بیفته، ایلیا... احسان حرفش را تا ته خواند و زینبش را از تردید ها رها کرد: با ما زندگی میکنه. حتی اگه بخواهد از روزی عروسیمون میتونه بیاد پیش ما زندگی کنه. ایلیا برای من هم عزیزه! یادگار مرد ِی که در حق من پدری کرد. اون سفر، سفر عشق بود و خودشناسی و من اون رو مدیون پدر شما هستم. زینب سادات قاشق دیگری از غذا در دهان گذاشت و دلش آرام شد. احسان آرام شدن دل زینبش را دید و دلش آرام شد. همان شب، بخاطر دل احسان، رها همه را دور هم جمع کرد. مادر که باشی، نگاه بی تاب میوه دلت را میشناسی! شرم نگاه های احسان، باعث شده بود مهدی حسابی اذیتش کند. زینب سادات در میان این همه شور و شوق خانواده، سعی در پنهان کردن خود از احسان داشت، احسانی که همیشه نگاهش دنبالش بود و میدانست او کجاست. بعد خجالت میکشید سر به زیر می انداخت. دوباره با حرکت زینبش، نگاهش او را دنبال میکرد و دوباره شرمگین به خود می آمد. آنقدر این روند ادامه داشت که صدرا گفت: ز ینب جان عمو، بیا بشین! این پسر چشماش چپ شد بس که دنبال تو گشت! همه خندیدند و زینب سادات سرخ شد از شرم و نشست و چقدر این شرم به چهره معصوم زینبش می آمد... بعد از شام بود که سیدمحمد جعبه ای مقابل زینب سادات گذاشت و گفت: این هم از آخرین امانتی! زینب سادات نگاه پر از تعجبش را به سید داد و سیدمحمد ادامه داد: بازش کن. زینب سادات جعبه را در دست گرفت و باز کرد. در جعبه را گشود. نگاهش به جعبه بود. سکوتش طولانی شد. احسان نگران بود. اما زینب سادات بغض داشت. نگاهش به انگشتر عقیق ارمیا بود. به حلقه ساده مادرش. نامه که نمونه ای از آن، در کمد خودش هم بود و در نهایت، انگشتر بزرگ و پر زرق و برق داخل جعبه که اصلا برایش آشنا نبود. انگشتر را در دست گرفت. همان که آشنا نبود.به عمو جانش گفت: همه رو شناختم جز این! درد را در چهره عمومحمدش دید و صدای پر بغضش را شنید: حلقه مادرت! داداشم براش خرید! پدرت، سیدمهدی! قطره اشک اجازه نگرفت و از چشم زینب سادات چکید. پشت سرش قطره ای دیگر. نگاه زینب سادات روی انگشتر رفت و به دقت به آن نگاه کرد. دنبال عاشقانه های آیه و سیدمهدی بود. دنبال لبخند روزی که آن را خریدند. زیر لب گفت: چرا هیچ وقت ندیدمش؟ سیدمحمد توضیح داد: روز عقد آیه و ارمیا بود که این رو از دستش در آورد و به مامان فخری داد تا برای تو نگهداره. آیه این رو پسندید و سیدمهدی خرید.
زینب سادات نگاهش روی انگشتر ساده مادرش افتاد. همان که ارمیا خریده بود. همان که ساده بود. همان که برای آیه، نشان از قلب بزرگ ارمیا داشت! سایه گفت: اگه دوست نداری استفاده کنی اشکالی داره. هم ما، هم آیه درک میکنیم. زینب سادات سرش را به طرفین تکان داد و گفت: مساله این نیست. به ایلیا نگاه کرد و گفت: ایلیا بیا اینجا! ایلیا از کنار محسن و مهدی بلند شد و کنار زینب سادات نشست. زینب سادات حلقه سنگین را به سمت ایلیا گرفت: این برای تو باشه؟ دوستش داری برای همسرت؟ ایلیا سرخ شد و گفت: این چیزا چیه میگی؟ چه ربطی داره؟مال تو هستش. زینب سادات گفت: اگه مامان بود، اینو میداد به عروسش. چون میدونه من طلاهای بزرگ دوست ندارم. بعد انگشتر ارمیا را برداشت و گفت: تصمیم گیری برای این با تو هست. سیدمحمد گفت: اون حلقه پدر تو بود.مادرت براش گرفت. بعد از شهادتش دست مادرت موند تا روز عقد که داد به ارمیا. ارمیا گفت امانت دستم هست تا بده به همسر تو! زینب سادات گیج شد: مال بابا مهدی بود؟ تایید درون چشمان سیدمحمد برایش کافی بود.به احسان گفت: پس این مال شماست، البته اگه دوست ندارید لطفا بگید. احسان بلند شد و انگشتر عقیق را گرفت و در انگشت حلقه اش کرد. کاملا اندازه بود. احسان: اندازه است! ممنون که منو لایق دونستید. زینب سادات پاکت را به سمت احسان گرفت: این هم مال شماست. نامه بابا مهدی برای دامادش. حال احسان دگرگون شد. نامه را گرفت و خواست بنشیند که صدای زینب سادات حواسش را پرت کرد. زینب سادات: از نظر شما اینها حلقه های ما باشه، اشکال نداره؟ احسان لبخند زد: افتخاره برام. فقط پول حلقه شما رو کنار گذاشتم، هر کاری دوست دارید انجام بدید. زینب سادات: پول حلقه هایی که باید میخریدیم میدونم چکار کنم. رها لبخندش را شناخت. سیدمحمد هم شناخت. دختر سیدمهدی، خیلی شبیه ارمیا فکر میکرد. آن پول، حلقه ای برای ازدواج دو یتیم، از بچه هایی شد که ارمیا پدرشان بود و پدری میکرد برایشان... دو روز بعد در بیمارستان برای زینب سادات، روزهای بدی بود. اصلا تصورش را نمیکرد. رفتارهایی میدید که در ذهنش هم نمی گنجید. انسانهای دو رو، کینه ای و حسود! یک سوال در ذهنش بود! تقصیر او چه بود که دکتر احسان زند، او را برای زندگی و آینده اش میخواست؟ تقصیر او چه بود که نجابت زینبی اش از مد ها و ایدآل های هالیوودی پیشی گرفت و دل مردی که اهل ازدواج و خانواده بود را اسیر کرده بود؟ تقصیر زینب سادات چه بود که مردهای کمی اهل ازدواج بودند و زیادشان دنبال خوشی؟ تقصیر زینب سادات چه بود که خدا گفته است مردان طیب و زنان طیب؟ تقصیر نجابت مهتابی زینب سادات چه بود که هر که او را میخواست، برای همیشه اش میخواست؟ تقصیر زینب سادات چه بود که دور خودش خط قرمزی به نام حجاب و حیا کشیده بود و دست هوس را کوتاه کرده بود؟ احسان شیفته متانت ذاتی او بود. دختری که چادر بازیچه و اجبار و هیچ چیز دیگر جز ایمانش نبود. وقار و آرامشش، شیطنت های درون خانه اش، زیبایی مرواریدی اش دل احسان را لرزانده بود. احسانی که بین ساعات کاری اش برای همان سلام با خجالت و شرم دخترانه زینب سادات، از این بخش به آن بخش میرفت...