eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 قسمت ۴۲۸ خودم می‌دانم چکار کرده‌ام. این را هم می‌دانم که توی قبر، فرصت کافی برای خواب دارم. می‌پرسم: - چقدر وقته بیهوشم؟ - یکی دو ساعتی می‌شه. منم بالای سرتون بودم که مراقبتون باشم. بله دیگر... تروریست‌های نه چندان محترم، کار را به جایی رسانده‌اند که وقتی بیهوشم هم یکی باید کنار سرمم کشیک بکشد که یک وقت داروی خطرناک داخلش نریزند. قربانت بروم خدا! سردردم آرام می‌شود. سرحال‌ترم. نتیجه نمونه‌برداری از غذا چه شد؟ نتیجه آزمایش آن دو متهم... اصلا زنده‌اند یا نه؟ پاهایم را می‌گذارم روی زمین که از تخت پایین بیایم؛ اما دکتر سر می‌رسد و جلویم را می‌گیرد: -چکار می‌کنی؟ باید سرمت تموم بشه! همان پزشک معالج آن دو متهم است. حتما خبری دارد ازشان. لجبازانه ابرو بالا می‌اندازم: - اون دوتا مریض چی شدن؟ - اونا رو ول کن، خودت داغون‌تر از اونایی. مهلت نمی‌دهد جوابش را بدهم. ادامه می‌دهد: - درجریان پرونده پزشکی‌ت هستم. داری خودتو نابود می‌کنی. ‌این حجم فشار عصبی و جسمی برات مثل سمه. آسیبی که ریه‌ت دیده جدیه و نباید بهش خیلی فشار بیاری. پزشکان و پرستاران این بیمارستان ، با بچه‌های ما هماهنگ هستند، اما دیگر نه در این حد که درجریان پرونده پزشکی من هم باشند! همین مانده ربیعی کل تهران را که نه، کل کشور را از مجروحیت ریه من باخبر کند. لجم می‌گیرد از توصیه‌های خنده‌دارش. این که به یک مامور امنیتی بگویی حین کار، فشار عصبی تحمل نکن، مثل این است که به یک ماهی بگویی موقع شنا کردن باله‌هایت را تکان نده. نمی‌شود که! دلش خوش است. سرم را از دستم بیرون می‌کشم. می‌سوزد و سوزشش همراه جریان خون، می‌رسد تا قلب و مغزم. دست می‌گذارم روی جای سوزن سرم ، تا خونش بیرون نریزد. کمیل دستپاچه می‌شود و از جعبه کنار تخت، یک دستمال‌کاغذی دستم می‌دهد. دستمال را فشار می‌دهم روی جای زخم. سرخ می‌شود کمی. دکتر چشم‌غره می‌رود: - چقدر لجبازی! بی‌توجه به خشم دکتر، از جا بلند می‌شوم. هنوز کمی ضعف در پاهایم هست؛ اما نه در حدی که نشود تحمل کرد. زخم دستم را فشار می‌دهم و به دکتر می‌گویم: - حالشون چطوره؟ - اصلا خوب نیست. درضمن، گزارش نمونه‌برداری از غذاشون هم وقتی بیهوش بودی رسید. غذا سالم بوده. هیچ اثری از سم دیده نشده. غذا سالم بوده... احتمالا محسن با فهمیدن این موضوع بال درآورده. رو به کمیل می‌کنم: - محسن کجاست؟ - برگشت خونه امن، من اومدم بجاش. نمی‌دانم خوشحال باشم یا ناراحت. حالا باید رد کی و کجا را بزنم؟ باید سراغ کی بروم؟
🕊 قسمت ۴۲۹ حالا باید رد کی و کجا را بزنم؟ باید سراغ کی بروم؟ می‌توانم مطمئن شوم نفوذ در تیم خودم نبوده؟ نه... شاید از یک راه دیگر مسموم شده‌اند... خودم را می‌رسانم پیش جواد، که مقابل بخش مراقبت‌های ویژه کشیک می‌دهد. جواد من را که می‌بیند، وحشت‌زده می‌گوید: - آقا به خدا هیچکس بجز دکتر و پرستار نرفته اون تو. هیچ اتفاقی نیفتاده براشون... فکر کنم تهدیدم مبنی بر کشتنش را جدی گرفته و این واقعا خوشحال‌کننده است؛ چون تهدیدم جدی بود. می‌گویم: - خب دیگه. برو اداره، ماموریتت همونایی هست که روزهای قبل بود. کمیل، تو هم برگرد. چشم‌های هردو گشاد می‌شود ، و کمیل برای منصرف کردنم دست و پا می‌زند: - آقا... من باید با شما باشم! - سرتیمت منم و الان به این نتیجه رسیدم که لازم نیست باشی. - ولی... قدم دیگری به سمتش برمی‌دارم، طوری که دقیقا مقابلش قرار بگیرم. به چشمانش خیره می‌شوم و می‌گویم: - دو شب پیش همین دوتایی که اینجا دراز به دراز خوابیدن، می‌خواستن کلکم رو بکنن و از پسشون براومدم. کمیل آب دهانش را قورت می‌دهد و آرام سر می‌جنباند که یعنی چشم. کمیل و جواد را راهی می‌کنم ، و خودم مقابل اتاق دو متهم در آی‌سی‌یو کشیک می‌کشم. کسی سر شانه‌ام می‌زند؛ پزشک است. برمی‌گردم و با چهره‌ای درهم‌تر از قبل مواجه می‌شوم: - جواب آزمایش اومد. - خب؟ - حدسم درست بود. رایسینه. کاش می‌شد الان دوباره غش کنم؛ چون موقعیت خیلی مناسب‌تر از قبل است برای غش کردن! خودم و و قیافه‌ام و ذهنم را جمع و جور می‌کنم و قبل از این که حرفی بزنم، پزشک ادامه می‌دهد: - مسمومیت از راه بلع بوده؛ برای همین علائم گوارشی دادن. همون اول که آوردنشون من معده‌شون رو شستشو دادم؛ اما نمی‌دونم چقدر فایده داشته... - خب... هیچ دارو و پادزهری... - نیست. متاسفم. احتمالا تا چند روز آینده می‌میرن. با تمام توان، نفسم را بیرون می‌دهم و میان موهایم چنگ می‌اندازم. در دوره سم‌شناسی گفته بودند ، رایسین پادزهر و درمان خاصی ندارد؛ اما انتظار داشتم از آن موقع تاحالا، علم یک راه حلی برای سمِ کوفتیِ رایسین پیدا کرده باشد! حالا اهمیت پرونده و این‌ها به درک، جوان‌های مردم‌اند که دارند از دست می‌روند... بالاخره جرم هم اگر مرتکب شده باشند، خانواده‌هاشان که گناه نکرده‌اند... به دکتر می‌گویم: - هیچ راهی نداره؟ - نه. بستگی به میزان سمی داره که توی بدنشون هست. ما همه تلاشمون رو می‌کنیم، ولی فکر کنم بیشتر باید منتظر معجزه بود. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
محسن تنابنده عکس جعلی منتشر کرده و مدعی شده که دیپلم افتخاری که به هومن برق‌نورد داده شده، ایراد املایی دارد و دبیر جشنواره فجر اونو امضا نکرده است کلی هم مسخره‌ش کرده دبیر جشنواره هم عکس اصلی دیپلم افتخار هومن برق‌نورد رو منتشر کرده انگار تنابنده یادش رفته برای سازمان رسانه اوج وابسته به سپاه، پایتخت رو ساخت و معروف شد و کلی ازش تقدیر شد که حالا به این بنده خدا گیر میده، البته برای اوج کار کردن برای ما مشکلی نداره. دستبوسی از ظریف هم یادمون نرفته، و اینکه همین تنابنده چقدر مشتاق سیمرغ بود یه جوری ادا در میاره انگار بچه ناف نیویورکه، حالا بماند که سال بعد هم لنگ جایزه میشه، در ضمن همین سینما خانگی هم که حالا بین سلبریتیهای بی‌وطن مد شده هم متعلق به جمهوری اسلامیه نه لندن ، بهشون بگید تا دیر نشده اینا خیلی دارن میسوزن اکثر هنرمندا جشنواره رو تحریم نکردن ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
⁉️#پیام_های_ناخودآگاه چگونه روی ما تاثیر می گذارند؟ #قسمت چهار 🍃ذهن نا خود آگاه انسان بدون فیلتر
⁉️ چگونه روی ما تاثیر می گذارند؟ قسمت پنج 🍃رسانه به دلیل جذابیت ، تنوع، ریتم تند، تنوعی که در لباس، نور، آرایش و ... دارد و همچنین به دلیل عنصر تکرار، تاثیر فراوانی روی ذهن انسان دارد. 🍃دیدن هر تصویر معادل ۱۰۰۰ کلمه، کارکرد دارد. هر ثانیه ۲۴ فریم (تصویر) پخش می شود.۲۴ تصویر ضرب در۱۰۰۰ و بعد ضرب در میزان ساعتی که فیلم می بینید، میزان حجم اطلاعاتی که وارد ذهن شما می شود را مشخص می کند. 🍃ذهن انسان این تصاویر را به صورت ناخودآگاه ذخیره می کند، و کم کم ذهن تصویری می شود. ذهن تصویری قدرت تفکر را کم رنگ می کند، و دیگر شخص به دنبال کشف دانش نمی رود، و به محض دیدن تصویر از آن تقلید می کند. کار دیگر آن این است که ذهن را فانتزی می کند و باعث می شود انسان واقعیات زندگی اجتماعی را نبیند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔼 به همین سادگی رسانه ها میتونن مخاطبین شون رو فریب بدن و از اونا در جهت رسیدن به اهدافشون کمک بگیرن... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۲۹ حالا باید رد کی و کجا را بزنم؟ باید سراغ کی بروم؟ می‌توانم مطمئن شوم نفوذ در تیم خودم
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۴۳۰ و می‌رود. معجزه... امداد غیبی... چیزی که در آن غرق بوده‌ام و با این وجود، باز هم تشنه‌اش هستم... من می‌مانم و راهروی خالی آی‌سی‌یو. من می‌مانم و تشنگی شدید برای یک معجزه... به دو متهم نگاه می‌کنم. خوابیده‌اند روی تخت‌ها؛ به زور مسکن. بدیِ رایسین به این است که معمولا علائمش را سریع نشان نمی‌دهد؛ حتی گاه تا بیست و چهار ساعت طول می‌کشد تا قربانی بفهمد مسموم شده؛ وقتی که دیگر کار از کار گذشته است. آن وقت فاصله‌اش با مرگ، تنها چند روزِ دردآور و پر از تهوع و تب و سرفه‌های خونی ست. نمی‌دانم چندنفر در طول تاریخ ، با رایسین مسموم شده‌اند و چندنفر جان سالم به در برده‌اند؛ اما این را مطمئنم که رایسین هرچقدر خطرناک باشد، برای خدا چیزی فراتر از یک مخلوق نیست و اثری جز آنچه خدا اراده کند ندارد. بدن انسان هم همینطور است؛ مخلوقی ست که مطابق اراده خدا کار می‌کند و به اراده خدا زندگی می‌کند و به اراده خدا می‌میرد. با این حساب، این که یک نفر از سمِ مرگباری مثل رایسین جان سالم به در ببرد هم، معجزه نیست بلکه عادی‌ترین اتفاق عالم است؛ این که ما اسمش را گذاشته‌ایم معجزه، شاید علتش این باشد که علم بشری مقابلش عاجز است. - تو کی فیلسوف شدی عباس؟ کمیل این را می‌گوید و می‌خندد. می‌گویم: - هر آدم عاقلی اینا رو می‌فهمه. یک نگاه به ساعت مچی می‌اندازم ، و یک نگاه به دو بیماری که حتما سم دارد بدنشان را از درون متلاشی می‌کند. رسیده‌ام به بن‌بست؛ بن‌بستی که با جسم خاکی نمی‌شود از آن گذشت. نیاز به کسی دارم که دستش باز باشد، دعایش گیرا باشد، آزاد باشد... دست به دامان کمیل می‌شوم: - کمیل، تو یه دعایی بکن. کمیل ابرو بالا می‌اندازد و با بدجنسی لبخند می‌زند: - آخ آخ آخ... کارت گیر شد نه؟ حرص می‌خورم: - من خیلی وقته کارم پیش تو گیره. خودتم خوب می‌دونی چی میگم. دو انگشت شصت و سبابه‌اش را ، دوطرف لبش می‌گذارد و سرش را پایین می‌اندازد. آخرین تیری که در کمان دارم را رها می‌کنم: - کمیل! تو رو به امام حسین یه فکری بکن. تو مگه قول ندادی تنهام نذاری؟ الان به کمکت نیاز دارم. سرش را بالا می‌آورد ، و با یک حالت خاصی نگاهم می‌کند، مثل همان وقت‌هایی که از مجلس روضه بیرون می‌آمدیم و چشم هردومان سرخ بود. سکوت می‌کند و با سکوت و همان نگاه خاصش، دلم قرص می‌شود. اگر سم را از طریق غذا بهشان نداده‌اند، و اگر رایسین برای نشان دادن علائم یکی دو روز زمان می‌خواهد، یعنی قبل از آن سم را به خوردشان داده‌اند... یعنی هرکس این‌ها را فرستاده، احتمال می‌داده دستگیر بشوند و باید کلک‌شان کنده شود. 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۴۳۱ ساعت را نگاه می‌کنم؛ دوازده و نیم شب. می‌روم دنبال دکتر. تا کسی نیست و آی‌سی‌یو خلوت است، باید فکرم را عملی کنم. سراغ دکتر را از سرپرستار می‌گیرم و در پاویون پیدایش می‌کنم. با چشمان خواب‌آلوده و سرخ، طوری نگاهم می‌کند که با زبان بی‌زبانی بگوید: خودت خواب نداری به جهنم، بگذار منِ بیچاره یک ساعت سرم را زمین بگذارم! می‌گویم: - ببینم، این دونفر می‌تونن صحبت کنن؟ چشمان سرخش گرد می‌شوند: - این وقت شب؟ - بله این وقت شب. - اینا رو به زور مسکن خوابوندیم. بذار دو روز آخر عمرشون راحت بگذره. - نمی‌شه. شاید اینطوری بفهمم چطور مسموم شدن. - بفهمی هم فایده‌ای براشون نداره. و می‌خواهد برگردد داخل پاویون. بازویش را می‌گیرم و برش می‌گردانم: - به اینا امیدی نیست نه؟ - نه. - خب پس، بذارید ببرمشون از بیمارستان بیرون. صورتش سرخ می‌شود؛ جوش می‌آورد انگار: - تو می‌فهمی چی می‌گی؟ - با مسئولیت خودم. شاید فکر کنید این کلمه ، از دهانم پریده برای قانع کردن دکتر؛ اما وقتی گفتم «با مسئولیت خودم»، دقیقا می‌دانستم چه می‌گویم. درواقع ترجمه این حرفم می‌شود ، توکل به خدا. حتی در این شهر جایی را سراغ ندارم ، که بدون اطلاع بقیه ببرمشان؛ اما حتی اگر شده ببرمشان هتل هم نمی‌گذارم بیمارستان بمانند. دکتر می‌گوید: - اینا نیاز به مراقبت پزشکی دارن. - خب شما میاید مراقبت می‌کنید، اگه لازمه یکی دونفر از پرستارها رو هم بیارید. نمی‌دانم چرا انقدر راحت دارم ، به این پزشک اعتماد می‌کنم؛ چاره‌ای ندارم. اینجا پزشک دیگری نمی‌شناسم و فعلا، رفتن سراغ پایگاه‌های داده و سوابق افراد هم ممکن است شاخک آن نفوذی را که نمی‌دانم کجاست، حساس کند. قیافه پزشک طوری ست ، که احساس می‌کنم الان از گوش‌هایش دود بیرون می‌زند. دست می‌گذارم روی ریش‌هایم و گردن کج می‌کنم: - خواهش می‌کنم دکتر. باور کنید نمی‌خوام اذیتتون کنم؛ ولی واقعا لازمه. باز هم تغییری در چهره‌اش نمی‌بینم: - من بعد این شیفت مرخصی گرفتم، می‌خواستم آخر هفته با خانواده بریم مسافرت... - شما می‌دونید من چند ماهه خانواده‌م رو ندیدم؟
🕊 قسمت ۴۳۲ خشکش می‌زند. ادامه می‌دهم: - تازه من کاری نکردم، فقط خونه نرفتم؛ ولی رفیقی داشتم که برای امنیت این کشور، توی ماشین کامل سوخت. رفقایی دارم که غریب شهید شدن بدون این که کسی بفهمه. منت نیست دکتر، هم من هم رفقام خودمون انتخاب کردیم. حرفم اینه که امنیت مملکت‌مون هزینه داره؛ و همه باید با هم حفظش کنیم. می‌خواستم بگویم پسر بزرگ خانواده‌ام، پدرم جانباز است، مادرم و خواهر و برادرهایم به من نیاز دارند و نرفته‌ام خانه؛ اما هیچ‌کدام را نگفتم. راستش در آن چند ثانیه‌ی قبل از گفتن، به سختی کلنجار رفتم با خودم سرِ گفتن یا نگفتنش. در چند صدمِ ثانیه‌ی آخر، به این نتیجه رسیدم که اگر قرار باشد دلش نرم شود، شرح شهادت مظلومانه کمیل کافیست. سرش را می‌اندازد پایین و دست می‌کشد روی چانه بدون ریشش. می‌گوید: - کجا می‌خوای ببریشون؟ هم خوشحال می‌شوم و هم غافلگیر. جایی سراغ ندارم! خب خدایا؛ به خودت توکل کرده‌ام دیگر... خودت یک راهی نشان بده... - عباس، چرا کسی مواظب متهم‌ها نیست؟ صدای مسعود است ، که از بیسم داخل گوشم بلند شده. سر جایم خشک می‌شوم. مسعود اینجا چکار می‌کند؟ مگر من نگفتم همه بروند؟ بی‌توجه به دکتر، می‌دوم به سمت آی‌سی‌یو و می‌گویم: - مسعود تو اینجا چکار می‌کنی؟ - اگه من نبودم که ممکن بود حذفشون کنن. - چی می‌گی؟ - یه نفر داشت میومد این طرفی که وقتی من رو دید برگشت رفت. عرق سرد می‌نشیند روی پیشانی‌ام. نکند خودش خواسته دو متهم را حذف کند و این حرفش هم برای منحرف کردن ذهن من است؟ به راهروی آی‌سی‌یو می‌رسم ، و مسعود را می‌بینم که دارد در آستانه راهرو قدم می‌زند. با چند قدم بلند، می‌رسم دقیقا مقابلش و در برابر وسوسه گرفتن یقه‌اش مقاومت می‌کنم. دستانم مشت می‌شوند و می‌گویم: - مگه من نگفتم کسی اینجا نیاد؟ مسعود با چشمان سبزِ نافذش خیره می‌شود به من؛ انگار می‌خواهد پوزخند بزند و بگوید: - خیلی عقبی عباس آقا! از گوشه چشم، نگاه می‌کنم به دو متهم که تغییری در حالشان دیده نمی‌شود. مسعود می‌گوید: - می‌دونم چرا همه رو مرخص کردی، اینم می‌دونم که به ما اعتماد نداری، اینم می‌دونم که داری سعی می‌کنی خودت رو به خنگی و بی‌خیالی بزنی تا ما نفهمیم تو ذهنت چی می‌گذره... انصافا باهوشی.
🕊 قسمت ۴۳۳ از آدم‌هایی که حدس می‌زنند، در ذهنم چه می‌گذرد، کمی می‌ترسم. هاج و واج به مسعود خیره می‌شوم و در انبوه مجهولات، دست و پای بیهوده‌ای می‌زنم تا معلوم شوند؛ که نمی‌شوند. سعی می‌کنم رفتار بعدی مسعود را حدس بزنم... یک ایکسِ بزرگِ ناشناخته. می‌گوید: - باید از بیمارستان ببریمشون بیرون. الان جمع بست؟ یعنی من و او؟ مار سیاهی که در سینه‌ام بود، از خواب بیدار شده و با آرامشِ تهدیدآمیزی به سمت مسعود می‌خزد. می‌گویم: - چرا؟ - خودتو به اون راه نزن. مطمئنم همین نقشه رو داری. - پرسیدم چرا؟ کلافه مقابلم قدم می‌زند: - یک... ممکنه حذفشون کنن. دو... می‌خوای ازشون بازجویی کنی. دوست ندارم به این راحتی تسلیمش شوم. مار سیاه حالا دارد بدن نرم و براقش را دور مسعود می‌پیچد. می‌گویم: - چرا باید بهت اعتماد کنم؟ دوباره با چشمان سبزش، نگاه تهدیدآمیزی به من می‌کند و می‌گوید: - چون چاره‌ای نداری. جمله‌اش چندبار در ذهنم تکرار می‌شود. از این جمله متنفرم. واقعا چاره ندارم؟ شاید... سینه‌ام تیر می‌کشد. اگر مسعود فهمیده باشد چه در سرم هست، حتما موی دماغمان می‌شود. می‌گوید: - حق داری بی‌اعتماد باشی. ولی باید به من اعتماد کنی. عاقل‌اندر سفیه نگاهش می‌کنم، و حواسم به انعکاس تصویرمان در شیشه آی‌سی‌یو هست؛ به پشت سرم. مسعود نمی‌تواند اینجا کاری بکند... می‌گوید: - چند وقته سعی کردم سایه‌به‌سایه دنبالت باشم؛ البته ضد زدنای کوفتیت خیلی کارم رو سخت می‌کرد. می‌دونم بو بردی. بو برده‌ام؟ یک ماه است که من را خفه کرده با تعقیب کردنش! چشمانم را تا حد ممکن تنگ می‌کنم و خیره می‌شوم به چشمان سبزش. می‌گوید: - اینطوری نگام نکن. می‌دونم داری خودت پرونده رو ادامه می‌دی، ولی تنها نمی‌تونی. چندبار خواستن حذفت کنن. ادامه‌اش را می‌دانم؛ این که آخرین بار مسعود رسید و کمک کرد دو متهم را دستگیر کنم. یک قطعه دیگر از پازل... البته هیچ‌کدام از توضیحاتش جوابگوی این سوال نیستند که: چرا باید به او اعتماد کنم؟ او فقط کسی ست که خیلی چیزها می‌داند. کسی که ممکن است برایم دام پهن کرده باشد. - اون نفوذی‌ای که تو فکرشو می‌کنی من نیستم. بهم اعتماد کن. عاقل اندر سفیه نگاهش می‌کنم تا به زبان بی‌زبانی بگویم: - خودت جای من بودی باور می‌کردی؟
🕊 قسمت ۴۳۴ و با چشم، اشاره می‌کند به دو متهمی که روی تخت خوابیده‌اند. نه... لزوما اینطور نیست. ممکن است نقشه تیمی که قرار بود ترورم کند تغییر کرده باشد... و هزار چیز ممکن دیگر. مثلا ممکن است نقشه‌شان این باشد ، که مسعود به من نزدیک شود و بفهمد دقیقا چه در ذهنم می‌گذرد و تا کجا پیش رفته‌ام. دکتر سلانه‌سلانه خودش را رسانده به ما و با تعجبی آمیخته با خشم، تشر می‌زند: - چه خبرتونه؟ صدایش آرام و خفه است؛ همان‌طوری که باید در بخش مراقبت‌های ویژه باشد. نگاهی به سرتا پای مسعود می‌اندازد و ابرو در هم می‌کشد: - تو رو کی راه داده؟ مسعود بدون این که از من چشم بردارد، کارت شناسایی‌اش را به دکتر نشان می‌دهد. دکتر رو می‌کند به من: - چی شد یهو رفتی؟ بالاخره می‌خوای اینا رو ببری یا نه؟ مسعود نگاه پیروزمندانه‌ای به من می‌کند ، و از چهره‌ام می‌فهمد به او اعتماد ندارم. سرش را تکان می‌دهد: - هوم... البته اگه باور می‌کردی عجیب بود. ولی خب فعلا چاره‌ای نداری. این دوتا رو کجا می‌خوای ببری؟ باز هم اخم؛ این بار نه از سر شک که از سر استیصال. دکتر منتظر و بی‌قرار نگاهم می‌کند. فرض که مسعود آدمِ خوب داستان باشد و من به او اعتماد کنم... آن وقت با هم این دوتا را ببریم کجا؟ مسعود می‌گوید: - حدس می‌زدم جایی رو سراغ نداشته باشی. صورت دکتر بدجور درهم می‌رود. آخ یکی بزنم وسط صورت استخوانی‌ مسعود تا دلم خنک شود... اصلا حاضرم خودم و دو متهم برویم کنار خیابان بخوابیم. مسعود چندلحظه‌ای فکر می‌کند و می‌گوید: - من یه جایی سراغ دارم. زود باش، چون توی ساعت تغییر شیفت اینجا یکم شلوغ می‌شه. بعد رو می‌کند به دکتر: - این دونفر رو از در پشتی بیمارستان خارج کنید. یه طوری که بجز یکی دونفر پرسنل، کسی خبردار نشه. دکتر سرش را تکان می‌دهد و دوباره به من چشم‌غره می‌رود. می‌گویم: - هرچیزی که لازمه برای به عهده گرفتن مسئولیتش امضا می‌کنم. زیر لب می‌گوید: - امیدوارم... و می‌رود برای آماده کردن متهم‌ها. مسعود می‌گوید: - قبول کنی یا نکنی، بدون من نمی‌تونی انجامش بدی. نفسم تنگی می‌کند و آن مار سیاه، دندان‌های نیشش را به مسعود نشان می‌دهد. یک سمت یقه کاپشن مسعود را می‌گیرم و قاطعانه در چشمانش زل می‌زنم. هرچه خشم دارم در صدای خفه‌ام می‌ریزم و انگشتم را مقابلش در هوا تکان می‌دهم: - به ولای علی قسم... مسعود به ولای علی قسم بخوای دست از پا خطا کنی، بی‌خیال همه‌چیز می‌شم و می‌کشمت. فکر نکن بهت اعتماد کردم، فقط از سر اجباره. و دستم را آرام از یقه کاپشنش برمی‌دارد و نیشخند می‌زند: - با ما به از این باش که با خلق جهانی، جناب سیدحیدر. انقدر به ریه‌های داغونت فشار نیار.
🕊 قسمت ۴۳۵ *** تیک... صدای روشن شدن چراغ اتوماتیک راه‌پله که جلوی پایمان را روشن می‌کند. نورش کم و زیاد می‌شود؛ مثل چراغی که پیش از این در پارکینگ دیدم. هردو چراغ دارند آخر عمرشان را می‌گذرانند و از بیکاری فرسوده شده‌اند. مسعود کلید می‌اندازد ، در قفلِ درِ طبقه همکف و صدای باز شدن در، در راه‌پله ساکت و خاک گرفته می‌پیچد. خانه نه چندان نوسازِ دوطبقه‌ای ست ، خالی از سکنه؛ البته به ادعای مسعود. دستم را تمام مدت، از وقتی که راه افتادیم تا همین الان، گذاشته‌ام روی اسلحه‌ام. می‌دانم خشابش پر است؛ اما این را نمی‌دانم که اگر مسعود برایمان دام پهن کرده باشد، با وجود یک پزشک و دو مرد جوانِ پرستار و دو متهم بیهوش، چه کاری از دستم برمی‌آید. نه ربیعی و نه هیچ‌کس دیگر، از کاری که کرده‌ام خبر ندارد و قرار نیست خبردار بشود... یعنی کارم غیرقانونی ست؟ شاید... چاره‌ای نبود. تا وقتی یک نفوذی در سیستم باشد از هر حرکت من آگاه شود، نمی‌توان کاری از پیش ببرم. برای همین است که می‌خواهم هیچ‌کس نفهمد... گاه هیچ کاری از دستت برنمی‌آید ، جز این که چشم ببندی و از دست و پا زدن دست بکشی تا شناور شوی در دریای تدبیر خدا. نه این که الان به این نتیجه رسیده باشم، همیشه آغاز و پایان هرکاری را به خدا واگذار کرده‌ام؛ اما هیچ‌گاه اینطور در تاریکی قدم برنداشته‌ام. کمیل دستم را می‌گیرد و فشار می‌دهد: - نترس. از میان انگشتانش، آرامش می‌رسد به سلول‌های عصبی‌ام و در تمام بدنم پخش می‌شود. دست دیگرم را از روی سلاح برنمی‌دارم. مسعود در را باز می‌کند و چند لحظه اول، پشت در چیزی جز سکوت و تاریکی نمی‌بینم؛ آرامشی پیش از طوفان. مسعود جلوتر از من وارد خانه می‌شود ، و پیش از آن که چشمانم عادت کنند به تاریکی و چیزی ببینند، چراغی روشن می‌کند. چراغی با نور زرد و بی‌رمق. خانه خالی ست از اثاثیه ، و تنها یک گوشه آن، کمی مبل و خرت و پرت و جعبه گذاشته‌اند. بوی غبار می‌دهد اینجا. در نگاه اول، آشپزخانه اپن را می‌بینم و دو اتاق. مسعود وسط خانه می‌ایستد، دستانش را باز می‌کند و آرام دور خودش می‌چرخد: - هیچ‌کس نمیاد اینجا. راحت باشید. رو به یکی از اتاق‌ها متوقف می‌شود و به آن اشاره می‌کند: - دوتا تخت قدیمی اونجا هست که باید برم از بالا براش تشک و ملافه بیارم. برانکاردها را با کمک دو پرستار، کنار سالن می‌گذاریم. گلنگدن اسلحه‌ام را می‌کشم و بدون توجه به مسعود، تمام سوراخ و سنبه‌های خانه را می‌گردم؛ هرچند خیلی بزرگ نیست. از اتاق دوم که بیرون می‌آیم و از امنیت خانه مطمئن می‌شوم، مسعود با پوزخند نگاهم می‌کند: - مطمئن شدی جز من کسی اینجا نیست؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر سمت راست و چپ رو مقایسه کنید؛ چیکار داریم میکنیم با آیندمون؟‼️ ⚠️انفجار سالمندی ⛔️بحران پیری ‌❣ @Mattla_eshgh
💠 آقایان اگر می‌خواهید همسرتان شما شود دنبال برای تعریف کردن از او باشید: 💠از ظاهرش 💠از جملاتش 💠از نگاهش 💠از دست پختش 💠از رفتارش 💠از هنرش و ... 💠 از لحاظ روانشناسی تعریف و تمجید از به او آرامش داده و او را برای کردن و عشق‌ورزی با همسر شارژ خواهد کرد. ‌❣ @Mattla_eshgh
❌ ازدواج بدن‌ساز قزاقستانی با یک عروسک جنسی نتیجه انقلاب جنسی و جهل و پیامد آن، تنهایی و تفرد است! (فیلمشو نذاشتم تا نشر داده نشه و عادی سازی نشه) ⚠️ رابطه جنسی داشتن با اشیاء که اسمش ازدواج نیست اسمش خودارضائیه! نتیجه ازدواج و انتخاب صحیح، سکینت و آرامشه اما نتیجه رابطه داشتن با عروسک و ربات و هولوگرام، اضطراب، تشویش، افسردگی و درنهایت خودکشیه! ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ببینید چگونه در تاثیر میگذارند ... 🔸️کودکان هر انچه را یاد میگیرند مراقب کودکانتان باشید یاد گیری لزوما بودن کودکتان نیست... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۳۵ *** تیک... صدای روشن شدن چراغ اتوماتیک راه‌پله که جلوی پایمان را روشن می‌کند. نورش کم
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 ۴۳۶ اسلحه را غلاف نمی‌کنم و آن را با دو دست، رو به پایین می‌گیرم: - آره ولی مطمئن نیستم بعد از این هم کسی نیاد. چشمانش را تنگ می‌کند و فکش منقبض می‌شود. می‌گوید: - بیا بریم بالا، برای تخت‌ها تشک و ملافه بیاریم. باید بروم بقیه خانه را هم بگردم ، تا مطمئن شوم؛ و البته تمام راه‌های ورود و خروجش را ببینم؛ اما نمی‌توانم پزشک و پرستار و متهم‌ها را رها کنم به حال خودشان. این خانه از خانه‌های امن ما نیست؛ هیچ سیستم امنیتی‌ای فراتر از قفل ساده درهایش ندارد. تشویش و ندانستن، مثل خوره به جانم افتاده است. مسعود حالا در آستانه در ایستاده ، و منتظر است من دنبالش بروم. حتما علت نیامدنم را فهمیده که می‌گوید: - نترس. اگه بخوام کار اینا رو تموم کنم، از پس تو برمیام. مخصوصا اگه به خیال خودت، چندتا همدست هم داشته باشم. و به حرف‌هایش می‌خندد؛ بی‌صدا. دستم را محکم‌تر روی بدنه اسلحه فشار می‌دهم: - خیلی مطمئن نباش. -تو تنهایی. می‌مانم چه جوابی بدهم؛ اما فقط چند لحظه. کمیل دستش را روی شانه‌ام فشار می‌دهد. قدمی به جلو برمی‌دارم: - نیستم. کمیل آرام و ملایم، در گوشم می‌گوید: - این بنده‌های خدا رو بذار اینجا به امان خدا. نترس. لبانم را روی هم فشار می‌دهم و دستم را به سمت مسعود دراز می‌کنم: - اسلحه‌ت! مسعود دوباره فکش را منقبض می‌کند، و با خشمی فروخورده، اسلحه‌اش را از غلاف بیرون می‌کشد. آن را می‌کوبد کف دستم. می‌دانم اگر بفهمم شک‌ام به او اشتباه بوده، شرمنده خواهم شد؛ اما نمی‌توان سر یک شرمندگی، پرونده را و از آن مهم‌تر، جان پنج نفر آدم را به خطر انداخت. از پر بودن خشاب اسلحه‌اش مطمئن می‌شوم و آن را می‌گیرم به سمت دکتر. خودش را عقب می‌کشد و با صدای لرزان می‌گوید: - این دیگه برای چیه؟ قرار نبود... - خودتونم می‌بینید که وضعیت عادی نیست. برای دفاع از خودتونه. امیدوارم کار باهاش رو بلد باشید. با تردید آن را از دستم می‌گیرد و نگاهش می‌کند. می‌گویم: - خیلی حواستون باشه. به سمت زمین بگیریدش که سهوا به کسی آسیب نزنید. تا وقتی صدای من رو نشنیدید، در رو باز نکنید. 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۴۳۷ این را می‌گویم و همراه مسعود، از خانه خارج می‌شوم و در را می‌بندم. مسعود جلوتر از من، از پله‌ها بالا می‌رود. سکوت روی گوشم سنگینی می‌کند ، و من با تمام وجود به این سکوت گوش سپرده‌ام؛ سکوتی که فقط با صدای برخورد آرام کفشمان با پله‌ها می‌شکند و من منتظرم صدایی بلندتر، این سکوت را بهم بزند. از گوشه چشم، حواسم به پشت سرم هست. مسعود کلید دیگری از جیبش در می‌آورد ، و دری که در طبقه بالای خانه هست را باز می‌کند؛ در یک آپارتمان. تیک... چراغ اتوماتیک جلوی در روشن می‌شود و صدای باز شدن در، بر سکوت خش می‌اندازد. مسعود کفش از پا درمی‌آورد و وارد آپارتمان می‌شود. چراغ را روشن می‌کند و من همچنان، در آستانه در مردد ایستاده‌ام. این آپارتمان برخلاف قبلی، مبله شده است و پر از اسباب و اثاثیه. صدایی جز صدای نفس کشیدن مسعود از خانه بلند نشده است. وقتی متوجه می‌شود من هنوز جلوی در ایستاده‌ام، برمی‌گردد و می‌گوید: - بیا دیگه. باید به من حق بدهد بی‌اعتماد باشم. خانه سوت و کور است؛ اما از کجا معلوم... شاید کسی همدست مسعود باشد که بخواهد گیرم بیندازد. آرام کفشم را درمی‌آورم ، و قدم به خانه می‌گذارم. روی همه وسایل را یک لایه خاک گرفته است و این یعنی کسی اینجا نبوده؛ مدت‌ها. روی مبل‌ها و بیشتر وسایل، پارچه سپید کشیده‌اند و در دو اتاق از سه اتاق خانه بسته است. روی در یکی از دو اتاق، یک برچسب نسبتا بزرگ از جنس فوم چسبانده‌اند؛ عکس گربه‌ای کارتونی و سفید رنگ با پیراهن صورتی. گربه برایم دست تکان می‌دهد؛ اما نمی‌خندد چون اصلا دهان ندارد. به یکی از دیوارها تکیه می‌دهم ، تا کسی از پشت سر غافلگیرم نکند و به مسعود می‌گویم: - اینجا کجاست؟ - خونه خودم. وارد اتاقی می‌شود که درش باز بود. چشمانم چهارتا می‌شوند؛ خانه خودش؟! معذب می‌شوم. پس حتما آن اتاق که برچسب گربه دارد، اتاق دخترش بوده و آن یکی... از اتاق سوم صدای باز شدن در کمد می‌آید. دوست ندارم بیشتر از این وارد خانه‌اش شوم. مسعود متکا و ملافه به دست از اتاق بیرون می‌آید و می‌گوید: - دعوت خوبی نبود، چیزی هم برای پذیرایی ندارم. هیچی. ملافه‌ها و متکا را می‌اندازد روی یکی از مبل‌ها. از روی مبل، خاک بلند می‌شود. می‌گوید: - تشک رو باید باهم از پله‌ها پایین ببریم. دوباره برمی‌گردد به سمت اتاق، تا آن تشک‌های کذایی را بیاورد. می‌خواهم از خانه بیرون بروم و راه‌های ورود و خروج ساختمان را کنترل کنم؛ اما صدای زنگ تلفن در خانه می‌پیچد ، و سر جا میخکوبم می‌کند. مدت‌هاست کسی در این خانه زندگی نمی‌کند... پس چه کسی پیدا می‌شود که زنگ بزند به یک خانه متروک؟ یک لحظه موجی از خون هجوم می‌برد به مغزم. اشتباه کردم شاید...
🕊 قسمت ۴۳۸ قدمی به عقب برمی‌دارم، به سمت راهرو. هیچ صدا و تحرکی در راهرو نیست جز صدای تلفن که از آپارتمان بیرون می‌آید و در راه‌پله می‌پیچد. اسلحه‌ام را می‌آورم بالا ، و آماده شلیک می‌کنم. تلفن همچنان زنگ می‌خورد ، و تمام رشته‌های عصبی‌ام را به ارتعاش در می‌آورد. صدای مسعود را از داخل اتاق می‌شنوم: - تلفن رو بردار دیگه! معطل چی هستی؟ دوست دارم همین حالا ، که اسلحه‌ام آماده است، اول از همه کار مسعود را تمام کنم با این مسخره‌بازی‌هایش. تکیه داده‌ام به چارچوب در ، و راهرو را نگاه می‌کنم. هیچ سر و صدایی از پایین نمی‌شنوم. مسعود از اتاق بیرون می‌آید ، و رفتار محطاطانه من را نادیده می‌گیرد. تلفن را برمی‌دارد: - الو! چقدر دیر زنگ زدین. داشتم نگران می‌شدم دیگه. با اخم نگاهش می‌کنم؛ با کی قرار داشته که زنگ بزند به اینجا؟ مغزم داغ کرده است. مسعود نیم‌نگاهی به من می‌اندازد و به کسی که پشت خط هست می‌گوید: - خیلی شکاک‌تر و سخت‌تر از اونیه که فکر می‌کردم. اسلحه خودمو گرفت، الانم اسلحه‌ش آماده شلیک سمت منه. هنوزم باور نکرده. - ... . دست می‌کشد به صورتش: -باشه... الان می‌دم با خودش حرف بزنید. چند قدم جلو می‌آید ، و تلفن را به سمتم دراز می‌کند. شکاک و بی‌اعتماد، به تلفنی که در دستش دارد نگاه می‌کنم و آن را می‌گیرم. تلفن را در گوشم می‌گذارم و صدایم به سختی از ته چاه در می‌آید: - الو! - سلام عباس جان. اول از همه اون گلاک خوشگلت رو غلاف کن تا خیالم راحت بشه. دست می‌گذارم روی سرم ، تا ببینم شاخ‌هایم درآمده یا نه؟ این صدای حاج رسول است!! جواب ندادنم را که می‌بیند، خنده کوتاهی می‌کند: - ببین این که انقدر حواست جمعه و گول نمی‌خوری خیلی خوبه، ولی مسعود بیچاره رو بیچاره‌تر کردی. - حاجی من... من نمی‌فهمم... - حق داری. نمی‌شد زودتر با مسعود تماس بگیرم چون از سفید بودن خط‌های دیگه‌ش مطمئن نبودیم. باز هم سکوت می‌کنم تا توضیح بدهد. می‌گوید: - می‌دونم هنوز اسلحه‌ت رو غلاف نکردی. بیارش پایین تا بهت بگم. اسلحه‌را غلاف می‌کنم و می‌گویم: - خب... - خب به جمالت. من مسعود رو خیلی وقته می‌شناسم. باید اعتراف کنم گوشتش تلخه ولی بچه خوبیه. امید به من گفته بود باهاش تماس گرفتی. بعدم مسعود بهم گفت چندبار خواستن حذفت کنن. فهمیدیم داری تنهایی ادامه می‌دی. از مسعود خواستم بهت کمک کنه چون می‌دونستم توی تهران غریبی.
🕊 قسمت ۴۳۹ حرفی برای زدن ندارم ، و فقط با حرص، پوسته لبم را می‌کَنَم. آن شرمندگیِ بعد از اثباتِ بی‌گناهیِ مسعود، زودتر از آنچه فکر می‌کردم به سراغم آمد و البته، جلوتر از آن، عصبانیت از دست حاج رسول که هیچ به من نگفته. به سختی لب می‌جنبانم: - پس... کمیل چی؟ - فعلا شواهد نشون می‌ده پاکه؛ ولی باتوجه به کم‌تجربه بودنش بهتره در جریان نباشه. - بقیه اعضای تیمم؟ - ببین عباس جان، من خودم تهران نیستم و بیشتر از این هم دسترسی ندارم که بتونم آمار بقیه رو دربیارم. نمی‌دونم نشتی از کجای تیمت هست، و همون‌طور که خودت حدس زدی فقط تیم خودت هم نیست و این نفوذ ریشه‌دارتره. هردو آه می‌کشیم و ناخودآگاه، روی نزدیک‌ترین مبل می‌نشینم. خاک و غبار در حلقم نفوذ می‌کند و به سرفه می‌افتم: - تیم ترورم چطور؟ به جایی رسیدید؟ - حدس می‌زنم خودت یه حدس‌هایی زدی... و سکوت می‌کند؛ هردومان سکوت می‌کنیم و در سکوت به صدای افکارمان گوش می‌دهیم. حرفی نمانده. می‌گویم: - ممنون حاجی. امری نیست؟ - پسر خوب، انقدر به خودت فشار نیار. باید زود برگردی اصفهان، من لازمت دارم. - چشم. شبتون بخیر، یاعلی. قطع می‌کنم و خیره می‌شوم به روبه‌رویم؛ به گربه صورتی‌پوشِ روی در اتاق که برایم دست تکان می‌دهد. مسعود روبه‌رویم، روی یکی از مبل‌ها می‌نشیند و بسته سیگار و فندکش را از جیبش درمی‌آورد. سیگاری میان لبانش می‌گذارد ، و روشن می‌کند. کام اول را از سیگار می‌گیرد و دودش را مستقیم می‌فرستد سمت من. خدایا! گرد و خاک برایم کم بود که دود سیگار هم اضافه شد؟ سرفه می‌کنم؛ شدیدتر از قبل. سینه‌ام به سوزش می‌افتد؛ اما سعی می‌کنم سرفه‌ام را در گلو خفه کنم. مسعود بی‌توجه به حال من، می‌گوید: - خیلی دیربه‌دیر میام اینجا... خانمم که فوت شد، همه بهم گفتن اینجا رو با وسایلش بفروشم که یادش نیفتم. از جا بلند می‌شود و تا اتاق قدم می‌زند: - ولی الان می‌بینم خوب شد این کار رو نکردم. با دست اشاره می‌کند به اتاقی که عکس بچه‌گربه روی درش دارد: - اتاق دخترمه. تازه متوجه می‌شوم ، که به آن اتاق خیره بوده‌ام و نگاهم را پایین می‌اندازم. به این فکر می‌کنم که مطهره اگر زنده بود، ما هم چنین خانه‌ای داشتیم و اتاقی برای بچه‌هایمان، که روی درش عکس‌های کارتونی و کودکانه می‌چسباندیم. دوست ندارم این آرزوی محال را ، برای هزارمین بار در ذهنم مرور کنم؛ چه فایده‌ای دارد جز حسرت خوردن؟
🕊 قسمت ۴۴۰ می‌گویم: - چطور حدس زدی دارم تنهایی ادامه می‌دم؟ - چون اگه خودمم سرتیم پرونده بودم همین کاری رو می‌کردم که تو کردی. پک دوم را به سیگارش می‌زند ، و دوباره انبوهی از دود را به سمتم می‌فرستد. به سرفه می‌افتم و مسعود از صدای سرفه‌ام، سرش را بلند می‌کند. تازه متوجه آزاردهنده بودن کارش می‌شود و آرام می‌گوید: - ببخشید. سیگار را در زیرسیگاریِ روی یکی از میزهای عسلی، خاموش می‌کند. تازه متوجه چند ته‌سیگار دیگر در آن زیرسیگاری می‌شوم؛ یعنی شاید گاه می‌آید اینجا، روی همین مبل می‌نشیند، سیگار می‌کشد و مثل من، به آرزوهای هرگز برآورده نشده فکر می‌کند. - حالا برنامه بعدیت چیه؟ این را مسعود می‌گوید. شاید بخاطر تصدیق حاج رسول، کمی به او اعتماد کرده باشم؛ اما هنوز برنامه‌ام همان است که بود: سکوت و تنهایی. از جا بلند می‌شوم و متکاها و ملافه‌ها را از روی مبل برمی‌دارم: - بریم پایین، بنده‌های خدا منتظرن. *** دکتر با چشمان گرد شده و متحیر، خیره است به دو متهم که با دستانِ دستبندخورده روی تخت‌شان دراز کشیده‌اند. بی‌حالند اما به‌هوش. دکتر من را کناری می‌کشد و می‌گوید: - راستش من منتظر مُردن اینا بودم. ولی اینطور که معلومه، حال عمومی‌شون داره بهتر می‌شه. مثل معجزه ست... معجزه... برای هزارمین بار است که معجزه دیده‌ام و هنوز مثل بار اول، برایم شگفت‌آور و تازه است. دوست دارم بگویم آن رایسین که تو میان کتاب‌ها از آن خوانده‌ای و آن بدن انسانی که تو در دانشگاه آن را شناخته‌ای، هیچ‌کدام کاری جز آنچه خدا اراده کند ندارند و معجزه یعنی همین... یعنی ما عاجزیم در انجام و فهمش؛ یعنی قدِ علم ما به آن نمی‌رسد. دست به سینه می‌زنم و از پشت شانه دکتر، به دو متهم نگاه می‌کنم: - خودتون گفتید باید منتظر معجزه باشیم. - امکان نداره، رایسین... - شما می‌گید حال این دونفر خوبه؟ دکتر، دلخور از قطع شدن حرفش، چند لحظه مکث می‌کند. لبش را می‌گزد و می‌گوید: - امروز که معاینه‌شون کردم حالشون خوب بود. ولی باید آزمایش بدن تا مطمئن شم بدنشون سم رو دفع کرده. - من هنوز اینجا باهاشون کار دارم و فکر کنم الان وقت خوبی برای برگردوندن‌شون به بیمارستان نیست. دکتر شانه بالا می‌اندازد: - فکر نکنم خطری داشته باشه براشون
🕊 قسمت ۴۴۱ کمیل به دیوار تکیه داده و با آرامش چشمک می‌زند: - اینا از تو هم سالم‌ترن، خیالت راحت. لبخند خشکی می‌زنم به دکتر: - ممنونم. می‌تونید تشریف ببرید خونه و استراحت کنید، ما رو هم اصلا ندیدید و اینجا نبودید. این دونفر هم فعلا مُردن. متوجهید که؟ دکتر از خدایش بوده آزاد بشود ، از دست من و از این شرایط مبهم و امنیتی؛ این را از عجله‌اش برای جمع کردن وسایل و پوشیدن کتش می‌فهمم. تشکر بلندبالایی هم می‌کند از من و می‌رود. دست به کمر، رفتنش را تا خروج از خانه دنبال می‌کنم و به مسعود می‌گویم: - می‌شه بری دنبالش که مطمئن بشیم مشکلی نیست؟ مسعود نیشخند می‌زند ، و کتش را از پشتیِ یکی از صندلی‌ها برمی‌دارد. قبل از این که کامل بیرون برود، سرش را از در می‌آورد داخل و می‌گوید: - می‌دونم می‌خوای تنهایی بازجویی‌شون کنی. بچه نیستم. حرفش را بی‌جواب می‌گذارم؛ خب به جهنم که می‌توانی ذهنم را بخوانی. فهمیدم خیلی باهوش و کارکشته‌ای. فهمیدم می‌توانستی به‌جای من سرتیم پرونده بشوی... کمیل تشر می‌زند: - عباس داری قضاوتش می‌کنیا! لبم را می‌گزم و با دو انگشت شصت و سبابه‌ام، دو سوی تیغه بینی‌ام را می‌گیرم. زیر لب استغفرالله می‌گویم ، و سرم را می‌چرخانم به سمت آن دو متهم. هردو با دیدن نگاه ناگهانی من، از جا می‌پرند و به خود می‌لرزند. انگار منتظرند بروم بلایی سرشان بیاورم که بخاطرش یک ماه دیگر در بیمارستان بستری بشوند. من اما بجای این که به سمت آن‌ها بروم، خانه را یک دور کامل چک می‌کنم؛ این بار با دقتی بیشتر. با دقتی به اندازه پیدا کردن میکروفون‌های کوچک و دوربین‌های مداربسته‌ای که به ماهرانه‌ترین شکل جاساز شده‌اند؛ اما چیزی پیدا نمی‌کنم. پاک پاک است. از مسعود انتظار داشتم حداقل برای ارضای حس کنجکاوی خودش هم که شده، یک میکروفون نقلی بگذارد اینجا. دو متهم هنوز با نگاه بی‌رمقشان ، من را دنبال می‌کنند؛ انگار من قصابم و آن‌ها دامِ آماده ذبح. من اما نیاز دارم دوباره همه‌چیز را مرور کنم تا بفهمم کجا ایستاده‌ام؟ روی سرامیک‌های خاک گرفته، پشت به متهم‌ها می‌نشینم. انقدر خاک روی زمین هست که رنگ اصلیِ سرامیک‌ها معلوم نیست. با نوک انگشت، روی خاک کف زمین یک علامت سوال می‌کشم؛ همان سرشبکه‌ای که نمی‌شناسیمش. دور علامت سوال دایره می‌کشم، فلش می‌زنم و پایینش می‌نویسم: م؟ این هم نماد همان مینای مجهولی ، که اصلا معلوم نیست مینا هست یا نه. از مینا فلش می‌زنم به احسان و بعد، یک دایره بزرگ که داخلش نوشته‌ام: -هیئت. کنار دایره محسن شهید، یک دایره می‌کشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره ، علامت سوال نمی‌گذارم. مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال می‌زنم؛ آن نفوذی. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃