eitaa logo
مطلع عشق
272 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🖼 ؛ 📌 نقاب دیدار 👤 آیت‌الله بهجت: امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) به شخصی فرمود: خود را درست کن، ما به سراغت می‏‌آییم. ترک واجبات و ارتکاب محرمات، حجاب و نِقاب دیدار ما از آن حضرت است. 📚 در محضر بهجت، ج۳، ص۲۵۷ ‌❣ @Mattla_eshgh
📌 نذر سلامتی امام زمان... 🧕 خانومه به پسرش گفت: «بیرون منتظر بمون تا من خرید کنم و زود برگردم.» بعد اومد داخل مغازه و کوچکترین نایلون رو برداشت. شروع کرد به برداشتن گوجه‌فرنگی، همه رو خودش جدا می‌کرد؛ البته برعکس بقیه مردم، فقط ضرب دیده‌هاش رو برمی‌داشت. 👦 وقتی نایلون رو پُر کرد و اومد جلو تا حساب کنه، پسرش چادرش رو کشید: - مامان میوه می‌خری؟ خانومه آروم بهش گفت: امروز نه مامان‌. برو بیرون منتظر بمون. - خودت گفتی فردا می‌خرم. پسره خیلی اصرار کرد. اما مامانش دستش رو گرفت و برد بیرونِ مغازه. 🍇 همین که داشت می‌رفت بیرون، فروشنده یک نایلون برداشت و پُرِ میوه کرد، گذاشت کنار خرید خانومه. خانومه با شرمندگی گفت: «ممنون، اما بد عادت میشه.» 🔆 فروشنده هم گفت: «یعنی می‌خواین نذر سلامتی امام زمان رو رد ‌کنین؟» 📝 ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
عجب. اینم👆 مُرد. اسمش شیخ علی تهرانی بود اما بخاطر بددهنی و توهین های مستقیم به امام و انقلاب در رادیو عراق ، رزمنده ها بهش شیخ علی بغدادی می‌گفتند. سالها صدام ازش سواستفاده کرد و وقتی تاریخ مصرفش تمام شد، لب مرز ایران و عراق ولش کردند. باورتون میشه که این چهره دارای مواضع کمونیستی و از طرفدار منافقین بود و در بعضی اردوگاه های اُسرا حاضر میشود و جلوی بچه های مظلوم ما به ایران و انقلاب و حضرت امام توهین و فحاشی میکرد؟ بله دقیقا همین چهره 👆 خدا عاقبتمون بخیر کنه. به قول سردار دلها؛ هر کس تیری علیه انقلاب شلیک کند، آواره می‌شود. اصلا نمیشه صرفا به متراژ عمامه و طول محاسن و تیپ و قیافه کسی حساب کرد. باید دید در مواضع و عمل، چقدر با انقلاب و مبانی امامین انقلاب موافقت داره. روح مطهر شهدا و امام راحل شاد. ✍ حدادپور جهرمی
📣برای خوب دیدن برای فهمیدن 🎥مستندها از سرنوشت تجزیه‌طلبان می‌گویند ✍️اعظم وایانی 🔺روزهای گذشته شاهد رخدادهایی تلخ در کشور بودیم، روزهایی پرالتهاب و البته تکراری از نگاه تاریخی. 🔺فرصت تفکر در عصر رسانه‌ها، راحت نیست ولی قطعا سینمای مستند برای گره‌گشایی چنین مفاهیمی می‌تواند مفید باشد. تماشای حقیقت در فضای آرام و به دور از تبلیغات رسانه‌ای هر دو طرف. ♦️آشنایی با سرنوشت کسانی که ایران را تکه تکه می‌خواستند: 1️⃣ 2️⃣ 3️⃣ 4️⃣ 5️⃣ 6️⃣ ✅مطالعه کامل یادداشت: 🌐 b2n.ir/j37120 ✅تماشای آثار: 🌐 Ammaryar.ir ‌❣ @Mattla_eshgh
بیعت می‌کنم 🤚🏻.mp3
8.11M
✦ من می‌خوام بیعت کنم با امامم! ✦ بیعت یعنی چی؟ ✦ چجوری با امام غائب میشه بیعت کرد؟ ✦ چه حقوقی با این بیعت، میفته به گردن من؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥رئیس‌جمهور: امروز بیش از ۲۰۰۰ کارخانه و گارگاه تولیدی احیا شده است 🔺رئیسی: 🔸بگذارید دشمن از این مسئله عصبانی شود و از عصبانیت بمیرد. 🔹️کشوری که شما به آن سیم خاردار نمی‌دادید اکنون از آن تسلیحات نظامی می‌خواهید. 💠 پی نوشت: 🔰بعضی عزیزان می پرسند اینکه رهبری فرمودند به مردم دهیم، چگونه در این اوضاع اقتصادی دهیم؟ 👌جوابش نشر همینگونه کلیپهاست تا عزیز بدانند در این و در این مدت کارهای زیادی صورت گرفته است. ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
8.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بنا بر فقه شافعی، اگر ولی بر حق مسلمین سید علی خامنه‌ای دستور جهاد بدهد، ما نیروهای فرهنگی نیز جان‌مان را تقدیم انقلاب می‌کنیم. ⭕️ ماموستا كیوان مرادیان امام جمعه اهل سنت بخش آساوله سنندج 🔰 پ.ن: ظاهراً ایران اینترنشنال او را تهدید کرده و کومله هم نقشه‌ی منزل وی را در فضای مجازی پخش کرده و برای سر ایشان جایزه گذاشتند. @sangarshohada 🕊🕊
مطلع عشق
خودم را بھ ایستگاه اتوبوس شلوغ میرسانم. حالا باید میان جمعیت گم شوم؛ اما نمیشود. زودتر پیدایم میکند
سی و دو 🍃آروم باش و مثل ھمیشھ برو خونھ چرا من رو تعقیب میکرده؟ فعلا نمیدونم. اما... یھ کاری کن اریحا چکار؟ بھ ستاره بگو . بگو یکی تعقیبت کرده و ترسیدی چرا؟ اینجوری مطمئن میشھ تو ھنوز بھش اعتماد داری و مشکوک نشدی تماس را کھ قطع میکنم، یک دور تمام اطرافم را از نظر میگذرانم. خبری از آن مرد نیست. دیگر بعید است بتواند پیدایم کند. دربھترین حالت، ایستگاه بعدی از اتوبوس پیاده شده و یک ایستگاه عقب آمده کھ در این صورت ھم محال است پیدایم کند بھ خانھ کھ میرسم، ستاره کھ در حیاط منتظر آرسینھ است با دیدن چھره رنگ پریده ام ، میپرسد چی شده؟ با اضطرابی کھ واقعیست میگویم : یکی دنبالم بود مامان اخمھایش درھم میروند و میپرسد خب چکار کردی؟ توی ایستگاه اتوبوس پیچوندمش. نتونست بیاد دنبالم. ولی خیلی ترسیدم بھ فکر فرومیرود و لبش را بھ دندان می گیرد چھ شکلی بود؟
درست یادم نیست... یھ مرد تقریبا قدبلند بود با کاپشن خاکستری و پوست روشن. ھمین رو یادم مونده سرش را تکان میدھد نمیدونم، شاید زورگیری چیزی بوده. آخھ چرا باید تو رو تعقیب کنن؟ سعی میکند پریشانی اش را پنھان کند اما من میفھمم کمی نگران شده. فکرھای اضافھ را از ذھنم بیرون میکنم. چقدر از ستاره مرموز میترسم ! آرسینھ بالاخره بیرون میآید و نگاه سنگین ستاره نجاتم میدھند. عزیز را سوار میکنیم و میرویم خانھ زینب برای مراسم ظھر عاشورا. کاش قبول نمیکردم. دیدن مریم خانم من را بھ یاد مادری میاندازد کھ ھیچوقت نداشتمش. از یکسو دلتنگ دیدنش ھستم و از سویی میترسم راز درونم فاش شود. اینبار تمام خانھ را با چشمانم میبلعم. این ھمان خانھ ایست کھ مادر من در آن بزرگ شده است. در حیاطش بازی کرده، در اتاق ھایش درس خوانده، در ایوانش چای خورده ستاره مثل ھمیشھ نگاه سنگینی بھ زینب می اندازد. از اول ھم از زینب و خانواده آقای شھریاری خوشش نمی آمد؛ چیزی کھ الان تقریبا علتش را میفھمم از ھمان اول، پیداست کھ عزیز و مریم خانم ھماھنگ کرده اند پای من و خانمی کھ از نگاه ھایش پیداست برای پسرش دنبال ھمسر میگردد را بھ روضھ باز کنند تا باب آشنایی باز بشود و بعد ھم ھمھ چیز ھمانطوری پیش برود کھ میخواھند. از خوشخیالیشان خنده ام میگیرد. من افتاده ام وسط یک ماجرای امنیتی و از ھرلحاظ آشفتھ ام، اما عزیز و مریم خانم میخواھند بفرستن دم خانھ بخت از نگاه ھای خانمی کھ تمام وقت نگاھش بھ من و زینب است پیداست پسندیده و اگر ُمحرم نبود حتما ھمین الان اقدام میکرد! یکی نیست بگوید روز عاشورا ھم وقت امر خیر است؟ مردم دلشان خوش است فضای خانھ بھ ھم ریختھ است و نگاه ھای خریدارانھ آن خانم و برخوردھای بیش از حد مھربان مریم خانم و عزیز اذیتم میکنند. برای ھمین است کھ بھ زینب میگویم میشھ بریم تعزیھ؟ زینب اول دو دل میشود اما او ھم انگار دلش گرفتھ است و میخواھد بیرون بیاید. در آستانھ دریم کھ آرسینھ ھم بھ جمع ما اضافھ میشود و علیرغم میل باطنی ام، ھمراھمان میآید. آمدن آرسینھ معذبم میکند و حس میکنم آمده کھ حواسش بھ من باشد دم در، عمو منصور را میبینم و آقای شھریاری را کھ باھم صحبت میکنند. عمویی کھ حتی نقش پدر را ھم نتوانست بازی کند و از وقتی برگشتھ ام، بھ یک سلام معمولی و چند کلمھ گفت
گوی ساده اکتفا کرده است. اگر پدر خودم بود، حتما مثل پدر زینب تحویلم میگرفت، پیشانی ام را میبوسید، نوازشم میکرد تا مکان تعزیھ کھ زمینی بایر کنار یک دبستان است پیاده میرویم. بھ میانھ تعزیھ رسیده ایم؛ تعزیھ علی اکبر. زنھا یکطرف جمع شده اند و مردھا سوی دیگر. بین مردم چشم میچرخانم. بازھم یک نگاه سنگین روی سرم حس میکنم. احساس خوبی ندارم و ھرچھ تلاش میکنم دل بدھم بھ تعزیھ، نمیشود. صدای مداح آنقدر بلند است کھ بھ سختی شنیده میشود مدتی سینھ زد و اشک فشاند، آه کشید گرد گودال طواف بدن اکبر کرد نگاھم از شانھ ھای لرزان زینب و آرسینھ کھ بھ درختی کنارش تکیھ داده میگذرد، میرسد بھ اربا و امام حسین(علیھ السلام) کھ دارد طواف بدن اکبر میکند، و بعد میان مردھا علی اکبر ارباً متوقف میشوم. محاسن سپید پیرمردھا تر شده است. آنھا بھتر از ھمھ معنای این روضھ را میفھمند. یاد پدرم یوسف میافتم و آقاجون کھ با یادآوری یوسفش فقط آه میکشید. ھنوز اشک از کرد. گلویم خشک میشود.چشمم سر نزده است کھ چشمم بھ مردی میخورد کھ صبح تعقیبم میکرد ، باید یکجوری بفھمم از جانم چھ میخواھد، کھ حتی وقتی من را از کجا پیدا کرده؟ نمی فھمیده من متوجھ ش شده ام ھم دست از سرم برنمیدارد. نمیتوانم زینب را وارد قضیھ کنم و بھ آرسینھ ھم اعتماد ندارم. چند قدم جلو میروم و چاقوی ضامن دار را از جیبم درمیآورم. از میان گرد و خاک اسبھا، نگاه مرد را میبینم کھ حتما روی من زوم شده است. نباید فرصت را از دست بدھم. قدم تند میکنم کھ یا من بروم دنبالش، یا او را بکشانم دنبال خودم. بھ آرسینھ میسپارم اگر تا ده دقیقھ دیگر نیامدم، بیاید دنبالم و از جمعیت زنھا بیرون میزنم. منتظر نمیمانم عکس العملش را ببینم. صدای مداح دورتر میشود تا نگویند حسین بر گل خود آب نداد قطرهای اشک فشاند و لب خشکش تر کرد شک ندارم حالا مرد ھم با کمی فاصلھ راه افتاده دنبالم. این یک دیوانگی محض است! تابھ حال پیش نیامده در یک درگیری واقعی قرار بگیرم. ھمھ اش در باشگاه بوده؛ اما یونس و مادر ھمیشھ کردند یک محیط درگیری واقعی را برایمان شبیھ سازی کنند. توصیھ ھای یونس از ذھنم سعی میگذرند؛ اینکھ بتوانم اعصاب طرف مقابل را بھ ھم بریزم و نگذارم تمرکز کند؛ حواسم بھ پشت سرم باشد، خلع سلاحش کنم، و بھ جایی ضربھ بزنم کھ ھوشیاری اش کم شود. بھترین گزینھ برای ضربھ، بالای لب، چشمھا و گیجگاه است. ھنوز نمیدانم مسلح است یا نھ. یونس ھمیشھ میگفت در مبارزه با تفنگ، چاقو نبرید. حالا من فقط یک چاقو دارم و او معلوم نیست فقط از خدا میخواھم بیشتر از این شر نشود سلاحش چیست. دارم یک حماقت بزرگ میکنم
امتیاز من نسبت بھ او، این است کھ من این محلھ را مثل کف دست بلدم و او احتمالا نھ. برای اینکھ بتوانم خفتش کنم، باید در یکی از کوچھ ھای بن بست گیرش بیندازم. خودم ھم نمیدانم قرار است با چھ چیزی مواجھ شوم. میتوانم ھمین الان برگردم بھ یک مکان شلوغ تا گمم کند اما کنجکاوی رھایم نمیکند. آیةالکرسی میخوانم و داخل یک بن بست میپیچم. میدانم بعید است کسی این موقع روز عاشورا در یکی دو خانھ داخل این کوچھ مانده باشد. بھ دیوار کوچھ تکیھ میدھم و چاقو را درمیآورم. پشت موتور سیکلتی کھ بھ تیر چراغ برق زنجیر شده مینشینم و منتظرش میشوم. با فاصلھ چند دقیقھ میرسد و با تردید وارد کوچھ میشود. وقتی از کنار موتور میگذرد، با تمام سرعتی کھ از خودم سراغ دارم از جا میپرم؛ چاقو را روی کمرش میگذارم و با صدایی کھ سعی دارم کلفت و محکم باشد فریاد میزنم برنگرد مرد سرجایش میخکوب شده است. دوباره داد میزنم دستات رو بذار روی سرت صدایش کمی میلرزد باشھ ! باشھ از اینکھ آنقدر راحت تسلیم شد نگران میشوم. نکند ھمدست ھایی دارد کھ الان بیایند کمکش؟ شاید ھم برنامھ دیگری دارد. اما حالا دیگر کاری جز مبارزه و ادامھ دادن از دستم برنمی آید. ھنوز دستانش روی سرش قرار نگرفتھ کھ با لگدی بھ پشت زانویش روی زمین می اندازمش. کوچھ آرام است و من ھرآن منتظرم ھمدست ھایش سر برسند. درحالیکھ چاقو را روی گردنش قرار داده ام ، روی کاپشنش دست میزنم ، نیشخند می زند مسلح نیستم ! خیالت راحت ! چرا اینقدر ترسیدی؟ خوب میداند فشار عصبی ای کھ فرد مھاجم تحمل میکند، خیلی بیشتر از فرد مورد تھاجم است. حالا میدانم با یک آدم آموزش دیده طرفم. بھ دست راستم کھ چاقو را گرفتھ التماس میکنم نلرزد ؛ چون نمیخواھم مرد بمیرد. بازھم سرش داد میزنم ساکت با خونسردی نگاه تحقیرآمیزی بھ سرتاپایم میاندازد و میگوید فکر نمیکردم اینقدر زرنگ باشی ھوم ! پس اریحا تویی ! شنیده بودم یونس آموزشت داده اما
فکر نمیکنم آریل و حتی ستاره نباشد . پس قصدش زورگیری و دزدی نبوده و شاید بی ارتباط با آن ایمیل نباشد خشمم را در مشتم میریزم و بھ چھره مرد حوالھ می کنم ببند دھنت رو لب مرد پاره میشود و روی پیراھنش خون میریزد. مشت خودم ھم کمی درد گرفتھ است. یونسھمیشھ میگفت مشکل من در کنترل شدت ضربھ است. میگفت نمیتوانم شدت ضربھ ای کھ وارد میکنم را متناسب با حریف و نوع ضربھ تنظیم کنم و این منجر بھ آسیب خودم میشود. شاید دلیلش این بود کھ تمام نیرویم را بھ کار میگرفتم تا از پسرھا عقب نمانم نمیدانم چرا مرد مقاومتی نمیکند. خشمم را میخورم و میگویم تو کی ھستی کھ افتادی دنبال من ؟ چی میخوای ؟ کی فرستاده تو رو؟ یک لحظھ خودم ھم خودم را نمیشناسم. این من ھستم کھ تک و تنھا با یک مرد دو برابر خودم درگیر شده ام و سرش داد میزنم؟ چنین جسارتی را از خودم سراغ نداشتم. جسور بودم اما نھ انقدر کھ چاقو را روی گردن کسی بگذارم کھ میدانم آموزش دیده است مرد نفس نفس میزند بھت نمی اومد اھل این کارآگاه بازیا باشی حاج خانم ! باید حرفھای آریل رو جدی میگرفتم عین ستاره غد و لجبازی و باھوش. این رو وقتی توی اتوبوس سرکارم گذاشتی فھمیدم. انصافا اگھ میخواستی، مامور اطلاعاتی خوبی می شدی وقتی یاد آریل میافتم، گُر میگیرم و لگدی بھ پھلویش میزنم حرف مفت نزن! جواب سوالمو بده ناگاه با وجود درد میخندد. کوچھ ساکت است و صدای طبل و سنج تعزیھ را از دور می شنوم صدای زنگ ھمراھم بلند میشود و اعصابم را بیشتر بھ ھم میریزد. مرد با پوزخند مسخرهای میگوید چرا برش نمیداری؟ بردار ببین کیھ ! شاید بشناسیش با تردید یک دستم را داخل جیب میبرم کھ گوشی را بردارم. دست دیگرم ھمچنان چاقو را بھ سمت مرد گرفتھ است. نیمنگاھی بھ شماره روی گوشی میاندازم کھ ناشناس است. مرد سر تکان میدھد نترس ! باھات کاری ندارم. برش دار