eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 فقط اسرائیل از قتل سود می‌برد. افکار عمومی را از غزه منحرف و سلبریتی‌ها را از زیر فشار افکار عمومی نجات می‌دهد. 🔹 یعنی دزدی از یک پیرمرد ۸۴ساله و همسرش آنقدر سخت است که به بدترین شیوه به قتل برسند؟ 🔹 این یک دزدی نیست، طراحی یک جنگ روانی در سخت ترین شرایط اسرائیل است. ✍ سید یوسف مرادی
2.27M
✅ تکنیکهای اقناع رسانه ای 🔻 تکنیک سوم: تکرار 🔹یکی دیگر از تکنیکهای موثر و پر کاربرد در رسانه ها، تکرارِ نامکرر یک پیام برای مخاطبین است. پیام‌های رسانه‌ای هر چقدر بیشتر تکرار شوند، بیشتر در ذهن ما تثبیت، و همین امر موجب اعتماد بیشتر ما به آن‌ها می‌شود. این تکرار به دو روش انجام می‌شود: یکی از روش‌ها تکرار تصاویر، صداها یا کلماتی خاص در درون پیام است برای اینکه معنای اصلی پیام در ذهن ما مستحکم شود. دیگری تکرار کامل و چندباره است تا بیشتر در ذهن ما تثبیت شود. گاهی هم در کمپین‌های تبلیغاتی تجاری و سیاسی، یک شعار واحد به شیوه‌های مختلف و در پیام‌های رسانه‌ای متفاوت تکرار می‌شود تا بیشتر ملکه ذهن و زبان ما شود. تکرار یک پیام، به مانند ضربات چکشی است که کم‌کم یک میخ را به داخل چوب می‌راند. تکرار یک مطلب، احتمال پذیرش آن را نزد مخاطب بالا می‌برد. تکنیک «تکرار»، گاهی توسط یک رسانه شکل می‌گیرد و گاهی توسط چند رسانه همسو اجرا می‌شود. طبیعی است تاثیر روش دوم در اقناع مخاطبان، به مراتب بیشتر است. مخاطب در چنین مواردی احساس می‌کند همه دارند یک مطلب را می‌گویند، پس حتماً درست است. ✍️ سید احمد رضوی
🔺رسانه شیطان چگونه است؟ تصویر کودکان زخمی را میگذارد وسط و بالایش درشت مینوسید اسرائیل کودکان مثله شده را به نمایش میگذارد؛ اما خیلی ریز پایینش درج میکند کودکان فلسطینی در حمله هوایی به غزه زخمی شدند؛ مخاطب هم فکر میکند این طفلان معصوم واقعا اسرائیلی اند؛ رسانه هم اصلا دروغ نگفته!
🔰 فراز دیلی، مازیار خسروی و جاسوس‌خبرنگاران! 🔹 فراز دیلی اولین سایتی بود که مسئله داریوش مهرجویی را دقایقی قبل از قتلش ضریب رسانه‌ای داد! 🔹 مازیار خسروی سردبیر این سایت مشکوک، ادعا کرده که « خبر بستری شدن و مرگ مهسا امینی را هم اولین نفر سایت فراز که من سردبیرش هستم کار کرده» 🔸خب دوباره دقت کنیم: 🔻‌ فراز دیلی اولین نفری بود خبر مهسا امینی رو کار کرد! 🔻‌ فراز دیلی خبر دروغ بازداشت مادر آرمیتا گراوند رو کار کرد! 🔻‌ فراز دیلی از واژه مهاجر افغانستانی در خبر قتل استفاده کرد! 🔹 ظاهراً شکل جدید سناریو نویسان قتل‌های زنجیره‌ای در خدمت موساد این است!
🔰 چه نسبتی بین رسانه‌های جنبش سبز با قتل مهرجویی و همسر او هست ؟ چگونه آنها قبل از وقوع قتل به فضاسازی رسانه‌ای در پایگاه های خبری و روزنامه‌ای پرداختند ؟ 🧐 چرا در هر فتنه‌ای همواره پای اصلاح طلبان و سبزی‌ها در میان است که می‌کوشند فضا را ملتهب و جو عمومی را متشنج کنند ؟ 🔹 اساسأ نسبت این جریان برانداز، با سرویس‌های جاسوسی دشمن از سیا تا موساد چیست که همواره در پازل دشمن برای نابودی ایران بازی می‌کنند؟! 🔺 تصویر بالا: صفحه توئیتر سردبیر فراز؛ مازیار خسروی
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتی ناب از سخت‌ترین کارها! 🔶 راز محبوبیت در ! 🔷 دفاع تمام قد یا لگد زدن؟! 🔶 این حکایت این روزهاست!
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊 💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ... وَتَرَى الْمَلَائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَقُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَقِيلَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ. سوره مبارکه زمر، آیه ۷۵. تقدیم به ساحت مقدس پیامبر اکرم صلوات الله علیه، و تقدیم به دخترشان، فاطمه زهرا سلام الله علیها... و تقدیم به فرزندان دخترشان... ✍قسمت ۱ 💠فصل منفی یک: پوچ‌زده تیرماه ۱۴۰۷، کرانه باختری، فلسطین اشغالی انگار داشت در یک فیلم آخرالزمانی قدم می‌زد. گویا هزاران سال از سکونت آخرین انسان‌ها در شهرک می‌گذشت. هیچ انسانی در سرتاسر خیابان به چشم نمی‌خورد. درخت‌ها و بوته‌های کنار خیابان هرس نشده و خودشان را با آب باران زنده نگه داشته بودند. گاه صدای هوهوی باد میان درختان و ساختمان‌های خالی و گاه صدای پرنده‌ها، گربه‌ها و سگ‌های ولگرد، سکوت شهرک را می‌شکست. اثر موشک بر تن بعضی ساختمان‌ها مانده بود؛ طوری که به سختی خودشان را سرپا نگه داشته و در آستانه ریزش بودند. شیشه مغازه‌ها شکسته و اجناسشان به غارت رفته بود؛ درست مثل یک فیلم آخرالزمانی. کف خیابان پر شده بود از برگ‌های خشک، زباله و پلاستیک و تکه‌پاره‌های پرچمی سپید و آبی. ایستاد. خم شد. پرچم خاکی، پوسیده و پاره را از روی زمین برداشت. تکه‌ای از پرچم نبود و فقط سه پر برای ستاره شش‌پرش مانده بود. خطوط آبی‌اش کدر و لجنی شده بودند و سپیدی‌اش به سیاهی می‌زد. ترحم‌برانگیز بود؛ مثل تمام شهرک، مثل خود «دانیال» که داشت با نگاهی حسرت‌بار به پرچم نگاه می‌کرد. پرچم را انداخت گوشه‌ای؛ روی یک نیمکت ایستگاه اتوبوس. با خودش فکر کرد: سرزمین موعود... قوم برگزیده... ستاره داود... پوزخند زد و صدای خودش را در ذهنش شنید: که چی؟ زندگی خالی از معنا شده بود؛ مثل همین شهرکِ خالی از سکنه. دانیال مانده بود و یک زندگیِ پوچ، دانیال مانده بود و یک شهرکِ خالی... شهرکی که نه زلزله‌زده بود، نه جنگ‌زده، نه طوفان‌زده... با خودش فکر کرد: یه شهرکِ... یه شهرکِ مهاجرزده... نه. یه شهرکِ ترس‌زده... نه دقیقا. یه شهرکِ پوچ‌زده... آره... پوچ‌زده. یه همچین چیزی. نشست روی همان نیمکت ایستگاه اتوبوس. دستانش را بر موهای سیاه و کم‌پشتش کشید. از خودش پرسید: _چی شد که اومدیم اینجا؟ بدیهی بود. پدربزرگش آمده بود که در سرزمین موعود زندگی کند. زیر سایه دولت یهودی. جایی که حقش بود. بدون تبعیض و یهودستیزی... پدربزرگش از اولین ساکنان این شهرک بود. از یک جایی به بعد، دانیال خالی شد؛ مثل شهرک. دانیال خالی می‌شد و حساب‌های پنهانش در کشورهای کوچک پر می‌شدند. دستش را کوباند روی زانویش: _فقط چند سال دیگه صبر کن. به وقتش می‌زنی بیرون و خلاص می‌شی. و صدای خودش، از خودش پرسید: اگه گندش دراومد چی؟ - سازمان به اندازه کافی درگیر هست که ذهنش رو درگیر اختلاس‌های کوچولو نکنه؛ مخصوصا اگه اختلاس کار یه مامور فوق حرفه‌ای باشه. خندید. اختلاسِ کوچولو! صدای دیگری پرسید: _بعدش چی؟ می‌خوای چکار کنی؟ -نمی‌دونم. به وقتش تصمیم می‌گیرم. شاید هم نیاز داشت یک نفر به ایمانش تنفس مصنوعی بدهد و برش گرداند به یکی دو سال پیش؛ وقتی که سرشار از انگیزه بود. مثل وقتی که زندگی در این شهرک جریان داشت. ولی مگر می‌شد شهرکِ مرده را به زور احیا کرد؟ ساکنان شهرک، آرام‌آرام ترکش کرده بودند؛ از همان یکی دو سال پیش. از همان روزهایی که گنبد آهنینشان ترک برداشت، اعتماد ساکنان هم ترک خورد. مثل مرگ تدریجی با منوکسید کربن بود. دانیال یک روز آمده بود به شهرک و دیده بود هیچ‌کس نیست؛ حتی خانواده خودش. ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
✍ قسمت ۲ 💠فصل صفر: کوه آتش شهریور ۱۴۰۷، شهر بعبدا، لبنان سنگ را در دستم سبک سنگین کردم، عقب بردم و با تمام توان به سمت پنجره مسجد پرتش کردم. صدای شکستنش، روی سکوت شب تابستان و صدای جیرجیرک‌ها خش انداخت. هوای بعبدا آن هم در شب، خیلی گرم نبود؛ اما آتش در درونم شعله می‌کشید. سنگ بعدی را از روی زمین برداشتم و پنجره دیگری را نشانه رفتم. متاسفانه یا خوشبختانه، کسی در مسجد نبود. زیر لب غریدم: «آرسن» احمق. آرسن الاغ. آرسن عوضی. و سنگ را کوبیدم به پنجره بعدی. شیشه را شکافت و سرتاسرش ترک انداخت. صدای شکستنش، حکم یک لیوان آب داشت روی کوه آتش. دندان بر هم ساییدم و با صدایی خفه، جیغ کشیدم: _لعنتیای احمق. خم شدم و از حاشیه جنگلی خیابان، سنگ دیگری برداشتم برای زدن پنجره سوم؛ اما صدای فریادی متوقفم کرد: _چکار می‌کنی؟ انتهای کوچه، پسری جوان، نگاه اخم‌آلودش را به من دوخته بود. حتما یکی از نمازگزارهای احمق مسجد بود. سنگ را در دستم فشردم. حاشیه‌های تیز سنگ، دستم را به سوزش انداختند. نفسم را با خشم بیرون دادم و سنگ را پرت کردم به سمت او: _به تو ربطی نداره. گم شو. جاخالی داد. حیف، سنگ دقیقا از کنار شقیقه‌اش گذشت. صورتش سرخ شد: _چه غلطی کردی؟ و قدم تند کرد به سمتم. قدمی عقب رفتم و تا خواست مشتش را پای چشمم بخواباند، با زانو کوباندم زیر شکمش. افتاد روی زمین و به خودش پیچید. فریاد دردآلودش شد یک سطل آب روی همان کوه آتش. فریادش، چندنفر از دوستانِ احمق‌تر از خودش را کشاند پشت مسجد. خود بدبختش افتاده بود روی زمین و از درد به خود می‌پیچید. یکی‌شان که از بقیه درشت‌تر بود، دوید به سوی من و بقیه‌شان رفتند کمک آن بدبخت که داشت مثل بچه‌ها گریه می‌کرد. هیچ تاکتیکی برای دفاع از خودم مقابل آن وحشی‌های عصبانی نداشتم و واضح بود که از پس هیچ‌کدامشان برنمی‌آمدم. قدم اول به عقب را آرام برداشتم و نیم‌خیز شد به سمتم. جست زدم سمت دوچرخه‌ام. سوارش شدم و با تمام قدرت رکاب زدم. انقدر رکاب زدم که پاهایم بی‌حس شدند. باد می‌خورد به گردن و صورتم و در تیشرت گشاد و پسرانه‌ام می‌پیچید؛ و آن شب تابستانی را برایم به زمستان سرد تبدیل کرده بود. وقتی مطمئن شدم دست آن احمق‌ها به من نمی‌رسد، دوچرخه را متمایل کردم به سمت حاشیه جاده و پایم از رکاب زدن ایستاد. -شانس آوردی که بهت نرسیدن. انقدر ناگهانی سرم را به سمت صدا چرخاندم که گردنم تیر کشید. پسر جوانی، شاید هم‌سن و سال آرسن، پشت سرم ایستاده بود. با بی‌خیالی آدامس می‌جوید و دست در جیب شلوارش داشت. چهره‌اش به اهالی بعبدا نمی‌خورد؛ زیادی سیاه‌سوخته بود. داد زدم: _تو دیگه کدوم خری هستی؟ انگشت سبابه‌اش را گذاشت روی بینی‌اش: _هیس! فاصله‌مان فقط ده قدم بود. داشتم در ذهنم محاسبه می‌کردم که اگر چاقو درآورد، چطور پا بگذارم به فرار؛ هرچند نگاهش مثل یک گرگ گرسنه نبود. بیشتر شبیه روباهی بود که در ذهنش نقشه می‌چیند. گفت: _دیدم چکار کردی، ولی واقعا درست نیست که یه دخترکوچولو این وقت شب بیرون باشه. در بانک اطلاعات ذهنم جست‌وجو کردم؛ چنین آدمی نبود در زندگی‌ام. خواستم بروم که جلو آمد و انگار که ذهنم را خوانده باشد، گفت: _من همه‌چیز رو درباره‌ت می‌دونم. دلم می‌خواست بزنم مغزش را با هرچه که می‌دانست و نمی‌دانست متلاشی کنم؛ از سویی هم کنجکاوی و عدم اعتماد، در ذهنم جنگ به راه انداخته بودند و اجازه صدور یک فرمان واحد را به بدنم نمی‌دادند. اما ناگاه، کلمه‌ای از دهانش درآمد که در جا میخکوبم کرد؛ کلمه‌ای که سال‌ها بود از دهان کسی نشنیده بودم: - «سلما» !
✍ قسمت ۳ 💠فصل یک: شاهنامه شهریور ۱۴۱۱، اصفهان، ایران. چمدان را به سختی دنبال خودم می‌کشم. با این که قبلا چندبار ایران آمده بودم، الان همه‌چیز برایم تازگی دارد. هوای ایران را عمیق نفس می‌کشم و با چشم، لحظه‌لحظه‌اش را عکس می‌گیرم. مثل همیشه است: تمیز، امن، پرجنب‌وجوش. ویترین مغازه‌ها و تابلوهای تبلیغاتی فرودگاه چشمک می‌زنند. سالن نوساز و بزرگ، از تمیزی می‌درخشد و طرح‌های سنتی ایرانی نقش بسته بر دیوارهای فرودگاه، ورودم به اصفهان را خوش‌آمد می‌گویند. داخل سالن خبری از گرمای هوای بیرون نیست. همهمه مسافرها و پیجر فرودگاه، آهنگ زندگی می‌نوازد. ناگاه، هیکل مشکی و بزرگی، کل میدان دیدم را اشغال می‌کند. دو مرد درشت‌هیکل با کت و شلوار مشکی، مقابلم ایستاده‌اند و با چشمان خالی از احساس، کارت شناسایی‌شان را نشانم می‌دهند: _لطفا با ما بیاید. دستم می‌رود روی روسری‌ام تا مطمئن شوم سر جایش هست و عقب نرفته. عرق سرد می‌نشیند روی پیشانی‌ام. در دل به خودم می‌گویم: آروم باش دختر... هیچی نیست. - ببخشید، مشکلی پیش اومده؟ صدای آرسن را می‌شناسم که از پشت سر دوتا مرد کت و شلواری به گوش می‌رسد. یکی از مردان، برمی‌گردد به سمت آرسن. آرسن مقابلشان مثل یک بچه است مقابل پدرش، کوتاه و بی‌دست‌وپا. دست روی سینه آرسن می‌گذارد و آرام هلش می‌دهد: _نه، بفرمایید. آرسن سکندری می‌خورد به عقب. مرد دیگر، با دست هدایتم می‌کند به سمت حفاظت فرودگاه. آرسن می‌دود دنبالمان: _من برادر ایشونم. -برادر من مُرده؛ پسره خنگ. این جمله فقط از ذهنم رد می‌شود و حیف که نشد به زبان بیاورمش. احمقِ به دردنخور! آن وقتی که باید می‌آمد نیامد؛ حالا هم بودنش هیچ فایده‌ای ندارد. مردها بی‌توجه به آرسن، دو سوی من را احاطه می‌کنند تا برویم به حفاظت. تا برسیم به حفاظت فرودگاه، هزاربار از خودم می‌پرسم مشکل کجاست و قرار است چه بلایی سرم بیاید؛ اما زبانم قفل شده و نمی‌توانم چیزی بپرسم. شاید هم مغزم هشیارانه زبان را قفل کرده تا با گفتن جملات بیهوده، کار را خراب‌تر از این نکنم. با پای لرزان و نفسی که به سختی می‌آید و می‌رود، خودم را به میز اتاق حفاظت می‌رسانم. پشت میز می‌نشینم و سرم را به دستانم تکیه می‌دهم. مردی جوان، سیاه‌پوش و با لباس شخصی، مقابلم می‌نشیند. می‌گوید: _خانم «آریل اباعیسی»؟ سرم را تکان می‌دهم. در خودم جمع می‌شوم، سرم را پایین می‌اندازم و گذرنامه‌ام را نشانش می‌دهم. بدون این که به گذرنامه نگاه کند، می‌گوید: _برای چی اومدین ایران؟ تمام نیرویم را متمرکز می‌کنم روی حنجره‌ام تا صدایم نلرزد: _من... دانشجو هستم... بورسیه... سفارت لبنان... جمله‌ام که تمام می‌شود، حس می‌کنم نفسم هم تمام شده. فارسی حرف زدن هیچ‌وقت به اندازه الان برایم سخت نبود! مرد می‌گوید: _چه رشته‌ای؟ -اَ... ادبیات فارسی... _فارسی رو کجا یاد گرفتید؟ -س... سفارت ایران... به ذهنم فشار می‌آورم تا کلمات را کنار هم بچینم و اضافه کنم: -م... م... من... عا... شق... ای... را... نم... این جمله یکی از اولین جملاتی بود که یاد گرفتم؛ اما حالا گفتنش مثل جان کندن است. مرد می‌پرسد: _مسیحی هستید؟ بین راست و دروغ می‌مانم؛ فقط لحظه‌ای. و بعد، دروغ را انتخاب می‌کنم: -بله. سریع لبانم را جمع می‌کنم داخل دهانم. مسیحی نیستم. مسلمان هم نیستم. من خودمم؛ بدون تعلق به هیچ دین و کشور و نژادی.
✍ قسمت ۴ مرد با دیدن لرزش دست و عرق پیشانی و لکنت زبانم، پارچ روی میز را برمی‌دارد و یک لیوان کاغذی را برایم پر می‌کند. لیوان آب را هل می‌دهد به سمتم و سریع آن را می‌قاپم. آب را یک نفس سر می‌کشم. دلم درد می‌گیرد و تهوع می‌افتد به جان معده‌ام. دیگر کنترل فک و دندانم را ندارم و با صدای بلندی به هم می‌خورند. زانویم می‌پرد بالا و پایین. پلک‌هایم را برهم فشار می‌دهم تا در فضای سیاه مقابلم، کلمات را به یاد بیاورم: _چ... چرا... م... منو... بیشتر از این به یاد نمی‌آورم؛ نه فارسی را و نه عربی را. مرد می‌گوید: _اخیرا با پدر واقعی‌تون تماس داشتید؟ یا نزدیکان ایشون؟ دستم را می‌گذارم روی سینه‌ام تا قلبم را بالا نیاورم. اتاق دور سرم می‌چرخد. پدر واقعی... چنین موجودی سال‌هاست مرده و دفن شده در ذهنم؛ اما ناگاه از گور می‌آید بیرون؛ با صورت و دستانی خون‌آلود. با بدنی متلاشی و گندیده. مثل یک زامبی. هجوم می‌آورد به سوی من؛ اما پاهایم را حس نمی‌کنم برای فرار. الان است که بمیرم. و می‌میرم. * «مرصاد» دستش را کوبید روی میز: _کی بهتون گفت سرخود کاری انجام بدین؟ این را انقدر بلند گفت که رگ‌های گردنش ورم کردند. افسر حفاظت فرودگاه، انگار که صدای مرصاد را نشنیده باشد، دست به سینه و خیره به میز، شانه بالا انداخت: _شما مافوق ما نیستید. مرصاد دست به کمر زد و نفس عمیق کشید. دور خودش چرخید و دوباره انگشت اشاره‌اش را به سمت افسر حفاظت گرفت: _اگه کوچک‌ترین اتفاقی براش بیفته، همه‌مون باید جواب پس بدیم. به دولت خودمون، دولت لبنان، رسانه‌ها، کوفت، زهر مار... افسر حفاظت صدایش را کمی بالا برد: _آقای محترم! من فقط وظیفه روتینم رو انجام دادم. حال اون خانم هم الان خوبه و هیچ مشکلی نیست. لازم نیست شما دخالت کنید. مرصاد خندید؛ عصبی و خشمگین: _من دخالت کردم یا شما؟ افسر حفاظت سعی کرد آرام بماند: _با توجه به شرایط اخیر، ما وظیفه داریم سوابق اتباع خارجی رو بررسی کنیم و نسبت به اتباعی که شرایط خاص دارن حساس باشیم. -احیاناً لازم نبود قبلش یه استعلام از ما بگیرین؟ افسر حفاظت سکوت کرد. سرش را به سمت دیگری چرخاند و پشت گردنش را ماساژ داد. مرصاد به سمت در رفت؛ اما قبل از این که آن را باز کند، برگشت سمت افسر حفاظت: _ما هم بهش مشکوک بودیم؛ ولی بررسی‌های میدانی نشون می‌ده پاکه و هیچ ارتباطی با داعش یا گروه‌های تروریستی دیگه نداره. بیشتر از این کشش ندین و بذارین بره. * گلویم می‌سوزد از تشنگی. سیاهی مطلق احاطه‌ام کرده است و برای فرار کردن از آن، چشمانم را باز می‌کنم. نور خودش را می‌کوبد به چشمانم و این یعنی هنوز زنده‌ام. دختری بالای سرم ایستاده، با مانتو و شلوار و مقنعه سبز، دست به سینه و خیره به من. می‌گوید: _حالت خوبه؟ سی ثانیه طول می‌کشد تا جمله‌اش در ذهنم فهم شود و آنچه در ذهن دارم را، به زبان فارسی ترجمه کنم و به زبان بیاورم: _خوبم... اینجا... کجا... -می‌تونی بلند شی؟ به دستانم تکیه می‌کنم برای نشستن. علامت یگان حفاظت روی سرآستین دختر، نشان می‌دهد از ماموران حفاظت فرودگاه است. دختر از اتاق بیرون می‌رود و وقتی برمی‌گردد، آرسن هم پشت سرش است. حتی اینجا هم دیدنش نمی‌تواند خوشحالم کند؛ فقط هورمونی به نام «انگیزه کشتن آرسن» ترشح می‌شود در تمام بدنم. دختر به آرسن می‌گوید: _اگر حالشون خوبه، می‌تونید ببریدشون. مشکلی نیست. آرسن، با سربه‌زیریِ چندش‌آورش لبخند می‌زند و تشکر می‌کند. دختر باز هم دست به سینه، گوشه‌ای از اتاق می‌ایستد و منتظر رفتنمان می‌شود. آرسن زانو می‌زند کنار تخت که حتما برای استراحت کارمندان فرودگاه است.
✍ قسمت ۵ -می‌تونی راه بری؟ سرم را تکان می‌دهم و از تخت پایین می‌آیم. تازه توجهم جلب می‌شود به ظاهر نامانوس آرسن. پیراهن و شلوار مشکی، ریش کوتاه و آن‌کادر خرمایی و سری که همیشه پایین است؛ طوری که من شدیداً تحریک می‌شوم یکی بزنم پس گردنش. می‌گوید: _چمدوناتو تحویل گرفتم. بریم. در ذهن از خودم می‌پرسم: مگه خودم تحویل نگرفته بودم؟ و سریع پاسخ می‌دهم به خودم: بازرسی‌شون کردن. اگر هنوز برادر حسابش می‌کردم، ازش می‌خواستم دستم را بگیرد تا با تکیه به او بلند شوم؛ اما چهار سال نبودن آرسن، ما را چهل سال نوری از هم دور کرده. و اگر می‌خواست دستم را بگیرد، خیلی زودتر این‌ کار را می‌کرد. به پاهای بی‌جان خودم تکیه می‌کنم. نه زانوهایم می‌لرزند و نه نفسم تنگی می‌کند؛ از آن زلزله یک ساعت پیش، فقط یک احساس ضعف خفیف در جانم مانده. از اتاق بیرون می‌رویم و آرسن، یک آبمیوه می‌دهد دستم: _هنوزم اینطوری می‌شی؟ آبمیوه را از دستش می‌قاپم؛ بدون این که تشکر کنم. دوست ندارم یک ساعت پیش و آن حمله پنیکِ خجالت‌آور را به یاد بیاورم؛ سه ماه بود که اینطوری نشده بودم. بجای جواب به آرسن، آبمیوه می‌نوشم و قندِ آبمیوه، سریع راه باز می‌کند در رگ‌هایم. شارژ می‌شوم. آرسن اما، به رژه رفتن روی اعصابم ادامه می‌دهد: _این روزها یکم روی اتباع خارجی و توریست‌ها سخت‌گیر شدن، چون ممکنه از طرف دا... انقدر تند نگاهش می‌کنم که کلمه‌اش نصفه‌نیمه، در هوا معلق می‌ماند و دهانش را می‌بندد. انگار یادش نبوده من از این کلمه متنفرم و حتی شنیدنش، دوباره می‌اندازدم به حال احتضار. آرام و با احتیاط، ادامه می‌دهد: _مثل این که دوباره یه تهدیدهایی مطرح شده. یکم حساس شدن، مخصوصا با توجه به گذشته تو... یکی از اشکالات آرسن این است که نمی‌داند کی باید خفه شود و باید حتما با یک تشر، خفه‌اش کنم: _فهمیدم. بسه. در دل لعنت می‌فرستم به گذشته‌ای که ول‌کن من نیست. هرچه بیشتر سعی می‌کنم محوش کنم و رویش را بپوشانم، باز هم از یک جایی می‌زند بیرون. از سالن فرودگاه می‌رویم بیرون و آرسن می‌گوید: _صبر کن تا ماشین رو بیارم. آقا انقدر چسبیده‌اند به زندگیِ اینجا که ماشین هم خریده‌اند... امیدوارم با همین ماشین برود ته دره. آن موقع که من داشتم زیر بار بدهی له می‌شدم، این ابله داشت اینجا برای خودش آینده می‌ساخت. باید همان چهار سال پیش که دینش را عوض کرد، دو دستی خفه‌اش می‌کردم... چمدان از دستم کشیده می‌شود؛ آرسن است که آمده چمدان را برایم ببرد. دسته چمدان را محکم‌تر می‌گیرم و می‌کشمش عقب: _من با تو هیچ‌جا نمی‌آم. وقتی نگاه‌های پرسشگر به سمتمان برمی‌گردد، می‌فهمم صدایم از حد معمول بلندتر بوده. آرسن، هراسان از همین نگاه‌ها، به التماس می‌افتد: _ببخشید... بیا بریم صحبت کنیم... با کف دست، می‌کوبم به سینه‌اش و آرام جیغ می‌زنم: _من به تو نیاز ندارم. برادری هم ندارم. آرسن نه از ضرب دستم، که از شوک لمس دست نامحرم، قدمی می‌رود عقب. دقیقا همان‌جایی ازش لجم گرفت که گفت ما نامحرمیم؛ چون برادر ناتنی‌ام است و از این مزخرفات. بعد هم با آن عقب‌نشینی تاریخی، گند زد به سر تا پای خودش و کاری کرد که برای همیشه از چشمم بیفتد. راهم را می‌کشم و می‌روم؛ آرسن هم می‌دود دنبالم: _وایسا... تو که جایی رو بلد نیستی... این را راست گفت و واقعا به کسی که اینجا زندگی کرده باشد نیاز دارم؛ اما سریع خودم را دلداری می‌دهم که این همه دانشجوی خارجی هستند که برادرشان در جامعه‌المصطفی درس نمی‌خواند و خودشان گلیم خودشان را از آب بیرون می‌کشند! یقه آرسن را در مشتم مچاله می‌کنم. سرش را می‌برد عقب و بهت‌زده نگاهم می‌کند؛ انگار باورش نمی‌شود با من طرف است. می‌گویم: _وقتی باید میومدی معلوم نبود کدوم گوری هستی. الان دیگه بهت نیاز ندارم. دیگه دنبالم نیا. و هلش می‌دهم دوباره. چند قدم تلوتلو می‌خورد به عقب؛ گیج و منگ شده شاید. این‌بار نمی‌آید دنبالم و من هم نگاه نمی‌کنم که چکار کرد. راهم را کج می‌کنم به سمت تاکسی‌های فرودگاه و زیر لب می‌گویم: آرسن احمق.