🕊 قسمت #چهل_وشش
خیسی اشک را روی تمام صورت ،
و حتی میان ریشهای بلندم حس میکنم. چشمانم به زور باز میشوند.
سرم را تکیه دادهام به ضریح و صدای زمزمه و مناجات چندنفر از زائران را گوش میدهم.
کمیل صدایم میزند:
-عباس جان، پاشو، باید برسی به پرواز!
بلند شدم و روبهروی ضریح ایستادم.
دلم نمیآمد بروم. دوست داشتم تا آخر عمر همانجا بمانم.
خوش بحال مجاوران حرم،
خوش بحال خادمانش. صورتم را گذاشتم روی ضریح و بوسیدمش؛ چندین بار. گرمای دست شهدا هنوز روی ضریح مانده بود و میخزید در بدنم.
***
همه را برده بودند بازداشتگاه ،
و من و امید، در کلانتری نشسته بودیم سر گوشیِ سمیر. امید رمز گوشی را شکست و واردش شد. گفتم:
-برو سراغ تلگرامش!
تلگرام را باز گرد.
اجازه ندادم هیچ کانال یا گروهی را باز کند و پیامی را ببیند. نگاهی به لیست کانالهایی که عضو بود کردم؛
هرچند از قبل آمار فضای مجازیاش را داشتیم. کانالهای ناجور کنار کانالهای دولت اسلامیشان ترکیب ناهمگون و مسخرهای ساخته بودند.
رفتم قسمت پیامهای خصوصی و همان چیزی را میدیدم که حدس میزدم؛
پیامهایش یکییکی سین میشدند ،
و یکی به جای سمیر جواب میداد؛ همان کسی که خودش را پشت سمیر پنهان کرده بود.
به امید گفتم:
-ببین میتونی بفهمی کیه و کجاست؟
و گوشی را گذاشتم کنار دست امید.
امید چشمی گفت و دیگر حرفی نزد. سرم را گذاشتم روی میز و پلکهایم کمکم داشتند روی هم میافتادند که در اتاق باز شد.
مامور ناجا بود با یک گوشی در دستش:
-قربان، از «...» زنگ زدند...
چون میدانستم چه میخواهد بگوید، نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد؛ سرم را از روی میز برداشتم و یک دستم را به علامت ایست بالا بردم:
-باید مراحل قانونیش طی بشه و این جوجه فکلی تعهد بده دیگه توی ایران از این کثافتکاریا راه نندازه. بعد ولش میکنیم بره.
نمیخواستم جایی درز کند که ماجرا امنیتی ست.
همین الانش هم قاچاقی نشسته بودیم در کلانتری. میدانستم تا الان، سفارت امارات و پدر چندتا آقازادههایی که در آن مهمانی بودهاند، بچههای ناجا را بیچاره کردهاند با تلفنهایشان. از چپ و راست سفارش بود که میرسید.
امید گفت:
-اینا دُمشون کلفته عباس، میزننت زمین.
پوزخند زدم:
-کلفت هم باشه، خودم براشون میچینم.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت #چهل_وهفت
امید چشم از مانیتورش برنداشت،
و فقط خندید. خواب از سرم پریده بود. دلم میخواست به یک بهانه، با سمیر حرف بزنم؛ اما نباید حساسشان میکردم چون در این صورت حتماً سمیر میسوخت و عملا چیز دیگری نداشتیم.
به امید گفتم:
-یه کپی از اطلاعات گوشیش هم بردار، بعداً سر فرصت بررسی کنم.
دوباره در اتاق باز شد. همان مامور ناجا بود: -قربان، این اماراتیه خیلی داره سر و صدا میکنه.
کاش از خدا چیز دیگری خواسته بودم! انگار داشتم نزدیک میشدم به چیزی که میخواستم. گفتم:
-چی میگه؟
-داد و بیداد راه انداخته که شما حق ندارین من رو بازداشت کنید و اینا.
از جایم بلند شدم. گفتم:
-خب بیارش ببینم حرف حسابش چیه؟
و از اتاق بیرون آمدم.
***
شیشه را پایین میدهم.
باد موهایم را در هم میریزد. ساعت دوازده نیمهشب است و خیابانهای اصفهان در سکوت فرو رفته. گوشهایم از فشار دو پرواز پشت سر هم، وز وز میکنند و سرم سنگین است. خوابم میآید و هنوز احساس کوفتگیام برطرف نشده.
راننده تاکسی، هربار از آینه ،
نگاهی تردیدآمیز به من میاندازد و سریع نگاهش را میدزدد؛ حق هم دارد. با این ریش بلند و چهره آفتابسوخته و زخمی و چشمان پف کرده، آن هم ساعت دوی نیمهشب، هرکس باشد میترسد.
شبیه داعشیها شدهام.
اشتباه کردم که آدرس خانه را به راننده تاکسی دادم. با این قیافه خانه بروم، خانواده زابهراه میشوند و میترسند. باید قبلش یک صفایی به سر و صورتم بدهم.
باتری و سیمکارت میگذارم داخل گوشی کاریام و روشنش میکنم. به محض روشن شدن،
پیام حاج رسول میآید روی صفحه:
-سلام. کجایی؟
دمش گرم که انقدر دقیق آمارم را دارد.
خب یکی نیست بگوید شما که تا اینجا را خواندهای، خودت ببین کجا هستم؟
تایپ میکنم:
-سلام. اصفهان.
پیام بعدی میآید:
-نرو خونه. همونجا پیاده شو تا بیام پیشت.
بوی دردسر میزند زیر بینیام.
معلوم است کارم درآمده. کاش صبر میکرد برسم بعد... با این که خستهام، دوست ندارم اینطوری خانه بروم. مینویسم:
-باشه.
و به راننده تاکسی میگویم پیادهام کند.
راننده در آینه چپچپ نگاهم میکند و میزند کنار. بنده خدا واقعاً به من مشکوک شده. خندهام را کنترل میکنم و پیاده میشوم.
راننده تاکسی پایش را میگذارد روی گاز و میرود بنده خدا. در پیادهرو قدم میزنم. پاهایم خستهاند. دوست دارم ساکم را همینجا بگذارم زیر سرم و بخوابم.
پنج دقیقهای میگذرد ،
تا ماشین حاج رسول جلوی پایم ترمز بزند. ساکم را میاندازم روی صندلی عقب و کنارش مینشینم.
با صدای گرفتهای سلام و احوالپرسی میکند. چهرهاش درهم است و این یعنی اتفاق بدی افتاده که اعصاب ندارد.
میگوید:
-خب چه خبر؟ خوش گذشت؟
سوال از این مسخرهتر نداشت بپرسد؟ پوزخند میزنم:
-جای شما خالی!
نگاهش خیره به روبهروست:
-شنیدم به عنوان داعشی گرفته بودنت!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت #چهل_وهشت
از یادآوری سیدعلی و مجید خندهام میگیرد؛ اما خندهام را میخورم و سر تکان میدهم. میگوید:
-حق دارن، با این قیافهت عین داعشیا شدی. صورتت چی شده؟
حوصله ندارم همه آن چیزی که اتفاق افتاد را برایش تعریف کنم.
میگویم:
-چیزی نیست. گزارشش رو مینویسم و تقدیم میکنم.
سرعت ماشین را بیشتر میکند و ابرو بالا میاندازد:
-فعلاً یه کار مهمتر داریم.
مینالم:
-حداقل میذاشتی برسم حاجی.
آرام میگوید:
-فوریه. شرمندهتم.
از این حرفش شرمنده میشوم.
ادامه میدهد:
-میخواستم یک ده روز بهت مرخصی بدم، یه هفته هم با خانوادهت بفرستمت مشهد؛ اما یهو این مسئله پیش اومد.
-من در خدمتم.
نفس عمیقی میکشد و میگوید:
-خانمِ ابوالفضل رو زدن. خانم صابری.
سرم تیر میکشد و طعم تلخی میرود زیر زبانم.
شقیقهام را با دو انگشت میگیرم و فشار میدهم.
حاج رسول میگوید:
-میدونم یاد چی افتادی. متاسفم؛ ولی فعلا ازت میخوام بهش فکر نکنی و کاری که میگم رو انجام بدی.
به نشانگر سرعت ماشین نگاه میکنم.
معلوم است حاج رسول خیلی عجله دارد که با سرعت هفتاد و هشتاد، خیابانهای درهم پیچیده شهر را طی میکند.
سرم را تکان میدهم و میپرسم:
-حذف شد؟
-نمیدونم. تا نیمساعت پیش که به یکی از همکارهای خانم ما خبر داد که زنده بود.
-چرا زدنش؟
-نمیتونم دقیق توضیح بدم. همینقدر میتونم بگم که ابوالفضل پا روی دم یه عده آدم گردنکلفت گذاشته. قرار شد توی سایه کار کنه تا خطری تهدیدش نکنه؛ اما امان از نفوذ...قبل از خانم صابری، خانمِ یکی دیگه از همکارهای ابوالفضل رو هم زدن که بخیر گذشت.
-چکار باید بکنم؟
-الان میریم خونه ابوالفضل. میخوام نیروهای عملیاتیشون رو شناسایی کنی. من مطمئنم اطراف خونه بپا گذاشتن؛ بعید نیست بخوان ابوالفضل رو گیر بیارن و حذفش کنند. میخوام نذاری این اتفاق بیفته. باشه؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
به بازیکنان تیمملی آمریکا برای برد ایران، یه گونی هیزم دیرسوزِ خوشبو میدن
😂😂.
آمریکا توی مسابقه فوتبال ببره یا ببازه، در منطقه ما تنها یک گزینه مقابلش هست: اخراج از غرب آسیا 😎💪
🔰 ما رفیق نیمه راه نیستیم
👌 همان طور که در پیروزی شما کنارتان بودیم ،حالا هم هستیم.
فدای سرتان
👈 این داستان ادامه خواهد داشت...
#برای_ایران
👌پیروزی اصلی شما آن زمانی رقم خورد که از برد شما ،عده ای #وطن_فروش ناراحت شدند. فدای سرتان
#برای_ایران
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی 🔅 ای پشتوانهای از جنس خدا... 🖼 #پروفایل ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیار
(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#مدارای_ماشینی_با_همسر
💠 به این مثالها دقّت کنید: توقّف ماشین هنگام داغ کردن، بار سنگین نزدن هنگام کمباد بودن آن، توقّع متناسب با مدل ماشین (مثلاً از پراید توقّع ماشین مدل بالا نداشتن)، توجّه به نقص فنّی ماشین و پیگیری جهت رفع آن، پذیرش برخی محدودیتها و قوانین رانندگی مثل بستن کمربند، سرعت مجاز، ایستادن پشت چراغ قرمز و دهها موارد دیگر که هر رانندهای رعایت آن را بر خود لازم میداند.
💠 بطور واضح میبینیم که معمولاً انسانها در زندگی ماشینی خود با وسائل بیجان، اخلاق مدارا، انصاف، رسیدگی و توجّه به آن وسیله را رعایت کرده و حتّی در مواردی برای نگهداری و استفاده بهتر و مفیدتر از آن به متخصّص آن وسیله مراجعه کرده و یا آموزش میبینند.
💠 زن وشوهر در زندگی مشترک، با انسان زندگی میکنند انسانی که روح پیچیده و ظریف دارد و به طریق اولی باید اخلاق مدارا و رسیدگی و درک همسر را از خود نشان دهند. پس باید قوانین زندگی با انسان را از راه مطالعه، استفاده از تجربه دیگران، تفکّر و یا مشاوره بیاموزند.
💠 از قوانین اصلی زندگی این است که توقّع خود را با شرایط همسرمان تنظیم کرده و همیشه ظرفیّت، استعداد و توان خودش را مدّ نظر قرار دهیم. توجّه به توان جسمی، مالی، فکری و روحی همسرمان میتواند تنظیم کننده سطح توقّع ما از همسرمان باشد.
❣ @Mattla_eshgh
004.mp3
2.01M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر
🌴 بخش چهارم
⭕️ ظرف روان اطرافیان را پر نکنیم!
🔴 #دکتر_حبشی
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
سلام عمه ی سادات مادر شهدا
سلام معنی و مفهوم عُروة الوُثقی
سلام اَمنیة الله، معدن الرّحمة
سلام فخر علی نازدانه ی زهرا
#میلاد_حضرت_زینب(س)💫💞
#روز_پرستار💫💞
#تبریڪ_و_تهنیٺ_باد💫💞
@sangarshohada 🕊🕊
✍سرتان را بالا بگیرید؛
شما مایهی افتخار این زمینید!
سرتان را بالا بگیرید؛
همینکه در هجوم رسانههای فریبنده، محکم ایستادید، نفس زدید، دویدید،
و از همه مهمتر یک ملّت را که دشمن در کمینِ غارتِ همدلیشان بوده و هست، در پسِ اقتدار خود، یکدل و همصدا کردید، شما قهرمان آن میدانید.
باید زیر پاهای شما تمام قد ایستاد؛
که هیبت مقاومت و دلاوریتان، ترس به جان بدخواهانمان انداخت!
✦ یک ملّت، یک خانواده بزرگ است!
ما در دامان طاهر پدران و مادرانمان و بر سفرههای حلالشان آموختیم؛
۱ـ مشکلات خانهمان، به ما مربوط است، و آنکس که از بیرون خانه بر موج مشکلات سوار میشود تا سودی عائدش شود، کفتاری بیش نیست!
۲ـ کسی که در حریم داخلی خانه، خیانت کند، از نظر خداوند اهلِ آن خانه نیست، مثل فرزند نوح و همسر لوط،
و بزودی از جریان آن خانه، سقط خواهد شد.
✦دنیا در حال خطکشی است!
و تمدنها روبروی هم صفآرایی میکنند!
قلب شما پذیرای کدام تمدن است؟
اهلِ همان خانه حساب میشوید!
آخرین تکانهای دنیا قبل از آرامش مطلقش در حاکمیت الله در زمین است؛
و ایران در حال استفراغِ غیر اهل...
💫 به خدا اعتماد کنیم، نصرتش از راه میرسد!
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬به همسرت محبت کن!
🎤حجت الاسلام و المسلمین عالی
#عالی
❣ @Mattla_eshgh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها کاری که پاش اشک ریختم…
باختیم، ولی غیرت رو “نه”
ببینید و به خودتون افتخار کنید
“زنده باد ایران🇮🇷”
هدایت شده از سنگرشهدا
☑️استقبال از تیم ملی
امشب ۲۱:۳۰
فرودگاه امام خمینی
🔹️ دوستانی که میتونن حتما برن فرودگاه
@sangarshohada
⭕️ سقط جنین از زنده به گور کردن هم بدتر است....
✍️ آیت اللّه سید محمد مهدی میرباقری
این طور نیست که آدمهایی که به دستگاه شیطان میروند، معاهداتی نداشته باشند؛ ... شیطان حرفهای پیچیده و سنگینی را به آنها القا میکند و آنها هم میپذیرند و درکشان از جهان و انسان و آینده بشریت، متناسب با دستگاه شیطان سامان مییابد .
«يُهْلِكَ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ»(بقره/۲۰۵) ... یک نمونه دیگر هلاک نسل این است که اینها در سال، میلیونها جنین را در رحم مادر سقط میکنند؛ امنترین نقطهای که خدا برای آدم درست کردهاست، رحم مادر است، ولی آنها جنین را در آنجا قطعه قطعه میکنند و بعد هم با زبالههای بیمارستانی ...
این از آن زنده به گور کردن دختران در دوران جاهلیت بدتر است. نکته عجیبتر هم این است که می آیند و برایش توجیههای علمی از علوم زیستی و علوم اجتماعی میآورند و میگویند این کار خوب است.
(٩٩/٠٧/٠٧)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️سناریوی تقدسزُدایی از مادر
📍سناریوهای رسانهای دشمن خبیث، فقط محدود به حجاب و مباحث سیاسی و علیه نظام جمهوریاسلامی نمیشود؛ بلکه یکی از کانونهای تمرکزشان روی فروپاشی نظام خانواده و رویارویی فرزندان با والدین است
✍لذا این هشدار را جدی بگیرید:
کسانی که از فرمان #جهاد_تبیین امام جامعه سرپیچی و به بهانههای مشکلات اقتصادی و دلخوریهای سیاسی ترک میدان کرده و خود را به خواب میزنند، قطعا با لگد مُحکم و جبرانناپذیر دشمن در وسط خانهشان بیدار میشوند
🖌محمد جوانی
❣ @Mattla_eshgh
یه جوری هرموقع میرم آزمایشگاه با عصبانیت میگن رگ نداری
انگار من رگامو قایم میکنم😂😂
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت #چهل_وهشت از یادآوری سیدعلی و مجید خندهام میگیرد؛ اما خندهام را میخورم و سر تکان میدهم
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #چهل_ونه
درست حدس میزدم. اشکال ندارد، من سرم برای دردسر درد میکند.
میگویم:
-چشم. ولی من مسلح نیستم. بهتر نبود میرفتیم اداره اسلحهم رو تحویل میگرفتم؟
سرش را کمی به سمت عقب متمایل میکند و میگوید:
-اسلحه و بیسیم برات آوردم گذاشتم عقب. فقط با خودم در ارتباط باش و مرصاد. فعلا یکم محدودیت داریم.
دست چپم را دراز میکنم ،
تا اسلحه را بردارم، اما تیر میکشد. یادم میافتد دستم زخمیست. خوب شد زخم جدیتر برنداشت. دست چپ را عقب میکشم و کامل روی صندلی میچرخم تا بتوانم با دست راست اسلحه را بردارم.
حاج رسول که هنوز نگاهش به جلوست میگوید:
-دستت چیزی شده؟
لبم را گاز میگیرم:
-نه چیزی نیست. تیر خراشیده و رفته.
-در چه حد درگیر شدی مگه؟
-در حد کشتن دوتا داعشی و سوراخسوراخ شدن ماشینم.
انقدر ذهنش درگیر است که حرفی نمیزند. اسلحه را پشت کمربندم جا میدهم و در سکوت،
خیره میشوم به خیابانهای خلوت.
خوابم میآید.
چشمانم میروند روی هم.
مرزها سهم زمیناند و تو سهم آسمان...
رسیدم جلوی محل کارش؛
اما هیچ چیز عادی نبود. آمبولانس ایستاده بود دم در و در تاریکی شب، نور قرمز و آبیِ چراغ گردانش به چشم میآمد.
خیلی شلوغ نبود،
فقط همکارهایش بودند و چند مامور پلیس. حس بدی به گلویم چنگ انداخت.
نمیفهمیدم دقیقاً چه خبر است.
گوشیام را چک کردم، تماس نگرفته بود. دویدم جلو.
توی آمبولانس را نگاه کردم، خالی بود.
گردن کشیدم تا در محل کارش را نگاه کنم. مامور پلیس مانعم شد.
من را نمیشناخت.
از میان همکارهایی که آن شب آنجا بودند، هیچکدام من را نمیشناختند. آنهایی که مطهره باهاشان صمیمیتر بود، شیفت نبودند. از مامور پلیس پرسیدم:
-چی شده؟ چه خبره؟
تکان شدیدی مرا از جا میپراند.
حاج رسول با سرعت دور زده است. دست میکشم روی صورتم. این چرت شاید به زور پنج دقیقه شده باشد؛
اما سرحالترم.
سرم از یادآوری آن شب تیر میکشد؛ اما باید تمرکز کنم روی ماموریت جدیدم.
ترمز میکند و برای این که به شیشه نخورم، دستم را میگیرم به داشبورد.
نگاهی به بیرون میکنم.
در یک کوچه هستیم پر از ساختمانهای مسکونی. جلوی یکی از ساختمانها، آمبولانس ایستاده و چند مامور.
حاج رسول میگوید:
-همون که جلوش شلوغ شده خونه ابوالفضله. جلو نرفتم که روت حساس نشن. الان من پیاده میشم، تو ماشین دست تو باشه.
و سوئیچ را میگذارد کف دستم. دستگیره در را میکشد تا پیاده شود.
میگویم:
-حاجی اگه میشه موتور برسون به من. با ماشین سختمه.
-باشه، ببینم چکار میتونم بکنم. تو فقط خیلی حواستو جمع کن.
-ممنون. چشم.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
قسمت #پنجاه
پیاده میشود.
جلوی خانه را با دقت از نظرم میگذرانم. چندنفر از همسایهها و بچههای خودمان و ماموران ناجا جمع شدهاند جلوی در خانه.
از ماشین پیاده میشوم ،
تا نگاهی به اطراف بیندازم. آرام قدم میزنم تا انتهای کوچه. چشمم میافتد به یک پراید مشکی که جلوی یکی دیگر از خانههای همسایه پارک شده است.
یک نفر نشسته عقب ماشین ،
و خیره است به جلوی ساختمان. در تاریکی شب، فقط شبحی از مردی که عقب نشسته را میبینم. سریع نگاهم را از ماشین میگیرم که مشکوک نشوند.
برای این که چهرهام شناسایی نشود، در سایه و عقبتر از جمعیتی که دور آمبولانس جمع شدهاند میایستم.
حاج رسول دارد با یکی از بچههای خودمان حرف میزند. چهرهها را نگاه میکنم. آنهایی که با لباس خانه و قیافه در هم ریخته آمدهاند، باید همسایهها باشند. بجز ماموران ناجا و خودمان، کس دیگری نباید سر و وضع مرتب داشته باشد...
اما یک نفر هست که پیداست ،
با شنیدن صدای آمبولانس از خواب ناز بیدار نشده. خیره است به ساختمان.
چند قدم میروم عقب و اطراف را نگاه میکنم. کس دیگری در کوچه نیست.
دو مامور اورژانس همراه بچههای خودمان،
برانکارد را از ساختمان بیرون میآورند. نگاهها برمیگردد به سمت برانکارد و مردمی که جمع شدهاند، ناخواسته تا آمبولانس همراهیاش میکنند. مامور ناجا سعی دارد مردم را متفرق کند.
چهره خانم صابری که سرش به یک سمت افتاده را میشناسم. بیهوش است و صورتش کمی خونین.
مقنعهاش هم کج و کوله شده.
وای، ابوالفضل بفهمد دیوانه میشود. بنده خدا چقدر ذوق داشت برای بچهی توی راهشان.
دندانهایم را میفشارم روی هم ،
و صلوات میفرستم. خانم صابری را میگذارند داخل آمبولانس. اعصابم بهم ریخته.
چشمانم را میبندم.
صدای آژیر آمبولانس که از کنار گوشم رد میشود، میفهمم رفتهاند.
سعی میکنم به یاد هیچچیز نیفتم ،
و فقط به ماموریتم فکر کنم. چشمم میرود به سمت همان مرد که میرود به سمت پراید مشکی.
قدم تند میکنم و داخل ماشین مینشینم. ماشین پلیس و بچههای خودمان، پشت سر آمبولانس راه میافتند.
نگاهم روی پراید مشکی مانده.
وقتی ماشین پلیس در پیچ کوچه ناپدید میشود، پراید مشکی هم راه میافتد.
ماشین را روشن میکنم ،
و صبر میکنم کمی دور شود، نگاهی به کوچه میاندازم و راه میافتم پشت سرش.
مثل قطار شدهایم.
پراید مشکی دنبال آمبولانس میرود و من هم دنبالش.
قسمت #پنجاه_ویک
سرباز بازوی سمیر را گرفته بود.
پا کوبید و سمیرِ دستبند خورده و عصبانی را آورد داخل. نشسته بودم پشت میز جلسات اتاق سرهنگ؛
دست به سینه و با یک لبخند اعصابخوردکن. از آنها که فقط کمیل بلد بود بزند. از آنها که هرکس روی لبهای کمیل میدید، دلش میخواست با یک مُشت دندانهای کمیل را بریزد کف زمین.
از آن لبخندهایی که حرص همه را درمیآورد، مخصوصاً حرص متهمها را.
سرهنگ اشاره کرد که سرباز برود بیرون.
سمیر ماند. از چشمهایش خشم میبارید. عرق کرده بود.
سرهنگ گفت:
- سلام. بفرمایید بنشینید.
سمیر قدم تند کرد به سمت میز جلسات و با لهجه عربی و زبان فارسی گفت:
- شما میدونید من کیام؟ به چه حقی منو بازداشت کردید؟
سرهنگ دهان باز کرد برای پاسخ دادن؛
اما با دست اشاره کردم که ساکت بماند. با آرامش به سمیر گفتم:
- سرهنگ گفتن بفرمایید بشینید.
با دستانِ دستبند خوردهاش،
یک صندلی را عقب کشید و نشست. تند نفس میکشید، داشت غیظ میخورد، به ما نگاه میکرد و ناخنهایش را میجوید.
سرهنگ هم دمش گرم،
داشت مثل من روی اعصاب سمیر راه میرفت و خودش را به نوشتن یک گزارش مشغول کرده بود.
ناگاه سمیر دوباره فوران کرد:
- چرا جواب نمیدین؟ به چه جرمی منو بازداشت کردین؟ مگه منو نمیشناسید؟ من سمیر خالد آلشبیرم! همه شماها رو میخرم و آزاد میکنم. چطور جرأت کردین اینطوری دستگیرم کنید؟
دستانم را گذاشتم روی میز ،
و در هم قلاب کردم. با همان لبخندِ اعصابخوردکن به سمیر نگاه کردم
و گفتم:
- جناب سمیر خالد آلشبیر، میدونید حکم استعمال مشروبات الکلی و مواد مخدر توی کشور ما چیه؟