#تجربه_من ۳۹۱
#ازدواج
#ناباروری
#قسمت_اول
۱۴ سال پیش زمانیکه دانشجو بودم و با دوست خیلی صمیمیم به کتابخونه و کلاس می رفتیم، متوجه نگاه های سنگین برادر دوستم شدم و از اونجا که از اول هم دوست داشتم همسر آینده ام مومن و مقید باشه، یک دل نه صد دل عاشق شدم اما این راز و تو قلبم نگه داشتم.
یه روز که با دوستم در مورد عشق و عاشقی صحبت میکردیم و کلی خندیدیم دوستم ازم پرسید که تو تا حالا عاشق شدی و من که دو سه ماهی بود عاشق واقعی شده بودم 😁 گفتم خوب اره پاپیچ شد که کیه و منم که روم نمی شد بهش مستقیم بگم، گفتم میشناسیش تو کوچه تون میشینن😂 گفت نه بابا!!
خلاصه بعد از کلی آدرس دادن گفت: وای خدا، تو از داداش من خوشت اومده؟😍با خجالت گفتم: آره .... گفت میدونی حسین دو ساله بند کرده که بهت بگم عاشقت شده و چقدر دوستت داره.
من و میگید این شکلی شدم😍😍 و تا خونه نفهمیدم چطوری برگشتم😂 بعدش با خانواده اومدن خواستگاری و من خودمو خوشبخترین آدم روی زمین می دیدم اما متاسفانه بخاطر اینکه هنوز خدمت سربازی نرفته بود و دانشجو بود پدرش با ازدواجمون مخالف بود و نیومده بود😔 و پدرم خیلی ناراحت شد و گفت که پدرش راضی نیست.😭
چند ماهی گذشت و ما هر دو عاشق و دیوانه وار از عشق هم میسوختیم البته بگم تنها راه ارتباطی ما دوستم بود و خیلی تلفنهاییی که داشتیم و دفتر شعری که برای من شعر میگفت😍
ازم خواست منتظرش بمونم با مامانم این موضوع رو در میون گذاشتم و مامان گفت اشکال نداره اما اگر عقد نمیکنن فقط یه انگشتر بیارن و بگن این دختر عروس ما اما پدرش از این هم دریغ کرد😭😭😭 و همین باعث رنجش پدر و مادرم شد. خودش و مادرش و دوستم خیلی ازین موضوع ناراحت بودن و حتی پدرش خیلی برام احترام قائل بود اما اعتقادی به نشون کردن و نامزدی نداشت و می گفت از اول باید عقد کنن ک فعلا شرایطش رو نداریم و این در حالی بود که حسین ۲۳ سالش بود و من ۲۰ ساله بودم.
بعد از این اختلافات که دو سالی طول کشید و من خیلی خواستگار داشتم و از فشار خانواده ام(که البته بهشون حق میدم) و از نگرانی آینده، خسته شده بودم. یه روز خواستگاری برام اومد با شرایط خیلی عالی و پدرمادرم دست بردار نبودن و من و برادر دوستم آخرین تلاشهامون رو کردیم، برای بهم رسیدن اما نشد که نشد که نشد و در اوج علاقه و بهت و ناباوری، از هم جدا شدیم و من نشستم پای سفره عقد با مردی که ازش دنیا دنیا دور بودم و همسرش شدم.😔
از دور همه به به و چه چه میکردن برای بخت خوبم اما من تو خودم شکسته بودم و در کمال ناباوری به همسری کسی دراومده بودم که اصلا دوسش نداشتم و فقط به عنوان سرنوشتم قبولش کرده بودم. از طرفی حس گناهی که نسبت به همسرم داشتم، از طرفی با خودم میجنگیدم که فکر کسی رو که با تمام سلولهای بدنم دیوانه وار عاشقش بودم رو از ذهنم بیرون کنم و کلی افکار دیگه
بعد از یکسال از عروسیمون، من هنوز دوشیزه بودم و هیچ حسی نسبت به همسرم نداشتم. اونم دیگه کم کم داشت ازم سرد میشد و به مشکل خورده بودیم 😔 یه آدم افسرده شده بودم که مردن یا زنده بودنش براش مهم نبود و مسبب تمام این مشکلات رو پدر دوستم میدونستم، چرا که پدر مادر من حتی به یه انگشتر راضی بودن تا اون پسر به شرایط مناسب برای ازدواج برسه اما باز هم دریغ کرد 😭😭😭
خلاصه بعد از گذشت چند وقت، یه روز نماز میخوندم، خیلی سر نماز گریه کردم و از خدا خواستم کمکم کنه.
شبش خوابیدم و خواب دیدم کلی مهمون دارم و دارم غذا میکشم و حضرت علی ع و خانم فاطمه زهرا س هم جز مهمونامن😍 یه آن تو خواب فکر کردم خدایا غذام برای مهمونام کم نیاد که یه ندایی از جانب دو مهمان عزیزم اومد که نگران نباش ما حواسمون بهت هست😭 از خواب که بیدار شدم حس خوب و عجیبی داشتم. گفتم خدایا شکرت، پس میدونی که من هر جور زندگی کردم فقط بخاطر رضای دل پدر مادرم و شما بوده و با خودم تصمیم گرفتم حالا که خدا از همه چیز آگاهه پس منم توکل میکنم و زندگیم و هرچند خیلی سخت اما از نو می سازم ☺️
👈ادامه در پست بعدی
#دوتا_کافی_نیست
#تجربه_من ۳۹۱
#سبک_زندگی_اسلامی
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
با همسرم سعی کردم مهربانتر باشم. رو خوبیاش متمرکز شدم. بیشتر بهش ابراز علاقه کردم و روحیه خودمم بهتر شده بود. گرچه همیشه یه حس خلایی داشتم اما باز تلاش میکردم. بعد از حدود یکسال و خورده ای با همسرم تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم😇
چند ماهی طول کشید و دیدم خبری نیست دکتر رفتم و گفتن که مشکل داری دنیا رو سرم خراب شد😔 همسرم خیلی بهم دلداری میداد ولی من دوباره شکسته بودم. ازین دکتر به اون دکتر، ازین مطب به اون مطب... خدایا کجایی، کمکم کن...
خسته شده بودم از طرفی همسرم تک پسر بود و فشار خانوادش، از طرفی روحیه ام داغون بود، با ههممسرم به مشکل خورده بودم. کارم فقط گریه بود سر نماز و تنها پناهم نماز بود.
دو سال گذشت و یه روز با خانواده همسرم یعنی با مادر همسرم بگو مگو کردیم و به من گفت ما تا حالا تو خانواده هامون ازین مشکلات نداشتیم شانس پسره منه، من که عادت به بی احترامی نداشتم، گفتم مامان جون من اصراری به ادامه زندگی ندارم، پسرت پیگیره و جوابی به من داد که دنیا رو سرم خراب شد. گفت پسر من عقل نداره وگرنه الان زن که هیچ دختر مجرد پره😭😭
هیچی نگفتم اشک ریزان کوچه ها رو دویدم و رسیدم به خونه... خدایا داری میبینی... داری میشنوی... خسته شدم.
همسرم که از سرکار اومد، گفتم میخوام ازت جدا بشم، ساکمو بسته بودم و راهی خونه بابام شدم. به خونه بابا که رسیدم بابا و مامان، با بهت و حیرت نگاهم میکردن... آخه هیچ وقت عادت نداشتم از تلخیای زندگی براشون بگم و اونا منو خوشبخت مطلق میدونستن، وقتی جریان رو تعریف کردم، پدر و مادرم هر دو گریه کردن، یک هفته ای خونه بابا بودم. بعد یک هفته همسرم اومد کلی گریه کرد که بدون تو نمیتونم.
خلاصه راضیم کردو برگشتم اما با دلی پر از ترس و آینده ای مبهم، اما نمیتونستم با مادرش روبرو بشم چون قلبم بدجوری شکسته بود. چندین ماه تلخ دیگه هم گذشت و من به پیشنهاد همکار همسر پییش یه دکتر جدید رفتیم و ایشون عمل لاپاراسکوپی رو برام انجام دادن و یکی از تخمدان هام که مشکل داشت رو عمل کردن و بعد اون آی وی اف انجام دادم و الحمدلله باردار شدم😍
تو پوست خودم نمیگنجیدم. روزنه امیدی تو زندگیم باز شده بود خانواده همسرم اومدن برای عذرخواهی، گرچه برام خیلی سخت بود اما بخشیدمشون
بعد چند ماه استراحت مطلق و سختیای بارداری، خدا بهمون یه دختر ناز داد و من واقعا نمیدونستم چطور خدا رو شکر کنم. زندگیم خیلی بهتر شده بود و گذشته ها رو تقریبا فراموش کرده بودم.
بعد یکسال و نیم اقدام کردم برای بارداری گرچه خیلی بعید بود که من به صورت طبیعی باردار بشم اما بعد چهار ماه دوباره فهمیدم در اوج ناباوری باردارم. خیلی خوشحال بودم که بدون سختیای بارداری اولم انقدر راحت باردار شدم. بعد چند ماه خدا بهمون یه دختر ناز دیگه داد😍
وقتی با هم بازی میکردن، شیطنت میکردن، شیطونی میکردن، انگار تو بهشت بودم.
الان دختر بزرگم مدرسه میره،خداروشکر میکنم گرچه خیلی جنگیدم با زندگی که بسسازمش اما الان الحمدلله راضیییم.
جدیدا هم با همسرم به فکر فرزند سوم هستیم البته اینم بگم من خیلی دوست دارم دو قلو داشته باشم برام دعا کنید دوستای خوبم ❤️
از همه کسانی که تجربه زندگی منو خوندن عاجزانه میخوام که به ازدواج های آسان کمک کنن به جوونایی که پر از انرژین برای ساختن یه زندگی قشنگ کمک کنن و دریغ نکنن😊
الهی که همتون همیشه سلامت باشین و حال دلتون خوب و لبخند آقا امام زمان عج روزیتون در پناه خدا باشید❤️❤️
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من ۳۹۳
#ناباروری
#فرزندآوری
#قسمت_اول
اوایل ازدواجم بخاطر ادامه تحصیل و اصرار همسرم، ۲ سال بارداری رو به تعویق انداختیم. بعد تمام شدن درسم برای بارداری اقدام کردم و تازه بعد یکسال متوجه نازایی از نوع ناشناخته شدم یعنی آزمایشات تماما سالم. بنظرم بدترین درد اینکه که ندانی درمانش چیه...
کم کم نگاه و کلام اطرافیانم خنجری شد بر قلبم... از معرفی طب سوزنی گرفته تا طب سنتی...و سال سوم نازایی با طی کردن درمان های تحریک باروری گذشت...
به کربلا رفتم، سفر اولی بودیم و با دلی پر، هرجا که زیارت رفتیم جز طلب فرزند، چیزی بر لبانم جاری نبود...
بعد از سفر در ادامه درمانها، تصمیم به آی یو آی گرفتم. با هزاران امید از خدا خواستم جزو موارد موفق باشم. بعد یک ماه نتیجه منفی شد و دوباره ناامیدی بر سرم آوار شد.
دیگه بی خیال شدم و به خدا سپردم.... دیگه انرژی روحی و جسمی دوا و دکتر و نداشتم.
ماه رمضان شد و شبهای قدر😭
تمام وجودم فقط راز و نیاز بود... بواسطه کسی، یک روز به افطاری حرم امام رضا علیه السلام دعوت شدم و فرصت مناسبی شد برای درد و دل با امام خوبی ها ...
اواخر ماه رمضان منتظر روزه خوردن بودم که خبری نشد... برای چندمین بار بی بی چک گذاشتم و ناامیدانه و با تاخیر نگاه کردم. دو خط زیبای باروری رو برای اولین بار در این سه سال دیدم...
شکه شدم بعد از ۲۳ روز روزه گرفتن ... دست و پام میلرزید😃 بله تموم شده بود و بعد این همه درد و رنج بدون وسیله های دنیایی... خدا خودش "کن فیکون" و گفت و من کاملا طبیعی بعد نتیجه ناموفق آی یو آی ، طبیعی باردار شدم.
بعد از مثبت شدن آزمایش بارداری به دکتر مراجعه کردم و تمام شور و شوق خبر بارداری یهو بر سرم خراب شد. در سونوگرافی علاوه بر جنین، کیست بزرگی مشاهده شد که هر لحظه خطر ترکیدنش و ختم بارداری دور از انتظار نبود.
دکتر انصاری دارو و استراحت مطلق داد و من باز دست به دعا شدم. تمام ذکرم در این مدت والعصر خوندن و تکرار این شعر بود.
"گر نگهدار من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد"
دو هفته بعد استراحت نماز حاجتی خوندم بصورت نشسته و کمی طولانی بود. همون شب با درد خیلی شدید و تهوع از خواب بیدار شدم. بدترین درد زندگیم رو تجربه کردم. حالم بد شد و با اورژانس منو به اولین بیمارستان رساندن.
در بیمارستان امام رضای مشهد تشخیص ترکیدن کیست و انجام عمل دادن.
برای عمل آماده میشدم تمام وجودم پر از درد بود... عاجزانه شرایط گذشته و اهمیت حفظ جنین رو میگفتم تا سقط نشه. ولی فایده نداشت. تشخیص دکتر شیفت همین بود و فوری باید انجام میشد وگرنه تخمدانها از دست میرفت.
همسرم در خارج اتاق عمل در تلاش بود منو به دکتر خودم برسونه... بعد از تلاشها و هماهنگی ها با رضایت نامه خودم، توکل بر خدا و توسل به امام رضای خوبم و قبول عواقب تاخیر در عمل، اورژانسی به بیمارستان که دکتر انصاری حضور داشت رفتم. اونجا، دکتر من و همسرم را دعوت به آرامش کرد. باز هم با دارو و استراحت مطلق در بیمارستان منتظر شدم.
روز دوم بستری بدون عمل جراحی ... درد ها به مرور کم شدن و در سونوگرافی ترکیدن کیست تایید و جنین زنده مشاهده شد😃
جنین از یک دریای طوفانی جان سالم بدر برد و باز هم نمایش قدرت خداوندی بمن ثابت شد. که خداوند بگوید موجود باش پس موجود می شود😭
👈 ادامه در پست بعدی
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من ۳۹۳
#فرزندآوری
#زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین
#قسمت_دوم
دوران لذت بخش بارداری با وجود خاطرات تلخ و شیرین گذشت... ویار شدید بارداری که تجربه اش برام لذت بخش بود و مدتها منتظرش بودم، همگی گذشت و آماده زایمان طبیعی شدم. یک هفته زودتر از تاریخ دکتر... کیسه آبم سوراخ شد و درد زایمان تمام وجودم و گرفت. بعد ۶ ساعت تحمل درد در بیمارستان، پروسه زایمان کامل نشد و بچه متولد نشد. اورژانسی سزارین شدم. و حسرت زایمان طبیعی تا چند سال بعدش بر دلم موند.
اما هدیه خداوند بعد از این همه ماجرای سخت! خیلی شیرین و لذت بخش بود و خستگی سه سال نازایی و بارداری پر استرس، با تولد دخترم از وجودم رفت.
اونقدر تجربه بچه شیرین بود که مجدد بعد از شیر گرفتن دخترم، دوباره برای باردار شدن اقدام کردم و خداوند هم اینبار بلافاصله بارداری دوم رو بمن هدیه کرد.
همون مردمی که روزی نگاهشان آزارم میداد، اینبار زبان به کنایه گشودند ... بازهم بازخواست شدم اینبار برای فاصله سنی کم بچه ها😂
و اما برای من دیگه حرف مردم ارزشی نداشت... مهم زندگی و رضایت خودم و همسرم بود...
در بارداری دوم پس از سه سال از سزارین قبلی، از دکتر درخواست کردم طبیعی زایمان کنم. ایشون سابقه زایمان نا موفق گوشزد کرد ولی قبول کرد منو همراهی کنه.
خانواده مانع شدن و نذاشتن من دو درد تحمل کنم. به اصرار آنها وقت سزارین گرفتم.
یک هفته زودتر از تاریخ عمل، مجدد دردهای زایمان شروع شد و کیسه آبم پاره شد. بلافاصله به بیمارستان رسیدم و متوجه شدم زایمان بشدت نزدیک... صبح زود بود و در اتاق سزارین درد می کشیدم و کل تیم عمل، منتظر دکتر بودیم. بعد از حضور دکتر، متوجه شدم دیگه برای سزارین دیر شده و با راهنمایی دکتر، ناباورانه دختر دومم طبیعی متولد شد.
هرچند خیلی شکه شدم ولی زایمان طبیعی راحت و سریعی داشتم. اونقدر که در عجبم چرا مامانا راحت سزارین میکنن و حداقل سه روز بعد سزارین مداوم درد می کشن!!!! درحالیکه درد زایمان طبیعی فقط چند ساعته! و بلافاصله توانایی انجام ساده ترین کارهای شخصیتون و خواهید داشت!
و بازهم نمایش قدرت خداوند.
که هر چیزی او مقدر کند همان خواهد شد.حتی اگر تمام فکر و جسمت بگه نمیشه و نمی تونی.
در تمام این سالها همیشه از خودم پرسیدم حکمت این همه سختی از نازایی گرفته تا حاملگی و شرایط سخت بعدش، علتش چی بود خدا؟ و حالا اندکی از حکمت خداوند و فهمیدم ... فقط اندکی...
من اکنون باز هم، بعد از سه سال، در حال سپری کردن بارداری سوم هستم. یک روزی تصور مادر شدن برایم دست نیافتنی بود...
هرچند بازهم خداوند منو غافلگیر کرد چون چند سال دیگه میخواستم اقدام کنم و ماه های اول بارداری سوم خیلی سختتر از دفعات قبل تحمل شد.
پس راضیم به رضای خدایی که تا به این لحظه همه جوره کمکم کرده، و خدا برای من کافیست...
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من ۳۹۴
#تک_فرزندی
#تنهایی
#آسیبهای_تک_فرزندی
میخواستم تجربه پدر و مادرم و البته خودم درباره تک فرزندی رو بگم تا خدایی نکرده کسی نذاره همچین اتفاقی بیفته برا خانواده اش...
اولا من از بچگی احساس تنهایی میکردم و انقد درسم ضعیف بود که همیشه مسخره میشدم، چون هم پدرم هم مادرم شاغل بودن و تنها دوست و رفیق من تلویزیون بود و خوااااب 😢اونم برای یک بچه دبستانی
بزرگتر که شدم متاسفانه توی انتخاب دوست اشتباهات زیادی کردم، چون از دوست واقعا انتظار یک خواهر داشتم و چون برآورده نمیشد، ضربه میخوردم.
توی سن ۲۰سالگی تصمیم گرفتم از تنهایی و البته چون آماده بودم ازدواج کنم، فکر کردم با ازدواج همه چی حل میشه ولی الان تقریبا یک ساله من ازدواج کردم و تنهایی هنوز آزارم میده و شاید بگم بدتر شده، چون مادرم به شدت به من وابسته است و همسرم هم همینطور و من واقعا نمیتونم تعادل برقرار کنم بینشون و این روانیم میکنه
وقتی کوچیک بودم بهم میگقتن خواهر و برادر نمیخوای؟ چون مادرم به شدت تو خانواده حرف میشنید، من می گفتم نه و با تنهایی خوشم و یکی بیاد که جای منو تنگ کنه ولی خدا شاهده که چقدر دلم میخواست و به مامانم میگفتم.
الان همش، مامانم بهم میگه حلالم کن ولی جواب این همه تنهایی را کی میده؟! وقتی دلم میخواد درد و دل کنم یکی نیست باش حرف بزنم...
من و دختر داییم با هم عقد کردیم تقریبا ولی چون من خواهر یا برادر نداشتم، خیلی اذیت شدم و چون از بچگی هیشکی نبود که مجبور شم غذام رو یا چیزی که میخوام رو باهاش نصف کنم، متاسفانه همش درگیر حسادت و سرخوردگی و ....شدم و هی میگفتم عقد اون اینجوری بود مال من اینو نداشت و ... همش میخواستم خودم عروس باشم و تحمل نداشتم توی موقعی که میتونم عروس یک فامیل باشم اون بیاد و بیشتر مورد توجه قرار بگیره
خلاصه اینکه من چون شوهرم جای دوری کار میکنه هر وقت میرم پیش همسرم، مامانم مریض میشه، خودمم همش از دوریش گریه میکنم و وقتی میام خونه مامانم، همش بداخلاقی میکنم که شما باعث دوری من و همسرم هستید. درکل وابستگیش خیلی بدجوره
#خواهشا به داد فرزندانتون برسید .من هر عروسکی میخواستم برام خریدن ولی الان عروسکام روی کمد خاک میخوره و من همچنان تنهام...
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۳۹۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#مادری
من ۱۴ سالم بود ازدواج کردم😍
خیلی ازین اتفاق راضیم خداروشکر
اگه یه خواستگار خوب و متدین واسه دخترم پیدا شه اونم ۱۴ سالگی عروسش میکنم.
چند سال پیش میگفتم چرا منو زود عروس کردین؟ من اگه درس خونده بودم الان اینجور بودم، الان اونجور بودم. خب خیلی درسم خوووب بود همه ی معلما میگفتن چرا زود عروس شدی😡 تو که اینقدر درست خوب بود
زود که عروس شدی ولی زود دیگه بچه نیاری ولی کو گوش شنوا😇
من بچه دوست داشتم گوشم بدهکار نبود😄
خیلی دوست داشتم دستم تو جیب خودم باشه ولی همسرم اصلا راضی نبودن نه با درس نه با کار، منم نشستم تو خونه و مشغول بچه بزرگ کردن شدم
خداروشکر نمیدونم چجوری یه کلاسی واسمون پیش اومد به نام تدبر در قرآن و ما این کلاس رو شرکت کردیم الان نزدیک به یک سال و خورده ای هست که هفته ای یه روز میرم و کلا نگاهم به زن و زندگی عوض شده اصلا چی فکر میکردم و چی شد قبلا میگفتم میخوام برم سر کار، آقای همسر میگفتن نعععع😁الان اگه به زور بخوان منو بفرستن سر کار من میگم نععع
چون فهمیدم واقعا هیچ لذتی بالاتر از همسر بودن و مادر بودن نیست که نیست😍😍
خداروشکر الان خودم رو خوشبخترین خانم میدونم.
یکی از دوستام دوتا لیسانس و یکی از دوستام دادگاه سر کار میره، یه روز باهم صحبت میکردیم اون دوتا به من میگفتن ما درس خوندیم و تو نخوندی حالا تو جلو تر از مایی.... واسه همینم دوست دارم بچه هام زود ازدواج کنن.....
سال ۸۶ ازدواج کردم وقتی پسرم به دنیا اومد میگفتم سه سالش که شد دوباره یکی دیگه میارم. همه میگفتن آفرین چقدر کار خوبی میکنی البته بعضی ها هم بودن که میگفتن معلومه خیلی درد مندی نداری، منم بهشون میگفتم اتفاقا دردمندی هم دارم ولی هیچ چیز مثل بارداری و زایمان طبیعی نیست واقعا شیرینه😍😍
وقتی پسرم سه سالش شد، همه منتظر بودن که من باردار شم ولی نشد دیگه پسرم ۴ سالو ۴ ماهه که شد دختر نازنینم به جمع ما پیوست. وقتی دردهای زایمان شروع شد فقط خدا رو شکر میکردم و میگفتم ممنونتم خدا که همچین دردی رو به من دادی هر لحظه همینو میگفتم با اینکه حتی نمیتونستم نفس بکشم.
خلاصه دختر نازنینم به دنیا اومد و دوباره گفتم بعد سه سال یکی دیگه میارم و الآن ۵ ساله میگذره و هر روز مشتاق تر از دیروز ولی نمیدونم شاید صلاح نیست...
نمیدونم چه حکمتیه که خدا دوباره ازون فرشته هاشو به من نمیده😢😢
دخترم خیلی بهانه گیر بود یه دقیقه هم از من جدا نمیشد. ۳ سالش که بود به همسری میگفتم بیا اقدام کنیم ولی ایشون میگفتن نععع اگه بخوای باردار باشی و به این دختر کوچولو هم برسی اذیت میشی سخته و ....دلیلای مختلف
تا خلاصه باردار شدم خیلی خوشحال بودم ولی خدا نخواست که واسم بمونه هشت هفته که بودم، سقط شد و من چققققدر حالم بد بود من که به همه حرفای خوب خوب میزدم، نمیدونم چم شده بود الان یه ماهه که میگذره و جناب همسر میگن تا دو سه سال دیگه اصلا حرفشم نزن😭😭😭
من عاشق بچه ام الان دیگه همه میدونن
جاری هام دوتا کوچولوی خوشگل دارن دلم واسشون غنج میره اصلا روزی نیست که به خدا نگم خدااااایا فرشته میخوام ولی نمیدونم چه گناهی رو مرتکب شدم.
خیلی وقت پیش بود که میخواستم پیام بذارم ولی گفتم باشه هر موقع سومی اومد ولی دیدم سومی قرار نیست بیاد گفتم پیام بذارم شاید اعضای کانال واسم دعا کنن😭😭
چند وقته اینقدر چله برداشتم اینقدر متوسل شدم، به اماما، شهدا چقدر قسمشون دادم، چقدر به مادرای شیرده و باردار گفتم واسم دعا کنن ولی انگارررر.....
خواهش میکنم هرکس این متن رو خوند واسم دعا کنه یک قلو دو قلو سه قلو، اصلا هرچی صلاحمه خدا بهم عنایت کنه ان شاالله
التماس دعا
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۰۰
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#تحصیل
#بارداری_بعداز_35_سالگی
سال ۶۸ بود که دوره راهنمایی رو تموم کردم و پدرم دیگه اجازه ندادند به دبیرستان برم چون دبیرستان محل زندگی ما چند تا معلم مرد داشت.
بلافاصله به جای دبیرستان رفتم آموزشگاه خیاطی و در طول یک سال خیاطی و گلدوزی رو یاد گرفتم. ۱۵ سالم که شد ازدواج کردم و از خونه پدری رفتم و توی یک اتاق خونه مادر شوهر زندگی رو شروع کردیم (منزل مادر شوهرم یه خونه بود با دوتا اتاق خواب که یه اتاق مال مادر شوهرم و برادر شوهر کوچیکم بود، یه اتاق هم مال ما)
همون سال غیر حضوری شروع کردم درسهای دبیرستان رو خوندن سال اول رو تو خرداد قبول شدم و سال دوم امتحانهای خرداد مصادف شد با ابتدای بارداریم خرداد و شهریور امتحانها رو دادم و زمستان اون سال خدا پسرم رو در آغوش من گذاشت.
از سال بعد قانون دبیرستان شد ترمی واحدی و من ۴ سال طول کشید تا دبیرستان رو تموم کنم البته این وسط یه پسر ناز دیگه خدا بهمون داد.
پسر دومم ۱ ساله بود که دیپلم رو گرفتم.
نکته مهمی که یادم رفت بگم بعد از تولد پسر اولم خدا کمک کرد با پس انداز هامون یه قطعه زمین خریدیم و با تولد پسر دومم خدا رو شکر خونه مون ساخته شد و یک ماهگی پسرم به منزل خودمون اسباب کشی کردیم.
بعد از اون به خاطر کار همسرم مجبور شدیم چند سالی دور از خانواده باشیم و من هر چند با شعار دوتا بچه کافیه موافق نبودم ولی به خاطر دوری از خانواده و زندگی تو غربت از این نعمت خودم رو محروم کردم و همچنان دوتا بچه داشتم (که اعتراف میکنم بسیار کار اشتباهی کردم)
وقتی پسر کوچکم کلاس اول رفت منم رفتم دانشگاه و لیسانس گرفتم. پسر بزرگم راهنمایی رو تموم کرد و پسر دومم ابتدایی رو و منم دانشگاه
و بالاخره بعد این مدت برگشتیم به شهر خودمون.
حالا که برگشته بودم پییش پدر و مادرم و اقوام دیگه سال ۸۷ بود و من برای فرزند سوم اقدام کردم بالاخره بعد از ۲ سال در حالیکه دو پسر ۱۷ و ۱۴ ساله داشتم در سن ۳۵ سالگی خدا پسر سوم رو به من هدیه کرد.
تصمیمم این بود که چون اون پسرها فاصله شون خوب بود، حالا هم با فاصله ۳ سال یک بچه دیگه بیارم به همین دلیل پسر سومم که دوونیم سالش شد و از پوشک گرفتمش، اقدام به بارداری کردم، ولی متأسفانه تو ۸ هفته بودم که جنین به علت تشکیل نشدن قلب سقط شد.
از اونجایی که دیگه خیلی وقت نداشتم با چند تا پزشک زنان مشورت کردم و بعد آزمایشهای مختلف گفتند که من مشکلی ندارم و میتونم بعد از ۴ تا ۶ ماه دوباره اقدام به بارداری کنم. که منم اقدام کردم ولی متأسفانه اینبار هم جنین در هفته ۱۱ به همون دلیل قبلی سقط شد. بعد از اون از طرفی دلم بچه میخواست و میخواستم به ندای رهبرم لبیک بگم و از طرفی دیگه میترسیدم. از طرف دیگه هم پسرم با رفتن برادراش از خونه برا ادامه تحصیل خیلی تنها شده بود و کلی بچه م دعا کرد تا خدا لطف کرد و بالاخره در آستانه ۴۵ سالگی یه پسر کوچولوی دیگه به جمع خانواده ما اضافه شد.
الان پسر کوچکم ۸ ماهشه و قبلیه حدودا ۱۰ ساله ست. خدا رو به حتطر همه نعمتهاش شاکرم و دعا میکنم خودش همه عزیزانی را که تو آرزوی بچه هستند حاجت روا کنه ان شاء الله.
من در بهترین سالهای باروری از بارداری خودداری کردم حالا یا به خاطر دوری از خانواده بود یا اون شعار کذایی فرقی نمیکنه... اینو گفتم که دیگران اشتباه منو تکرار نکنن ولی اگرم این اتفاق برا کسی افتاد از فضل خدا ناامید نشه و جبران کنه، میبینید که من در سن ۴۵ سالگی الحمدلله خدا یه بچه سالم و ان شاء الله صالح خدا بهم داده. خانمها تا زمانی که تخمک گذاری دارن، میتونن بچه دار بشن.
یه مطلب مهم دیگه به خواهرای گل خودم بگم که به خاطر درس و تحصیل ازدواجشون رو عقب نندازن من تا سوم راهنمایی بیشتر نرفتم مدرسه بعد از ازدواجم هم دیپلممو گرفتم، هم لیسانس دانشگاه دارم، هم لیسانس حوزه، ان شاء الله کوچولوم کمی بزرگتر بشه، برا ارشد اقدام میکنم.
با آرزوی سلامتی برای همه دوستان.
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من ۴۰۱
#جنایت_سقط_جنین
سال ۷۹ یکسال زودتر از سنم همزمان وارد دانشگاه و حوزه شدم. دانشگاه حضوری و حوزه غیر حضوری...
بخاطر شرایط عالی خانوادگی، خیلی خواستگار داشتم. اکثرا در شرایط عالی که انتخاب رو سخت کرده بود. یکی از خواستگارها چند سال بود میومد و اتفاقا من اوایل بین اونهمه هیچ توجهی به ایشون نداشتم ولی پدرم خیلی قبولشون داشت. تا اینکه بعد از کلی ماجرا قبول کردم بیان خواستگاری تو حرفهایی که زدیم ایشون با تمام شروط من از جمله ادامه تحصیل و اشتغال و ... موافقت کردن و فقط برای من دو شرط گذاشتن اول احترام به خانواده شون و دوم تک فرزندی اونم بعد از ده سال.
منم دیدم دور از ادبه که حالا که ایشون تمام شرایط من رو پذیرفتن من شرایط ایشون رو قبول نکنم و البته اون موقع از میزان لذت بچه و علاقه خودم کاملا بی خبر بودم و نمیدونستم چه چیز سختی از من میخوان...
وقتی به دوستان شرط ازدواج ایشون رو می گفتم، باور نمیکردن. می گفتن مگه طلبه ای هم داریم که بچه زیاد دوست نداشته باشه.
قرار شد سه سال عقد بمونیم تا دوره لیسانس من تموم بشه که این سال با تمام خاطرات شیرین لذت بخشش با یه خاطره تلخ تموم شد. که لذت تمام اون شیرینی ها رو گرفت و اونم بارداری ناخواسته و سقط خود خواسته که بلایی خانمان سوز شد به روح و جسم من، پیش خودم گفتم اگه قراره یه بچه داشته باشم باید تو بهترین شرایط باشه نه با متلک شروع بشه و... (هنوز هم خانواده های ما از این جریان بی اطلاعند)
با درد بسیار روح و جسم، سقط کردم و چند ماه بعد، کمی زودتر از قرار قبلی، عروسی کردیم و وارد زندگی شدیم لیسانسم تموم شد. کمی از سطح دو مونده بود که دیگه حضوری کرده بودم که زودتر تموم بشه ولی با دیدن اطرافیان که قبل و بعد ما ازدواج کرده بودن و حالا بچه داشتن، احساس نیاز کردم. خیلی زودتر از ده سال کم آورده بودم، یعنی دوسال بعد ازدواج و چهار سال و نیم بعد آشنایی. همسرم با گریه های من راضی شد البته یه مشکلی که باعث عذاب روحیم بود که فکر می کردم سقط قبلی من با وجود توبه عواقب داره و شاید من راحت بچه دار نشم.
هردوتامون خیلی دوست داشتیم بچه مون دختر باشه، من بیشتر به خاطر اینکه از تبعیض بین دختر و پسر در جامعه خیلی رنج می بردم، دوست داشتم خدا بهم یه دختر بده تا به همه نشون بدم چطور باید با یه دختر برخورد کنن که مایه افتخارشون بشه. همسرم همچنان روی تک فرزندی مُصر بود.
تو بارداری مشکل برام پیش اومد دکترا گفتن بچه نمیمونه حتی نامه دادن برم سقط کنم ولی من یه گناه رو دوبار مرتکب نمی شدم هنوز عذاب وجدان قبلی همراهم بود و هست... گفتن شاید خودت هم زنده نمونی ولی مرغ من یه پا داشت، خیلی اذیت شدم تپش قلب فشار ۶ و خونریزیهای مکرر و ... آخرش هم ۸ ماهه دنیا اومد، گفتن نمی مونه ولی موند و شد همه زندگی ما و مایه تکمیل خوشبختی مون
تابستون ۸۵ دنیا اومد برخلاف انتظارمون پسر بود ولی عاشقش شدیم سه روزه بود که بدون هیچ پولی واسه خونه دار شدن اقدام کردیم و دو ساله بود که بخاطر پسرم یکی از دوستان تو خرید ماشین ما رو کمک کرد. از دو ماهگی رفت مهد تا من بتونم به درس و اشتغالم برسم. نویسنده و پژوهشگر بودم و سرم به شدت شلوغ..
پسرم از همه جهت عالی بود نه بیخوابی نه دل درد و نه اذیت دندان و ... خلاصه نفهمیدیم چطور بزرگ شد و شاید بگم لذت بزرگ شدنش رو کامل درک نکردم زودتر از همه هم سنها راه افتاد، حرف زد با اینکه ۸ ماهه دنیا اومد، ضعیف نبود بلکه از نظر رشد فکری و حرکتی خیلی جلو بود. همه میگفتن خوش به حالت تو بچه نیاوردی، معجزه کردی...
در کنار اشتغال و خونه داری و بچه تحصیلم رو هم ادامه دادم. دوتا لیسانس و دوتا ارشد شد ثمره اش، پسرم بزرگ شد، تدریس به کارهای قبلی اضافه شد ولی باز احساس نیاز به داشتن بچه دوباره از من اصرار ولی این بار از همسرم انکار تا اینکه پسرم هم با من همراه شد و به پدرش گله کرد از تنهایی با وجود امکانات زیادی که در اختیار داشت اعم از اتاق جدا و لب تاب و تبلت و دوچرخه و...
کم کم همسرم نرم شد ولی انگار تقدیر جور دیگه رقم خورده بود ماه اول گذشت و ماههای بعد ولی خبری نبود برای من که دفعه اول همون اولین اقدام باردار شده بودم، همون ماه اول نگرانی شروع شد ولی همسرم نه. بعد چند ماه اصرار کردن اجازه داد برم دکتر تو آزمایشات اولیه هیچکدوم مشکلی نداشتیم.
سال ۹۴ دکتر گفت برید مرکز ناباروری خیلی برام عجیب بود آخه ما که دفعه اول خیلی راحت بچه دار شده بودیم یادمه همه میگفتن اگه قصد داری دومی رو بیاری زودتر بیار دیر بشه بچه دار نمیشی، باور نمیکردم ولی شد. مرکز ناباروری گفتن ناباروری ثانویه، هم خودم به صورت ژنتیک داشتم یائسگی زودرس دچار می شدم و هم همسرم مشکل داشت.
🍃انگار تازه داشتیم تاوان گناهمون رو پس میدادیم. دعا و راز و نیاز تنها چاره بود باور کردنی نبود مایی که دفعه قبل خیلی راحت بچه دار شده بودیم،
#داستان کوتاه #تجربه_من
#معیار_و_ملاک_ازدواج
#قسمت اول
🍃سال ۶۰ در تهران به دنیا اومدم؛ تو اوج جنگ و وسط ترورهای مکرر مسئولین دلسوز انقلاب، اونم در روز شهادت امام جمعه شیراز، شهید والامقام دستغیب شیرازی. همین باعث شده بود همیشه پیش خودم ارتباط ویژهای با شهید دستغیب حس کنم و دوست داشتم مثل اون بزرگوار بشم. الحمدلله چون خانوادهام مذهبی و انقلابی بودند هم، از اول با آرمانهای اسلام و انقلاب رشد کردیم.
دختر پرجنب و جوش و فعالی بودم و در دوره دبیرستان، تقریبا تمام برنامههای مدرسه در مناسبتهای مختلف، دست من بود. تو تمام اون روزها، دوستان زیادی هم داشتم که البته خیلی از اونها از نظر دینی، تقید چندانی نداشتند. مادرم همیشه در این مورد بهم تذکر میدادن که کمتر با این افراد بگردم، اما من همیشه استدلال میکردم که من وقتی با اینها هستم، هم میتونم کنار سینما و پارک، به محیطهای قرآنی و انقلابی ببرمشون، هم اینکه وقتی با من هستن، ظاهر رو رعایت میکنن.
اما مادرم همچنان نگران بودن و میگفتن: میترسم عاقبت، یه همچین خانوادهای هم گیرت بیاد.
درست بعد از پایان دبیرستان، موفق به پذیرش در دانشگاه تهران شدم و بعد از پایان دوره کارشناسی، دو سال تمام، بصورت فشرده، زبان انگلیسی و عربی خوندم که در ادامه روند تحصیل و زندگیام، بسیار اثرگذار و مفید بود. بعد از پایان این دو سال هم، یعنی سال ۸۵، برای دوره کارشناسی ارشد وارد دانشگاه شدم.
برای ازدواج، بخاطر سختیهایی که مادرم در زندگی کشیده بودن، بجز شرط مؤمن و انقلابی بودن، چند شرط دیگر هم داشتیم که یکی از مهمترینهاش این بود که: خواستگارها حتما باید تهرانی میبودند. خود این شرط، خواستگارها رو محدود میکرد، بخصوص برای ما که در دانشگاه با افرادی از شهرهای مختلف روبرو میشدیم.
اوایل ترم دوم دوره کارشناسی ارشد بودم که یکی از دوستان مشهدی، موردی رو معرفی کرد؛ پسری از خانوادهای غیرانقلابی و غیرمتدین، اهل شهری غیر از تهران. این یعنی با هیچکدام از ملاکهای ما سازگاری نداشت.
پس همون اول جواب رد رو دادیم. اما به اصرار دوستم، پذیرفتیم که اون آقا برای یک جلسه به خونمون بیاد.
اون آقا، از اونجا که خانوادهاش شیراز بودند، بار اول، تنها اومد برای خواستگاری. دانشجوی دانشگاه امام صادق علیه السلام بود و میگفت از بعد بلوغ، راهش رو از خانوادهاش جدا کرده و قصد نداره مانند اونها باشه و مذهبی و انقلابی بودن همسرش براش خیلی مهمه... اونقدر محکم و قاطع گفت که من باور کردم...
مادرم اما به شدت مخالف بودن. میگفتن او در خانوادهای بزرگ شده که قبح خیلی از مسائل براش ریخته و نمیتونید با هم بسازید و من همچنان استدلال میآوردم که خب پس این افراد باید با کی ازدواج کنن؟! اونها که خانواده خوبی ندارن، ولی میخوان خوب باشن، باید چه کار کنن؟! و مادرم میگفتن که باید برن یکی مثل خودشون پیدا کنن که همدیگه رو بهتر درک کنن.
از من همچنان اصرار بود و از مادرم انکار... تا اینکه ۵ اردیبشهت ۸۶، پای سفره عقد نشستیم.
#تجربه_من ۴۰۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سزارین
#رزاقیت_خداوند
به لطف الهی ۱۷ سالگی ازدواج کردم. از همون ابتدای ازدواجم شیرینیهای زیادی رو البته با سختی هایی تجربه کردم.
محل کار همسرم تهران بود و دانشجو بودن و ما دیر به دیر همدیگر می دیدیم. ولی با این وجود لحظاتی که با هم بودیم شکر خداوند متعال بهترین لحظات زندگیمون بود.
بالاخره بعد یک سال و نیم رفتیم خونه خودمون، ازهمون ابتدا دوست داشتم در امر فرزند آوری تاخیر نداشته باشیم ولی به دلیل بعضی مسائل ۳ سال طول کشید تا خداوند موهبت فرزند رو بهمون عنایت کنه، از همون ابتدای اومدنش کار همسرم بهتر شد که برکت قدم خوبش بود ولی بعد دو ماه متوجه شدیم فرزندم ناراحتی قلبی داره و باید عمل بشه...
متاسفانه بعد از یک سال و نیم و بعد ۴ عملی که روی پسرم انجام شد، ایشون رو از دست دادیم😭😭😭
خدای مهربون خیلی کمکمون کرد و صبر بی شمار روزیمون کرد. ۸ ماه بعد دخترم رو باردار شدم که ایشون هم بسیار خوش روزی بودن، بعد از ۴ سال پسرم بدنیا اومد و کلی نشاط و شادی به خونمون آورد.
تصمیم گرفتیم فاصله بچه هامون رو کمتر کنیم که یهو متوجه شدیم خدا یه نی نی دیگه داره روزیمون میکنه😉
به لطف الهی فاصله شون یک سال و نیم شد و پسرم سال ۹۶ بدنیا اومد و دخترم از اینکه دو تا برادر کوچولو داره خییلی خوشحال بود. البته نگهداری و پرورش سه تا بچه کوچک خیلی سخت بود ولی خدای متعال همیشه کمک حالمون بود تا اینکه متوجه شدم پسر بعدیم رو هم باردارم شکر خدا فاصله شون ۲ سال شد😄
الان شکر خدا بچه ها با هم بازی میکنن. و از کنار هم بودن لذت میبرن 💓
این رو هم بگم تمام زایمانهام سزارین بوده و امکان ۵ سزارین وجود داره فقط باید به خدای متعال توکل کرد و به اهل بیت معصومین توسل
البته همسرم هم کارمند هستند و ما تلاش میکنیم توی زندگی قناعت داشته باشیم، هرچند روزی بچه ها به نحو احسن میرسه ما الحمدلله هیچ مشکل مالی نداریم و سعی میکنیم با توجه به هدف متعالی مون سختی ها رو نادیده بگیریم.
خودم هم به عنوان مادر هم درسم رو میخونم و الان در مقطع ارشد هستم. همین طور کلاسای تربیتی شرکت میکنم. همسرم هم در رشته مهندسی مشغول به تحصیل هستن.
با توجه به امر رهبری و اطاعت از فرامین شون از خداوند متعال درخواست داریم باز هم نعماتش و بندگان خوبش رو به ما عنایت کنه و ما رو لایق تربیت سربازان امام زمان قرار بده
از مخاطبین محترم هم عاجزانه میخوام فرزند آوری رو به تاخیر نندازن و ترسی به دلشون راه ندن چرا که خداوند متعال همیشه پشت و پناهتون هست و امدادهای خودش رو به موقع میرسونه ما رو هم از دعای خیرتون در امر تربیت فرزندان علوی و فاطمی بی نصیب نگذارین🌺🌺🌺
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_اول
من و همسرم اواخر سال ۹۰ عقد کردیم. اون موقع من ۱۹ ساله و همسرم ۲۲ ساله بودن. با مهریه قرآن و ۱۴ سکه. عقد ما رو به صورت غیر حضوری رهبرم خوندن❤️😍
عقیده ی من این بود که حتی اگه شرایط مهیا نشه برای اینکه آقاجانم عقدمون رو بخونن، باز هم من مهریه ی بیشتر از ۱۴ سکه نمیخوام، چون نظر رهبرم روی مهریه ی کم هست❤️
مراسم عقد و نامزدی نگرفتیم، چون معتقد بودیم یه مراسم کافیه و نباید اسراف کرد.
شهریور سال ۹۱ یه عروسی ساده گرفتیم. در تمام مخارج عروسی، مهمترین معیار برای من ارزون بودن اونها و اینکه خرج کمتری روی دوش خانواده همسرم بذارم، بود.
به خاطر درس همسرم زندگیمون رو دور از خانواده ام😔 و در شهر دیگه ای شروع کردیم. با وجود اینکه من یک سال بود که دانشگاه قبول شده بودم اما چون اولویت برام ازدواج و زندگی مشترک بود و همسرم رو از هر نظر گزینه ی مناسبی برای ازدواج میدونستم، مهاجرت کردم😊
بعد از یک سال از عروسی مون، وقتی که من تازه در دانشگاهی در اون شهر قبول شده بودم، تصمیم گرفتیم که فرزند دار بشیم.👼 با اینکه عاااشق درس خوندن بودم ولی با خودم میگفتم که تا آخر عمر میشه درس خوند ولی شادابی و حوصله ی آدم هرچی بگذره کمتر میشه و فاصله سنی مادر و فرزند هرچی کمتر باشه بهتره☺️
بنابراین اقدام کردیم برای بارداری و خدا رو شکر باردار شدم. دختر اولم سال ۹۳ به دنیا اومد و نور چشم ما شد😍
علیرغم میل باطنیم که به شددت علاقه داشتم دخترم طبیعی به دنیا بیاد به خاطر اشتباه سونوگرافی که گفتن وزن بچه خیلی کمه و بهش غذا نمیرسه، من رو سزارین کردن😔 و وقتی بچه به دنیا اومد، متوجه شدن که وزن بچه کاملا طبیعی بوده و هیچ مشکلی نداشته😒
وقتی دوران شیردهی دخترم بعد از دو سال تموم شد، تصمیم گرفتیم که اطاعت امر ولی کنیم و برای دخترمون یه همبازی بیاریم، بنابراین اقدام کردیم و لطف خدا دوباره شامل حالمون شد و من باردار شدم😍
اوایل بارداری دومم برام خیلی سخت و پراسترس گذشت، چون عدد بتا توی آزمایش خونم نه اونقدر بالا بود که بگن حتما بارداری و نه اونقدر پایین که بگن باردار نیستی. این آزمایش چندین بار توی روزهای مختلف تکرار شد و نتیجه همین بود، عدد به کندی بالا میرفت. من هم دل درد های شدیدی داشتم، برای همین چند دکتری که بهشون مراجعه کردم گفتن که مشکوک به بارداری خارج رحمی هستی😔😔
من و همسرم خیلی نگران بودیم. متاسفانه یکی از دکترهایی که مراجعه کردم میخواست به راحتی برای احتمال بارداری خارج رحم به من دارو بده که اگر به حرفش گوش میدادم معلوم نبود الان چه بلایی سر بچه ام اومده بود😒
بالاخره اومدم تهران و پیش دکتر خودم رفتم، ایشون گفتن که مشکلی نیست و چند روز آزمایش رو تکرار کن و وقتی عددش به میزانی بالا اومد برو سونوگرافی.
من هم همین کار رو کردم و وقتی رفتم سونوگرافی و متوجه شدم که مشکلی نیست انگار تمام دنیا رو به من داده بودن😍😍
اواخر بارداری دومم دیابت حاملگی گرفتم و اگرچه که خیلی سخت بود اما بدون دارو و با رژیم تونستم قندم رو کنترل کنم خدا رو شکر😊
هفته های آخر بارداریم دکتر سونوگرافی گفت که احتمالا یکی از کلیه های بچه مشکل داره😭😔 و ما باز هم کلی استرس گرفتیم اما بعد از به دنیا اومدن بچه کلیه هاش رو سونوگرافی کردن و گفتن که خدا رو شکر مشکلی نداره😊
تمام این اشتباهات سونوگرافی ها درحالی بود که من بهترین سونوگرافی های تهران رو میرفتم😒😒
همین جا هم بگم که من فقط سر بارداری اولم، به خاطر بی تجربگی و عدم آگاهی، غربالگری ها رو انجام دادم و بارداری های بعدی غربالگری نرفتم و دکترم علیرغم اینکه خودش برام غربالگری ها رو مینوشت ولی وقتی متوجه میشد که ندادم خوشحال میشد و میگفت کار خوبی کردی نرفتی😁😁 (ظاهراً وزارت بهداشت دکتر ها رو اجبار کرده که به همه غربالگری رو توصیه کنن و براشون بنویسن😒😒، و وقتی من نرفتم غربالگری دکترم تشویقم کرد👏👏)
دختر دومم سال ۹۶ به دنیا اومد و چون فرزند اولم با سزارین به دنیا اومده بود، این بار هم سزارین شدم😕
دختر دومم رو هم دو سال شیر دادم و بعد از گرفتن از شیر اقدام کردیم برای فرزند سوم، این بار هم در رحمت خدا به روی ما باز شد و دختر سومم رو باردار شدم😍😍
ماه های آخر بارداری سومم هم دیابت بارداری گرفتم و این بار هم با راهنمایی یه دکتر غدد خوب که یکی از دوستانم معرفی کرد تونستم قندم رو بدون دارو کنترل کنم. چند تا دکتر دیگه بهم دارو دادن ولی خدا رو شکر با رژیم قندم پایین موند.
این بار هم سزارین شدم و آرزوی چشیدن مزه زایمان طبیعی به دلم موند😕
همون جا توی بیمارستان از دکترم پرسیدم که من چند تا دیگه بچه میتونم بیارم و دکترم گفت محدودیتی نداره و اگه ده تا دیگه هم بیاری مشکلی نیست😍😍
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#تحصیل
#قسمت_اول
حدودا ۲۲ ساله بودم که به خانه شوهر رفتم و ترم پایانی دانشگاه را در منزل همسر گذراندم و بلافاصله برای آزمون ارشد ثبت نام کردم. همسرم عاشق بچه و به خصوص دختربچه ها بود و گاهی مثل یک کودک می شد و هرجا گیرشون میاورد، باهاشون بازی می کرد. حتی از پشت شیشه ماشین برای بچه های تو ماشین جلویی دست تکون میداد.😊
وقتی این صحنه هارو می دیدم تنم می لرزید که خدایا اگر من نازا باشم زندگیمون خراب میشه!!!
اما با هم توافق کرده بودیم تا درس من تموم نشده بچه بی بچه!!!
همسرم قبول کرده بود و برای قبولی ارشد تشویقم می کرد تا اینکه بالاخره قبول شدم، دانشگاه تهران همون رشته کارشناسی! عاشق درس بودم و خیلی شاد از این موفقیت ...اما دو سالی از ازدواجمون می گذشت و زمزمه بچه بچه از گوشه و کنار شنیده می شد، به خصوص که بچه ما نوه اول در خانواده من و همسرم بود و هیچ بچه دیگه ای نبود و همه منتظر...
خودم هم کم کم علاقه پیدا کرده بودم و شوق و ذوق همسرم در من هم اثر داشت و فکر و ذکر مادر شدن قند تو دلم آب میکرد😍
اما درس و دانشگاه چی میشد!! مهر ماه بود و منم ترم اول ...پیش خودم گفتم حالا به این زودی که باردار نمیشم! فوقش مرخصی میگیرم.
همان هم شد و ترم اول رو همراه با ویار سخت سه ماهه اول بارداری به سختی طی کردم و ترم دوم مرخصی گرفتم تا در ابتدای تابستان با خیال راحت طعم شیرین مادر شدن رو بچشم...
خیلی دوست داشتم طبیعی زایمان کنم و تمام تلاشم رو کردم اما متاسفانه دکترم مایل به این کار نبود و آخر من را به سمت سزارین سوق داد، اون زمان برام مهم نبود چون همش دعا میکردم هرچی خیره اتفاق بیفته...
در نهایت آخرین روزهای بهار ۹۰ پسرم علی آقا چند روز بعد از میلاد امام علی علیه السلام به دنیا اومد و شوق و ذوق ما و به خصوص همسرم حدی نداشت. خیلی روزهای خوب و شیرینی بود، طعم خوشبختی با بچه چندین برابر میشه. علی آقا نوه اول دوتا خانواده بود و اولین بچه و مورد توجه همه...
سه ماه تابستان با گرمای وجود علی هم به سرعت به پایان رسید و فصل درس شد و غصه جدایی از علی کوچولو رو داشتم که تصمیم گرفتم ترم سوم رو هم مرخصی بگیرم چون علی آقا سه ماهه بود و شیر خودم رو فقط می خورد و نمی خواستم پیش کسی بذارمش و شیرخشکی بشه! از شیر دادن لذت می بردم و نمی خواستم هیچ چیزی این لذت رو ازم بگیره و منو از بچم دور کنه!
پیش خودم گفتم ترم بعد که از اوایل بهمن شروع میشه دیگه پسرم غذا خور شده و با خیال راحت میرم دانشگاه...
کلاس های ارشد دانشگاه تهران فقط شنبه، یکشنبه ها بود و شنبه ها علی آقا رو می گذاشتم پیش مادر شوهرم و یکشنبه ها پیش مادرم
لذت دیدن علی و در آغوش گرفتنش بعد از چند ساعت دوری هنوز زیر زبونم هست😋 این دوران سخت و شیرین هم گذشت و همزمان با از شیر گرفتن علی طرحم تصویب شد و شروع سه سالگی علی همزمان بود با نوشتن پایان نامه ارشدم!!
عجب دورانی بود!!! علی از سر و کول لب تاپم بالا میرفت و من می نوشتم. گاهی دوستی می آمد خانه مان و کمکم میکرد گاهی مادرم و ....خانواده خودم و خانواده همسرم و البته همسرم خلاصه همه دست به دست هم داده بودن که بالاخره این کار هم به خیر و خوشی تمام بشه...
نمی دونم شدت فشار پایان نامه نوشتن زیاد بود یا لذت بچه داری که یادمه دائم می گفتم حاضرم ده تا بچه بزرگ کنم ولی یک پایان نامه ننویسم!!
بالاخره اسفند ماه، پس از ۹ ماهی سخت تر از نه ماه بارداری!! با هر سختی ای بود با نمره ۱۸/۵ پایان نامه رو دفاع کردم و فارغ التحصیل کارشناسی ارشد شدم😀
انگار از زندان آزاد شده بودم☺️
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#تحصیل
#قسمت_اول
حدودا ۲۲ ساله بودم که به خانه شوهر رفتم و ترم پایانی دانشگاه را در منزل همسر گذراندم و بلافاصله برای آزمون ارشد ثبت نام کردم. همسرم عاشق بچه و به خصوص دختربچه ها بود و گاهی مثل یک کودک می شد و هرجا گیرشون میاورد، باهاشون بازی می کرد. حتی از پشت شیشه ماشین برای بچه های تو ماشین جلویی دست تکون میداد.😊
وقتی این صحنه هارو می دیدم تنم می لرزید که خدایا اگر من نازا باشم زندگیمون خراب میشه!!!
اما با هم توافق کرده بودیم تا درس من تموم نشده بچه بی بچه!!!
همسرم قبول کرده بود و برای قبولی ارشد تشویقم می کرد تا اینکه بالاخره قبول شدم، دانشگاه تهران همون رشته کارشناسی! عاشق درس بودم و خیلی شاد از این موفقیت ...اما دو سالی از ازدواجمون می گذشت و زمزمه بچه بچه از گوشه و کنار شنیده می شد، به خصوص که بچه ما نوه اول در خانواده من و همسرم بود و هیچ بچه دیگه ای نبود و همه منتظر...
خودم هم کم کم علاقه پیدا کرده بودم و شوق و ذوق همسرم در من هم اثر داشت و فکر و ذکر مادر شدن قند تو دلم آب میکرد😍
اما درس و دانشگاه چی میشد!! مهر ماه بود و منم ترم اول ...پیش خودم گفتم حالا به این زودی که باردار نمیشم! فوقش مرخصی میگیرم.
همان هم شد و ترم اول رو همراه با ویار سخت سه ماهه اول بارداری به سختی طی کردم و ترم دوم مرخصی گرفتم تا در ابتدای تابستان با خیال راحت طعم شیرین مادر شدن رو بچشم...
خیلی دوست داشتم طبیعی زایمان کنم و تمام تلاشم رو کردم اما متاسفانه دکترم مایل به این کار نبود و آخر من را به سمت سزارین سوق داد، اون زمان برام مهم نبود چون همش دعا میکردم هرچی خیره اتفاق بیفته...
در نهایت آخرین روزهای بهار ۹۰ پسرم علی آقا چند روز بعد از میلاد امام علی علیه السلام به دنیا اومد و شوق و ذوق ما و به خصوص همسرم حدی نداشت. خیلی روزهای خوب و شیرینی بود، طعم خوشبختی با بچه چندین برابر میشه. علی آقا نوه اول دوتا خانواده بود و اولین بچه و مورد توجه همه...
سه ماه تابستان با گرمای وجود علی هم به سرعت به پایان رسید و فصل درس شد و غصه جدایی از علی کوچولو رو داشتم که تصمیم گرفتم ترم سوم رو هم مرخصی بگیرم چون علی آقا سه ماهه بود و شیر خودم رو فقط می خورد و نمی خواستم پیش کسی بذارمش و شیرخشکی بشه! از شیر دادن لذت می بردم و نمی خواستم هیچ چیزی این لذت رو ازم بگیره و منو از بچم دور کنه!
پیش خودم گفتم ترم بعد که از اوایل بهمن شروع میشه دیگه پسرم غذا خور شده و با خیال راحت میرم دانشگاه...
کلاس های ارشد دانشگاه تهران فقط شنبه، یکشنبه ها بود و شنبه ها علی آقا رو می گذاشتم پیش مادر شوهرم و یکشنبه ها پیش مادرم
لذت دیدن علی و در آغوش گرفتنش بعد از چند ساعت دوری هنوز زیر زبونم هست😋 این دوران سخت و شیرین هم گذشت و همزمان با از شیر گرفتن علی طرحم تصویب شد و شروع سه سالگی علی همزمان بود با نوشتن پایان نامه ارشدم!!
عجب دورانی بود!!! علی از سر و کول لب تاپم بالا میرفت و من می نوشتم. گاهی دوستی می آمد خانه مان و کمکم میکرد گاهی مادرم و ....خانواده خودم و خانواده همسرم و البته همسرم خلاصه همه دست به دست هم داده بودن که بالاخره این کار هم به خیر و خوشی تمام بشه...
نمی دونم شدت فشار پایان نامه نوشتن زیاد بود یا لذت بچه داری که یادمه دائم می گفتم حاضرم ده تا بچه بزرگ کنم ولی یک پایان نامه ننویسم!!
بالاخره اسفند ماه، پس از ۹ ماهی سخت تر از نه ماه بارداری!! با هر سختی ای بود با نمره ۱۸/۵ پایان نامه رو دفاع کردم و فارغ التحصیل کارشناسی ارشد شدم😀
انگار از زندان آزاد شده بودم☺️
#تجربه_من ۴٠٧
#ازدواج_آسان
#رویای_مادری
به لطف الهی ۱۹ سالگی عقد کردم و همسرم ۲۲ سالش بود، تازه دیپلم رو گرفته بودم که همسرم کارشناسی ارشد قبول شد.☺
همسرم کار ثابتی نداشت اما بجاش پسره مومن و مذهبی بود که خیلی میخواستمش❤
اولویت همسرم این بود که اول درسش تمام بشه و بعد عروسی کنیم، یادمه برای ثبت نام مبلغی ناچیزی که تو مراسم جشن عقدمون جمع شده بود دادم به همسرم تا کارش راه بیفته،
خداروشکر با همه فراز و نشیب ها همسرم درسش رو تموم کرد، قرار شده بود وقتی پایان نامه اش رو ارائه میده منو هم ببره،اما.....😐 دیگه کم کم آماده میشدیم برای آماده شدن برای رفتن زیر یک سقف، تاجایی که پدرم رو اذیت نکردم و تا حد توانش برام یه جهیزیه ای اماده کرد😍
سال ۹۴ تیرماه یه جشن گرفتیم و رفتیم سره خونه و زندگیمون😊 بچه اول خانواده بودم ازشون دور شدم و اومدم تهران، زندگی خوب و آرومی داشتیم، همسرم تازه سرکار میرفت و سرباز بود،
از اونجایی که همش تو خونه تنها بودم کلافه میشدم یه چن ماهی خیاطی رفتم و دیگه ادامه ندادم، چون درس خوندن و سرکار رفتن رو دوس داشتم. البته از همون اوایل ازدواجمون خیلی بچه دوس داشتم اما با مخالفت همسرم و نادیده گرفتن حرف هام مواجه شدم. میگفت مستاجریم، ماشین نداریم، پس انداز کافی و خیلی چیزا....😑
همسرم اون موقع نه اجازه درس خوندن داد و نه بچه متاسفانه،😔 کاره من شد فقط تو خونه موندن و سرمو با کارهای خونه گرم کردن تا اینکه از پارسال واقعا زندگی برام سخت و دشوار شد،
از سال ۹۴ هیچ کاری نکردم و همش عقب موندم، نه بچه، نه درسی، نه کاری، واینکه هر بچه ای رو میدیدم خیلی ناراحت میشدم😑 که هنوز ندارم،
تا پارسال قسمت خدا این بود که دوبار کربلا برم و خادم امام حسین باشم، تو همون کربلا گفتم هرچه زودتر یه رحمی تو دل همسرم بندازه که یه بچه بیاریم،🤲 همسرم همش مشغله کار داشت و من مشغله بیکاری، واقعا ناامید شده بودم😔
نمیدونم چیشد و خدا حرفمو شنید همسرم راضی شد به اقدام کردن بعد از پنج سال از زندگی، رفتم دکتر برای چکاب کلی خودم که کمی نرمال نبود آزمایش و ذخیره تخمدان کم بود، دیگه ناامیدتر شدم گریه کردم، گفتم خدایا منو با این قضیه امتحان نکن، منی که عاشق بچه بودم، تو خلوتی های خودم گریه میکردم و راز و نیاز، گفتم دیگه دکتر نمیرم، یادمه پارسال از کربلا یه لباس بچگونه گرفته بودم و که به ضریج حضرت ابولفضل و امام حسین و علی اصغر زده بودم، گفتم خدا بخاطره دست های کوچیک علی اصغر، به ناله ها و بی تابی های رباب منو بی بچه نذار😭😭
لباس رو آوردم و گذاشتم رو پام لالایی خوندم. تو دلم نذر کردم ۴۰ روز زیارت عاشورا بخونم و چله علی اصغر بگیرم،
بعد از ۹ ماه اقدام با وجود این نرمال نبودن آزمایش من و انتظار یه بچه، خدا بخاطره دستهای کوچیک علی اصغر معجزه کرد😍😭 تو روز ۲۳ چله ام حاجتمو گرفتم، ۹۹ امسال شهریور ماه تو روز اول محرم شیرخوران علی اصغر روزه گرفتم و همون لباسی که از کربلا آورده بودم و تو بغلم گذاشته بودم و لالایی میخوندم و گریه میکردم.
تو روز تاسوعا و عاشورای حسینی بی بی چک زدم خداروشکر مثبت شد باورم نمیشد و آزمایش دادم بتام بالا بود🤲😭
خداروشکر من معجزه دست های کوچیک علی اصغر رباب شدم، و الان ۱۶ هفته باردارم، و دکتر بهم استراحت داده، انشالا بچه من سرباز آقا امام زمان و نوکر اربابم امام حسین بشه،
نذر کرده بودم بار سوم کربلا سه تایی با فرزندم برم پابوس امام حسین، ایشالا هرچه زودتر این کرونا هم ریشه کن بشه و بتونیم بریم،🤲
خلاصه حرف اخرم اینه:اجازه ندیم بعضی از کارها و هدف هامون منع بچه دار شدنمون بشه و خدایی نکرده یه اتفاقی بیفته، بچه نعمت و هدیه خداس با خودش برکت هم میاره، الان همسرم پیشمون هستش که چرا زودتر از اینا نیوردیم، کمی زن و مرد به حرف های همدیگه توجه کنند، نادیده نگیرن همدیگرو😑
جنسیت فرزندم پسره، خداروشکر نذر قربونی علی اصغرش کردم، به همسرم گفتم بعد از دو ساله شدنش، دیگه حتما میخوام یه بچه دیگه برای این کوچولوم بیارم😍
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#قسمت_اول
سال ۹۰ با همسرم که از خودم ۶ سال بزرگ تر بود با عشق زندگیمونو شروع کردیم. البته منم مثل همه مشکلاتی رو در دوران عقدم داشتم. ولی خوب، گذشت😏
بعد از عروسی تا هشت ماه خودم و همسرم فرزندی نمیخواستیم یعنی مثل همه عروس دامادای دیگه میخواستیم کمی با هم آشنا بشیم و تنهایی رو تجربه کنیم.
ولی بعدش هم که تصمیم گرفتم نی نی دار بشم، تا چهار ماه طول کشید و من مثل مرغ پرکنده بودم. برای همین اونایی که منتظر بارداری هستن رو درک میکنم. ایشالا خدا به همه توفیق مادر شدن رو بده.😇
بعد از ۴ ماه باردار شدم و خلاصه خداوند فروردین سال ۹۲ اولین فرشته زندگیم رو به من هدیه کرد.
تصمیم داشتم تا اولی رو از شیر گرفتم دومی رو بیارم. ولی از اون طرف هم استرس این رو داشتم که فرزندم پسر نشه. آخه چون همسرم تک پسر بود خانوادش پسر میخواستن. البته مستقیم چیزی نمیگفتن ولی با گوشه و کنایه اووووه...
خلاصه با توکل بر خدا و به خاطر رهبر عزیزم که دستور فرزند آوری دادن و با علاقه زیادی که خودم به بچه داشتم دومی رو بلافاصله بعد از شیر گرفتن دختر اولم باردار شدم.
دومی هم یکی دیگه از فرشته های خدا بود که نصیبم شد. وقتی که دومی یک سالش بود ناخواسته البته از خدا خواسته بود و خوشحال شدم باردار شدم. فقط باز استرس پسر بودنش رو داشتم و کلی از خدا خواستم که سومیم دیگه پسر باشه. ولی خدا صلاح ندونست و سومیم هم دختر شد. البته من دوست داشتم و همسرم هم همین طور.
تا اینکه وقتی دختر سومم متولد شد پدر و مادر همسرم به ما گفتن دیگه شما سه تا بچه دارین و پسر ما چون تک پسره و باید به ما رسیدگی کنه سر پیری دیگه بچه نیارید. دنیا رو سرم خراب شد. منی که از خدا هفت تا هشت تا بچه میخواستم حالا به من میگفتن به همین سه تا دختر اکتفا کن و دیگه لذت مادر بودن رو نچش.
البته این بهونه شون بود اونا بیشتر نگران این بودن که بچه چهارم ما هم دختر بشه و آبروشون بره و البته فرزند زیاد رو بی کلاسی میدونن. و به دخترای خودشون هم گفتن که دوتا بچه بیشتر نیارن.
ولی من به خاطر احترامی که براشون قائل بودم گوش کردم و واقعا تصمیم گرفتم که دیگه بچه نیارم با اینکه برام خیلی سخت بود😔
تا اینکه دختر سومم دو سال و نیمه شد و خدا خواسته و من واقعا ناخواسته باردار شدم. خیلی ناراحت و داغون بودم و از ترسم تصمیم گرفتیم که تا وقتی جنسیت بچه مشخص نشده به خانواده همسرم نگیم.
👈 ادامه در پست بعدی
#تجربه_من
#ناباروری
#رویای_مادری
#نسخه_معنوی
حدود یکسال و نیم از ازدواجمون میگذشت که تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم ولی نمیشد که نمیشد ...
۸ ماه بدین منوال گذشت و واقعا برای منی که عاشق بچه بودم، شب و روز، به سختی میگذشت، همش بی قرار بودم و دیگه هیچ چیز برام خوشحال کننده نبود، نه مهمانی رفتن، نه مهانی دادن، نه درس خواندن و نه خرید رفتن و...😔
تا اینکه در یکی از کانال های مربوط به شهدا دیدم شهید مدافع حرم شهید نوید صفری در وصیت نامه شون نوشته هرکس ۴۰ روز زیارت عاشورا بخواند و ثوابش را هدیه بفرستد، تمام تلاشم را خواهم کرد که حاجتش را از خدا بگیرم، تصمیم گرفتم، اون را انجام بدم، در این حین آزمایشات لازم را هم انجام دادم که الحمدلله مشکلی نبود و همه چی نرمال بود.
در اواخر چله، ما یه سفر زیارتی رفتیم، بعد برگشتن، چند روز دردهای عجیب و بی سابقه ای داشتم، سر انجام بعد یک روز دردناک، به دکتر زنان مراجعه کردم، دکتر تشخیص داد که حتما بچه ای در کار بوده که از بین رفته، خیلی ناراحت شدم 😔😢
دکتر آزمایش خون بتا نوشت ، صبح فردا آزمایش را انجام دادم، آزمایش مثبت بود ولی دیگر همه چی تمام شده بود چرا که بتا در ازمایش بعدی، کم تر شده بود ..😢😢
کارم شده بود گریه و زاری، به نظرم حال و حس کسی که بچه ی اولشه و بعد چندماه انتظار خدا بهش بچه میده و از بین میره، با کسی که بچه ی چندمشه یا بدون انتظار بچه دار میشه و از بین میره، اصلا باهم برابر نیست...😞
با دیدن هر بچه، تمام وجودم پر از حسرت میشد... هر کس تو فامیل و اقوام بچه دار میشد، خیلی دلم میشکست و مینشستم حساب میکردم اگر بچه ی ما می موند، الان چن ماهه بود یا الان دیگه حتما به دنیا اومده بود 😭
چن ماه بعد سقط ،باز هم اقدام ولی بی نتیجه ...
تا اینکه آزمایشات را تکرار کردیم، باز هم همه نرمال، ولی گویا هنوز قسمتون نبود.
تا اینکه چن ماه پیش، با امید کامل، شروع به خواندن زیارت عاشورای آیت الله حق شناس ره کردم، در اواخر چله بود که احساس کردم علایم شبیه بارداری دارم و سرانجام پس از هشت روز از اتمام چله ، بی بی چک برای اولین بار، مثبت شد☺️😍 یعنی بعد حدود یکسال و نیم انتظار ...
اونقد با دیدن بی بی چک مثبت ذوق کردم که اگه از اسراف نمیترسیدم، دوست داشتم چن تا بی بی چک دیگه رو همون موقع آزمایش کنم و جواب مثبتش رو ببینم.🙊
الان الحمدلله چن ماه گذشته و بارداری سختی هم نداشتم. مهم ترین دلیلی که باعث شد تجربه ام رو بنویسم این بود که به کسایی که رویای مادر شدن دارند بگم هیچ وقت از لطف خدا ناامید نشین و از دعا و نذر و نیاز دست برندارین، این چن ماه آخر، علاوه بر ختم زیارت عاشورا، هر دعا و نمازی که میشنیدم یا جایی میخواندم هم انجام میدادم. (دعای توسل و حدیث کسا ، چله ی نماز استغفار و...)، نذرهای مالی موثری هم که اطرافیان سفارش میکردند نیز همه رو در حد وسعم نیت میکردم ولی مهمترین و تاثیرگذارترین شون رو همون ختم زیارت عاشورای آقای حق شناس میدونم که به راستی معجزه میکنه ...😊
الان واقعا حسرت میخورم که ای کاش از همون روزهای اول بعد ازدواج ، دعا و نذر و نیاز برای بچه دار شدن رو جدی گرفته بودم و اینکه زودتر این ختم رو انجام داده بودم...😔
این روزها خیلی دعا میکنم همه ی کسانی که آرزوی مادر شدن دارند، هر چه زودتر به آرزوشون برسن...😘
شما اعضای کانال هم برام دعا کنید بارم را به سلامتی به زمین بگذارم...😌
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من
#ناباروری
#رویای_مادری
#جنسیت_فرزند
سال ۸۸ بود که عقد کردیم و سال ۸۹ رفتیم خونه خودمون با اینکه تقریبا از همون اول اقدام به بارداری کردیم اما انتظار ما تا سال ۹۲ طول کشید، با کلی دکتر رفتن و...
تا اینکه خدا بعد اون همه انتظار ما رو با یه بارداری سه قلو شگفت زده کرد😍
دکتر بهم گفت اگه اذیتی یا فکر میکنی سه تا زیاده بیا تا یکی رو برات پوچ کنم😒😐 اما من و همسرم اصلا به این موضوع فکر هم نکردیم.
بارداری با شرایط خاص خودش گذشت و دوماه آخر هم استراحت مطلق بودم...
دکتر گفته بود سه تا بچه ها پسر هستن اما من خیلی دوست داشتم اولین بچه ام دختر باشه☺️ با اینکه خودمون ۴ تا دختر هستیم و برادر نداریم.
زمان زایمان توی اتاق عمل اول دختر قشنگم بدنیا اومد و حقیقتا دلم رو شاد کرد😍 اما وقتی دکتر قُل دوم رو بدنیا آورد توی همون حال به من گفتن که این بچه ات پسره اما پاهاش مشکل داره ..قدش کوتاهه... دنیا روی سرم خراب شد😔 حال تمام دکترا و پرسنل هم عوض شد...
و در آخر هم قُل سوم که پسر بعدی بود که شکر خدا دخترم و پسرم که قُل سوم بود سالم هستن.
خلاصه کنم که ۱۵ ماه با بی تجربگی من و دوری از منزل پدری و نزدیکی به منزل خانواده همسر که خودش داستانی داره گذشت...
و پسر کوچولوی من بخاطر بیماری استخوان شدیدی که داشت در ۱۵ ماهگی فوت شد...
در این میان خیلی ها با زندگی من امتحان شدن و خودِ واقعی شون رو نشون دادن و ما هم یه امتحان بزرگ رو گذروندیم ...
منی که عاشق بچه بودم برام خیلی سخت بود که بچم روی دست خودم از دنیا رفت...
اما الان تا شعاع فامیل درجه چهار و پنج همه به فکر سالم بودن بچه هستن نه جنسیتش
گاهی اوقات که خسته میشدم و با خدای خودم درد دل میکردم، میگفتم خدایا کاش بهم چهار قلو میدادی ولی بچه سالم واقعا بچه مریض داشتن خیلی سخته...
اما خواهرای گلی که منتظر هستین، آروم باشین و با ایمان قلبی به خدا امیدوار باشین.
امیدوارم و دعا میکنم پیش خدای مهربونم که دامن تون سبز بشه و خدای مهربون سینه زن امام حسین ع و گریه کن روضه ارباب رو روزی تون کنه...
بچه هایی کاملا سالم و اهل و صالح🙏
در آخر برای منم دعا کنید که خدای مهربان، دوباره لذت مادر شدن رو قسمتم کنه.
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فواید_و_برکات_فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
من دختر آروم و خجالتی بودم. اینقدرم خجالتی بودم تا میگفتن که قراره خواستگار بیاد سرخ میشدم و هیچی نمی گفتم فقط دعا میکردم که آدم مذهبی و البته شیک پوش بیاد برا خواستگاری😉 که البته نجواهای شبانه ام جواب داد و همسرجان اومدن خواستگاری... یه هفته بعد عقد کردیم و دوران خوشی داشتیم و البته بعد ۱/۵ سال مراسم عروسی گرفتیم.
زمزمه های فامیل شوهر شروع شد که چرا بچه دار نمیشید؟ البته بگم من عروس بزرگه خونواده شوهرمم و اینکه بعد از عروسی همچین انتظاری میرفت.
پدر و مادر همسرم چیزی نمیگفتن و خیلی هوامو داشتن. ولی برای دل اونام که شده تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم.
دوران بارداری آرومی داشتم و ذوق مادر شدن تو سن ۱۸ سالگی برام خیلی شیرین بود، با وجود اینکه بی تجربه بودم.
پسرم سال ۸۳ بدنیا اومد و زایمان سختی داشتم. سزارین شدم. درد بعد زایمان که بماند تا ۱۰ روز با آمپول مسکن آروم میشدم. پسرم که ۳ساله شد فهمیدم که باردارم. شوهرم راضی نبود و مدام میگفت باید سقطش کنیم. برای دومی زوده فعلا، وقت داریم.
اصرار شوهرم بیشتر برمی گشت به سخره گرفتن پسردایی و پسرخاله هاش که بهش میگفتن دنبالت کردن عجله داشتی؟ که براش سخت بود.
شب و روزم شده بود غصه و گریه تا جایی که نوبت سقطو هم گرفتیم از یکی از بیمارستانای دولتی که کارمندش مخفیانه آمپول سقطو تهیه میکرد و اون موقع یعنی سال ۸۵ با مبلغ ۲۰۰ هزارتومن فقط پول آمپولش بود. ناراحت بودم چطور راحت این کارو میکنن؟ کسی نیس جلوی این کارو بگیره؟! نه قانونی!! نه مسئولی!! ...
خلاصه شب که رفتیم خونه، فرداش نوبت سقط داشتم. اینقدر ضجه زدم جلوی شوهرم که راضی شد این کار رو نکنیم.
خداروشکر خداروشکر که الان پسر دومم ۱۳ سالشه و خیلی دلسوز و مهربونه، بیشتر از برادر بزرگترش میفهمه، جوری که دوران نوزادی همه فامیل خیلی دوسش داشتن، مخصوصا پدرش...
من دوتا پسر داشتم و طبق معمول فامیل شوهر میگفتن بچه سوم رو بیار اونم دختر. چون مادر شوهرم ۴ تا پسر داره انتظار دخترو از من داشتن !!!
من مخالف بودم چون خیلی دلم میخواست تو محیط بیرون کار کنم برا روحیه م و میگفتم از کجا معلوم سومی پسر نباشه، دوتا پسر کافیه دیگه...
کار پیدا کردم و هفتگی باشگاه میرفتم و اوقات خوشی داشتم. همش میگفتم دیگه باید برا خودم وقت بگذارم. بچه ها دیگه بزرگ شدن، بفکر خودم باید باشم مگه آدم از زندگیش چقدر لذت میبره، چقدر عمر میکنه، اینا مدام تو ذهنم بود ...
یه مدت گذشت و تو دورهمی ها دیدم با فال، جنسیت بچه رو مشخص میکنند. البته من اعتقادی بهش نداشتم و از سر شوخی انجام دادم و گفتن بچه سومت دختره... هر هفته فال میگرفتن همین میشد.
دلم لرزید. یه جورایی خلا تو زندگیم حس کردم. خنده و شادی تو خونوادم کمرنگ بود. هر کدوممون مشغول کار خودمون بودیم. کمتر به هم توجه میکردیم. پسرام دیگه بزرگتر شدن، ۱۶ و ۱۳ساله... دلم بچه می خواست. بچه های کوچیک فامیلو میدیدم، حسرت میخوردم.
منم دختر میخواستم. حس میکردم به هم نزدیکتر میشیم. شادیمون بر میگرده و زندگیمون از یکنواختی درمیاد...
الان که دارم تجربه زندگیمو میگم. دخترم ۱۶ ماهشه😍 سال ۹۷ بدنیا اومد بعد از ۱۲سال زندگی ۴ نفره...
خداروشاکرم که خیلی زود جواب دعاهامو گرفتم. چون ناامید بودم. بعد از ۱۲سال شاید نیاز به درمان باشه برای بارداری...
الان دخترم شده سوگلی خانواده...
یه لحظه نمیتونم تنهاش بذارم. دلم براش یه ذره میشه، درصورتی که این حس و با پسرام کمتر داشتم. خب تجربه کمتر بود اون زمان. ..
پدرش و برادراش براش غش و ضعف میکنن... تازه میگن براش خواهر بیار که تنها نباشه و من واقعا تو فکر چهارمیم😍
شیفته بچه شدم و خدای مهربون با قدمش چنان برکتی بهمون داده که گفتنی نیست. اینم بگم من به چله زیارت عاشورا متوسل شدم الان تقریبا ۲ساله هرسری چله میگیرمو هدیه میکنم و معجزاتش رو میبینم ....خداروشکر...
دعا میکنم خداوند به کسانی که در انتظار اولاد هستن انشالله فرزند سالم و صالح هدیه کنه که صبر اوج احترام به حکمت خداونده...
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#قسمت_اول
اوایل سال تحصیلی ۸۸ بود و من دختری ۱۶ ساله، پر شور و شیطون بودم. یه روز پاییزی که از مدرسه برگشتم، دیدم مادرم تند تند داره ناهار آماده میکنه، منم شیطنتم گل کردو سر به سر مادرم گذاشتم😅 (وای مامان هنوز ناهار نذاشتی! حالا ما هیچی الان شوهرت میاد خونه میبینه هنوز ناهار نذاشتیا🤭ما بچتیم، شوهرت چی خسته و کوفته الان از مدرسه میاد ناهار نداری)
مادر منم از کوره در رفت که همش تقصیر توعه دیگه، منو میگی شدم این شکلی😯 گفتم والا من از صبح رفتم الان دارم میام، دیدم با قیافه زیرکانه (که آره حالا نوبت منه اذیتت کنم گفت) یه خانومه زنگ زد یه ساعت حرف زد ناهارم دیر شد، راستش تا اون موقع هیچ کس حق نداشت جلو من حرف از خواستگار بزنه، چون یکی یکدونه بودم با دو برادر که یکی بزرگتر بود و یکی کوچیکتر، هر وقت هم بین فامیل حرف ازدواج دختر پیش می اومد پدرم میگفت من دخترم رو تا ۲۵ سالگی شوهر نمیدم.
وقتی با دختر های فامیل جمع میشدیم بهم می گفتن بابات قراره ترشی بندازتت و شروع میکردند تعریف از خواستگارهای رنگ و وارنگ شون و من غصه میخوردم که حتی یه خواستگار هم ندارم. غافل از این که سرنوشت چیز دیگه ای بود و من از همشون زود تر رفتم خونه بخت😅
خلاصه از قصه دور نشیم، اون خانم چون از اقوام دور بودن هرچی مادرم گفته بود بابا این دختر داره درس می خونه، راه دور شوهرش نمیدیم، اون خانم قبول نکرده بود و بالاخره اومدن خواستگاری و من با شرط ادامه تحصیل در تیر ماه سال ۸۸ به خانه بخت، یعنی تهران اومدم، دوری از خانواده و حتی دوری از شهری که از بچگی توش بزرگ شده بودی واقعا سخت بود.
شغل همسرم مدیریت و برنامه ریزی پروژه های عسلویه بود و باید مدتی بعد از ازدواج بر می گشت عسلویه و این فراق برای منی که در شهر غربت بودم و هنوز با پدر و مادر و خانواده ایشون احساس نزدیکی نمی کردم خیلی سخت بود، اما خودم رو با درس مشغول کرده بودم، کنکور دادم و در رشته تربیت معلم قبول شدم اما دیگه نتونستم دوری همسر رو تحمل کنم و همسر هم همین طور، درس و دانشگاه رو بوسیدم و کنار گذاشتم، یه اتاق ۱۲ متری با لوازم و وسایل ضروری اجاره کردو ما اونجا ساکن شدیم.
زن صاحب خونه خیلی مهربون و با محبت بود. ان شاءالله خدا دامن اون رو هم سبز کنه، منو هر جا که میرفت میبرد دیگه با همه اقوامش آشنا بودم، بعد از یک سال یه خونه بزرگتر از طرف شرکت دادند و ما از اون اتاق ۱۲ متری به یه واحد تقریبا ۸۰ متری نقل مکان کردیم.
یک سال هم اونجا ساکن بودیم، تو این دو سال که عسلویه بودم خیلی انتظار بچه رو می کشیدیم اما خبری نبود تا این که در شب ولادت امام حسین علیه السلام فهمیدم که باردارم😍
البته خیلی دکتر میرفتم و امید های زیادی به من می دادند و حالا نتیجه صبر و بردباری که اونها می گفتند رو می دیدم.
خیلی خوشحال بودم، اما نگران هم بودم چون خیلی کار های خطر ناک که موقع بارداری نباید انجام داد از جمله بلند کردن اجسام سنگین، مصرف قرص، هایلایت کردن موها رو انجام داده بودم. اما به خدا توکل کردم.
بعد از یک ماه چون به دکتر های اون جا اطمینان نداشتم تو تهران به یک سونوگرافی مطمئن رفتم. وقتی خانم دکتر شروع به حرف زدن کرد واقعا شوکه شده بودم و نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم.
دکتر گفت: جنین ها سالم سلامت هستند و قل اول پسره😶
👈ادامه در پست بعدی
#تجربه_من
#برکات_فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
از خود مطب دکتر تا خونه رو گریه کردم، که خدایا سالم باشند، طوری که وقتی رسیدم خونه همسرم از چهره ام وحشت کرده بود. وقتی دوقلو بودن بچه ها رو فهمید، خیییلی خوشحال شد.😁
هفته ۲۰ فهمیدم قل دوم دختره، خیلی خوشحال بودم که هم دختر دار شده بودم هم پسر، این هم بگم که بعد از اولین سونو و خطرناک بودن وضعیتم باید کنار مادرم می موندم و حتی رفتن به مطب دکتر هم برام ضرر داشت.
تا بلاخره غروب روزه ۲۸ دی ماه بچه ها دنیا اومدن. خدا رو شکر با این که زود دنیا اومده بودند به دستگاه احتیاج نداشتند.
هر دو زردی داشتند، یکی بیشتر و یکی کمتر و هر دو احتیاج به دستگاه مهتابی 😔 اما هیچ بیمارستانی جا نداشت، آخر دستگاه رو به خونه آوردیم، خیلی روز های سختی بود، هر وقت نگاه من به بچه ها میافتاد از غصه دلم میخواست دق کنم، یه مشکل دیگه این بود که دوست داشتم فقط شیر خودم رو بخورند، اما انگار سیر نمی شدند و به خاطر همین زردی شون روز به روز بیشتر میشد، آخر با اصراره مادرم شروع به دادن شیر خشک کردم، عذاب وجدان داشتم با غصه بهشون شیر خشک میدادم. تا بالاخره زردی خوب شد و دوماه خونه مادرم گذشت. حالا باید به خونه خودمون که طبقه همکف خانواده همسر بود، می رفتیم.
هم کار خونه، هم رسیدگی به بچه ها، بچه هایی که رفلکس داشتند و دارو و شربت دادن بهشون واقعا سخت بود، دلم نمی خواست کسی کمکم کنه، دوست داشتم فقط خودم باشم و دوتا بچه شیطون.
سال ۹۰ خونه ثبت نام کردیم و سال ۹۴ ساکن خونه خودمون شدیم. دیگه صاحب خونه شده بودیم.🤩
سال ۹۵ بود و دوقلو های ما ۴ ساله بودند که کم کم دلم بچه خواست، اصلا بارداری و لذت های بارداری و تکون های یه بچه رو احساس نکرده بودم، دلم میخواست اون ها رو هم تجربه کنم.
در آخرین روز های ماه مبارک فهمیدم باردارم، خیلی خوشحال شدم با این که اطرافیان خیلی خوشحال نشدند😆سختی های زیادی رو تحمل کردم از استرس برای چسبندگی رحم که اشتباه تشخیص داده بودند تا بعضی از تیکه ها و حرف ها که دل آدم رو بد میسوزند، حتی مادرم هم از این بارداری ناراحت بود اما مهم خودمون بودیم و بچه هامون.
برکاتی که این بچه با خودش آورد از قبل از دنیا اومدن شروع شد☺ همسرم در مسابقات حفظ کل قرآن سوم شد، خیلی وقت بود که تصمیم داشتیم ماشین رو عوض کنیم اما نمی شد تا با قدم این بچه ماشین هم عوض شد😉 تا قبل از این هر کی میگفت بیا روضه بیا مسجد و کلاس های مختلف، می گفتم دوتا بچه دارم وقت نمیکنم اما همون موقع که زینب خانم ما نوزاد بود همراه من و خواهر و برادرش به کلاس کامپیوتر، خیاطی میومد😅 و هر کس می شنید تعجب میکرد که چطور با ۳ تا بچه این کلاس ها رو شرکت میکنی.
منی که اصلا از خیاطی خوشم نمی اومد حالا پشیمونم که چرا وقتی عسلویه بودم و وقت باز تر بود این کار رو نکردم البته حتما از برکات وجود بچه هاست.
حالا بعد از گذشت ۴ سال مادری هستم ۲۹ ساله، دارای سه فرزندم و مشغول کلاس های کیک، نان و دسر آنلاین با دوقلو هایی که الان کلاس دوم هستند.
نه از ازدواج زود، نه از داشتن ۳ فرزند پشیمون نیستم، درسته که خیلی سخته اما خدا رو شاکر هستم که بچه هایی سالم و شاداب رو به من و همسرم عنایت کردند.
#تجربه_من
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#ساده_زیستی
#سبک_زندگی_اسلامی
وقتی همسرم به خواستگاریم اومدن تمام خانواده و حتی فامیلها مخالف بودن به علت دوری راه (حدودا ۱۸ ساعت)، و نداشتن شغل مناسب...
اما من با توکل به خدا و توسل به اهل بیت سلام الله علیها به ایشون جواب مثبت دادم فقط فقط فقط به خاطر ایمان و اخلاقشون...
تا یک سال مشغول به تحصیل بودم و اصلا تو فکر بچه نبودم😓😓 اما بعد از صحبت حضرت آقا تصمیم به تشکیل یک خانواده ۳ نفری گرفتیم😄
اینکه چقدر تو دوران بارداری و بعد از زایمان زجر کشیدیم بماند اما تو همون دوران عنایتهای معنوی که تو زندگیمون میشد واقعا محسوس بود که این از همه چیز مهمتره😍
اما عنایتهای مادی
به محض دنیا اومدن دخترم ما صاحب ماشین شدیم و یک شغل خیلی خوب که تو تصوراتمون نبود برای همسرم جور شد و ایشون استخدام رسمی شدن...
فاطمه خانوم دو سالشون بود که خواستیم چهار نفره شیم، منتهی خداوند متعال مقدراتش چیز دیگری بود و ۳ ماهه سقط شد...😭
اما دست از تلاش برنداشتیم با توسل به ارباب بی کفن و زیارت عاشورای حاج آقا حق شناس رحمه الله دوباره مامان شدم با نه ماه استراحت مطلق و کلی آمپول و دارو و ....😊
زهرا خانومم الان یک ونیم سالشه و ما به تازگی صاحب خونه شدیم....
ما زندگی مون رو از صفر شروع کردیم ... تو یک برهه ای از زندگی انقدر مشکل مادی بهمون فشار آورد که حتی پول سیسمونی رو دادیم برا بدهکاری و قسط و ....اما به محض دنیا اومدن دخترم همه چیز تغییر کرد.
موقع ازدواج سرویس طلا نگرفتم. آینه شمعدون و وسایل عروس هیچی نخریدم. به اجبار خانواده همسرم به آرایشگاه رفتم، لباس عروسم وقتی تو آرایشگاه بودم به انتخاب خودشون برام گرفتن، از فیلمبردار و عکاس و آتلیه هیچ خبری نبود و نخواستیم. حتی دم در تالار همسرم و راه نمیدادن از بس ماشین ساده بود 😃😃😃😃 به ایشون میگفتن این مکان برای ماشین آقا داماده و آقای مظلوم من با خنده میگفتن خوب من دامادم😆
ایشونم کت و شلوار و ساعت و خرید وسایل آقا داماد را خیلی جزیی برداشتن. نه اینکه خانواده هامون از لحاظ مالی نتونن کمکون کنن. ما اعتقاد به این کارا نداشتیم و همش میگفتیم مراسممون ساده باشه...
برای جهاز هم ایشون اصلا نگذاشتن مبل و بوفه و میزنهار خوری بخریم و همیشه تاکید داشتن به اینکه زندگی و ساده شروع کنیم.
الان هم بعد از گذشت ۸ سال هنوز همون پشتی ها و ملافه سفید زیرش بزرگترین تجملات زندگی ماست.
زندگی رو راحت بگیرین. با کم و زیاد هم بسازین. همه اون کسایی که مخالف ازدواج ما بودن با دیدن رفتار بسیار خوب همسرم و تواضعشون بسیار علاقمند به ایشون هستند. خداوند و ائمه هم انشالله کمک خواهند کرد.
تصمیم داریم که خانوادمون و به ۵ نفر افزایش بدیم. خیلی دعامون کنین عزیزان. انشالله این بارداریم مثل قبلیها نباشه...البته هر که زجرش بیش، اجرش بیشتر...
انشالله بتونیم فرزنداانی سالم، صالح، عاقبت بخیر، خوش قدم و خوش روزی داشته باشیم.
برای شهادت همسرم هم دعا کنین البته مثل حبیب بن مظاهر
ایشون حیفه بمیرن...
انشالله عاقبت بخیر بشیم
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من ۴۹۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
تازه دبیرستان رو تموم کرده بودم که مامان جونم توی یکی از همون گپ های مادر دختری خاصِ خودمون، بحث خواستگارها رو به میون کشید.
سرخ و سفید شدم🙈 و سعی کردم طفره برم و درس و دانشگاه رو بهونه کنم🙄 که مامان، صادقانه و مادرانه برام اولویت بندی کرد.👇
*ازدواج ،تشکیل خانواده، مادرشدن* گفتم: پس درسم چی؟ گفت: مطمئن باش از برکت کانون مقدس خانواده و مقام مادری، درست رو هم عالی میخونی.👌
به حرفهاش ایمان داشتم. و همین شد که سال ۸۵ میون هجمه ی تمسخرهای فامیل که وای چقدر عجله داشتید، حالا زوده😳 ۱۹سال که سنی نیست برای ازدواج 🤷♀ و ... لابه لای پوزخندهای دخترخاله ها و دخترعموها و رفقایی که هم سنم بودند و با تبختر خاصی دم از درس خوندن میزدن و عمرم رو بر باد رفته تلقی میکردند؛ به یه پسر نجیب، مومن، ولایی، باحیا و معتقد "بله" گفتم و دو هفته بعدش هم راهی اردوی جهادی شدیم👌 اولین تجربه ی مشترکمون که انصافا خاص بود و مسیر زندگی من رو تغییر داد...😊
سال ۸۷ بعد از کلی صحبت با خانواده ها بالاخره راضی شون کردیم با یک مراسم متوسط و کم خرج راهی خونه بخت بشیم (هنوز هم حسرت اون دوسال عمر تلف شده مون رو میخوریم که چرا بخاطر یه سری رسم و رسومات نادرست دوران عقدمون طولانی شد و زودتر با هم زیر یه سقف نرفتیم.😢)
الحمدالله زندگی مشترکمون هم با اردوی جهادی و سفر کربلا شروع شد و به فال بسیییییار نیک گرفتیم.😍😊
دو ترمی از درسم مونده بود که تصمیمون برای سه نفره شدن جدی تر شد.😉 از خداوند فرزندان پاک و صالح خواستیم.🤲 الحمدلله دوران بارداری شیرینی داشتم و چون مشغول پایان نامه بودم؛ متوجه گذشت ۹ ماه نشدم 😉☺️
نوروز سال ۸۹ که عید دیدنی ها رو با گل پسر یک ماهمون میرفتیم؛ یه حس خاصی داشتم.😍 شاید بعضیا هنوز تو دلشون بهم می خندیدند و گاهی کنایه ای حوالمون میکردن😏 اما مهم من و همسرگلم بودیم که حال دلمون خوبِ خوب بود😍 و مسیر رو اشتباه نرفته بودیم👌 از نظر ما ۲۳ و ۲۵ سال، سن کمی برای تجربه ی لذت مادری و طعم شیرین پدرشدن؛ نبود شاید به مذاق بعضیا خوش نمیومد ولی مهم نبود😉
یکی از مهمترین برنامه ریزی های زندگیمون هدر ندادن دهه های مهم عمرمون بود😃 با خودمون عهد کرده بودیم دهه طلایی ۲۰ تا ۳۰ سال رو خیلی دقیق برنامه ریزی کنیم. البته حواسمون بود که ما فقط مامور به انجام وظیفه ایم و نتیجه با حضرت حقه و با توکل بر خدا مسیرمون رو برنامه ریزی کردیم.💪
تصمیم گرفتیم فرصت طلایی باروری تو سن جوانی رو به بهانه ی تحصیل و ... از دست ندیم.😉☺️ ایمان داشتیم اگر اولویت بندی هامون درست باشه و وظیفه مون رو به نحو احسنت انجام بدیم رزق های مادی و معنوی خداوند بموقع برامون میرسه.👌
محمد کوچولومون چهارماه بیشتر نداشت که مجبور شدیم برای کار همسر از شهرمون مهاجرت کنیم.😢 دوری از خانواده و تنهایی تو اون شهر برای من که به خونه نشینی خیلی عادت نداشتم چندان راحت نبود.
محمدکوچولو که اولین تجربه ی اردوی جهادی همراه کربلا رو وقتی باردار بودم چشیده بود؛قسمتش شد اولین سالگرد تولدش هم باز با ما راهی اردوی جهادی بشه😃 رزق معنوی این موجود دوست داشتنی خیلی عالی بود و سفرهای زیارتی مشهد و کربلا مدام قسمتمون میشد. هنوز پسرم رو از شیر نگرفته بودم که تصمیم گرفتیم یه خواهر یا برادر براش بیاریم ولی خواست خدا این بود مدتی انتظار بکشیم و خلاصه بعد از کلی نذر و نیاز و خواهش از بارگاه الهی، فاطمه بانو حوالی نوروز ۹۲ تشریف آورد و شد گل سرسبد خونمون.🤩(نگم که توی فامیل فرزند آوردن با این اختلاف سنی مسخره بود و همه حتی نزدیک ترین افرادمون برخورد فوق العاده تلخی داشتند.)
از برکت تشریف فرمایی این نازبانو خداوند مجدد برکاتش رو نصیبمون کرد و از خونه ی ۵۰ متری به خونه ی ۱۰۰ متری رفتیم. سفرهای جهادی و کربلا و مشهد روزیمون شد و الحمدلله درسم رو هم ادامه دادم .
گل بانومون یک سال و نیمه بود که به شهرمون برگشتیم و چون نزدیک مادرم آمدم و خیالم راحت بود نصف روز فرشته کوچولوهام جای مطمئنی هستند فعالیت در چند مدرسه غیرانتفاعی برای تدریس دروس مختلف رو قبول کردم. الحمدلله تجربه ی بسیار خوبی بود. ولی حواسمون بود که اولویت ها فراموش نشه.🧐 گاهی لابه لای کار و درس اونقدر طعمش به مذاق آدم میشینه یادش میره اولویت اول فرزندآوری و تربیت هست.🤨
خلاصه منتظر فرشته ی بعدی بودیم که ایام محرم متوجه شدیم خدا مجدد بهمون عنایت کرده یه فرشته ی ناز دیگه بهمون هدیه داده.
خیییلی خوشحال بودیم ولی ۱۲ هفتگی که بعلت لکه بینی سونو دادم متوجه شدیم جنین تو ۹ هفته قلبش ایست کرده، دنیا روی سرم خراب شد😭 اصلا باورم نمیشد.😢 به چندین پزشک حاذق مراجعه کردیم و همه تایید کردند و متاسفانه کوچولوی نازمون سقط شد.
#تجربه_من ۴۸۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#مادری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
من سال ۹۲ تو سن ۱۹ سالگی ازدواج کردم.. همسرم ۲۳ سال داشتن و راننده تاکسی بودن منم دانشجو ترم ۲ رشته عمران بودم، بعداز ازدواج از رفتار همسرم متوجه شدم که نسبت به درس خوندن من خیلی مشتاق نیست البته واضح نمیگفتن، بنده خدا از این ترس داشت که من از نظر تحصیلات برم بالا یه وقت پشیمون بشم از ازدواجم با ایشون😍
خلاصه بعد از چند ماه با وسایل ساده و مجلسی ساده رفتیم سر خونه و زندگیمون که من کاردانی رو هم تموم کردم. من عاااشق بچه بودم و بلافاصله اقدام به بارداری کردم و در عرض ۲ ماه باردار شدم و از همون لحظه درهای روزی و برکت به خونه مون باز شد. باورتون نمیشه همون ماه یک ماشین صفر خریدیم مثل معجزه بود.
من ویار وحشتناااکی داشتم و مدام زیر سرم بودم ولی از عشق و لذتی که داشتم نگم براتون اصلا سختی ها رو با عششق تمام میگذروندم تا ۵ ماهگی ..
خلاصه شوهرم یکجا به صورت رسمی استخدام شدن البته کارگر هستن ولی خوب بیمه شدیم و نظم روزانه و حقوق ثابت هم از مزایای کارشون که بازم پسرم هنوز به دنیا نیومده بودن..
خلاصه وقتی رفتم سونو ۸ ماهگی و گفتن تاریخ یکم به دنیا میاد اومدم خونه مادرشوهرم و همه خانواده بودن تقویم نگاه کردم دیدم یکم که روز تاسوعا ست همون لحظه از دلم گذشت و گفتم اگر پسرم روز تاسوعا به گفته سونو به دنیا بیاد اسمشو میذارم عباس ، اینم بگم که من خیلی عقاید مذهبی نداشتم و همین حرفم باعث تعجب همه شد.
خلاصه شب عاشورا چون خونه مون نزدیک حرم امام رضا بود رفته بودم یه جورایی پیاده روی های قبل زایمان و هیئت ها رو هم نگاه کنم، یه حسی منو کشوند تو حرم...
نشسته بودم توی حیاط رو به روی گنبدطلایی داشتم سوره یاسین میخوندم با همسرم وسط هاش رسیدم که یکهو درد زایمان منو گرفت😂
باورم نمیشد چشمام گرد شدن و چون بچه اولم بود و دردم اروم بود دو دل بودم که این درد زایمان یا چیز دیگه...
خلاصه رفتیم خونه و دردها هی بیشتر شدن و صبح رفتم یکی از بیمارستان های نزدیک حرم و مدام تا لحظه ی زایمان صدای دسته ها و هیئت ها تو گوشم پیچیده بود.
خییلی زایمان سختی داشتم طبیعی بودم ولی دنیا رو خدا بهم داد لحظه ی به دنیا اومدن عباسم ... بهتررررین احساس دنیا واقعا قابل وصف نیست.
تو اتاقی که منو آوردن توی بخش، ۴ تا خانوم بودیم و همه پسر آورده بودیم و همه اسم پسراشون عباس میخواستن بذارن😊
هیچکس باورش نمیشد که من اسم بچه مو عباس گذاشتم و همه انتظار اسم های امروزی رو ازم داشتن.
شاید باورتون نشه ولی بزرگترین رزقی که خدا به من داد بعد از به دنیا اومدن عباس انقلابی بود که درون من به وجود اومد، من شدم یک زن و مادر فهمیده و آروم و صبور در صورتی که قبلا اصلا نگم براتون چقدر شر و شیطون و مثلا امروزی بودم.
رزق وجودی عباسم برای من شناخت اهل بیتم، شناخت خودم، شناخت خدای خودم و معبودم بود.
رزق مادی و بقیه راحتی های هم که بماند ...
ولی ای کاش این خوشی هام ادامه داشت و خدا منو مورد امتحان قرار نمیدادن...
👈 ادامه در پست بعدی
#تجربه_من ۵۰۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#ساده_زیستی
#قسمت_اول
فرزند آخر یک خانواده تقریبا پرجمعیت بودم
۶ تا خواهر و برادر بودیم. یه بچه ی بسیار بسیار درس خون، همیشه شاگرد اول یا نهایتا شاگرد دوم کلاس بودم.
وقتی کنکور رو دادم تصمیم گرفتم برم کلاس حفظ قرآن😍😍 یعنی تصمیم که نه یه دعوت نامه از طرف خدا... همزمان همون سال دانشگاه قبول شدم و رفتم دانشگاه
هم درس میخوندم
هم قرآن حفظ میکردم.
عید همون سال تو سن ۱۸ سالگی از طرف یکی از اقوام با همسر جان آشنا شدیم و ایشون وارد زندگی بنده شدند.
یه مراسم عقد بسیار ساده برگزار شد و من شدم ملکه قلب آقای همسر💘💘
همسر جان با تحصیل و حفظ قرآن بنده شکر خدا مشکلی نداشتند و من هر دو رو ادامه میدادم و در هر دو شکر خدا بسیار موفق بودم.
استاد قرآنم که خدا برامون حفظش کنه، همیشه می گفت حفظ قرآن ذهن انسان رو باز میکنه ✨ به روح آدم جلا میده🌟 قلب انسان رو صفا میبخشه.💖
بعد از ۲ سال یه مراسم عروسی بسیار ساده گرفتیم،، بدون سرویس طلا و بدون آینه شمعدان،، چون به نظرم اصلا ضروری نبود.
با وجود اصرار هر دو خانواده که حتما بخر مردم چی میگن ،، برامون حرف در میارن،، اما من گوشم به این حرفا بدهکار نبود،، گفتم فقط وسایلی رو خریداری میکنم که برام لازمه
برای زندگی به منزل مادرشوهر جان رفتیم و در یک اتاق خیلی کوچیک زندگی رو آغاز کردیم.
خلاصه من و همسرم زندگی عاشقانه مون رو با کلی آرزوهای قشنگ شروع کردیم. زندگی خیلی خیلی خوبی داشتیم. خیلی همدیگه رو درک میکردیم. سختی هم بود اما با توکل بخدا و گذشت کردن سختی ها هم تموم میشد.😌😌
سال آخر دانشگاه بودم ، قرآنم رو هم جزهای آخر بودم که متوجه شدم خدا جمع دونفرمون رو سه نفره کرده.😍 کلی ذوق و شور و نشاط افتاد تو خانواده ها مخصوصا خانواده مادرشوهر جان💓💓 چون نوه اول و نور چشم خانواده بود
یه بارداری خیلی خیلی راحت رو پشت سر گذاشتم و پسر اولم طی یک زایمان طبیعی نسبتا راحت به دنیا اومد😍😍 یه پسر شیطون که از شیطنت هاش نگم براتون😅😅 از ساعت ۶ صبح آقا بیدار بود. البته شکر خدا شب ها رو میخوابید و من شب بیداری نداشتم براشون🙏
اما خیلی شیطون بود لحظه ای آروم و قرار نداشت، همیشه باید دنبالش می بودم، شیطنت هاش تا جایی بود که حتی تلویزیون مادرشوهر هم از دستش در امان نبود و چند باری به زمین خورد😱😱
با وجود پسرم دانشگاه رو تموم کردم و موفق شدم حافظ کل قرآن کریم بشم. پسرم یک ساله بود که در موسسه ای که قرآن رو حفظ میکردم مشغول به تدریس شدم
حدودا ۳ ساله بود که همسرجان زمزمه ی فرزند دوم رو به زبان آوردند ولی از من انکار... منی که از شیطنت های پسر اول گاهی کلافه میشدم اصلا حاضر نبودم بچه دومی داشته باشم. حدودا ۹ ماهی رو در مقابل همسرم ایستاده و مخالف صد در صد برای بچه بعدی بودم. اما بلاخره موافقت کردم هر چند که واقعا دلم راضی نبود.
پسرم ۴ ساله و نیم بود که پسر دومم به دنیا اومد.👶👶 یه بارداری خیلی خیلی راحت، نسبت به بارداری اول هم راحت تر، اما این بار پسر دومم رو موقع زایمان به مشکل خوردم و سزارین شدم. یه پسر فوق العاده آروم که از مظلومیت و آقا بودنش هر چی بهتون بگم کم گفتم. شب ها رو کامل میخوابید، صبح ها معمولا تا ۱۰خواب بود هر وقت هم بیدار بود صداش در نمیومد.
خلاصه این شاهزاده کوچولوی من تمام دید و نظر بنده رو نسبت به بچه داری عوض کرد.
الان من شده بودم مادر دوتا پسر ۴ونیم ساله و یک نوزاد🌹🌹
زندگی به روال عادی میگذشت و من هم چنان مشغول تدریس بودم ، پسرم ۵ ماهه بود که شک کردم به اینکه نکنه باردار باشم😳😳 چند روزی خواب و خوراک نداشتم از استرس و دلهره... خلاصه دل رو زدم به دریا و رفتم آزمایشگاه...
تا عصر که جواب آزمایش اومد هر چی دعا و نذر و نیاز بلد بودم رو انجام دادم که جواب منفی بشه، وقتی زنگ زدم به آزمایشگاه گفت مبارک باشه جواب مثبته...
اون موقع تو خونه فقط من بودم و پسر کوچیکم، بچمو تو بغل گرفتم و چند ساعتی زار زار گریه کردم😭 اشکام اصلا بند نمیومد. هرچی نگاه به پسرم میکردم بیشتر گریه میکردم.😢
هوا دیگه تاریک شده بود، پسرم رو بغل کردم و رفتم خونه مادرم...
وقتی رسیدم به منزل مادرم، تصمیم گرفتم به مامانم بگم. اما نمیدونم یه دفعه ی چیزی پشیمونم کرد از اینکه بگم😕 قضیه بارداریم رو از همه مخفی کردم😎 فقط صمیمی ترین دوستم خبر داشت و تو ماه های اول که خیلی از لحاظ روحی بهم ریخته بودم خیلی کمکم میکرد.
#تجربه_من ۵۰۱
#مادری
#فرزندآوری
سال ۹۴ در سن ۲۳ سالگی با همسر عزیزم عروسی کردیم. همزمان در مقطع ارشد تحصیل میکردم. به شدت هم از بارداری جلوگیری میکردم🙈
تا اینکه ۵ ماه بعد از ازدواج بنا به دلایلی همسرم آزمایش اسپرم دادن و نتیجه خوبی به نداشت و متخصص زنان پیشنهاد کردن که شما نباید جلوگیری کنید و احتمالا دیر یا شاید هم سخت باردار بشی.😞 خیلی هر دو ناراحت شدیم و فکر اینکه شاید اصلا بچه دار نشیم خیلی ناراحتمون میکرد.😢
تا اینکه با توکل به خدا اقدام کردیم حدود دو ماه بعدش قسمتم شد که به نجف و کربلا بریم یکی از مهمترین دعاهام در اون اماکن مقدس این بود که بچه دار بشم.
وقتی که برگشتیم در کمال ناباوری متوجه شدیم که بله خداجون مهربووون جواب دعاهامونو داد و من باردار بودم😊 وقتی جواب مثبت رو دیدم از ذوقم دستام میلرزید و گریه ام گرفته بود. آخه همسرم که برای معاینه با توجه به جواب آزمایش رفته بودن گفتن مشکلشون واریکوسل هست و باید رفع بشه و حالا قبل از اینکه درمان بشه ما جواب گرفته بودیم و خیلی خوشحال بودیم.
بارداری خیلی خوب و بدون دردسری داشتم، ۱ ماه قبل از زایمان هم پایان نامه ارشدم رو دفاع کردم و خیالم راحت شد.
پسرم که دنیا اومد چون اولین تجربه بود خیلی شب بیداری ها و بعضی شیطنتهاش اذیتم میکرد تا جایی که تصمیم گرفتم بیشتر از یک بچه نداشته باشیم😳
اما وقتی پسرم ۳ ساله شد و به اصطلاح از آب و گل در اومده بود، هم خودمون دوست داشتیم پسرم تنها نباشه هم خودش مدام میگفت پس کی نی نی میاریم و....
این مدت اوج کرونا بود و من میترسیدم تا اینکه بالاخره با توکل به خدا اقدام به بارداری کردم، چند ماهی گذشت و وقتی دیدم باردار نمیشم دوباره نگران شدیم و همسرم آزمایش دادن و متاسفانه باز هم نتیجه خوبی نداشت😢 و من مدام با خودم میگفتم کاش اصلا جلوگیری نمیکردم و زودتر باردار میشدم.
در سونوی همسرم باز هم نشون داده بود که واریکوسل گرید ۳ دارن و بارداری با این شرایط تقریبا بعیده.
از طرفی خودمون دوست داشتیم که فرزند دیگه ای داشته باشیم و از طرف دیگه حرفهای پسرم که خیلی دلش نی نی میخواست، ناراحتم میکرد.
به این کانال سر می زدم و تجربه های مختلف رو میخوندم و از طریق همین کانال با ختم زیارت عاشورا آیت الله حق شناس و نذر زیارت عاشورا برای شهید نوید صفری آشنا شدم و اونها رو انجام دادم و کلی نذر و نیاز دیگه کردم.
تا اینکه باز هم خدای مهربووون بهمون لطف بزرگی کرد و بعد از ه ماه، دوباره باردار شدم و دیگه در پوست خودم نمی گنجیدم.
جالبتر این بود که برنامه ریزی خداجوووونم دختر قشنگم با اختلاف ۵ روز از تولد داداش مهربووونش دنیا اومد.❤️
من با خودم قرار گذاشتم که هروقت باردار شدم تجربه خودم رو تو گروه بذارم و به همه عزیزان بگم که تا وقتی خدا نخواد هیچ برگی از درخت نمی افته و همه چیز دست خداست. و توصیه بنده به همه عزیزانی که تازه ازدواج کردن این هست که طی اولین سالهای ازدواج اقدام به فرزندآوری کنید جلوگیری طولانی مدت کار رو سخت میکنه این تجربه ای هست که در اطرافیانم هم دیدم.
امیدوارم بهترینها برای همه رقم بخوره و تمام بانوان سرزمینم طعم شیرین مادری را بچشن.
التماس دعا
❣ @Mattla_eshgh