مطلع عشق
✍ قسمت ۴۲ *** -کسی از دوستاش رو پیدا نکردم. خیلی با کسی صمیمی نبود. دلم در هم پیچ میخورد. صبح ت
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۴۳
-سلام. خوش اومدین. بفرمایین.
با چادر رنگی، رویش را تنگ گرفته و به اتاق راهنماییمان میکند. پاهایم را به زور جلو میکشم. انگار هنوز خوابم. خودم را هم گم کردهام، چه رسد به این که بخواهم با خانواده عباس مواجه شوم.
زن برای دست دادن دست دراز نمیکند و من هم؛ اما نگاهش سر تا پایم را اسکن میکند.
خانهشان بینهایت ساده است و برخی اسباب خانه، خیلی قدیمی به نظر میرسند. سکوت خانه روی سرم سنگینی میکند؛ حس میکنم بیگانهترین و اضافهترین آدمِ روی زمینم.
مینشینیم و زن به رسم تعارف ایرانیها، ازمان پذیرایی میکند. انگار سکوت حاکم، او را هم آزار میدهد؛ اما حرفی برای شکستن سکوت به ذهنش نمیرسد.
بالاخره مسعود به داد هردومان میرسد:
_ایشون فاطمه خانم هستن، خواهر شهید.
نیمچه لبخندی میزنم و میگویم:
_خوشحالم از دیدنتون. منم آریلم. قبلا معرفیم کردن...
فاطمه سرش را تکان میدهد و لبخند غمگینی روی لبانش مینشیند. راستش برخلاف گفتهام، از این که بجای عباس با بازماندگانش ملاقات کردهام خوشحال نیستم. من خود عباس را میخواستم؛هرچند دیر. هرچند دیدنش با پانزده سال تاخیر، فقط آتش خشمم را تند میکرد و خودش را میسوزاند؛ بی آن که فایدهای به حالم داشته باشد.
فاطمه بالاخره به سخن میآید:
_برادرم حرفی از شما نزده بود؛ چون اصلا بعد از آخرین ماموریت سوریهش برنگشت اصفهان. تهران بود و بعد شهید شد. بعد از شهادتش، همکاراش نقاشی شما رو هم همراه وسایلش برامون آوردن. مثل این که اونو زده بود به دیوار اتاقش.
قلبم انقدر دیوانهوار ضربان میگیرد که حس میکنم صدایش را مسعود و فاطمه هم میشنوند. عباس انقدر به فکر من بوده که نقاشیام را به دیوار اتاقش زده... لحظه به لحظه از قضاوتهایم شرمندهتر میشوم. آن عروسک و نقاشی، ثابت کردهاند عباس تا آخرین روز زندگیاش به فکرم بود؛ مثل یک پدر واقعی.
فاطمه، تلخندی چاشنی کلامش میکند و میگوید:
_اگه عباس بچه داشت، احتمالا الان همسن تو بود. خیلی زود خانمش رو از دست داد. دو ماه بعد از عقد.
حالا میفهمم معنای آن غم همیشگی چشمانش را که انگار شده بود بخشی از وجودش.
فاطمه ادامه میدهد:
_بقیه خواهر و برادرام رفتن سر زندگی خودشون. فقط من و همسرم اینجا زندگی میکنیم که مراقب مامان باشیم.
مسعود میپرسد:
_پدر چطور؟
-پنج سال پیش فوت کردن.
با چشم اشاره میکند به قاب عکسهایی که روی طاقچه هستند؛ عباس و پیرمردی شبیه او، پدرش.
-خدا رحمتشون کنه.
این را مسعود زمزمهوار میگوید و چایش را مینوشد.
با این که هیچوقت در این خانه زندگی نکردهام، اما جای خالی عباس در خانه شدیدا خودش را به رخ میکشد. انگار تمام اجزای خانه داد میزنند که یک جای کار میلنگد، یک چیزی سر جایش نیست یا بهتر بگویم؛ یک کسی که باید باشد، در خانه نیست. دارند داد میزنند که دلشان برای عباس تنگ شده. احتمالا اگر عباس کشته نمیشد، خانه خیلی سرزندهتر از اینی بود که الان هست. شاید اگر بود، پدرش نمیمرد یا...
-حاج خانم کجان؟
این را هم مسعود میپرسد
و فاطمه جواب میدهد:
_خوابن. بخاطر داروهاشون بیشتر میخوابن. بهشون گفتم شما قراره تشریف بیارید، منتظرتون بودن.
مسعود برمیخیزد و به من هم اشاره میکند که برویم:
_من یکم کار دارم. باید بریم. سر یه فرصت دیگه مزاحمتون میشیم.
فاطمه دستپاچه میشود:
_نه! بمونین. مامان بیدار بشن ببینن رفتین ناراحت میشن.
وسط تعارفبازیشان میپرم:
_من میمونم، بعد خودم برمیگردم. شما اگه کار دارین برین.
مسعود که گویا منتظر شنیدن همین حرف بوده، سریع میگوید:
_اشکالی که نداره؟
فاطمه از خدا خواسته میگوید:
_نه، خیلی هم خوبه. ناهار رو هم باهم میخوریم.
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
مطلع عشق
✍ قسمت ۴۸ انگار که جریان برق به بدنم وصل شده باشد، از جا میپرم و برمیگردم. جیغ کوتاهی از گلویم خ
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۴۹
دوست دارم از نگاه کسانی که درباره گذشتهام فهمیدهاند و ترحمشان گل کرده، فرار کنم؛ پس در آشپزخانه مشغول میشوم. از این کار حس خوبی دارم. حس خوب خانواده داشتن؛ خانه داشتن. خانوادهای که مهمان دعوت میکند، شیرینی و شربت و میوه میدهد، و تو عضوی از آن خانوادهای که پذیرایی میکنی. تو به یک خانواده تعلق داری که از خودشان میدانندت و به پشت صحنه مهمانی راهت میدهند، در شادیشان شریکی و دوستت دارند...
آخر مهمانی، فاطمه دوباره کنار میکشدم و در گوشم میگوید:
_اون عکسی که گفته بودی رو برات پیدا کردم.
یک عکس دونفره از عباس و همسرش را دستم میدهد و ریز میخندد:
_بدون این که مامان بفهمن از آلبوم برش داشتم، میخوام غافلگیرشون کنیم.
به عکس خیره میشوم. عباس با کت و شلوار، کنار مطهرهای با روسری و چادر سپید. این عکس را هفته پیش هم که آمده بودم خانهشان، در آلبوم خانوادگیشان دیدم. مادر عباس داشت تعریف میکرد که آن روز عباس از همیشه شیطانتر و سرحالتر بوده. با همه شوخی میکرده، میخندیده و دائم به سینی شیرینی ناخنک میزده.
عکس را در کیفم میگذارم و آماده رفتن میشوم. قبل از این که بروم، مادر عباس دوباره در آغوشم میگیرد و در گوشم میگوید:
_نیمه شعبان هم جشن داریم، حتما بیا.
***
صابری چراغ اتاقش را خاموش کرد. از بسته بودن پنجرهها و خاموش بودن سیستم گرمایشی مطمئن شد. به گلدانهاش آب داد و از اتاق بیرون آمد. میخواست در را قفل کند که دید یک گروه دختر جوان، مقابل در اتاقش ایستادهاند و جلوتر از همه، «هاجر»؛ او که از دیگران بزرگتر و پختهتر بود، در مرز سی سالگی.
شمردشان. هر بیست و سه نفرشان بودند؛ حتی آنها که قرار بود مرخصی باشند، حتی محدثه که هنوز در دوره نقاهت بود. سربهزیر و خبردار، بدون هیچ حرفی مقابلش صف کشیده بودند؛ مثل کودکانی که از گفتن چیزی خجالت میکشند.
و صابری، مثل مادرانه و با حوصله برای شنیدن کلام فرزندش اخم کرد:
_چیزی شده؟
هاجر گفت:
_شنیدیم عازم کربلایین خانم... اومدیم التماس دعا بگیم.
صابری لبخند کمرنگی زد و اخمش نمکین شد:
_از کی شنیدین؟
-خبرا میرسه خانم.
این شیطنت صدای محدثه بود که داشت از پشت هاجر سرک میکشید و تمام چهره رنگپریدهاش میخندید. چند نفر نخودی خندیدند.
صابری یک دور دیگر نگاهشان کرد؛ همه بیست و سه نفرشان را. مثل دخترهای خودش بودند و او مثل مادر میشناختشان. به روی خودش نمیآورد؛ اما وقتی میدیدشان، خستگیاش درمیرفت. هرکدام را با وسواس تمام دستچین کرده، از صافیهای سختگیرانهای عبور داده و با تمام وجود، هرآنچه میدانست را بهشان آموخته بود. خیالش راحت بود که وقتی چند ماه دیگر بازنشست شود، کسی نبودش را احساس نمیکند.
هاجر به زبان آمد:
_اجازه هست باهاتون خداحافظی کنیم خانم؟
صابری اقتدار و جذبهاش را کنار گذاشت و عمیقتر خندید؛ خندهای که دخترها قبل از آن بر لبش ندیده بودند. دستانش را باز کرد و با حرکت انگشتان، دخترها را به آغوشش دعوت کرد. هاجر سرش را پایین انداخت و بزرگمنشانه، خود را کنار کشید تا بقیه دخترها صابری را در آغوش بگیرند.
دخترها یکییکی و برای اولینبار، صابری را در آغوش گرفتند. صابری در گوش هرکدام، زمزمهوار آنچه لازم بود را سفارش میکرد: بیشتر پدر و مادرت سر بزن. بازهم روی نشانهگیریات کار کن. حواست به خانه و همسرت باشد. برای پیدا کردن نتیجه عجله نداشته باش. شماره چشمت زیاد شده، باید عینکت را عوض کنی. ابتکار عملت را حفظ کن ولی تبعیت از مافوق یادت نرود...
همه خداحافظی کردند و فقط هاجر مانده بود که مثل یک خواهر بزرگ، دست به سینه و در چند قدمی صابری ایستاده بود. صابری منتظر نماند. هاجر را در آغوش گرفت و فشرد.
هاجر صورتش را بین شانه و گردن صابری پنهان کرد و گفت:
_برامون دعا کنین.
-حتما... هاجر، تو مثل خواهر بزرگترشونی، حواست به همه باشه. کاری روی زمین نمونه. تا من برگردم، همهچیز رو طوری پیش ببر که انگارنهانگار من نیستم. مثل همیشه، انتظار دارم منظم، دقیق و سریع کار کنین و سربلندم کنین.
-چشم خانم.
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
مطلع عشق
✍ قسمت ۵۳ دو ثانیه نشده مینویسد: _جانم! -اگه باهام روراست نباشی، حتما میکشمت. -با ما به از ای
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۵۴
من واقعا آدم اشتباهی را انتخاب نکرده بودم؛ اگر سرنوشت بیرحمانه روی آرزوی هردومان خط بطلان نمیکشید. دلم بیش از قبل برای عباس تنگ میشود و حسرت پدری که هیچوقت نداشتهام را میخورم. بغضم را قورت میدهم. کاش اصلا به زندگیام نیامده بود؛ اگر قرار بود انقدر زود برود. میگویم:
_شمام توی سوریه همراهش بودین؟
امید میگوید:
_نه؛ ولی کمیل باهاش بوده. تعریف کن کمیل.
کمیل به زمین خیره میشود، چندبار حلقهاش را از دست درمیآورد و دوباره دست میکند، دستی به ریشهایش میکشد:
_فقط یه مدت کوتاه باهاش بودم. چون تجربه نداشتم مواقع خطر خیلی میترسیدم؛ عباس خودش که نمیترسید هیچ، کمک میکرد ترسم بریزه. خیلی شجاع بود...
امید میگوید:
_ولی توی سوریه با یکی از بچههای مدافع حرم خیلی رفیق بودن. اون بنده خدا زودتر عباس شهید شد. توی قطعه مدافعان حرم دفنه.
جلوی خودم را میگیرم که به عبارت «مدافع حرم» نخندم. کدام حرم؟ دیرالزور، همانجایی که من بودم، حرم نداشت. اگر میخواستند از حرمهای مقدس شیعیان دفاع کنند، باید در همان دمشق و اطرافش میماندند. دیرالزور چکار میکردند؟ دانیال معتقد بود ایران فقط به مداخله نظامیاش در سوریه، رنگ تقدس زده.
میپرسم:
_اصلا چرا اومد سوریه؟
-چون نمیتونست بشینه بدبختی مردم رو نگاه کنه.
-چه ربطی به حرم داره که اسمش رو گذاشتید مدافع حرم؟
امید، رو به افق یک لبخند ژکوند میزند: _حرم فقط یه ساختمون نیست. اعتقاده.
ترجیح میدهم این بحث بیفایده را ادامه ندهم. مداخله نظامی ایران در جنگ سوریه یا دفاع از حرم... به حال من چه فرقی میکند؟
امید یک حرف راست اگر زده باشد، همین است که عباس نمیتوانست بدبختی مردم را ببیند. نمیتوانست ببیند یک دخترک دارد جیغ میکشد و در خیابانی ناامن، پابرهنه روی زمین میدود. نمیتوانست ببیند دخترک دارد میلرزد و گریه میکند... و مهم این است که عباس نمرده، کشته شده. پس این وسط پای یک قاتل هست که باید بخاطر یتیم شدن من، تاوان بدهد.
میگویم:
_چطور کشته...
ابروهای کمیل کمی به هم نزدیک میشوند. جملهام را اصلاح میکنم:
_چطور شهید شد؟
امید دست به سینه روبهروی قبر میایستد:
_موقع کار آدم جدیای بود، منم زیاد سربهسرش میذاشتم. بنده خدا هیچی نمیگفت. بار آخری که بهم زنگ زد، خواب بودم. کلی بهش بد و بیراه گفتم که بیدارم کرده. کاش توی مکالمه آخر کمتر فحشش میدادم و بیشتر صداشو میشنیدم.
از بیتوجهیاش لجم میگیرد. سماجت میکنم:
_نگفتید... چطور شهید شد؟
امید خیره به تصویر عباس، میگوید:
_من اگه جای تو بودم، میپرسیدم چطور زندگی کرد؟
-چه ربطی داره؟
بالاخره نگاهم میکند:
_زندگی آدم، نوع مرگش رو مشخص میکنه. هرکسی لیاقت مرگِ به این قشنگی رو نداره.
سعی میکنم به جملات قصارش نخندم. مرگ هرطور که باشد، قشنگ نیست. نابودی اصلا قشنگ نیست. این را من میفهمم که از کودکی برای زندگی جنگیدهام. باز هم روی سوالم اصرار میکنم:
_من الان میخوام بدونم چطوری شهید شد؟
امید که فهمیده نمیتواند مرا بپیچاند، با چشم به کمیل اشاره میکند:
_کمیل تا همون شب شهادت همراهش بود. از اون بپرس.
کمیل که میبیند نگاه من به سمتش چرخیده، میان موهایش دست میبرد و خودش را جمع میکند. سوالم را اینبار از او میپرسم. کمیل آه میکشد:
_مسعود بهت نگفته؟
- نگفته که خواستم شما رو ببینم.
مطلع عشق
✍ قسمت ۶۰ کشانکشان به اتاق برمیگردیم و افرا دوباره به حالت قبلیاش برمیگردد؛ پشت میز تحریر مین
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۶۱
چشمانم گرم میشوند. مطهره از داخل عکس نگاهم میکند... دارد میخندد، بلند. دارد چیزی به عباس میگوید که درست نمیشنوم...
-خوابت نبره دختر!
و ضربه محکمی به شانهام میخورد. آوید است.
سرم را از روی نقاشی بلند میکنم و خواب از چشمم میپرد. آوید بالای سرم ایستاده؛ با یک لیوان نسکافه در دستش:
_تو هم میخوری؟ بیدار نگهت میداره.
دست میکشم روی چشمانم و خمیازه میکشم:
_نه ممنون.
ساعت را نگاه میکنم؛ یک بامداد. دوباره مشغول نقاشی میشوم. آوید هم دوباره سراغ درس و کتابش برمیگردد؛ و هردومان حسرت افرا را میخوریم.
با سایهروشن چهره عباس و مطهره بازی میکنم؛ میان خواب و بیداری. پلکهایم روی هم میروند و بازشان میکنم. نباید تسلیم خواب شوم، این نقاشی فردا باید به دست مادر عباس برسد...
هوا سرد است. تاریک است همهجا و سکوت مطلق؛ سکوتی وهمانگیز که دارد پرده گوشهایم را پاره میکند. یک نفر دنبالم است. به سختی فقط چند قدم دور و برم را میبینم. باید بروم؛ نمیدانم به کجا. فقط حس میکنم باید فرار کنم. از سرما و ترس همه بدنم دارد میلرزد.
چند قدم جلوتر، مردی پشت به من دارد راه میرود. مردی بلند بالا که در عمق وجودم میدانم عباس است، هرچند صورتش را ندیدهام.
صدایش میزنم، جواب نمیدهد. اصلا نمیشنود. تندتر میدوم، نمیرسم. صدای دویدن کسی را از پشت سرم میشنوم. برمیگردم و قبل از این که ببینمش، از ضربه سنگین دستش، با صورت زمین میخورم.
حس وقتی را پیدا میکنم که داشتم در کوچه، پابرهنه میدویدم از ترس و هیچکس صدایم را نمیشنید.
سرم را بلند میکنم. کسی را که به سمت عباس میدود نمیبینم. ریزجثهتر از عباس است. میخواهم صدایشان بزنم،نمیشنوند.
برق چاقو را در دستش میبینم؛ ولی صدای هشدارهایم به عباس نمیرسد. جیغ میکشم... بلند...
-آریل! چی شده؟
چشم باز میکنم. عباس و مطهره دارند میخندند. سر بالا میآورم و آوید را میبینم که شانهام را گرفته و با چشمان نگران و قرمزش به من خیره است.
میگوید:
_خب خوابت میاد برو بگیر بخواب، داری اذیت میشی.
-خواب بودم؟
-آره.
نفس عمیقی میکشم. کابوسهای قبلی کم بود، عباس هم اضافه شد.
آوید میپرسد:
_مطمئنی خوبی؟ باید بخوابی...
-نه... باید اینو کامل کنم.
به نقاشی اشاره میکنم. آوید چند لحظه به عباس و مطهره خیره میشود:
_وای چه قشنگ شده... خوش بحالشون. کاش ما هم مثل اینا عاقبت بخیر بشیم.
سرم را به چپ و راست تکان میدهم:
_من اصلا دلم نمیخواد مثل این دوتا، انقدر وحشیانه بمیرم. دوست دارم توی آرامش همه چیز تموم بشه. وقتی به تمام آرزوهام رسیدم.
آوید کمر راست میکند و دوباره سراغ کتابش میرود:
_منظورم شکل مردن نبود. منظورم اینه که عاقبتمون ختم به خیر بشه... آمرزیده از دنیا بریم.
فکر مرگ عصبیام میکند. دستم را در هوا تکان میدهم:
_ول کن اصلا. از مردن حرف نزن.
آوید میخندد:
_باشه، نقاشیتو بکش.
دیگر چیزی نمانده. فقط بیست دقیقه دیگر کار دارد، اگر سریع کار کنم. ساعت سه بامداد است. فکرم در خوابی که دیدم مانده. اصلا خواب بود یا بیداری؟ نمیدانم. واضحتر از آن بود که خواب باشد و عجیبتر از آن که واقعیت بخوانمش.
هیچوقت عباس را اینطوری در خوابهایم ندیده بودم. گاه فقط خاطراتم با او را در خواب مرور میکردم؛ همین. اصلا آن مرد واقعا عباس بود؟ صورتش را که ندیدم... پس چطور یقین داشتم که اوست؟
-باید باور کنم زندهای؟ میخوای چیزی بهم بگی؟ نه... اینا فقط نتیجه فکر کردن زیاد به قتل تو و حرفهای امید و کمیله.
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
مطلع عشق
✍ قسمت ۶۵ هنوز زیاد دور نشده بود. سلمان دوید و سخت نبود که خودش را به مرد برساند. از پشت مرد را ر
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۶۶
به عباس احساس بدی پیدا میکنم. شاید آنقدری که من فکر میکردم هم قهرمان نباشد. کاش خودم آن شب همهچیز را میدیدم؛ بدون این که قضاوت دانیال یا کمیل و امید درش دخالت کرده باشد.
به خانه عباس میرسیم و از فکر و خیال بیرون میآیم.
هرچقدر هم نسبت به عباس مکدر شده باشم، باز هم نمیتوانم بیخیال مدار جاذبه محبت مادرش بشوم.
قدم به خانهشان که میگذارم، قلبم بیقراری میکند برای آن نوازش مادرانه و آن دریای آرامش. انگار تکتک اعضای بدنم با این خانه و هوایش آشنا هستند؛ اصلا مال همین خانهاند و رسیدهاند به جایی که از آن آمدهاند.
خانه مثل عید سوم شعبان، تزئین شده و بوی اسپند و شیرینی میدهد. از داخل، صدای چند خانم میآید که دارند خانه را برای جشن آماده میکنند و چندتا بچه هم در حیاط میدوند و بازی میکنند.
فاطمه به استقبالمان میآید و آوید را به فاطمه معرفی میکنم؛ هرچند آوید قبلا تماس گرفته و خودش را معرفی کرده.
از فاطمه میپرسم:
_مادر هستن؟ میشه تنهایی باهاشون صحبت کنم؟
-آره، اتفاقا منتظرتن.
آوید دفترچهاش را از کیف درمیآورد:
_پس تا من با فاطمه خانم صحبت میکنم، شمام اون هدیه رو بده به حاج خانم.
قاب را در دستم جابهجا میکنم و با ذوق میگویم:
_چشم!
به اتاق مادر عباس میدوم. انگار هرچه جلوتر میروم، جاذبهاش شدیدتر میشود و مرا از خودم بیرون میکشد. در چند قدمی در، صدایش را میشنوم:
_سلما مادر، اومدی؟
خودم را به در اتاقش میرسانم. با روسریای سبزرنگ و زیبا و پیراهنی سپید، روی تخت نشسته و کتاب بزرگی مقابلش روی میز است. روی جلد کتاب، به رنگ طلایی نوشته: القرآن الکریم.
مرا که میبیند، قرآن را میبندد و لبخند میزند:
_سلام مادر، عباس گفته بود امروز میای. خوش اومدی.
نکند واقعا پیرزن دیوانه شده؟ نه... دیوانه نیست. فقط زیادی به عباسش فکر میکند، همین. حرفش را نشنیده میگیرم. قاب را مقابلش میگذارم:
_عیدتون مبارک. این هدیه برای شماست. خودم کشیدمش.
با دستان چروکیدهاش، قاب را میگیرد و روی تصویر عباس و مطهره دست میکشد: _الهی دورشون بگردم. هردوشون مثل یه پاره ماهن. نگاهشون کن...
جلوتر میروم و پای تختش مینشینم. سرش را بالا میآورد و با چشمان لرزان میگوید:
_تو کشیدی مادر؟ خیلی قشنگ کشیدی. عیدت مبارک باشه.
سرم را به سینه میچسباند و میبوسدش. چه گرمایی... مست میشوم و سرشار از لذت و احساس سبکبالی.
میگوید:
_دست گلت درد نکنه. الهی صاحبالزمان ازت راضی باشن. الهی عاقبت بخیر بشی.
ذهنم سریع میرود سراغ تعریف آوید از «عاقبت به خیر» شدن؛ این که پاک از دنیا بروی؛ بخشیده شده.
با خودم میگویم:
_باشه تو دعا کن، ولی حتی اگه خدایی باشه که صداتو بشنوه، من رو نمیبخشه. من هیچوقت پاک نمیشم.
دوست ندارم به چیزی بیرون از این اتاق فکر کنم. دوست دارم تا اینجا هستم، خودم را در مدار جاذبه مادر عباس بیندازم و دورش بچرخم. سرم را مثل قبل، لبه تخت میگذارم و پیرزن، روسریام را باز میکند.
میان موهایم دست میکشد و میگوید:
_عباس دیشب اومد دیدنم. برام یه شاخه گل آورده بود.
نمیتوانم جلوی کنجکاویام را بگیرم:
_مگه میتونه بیاد؟ چطوری؟
-همونطور که همه پسرها میان دیدن مادرشون. دستم رو بوسید. باهام حرف زد. گفت تو و دوستت قراره بیاین.
طبیعی ست که با زیاد فکر کردن به عباس، خوابش را ببیند یا دچار توهم شود. مهم نیست. این که فهمیده ما میآییم هم تعجب ندارد؛ امروز خانهشان جشن است و حدس زده که ما هم بیاییم.
میگویم:
_یه سوال ازتون بپرسم، ناراحت نمیشید؟
-هرچی دوست داری بپرس مادر.
کلمات سوال را چندبار در ذهنم بالا و پایین میکنم تا به مودبانهترین شکل ممکن دربیایند و میپرسم:
_شما میدونین عباس چطور شهید شد؟
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
مطلع عشق
✍ قسمت ۷۰ 💠فصل پنجم: سیکلوسارین 💠دوشنبه، دوم آذر ۱۴۱۱، سازمان اطلاعات سپاه اصفهان هوای ات
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۷۱
صدای هاجر حکم رعد داشت در آن هوای ابریِ طوفانخیز. باران گرفت؛ باران هم نبود، رگبار بود. اشکها بالاخره اجازه فرو ریختن پیدا کردند و بغضها فرصت شکستن.
هاجر تنها کسی بود که اشکهاش آرام بر چهره سر میخورد. نشسته بود و مثل یک خواهر بزرگ، به دخترهای صابری خیره بود. تاب نیاورد. با پشت هردو دست، اشکهاش را پاک کرد و بدون این که کسی بفهمد، از اتاق بیرون آمد. در را محکم پشت سرش بست و صدای گریهها پشت در عایق صدا ماند.
مسعود را دید که از انتهای راهرو به سمتش میآید. دوباره دستی به صورتش کشید تا مطمئن شود اثری از گریه بر چهرهاش نیست. خدا را شکر کرد که در عایق صداست و مسعود صدایشان را نمیشنود. مسعود اما، باتجربهتر از آن بود که نداند در اتاق کنفرانس چه خبر است؛ و بزرگوارانه به روی خودش نیاورد. سلام کرد و هاجر با صدای گرفته جواب داد.
مسعود رفت سر اصل مطلب:
_خبر دارید که چند روز پیش دوتا از مهندسهای قرارگاه خاتم توی سوریه ترور شدن؟
-بله...
-و اینم میدونید که خونی که روی آستین لباس آقای ابراهیمی هست، متعلق به خودشون و خانم صابری نیست و احتمالا خون قاتله؟
ابروان هاجر در هم رفت:
_چه ربطی به هم دارن؟
-عامل ترور توی موقعیت بوده، وقتی بچهها تعقیبش کردن تیر خورده و فرار کرده؛ اما رد خونش همون اطراف پیدا شده. مثل این که دیانای خون روی آستین ابراهیمی با خون عامل ترور مهندس مطابقت داره...
-یعنی یه نفر بوده؟
-احتمالش زیاده.
-خب؟
-خواستم بهت بگم قضیه پیچیدهتر از چیزیه که فکر میکنی، و الان مسئله اینه که کی آمار ابراهیمی و صابری رو به قاتل داده. حواست به دور و برت باشه.
***
💠شهریور ۱۴۱۱، بعبداء، لبنان
مردِ نقابدار، بمب کوچک گیجکننده، سلاح کمری و تلفن همراه غیرقابل ردیابیام را مقابلم روی میز گذاشت. همهچیز سادهتر از آن بود که به فکر نیروهای امنیتی ایران برسد. برای هزارمین بار، هرسه را برداشتم و با دقت بررسی کردم.
مرد، به نقشهای که روی نمایشگرِ اتاق بود اشاره کرد:
_تو باید قبل از ساعت ده صبح از سالن همایش بیرون بیای و برسی به فرعی دوم؛ جایی که ماشینت رو پارک کردیم.
انگشتش را بالا برد و در هوا تکان داد:
_یادت باشه قبل از ساعت ده سوار ماشین شده باشی، چون راس ساعت ده یه ماشین بمبگذاری شده توی پارکینگ سالن همایش پیدا میشه و نیروهای امنیتی کل سالن رو قرنطینه میکنن. اونوقت خودتم کارت تمومه.
-بله قربان.
دیگر لازم نبود بپرسم آن ماشین بمبگذاری شده را چطور میبرند داخل پارکینگ و چطور تا قبل از ساعت ده، از چشم تیم چک و خنثی دور نگهش میدارند.
آدمهای مزدور و بدبختی که بشود با پول خریدشان، همهجای دنیا پیدا میشوند و موساد برای کثیفکاریهایش، از همانها استفاده میکند.
مرد ادامه داد:
_هیچ وسیله مشکوکی با خودت داخل سالن نبر. فقط بمب رو به سلامت داخل سالن برسون. مهم نیست کجا باشه. حتی اگه لازم شد، قبل از بازرسیها از شرش خلاص شو. ما فقط میخوایم دوتا اتفاق بیفته؛ اول این که نیروهای امنیتی گیج سالن گیج بشن و حواسشون از عملیات اصلی پرت بشه، دوم این که سیستم اطفای حریق سالن فعال بشه. پس بهتره کنار پردهها یا مواد قابل اشتعال بذاریش.
قبل از این که بپرسم بعدش چه اتفاقی قرار است بیفتد، خودش تصویر دیگری از نقشه تاسیسات سالن نشانم میدهد:
_سیستم اطفای حریق این سالن، سیستم اتوماتیک ورتکسه. مخازن اطفای حریق، آلوده به سارین و سیکلوسارین میشن. به محض این که مهآب از طریق نازلها توی سالن پاشیده بشه، هرکس داخل سالن باشه آلوده میشه و کمتر از چهار دقیقه برای زنده موندن فرصت داره.
باز هم پای یکی از همان مزدورهای بدبخت وسط بود؛ همان آدمهای خریدنی و یکبارمصرف. حتما یکی از کارمندان تاسیسات سالن، انقدر نفوذ داشت که بتواند مخازن را آلوده کند.
پرسیدم:
_چرا حتما باید سیستم اطفای حریق با بمب من فعال بشه؟ نمیشه دستی فعالش کرد؟
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
مطلع عشق
✍ قسمت ۷۶ حالا که ماشین از حرکت ایستاده و پلاک تاب نمیخورد، واضح میبینمش. قاسم سلیمانی ست. همان
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۷۷
میایستم و گوش تیز میکنم. صدای فاطمه را میشناسم که ضجه میزند و پشت سرهم تکرار میکند:
_مامان... مامان... قربونت برم... مامان...
قلبم میایستد از حرکت، پاهایم هم. قبل از این که بتوانم تکان بخورم یا فکری به ذهنم برسد، برانکاردی از خانه بیرون میآید. چهره و بدن کسی که روی برانکارد خوابیده را با ملحفه سپید پوشاندهاند. صدای هقهق گریهها شدت میگیرد.
تعادلم را به زور تکیه به دیوار حفظ میکنم. قدرت ندارم بروم جلو و ببینم چه کسی روی برانکارد خوابیده.
فاطمه ناگهان، با چادر رنگی میدود داخل کوچه. جیغ میکشد و مادرش را صدا میزند. برانکارد را میگیرد تا امدادگرها نبرندش.
التماس میکند و ضجه میزند:
_نفس میکشه هنوز... تو رو خدا یه کاری کنین... مامانمو کجا میبرین؟
امدادگرها قطرات باران را از صورتشان پاک میکنند و بدون این که حرفی بزنند، برانکارد را میکشند به سمت آمبولانس. انگار با این که عادت دارند به این اتفاقات، باز هم از این که هیچکاری از دستشان برنمیآید شرمندهاند.
دو مرد از خانه بیرون میآیند، بازوی فاطمه را میگیرند و با او حرف میزنند تا برانکارد را رها کند. فاطمه همچنان التماس میکند: _مامانمو احیاش کنین...
مردها بالاخره فاطمه را جدا میکنند و میبرند داخل خانه. بدنم بیحس شده و نمیتوانم تکان بخورم. برانکارد را میگذارند داخل آمبولانس و درش را میبندند.
مردم، کوچه باز میکنند تا آمبولانس رد شود و من همچنان، مبهوت و بیحس، به دیوار تکیه دادهام. صدای گفت و گوی همسایهها را میشنوم و صدای باران را:
- خدا رحمتش کنه. رفت پیش پسر شهیدش.
- چه خانم نازنینی بود. هر وقت میدیدمش روحیهم باز میشد.
- آزار نداشت که هیچ، خیرش به همه میرسید.
- خوش به سعادتش. هم مادر شهید بود هم همسر شهید.
- باورم نمیشه... صداش هنوز تو گوشمه.
- پسرش مدافع حرم بود؟
- فکر کنم آره.
- خوش به حالش. اول ماه رمضون مهمون خدا شد.
زانوانم خم میشوند و کنار دیوار، سر میخورم روی زمین. آخرین پناهم را هم از دست دادم. من ماندم و یک دنیای بیرحم که به نابودیام کمر بسته...
دنیای بی مادر و بی عباس...
***
-مامان دیدی بالاخره رفتی پیش عباست؟ سلام منو برسون مامان... عباسم مهمون داری... بابا مهمون داری...
فاطمه با صدایی که از شدت گریه و شیون، شبیه ناله شده، اینها را میگوید و بقیه خواهر و برادرهایش را به گریه میاندازد. بیل با آهنگی موزون، در خاک فرو میرود، مشتی خاک برمیدارد و داخل قبر میریزد. همه گریه میکنند جز من، که همچنان مبهوت، چند قدمی قبر ایستادهام و نگاه میکنم. تمام استخوانهایم یخ زدهاند و ارتباط دستگاه عصبیام با بدنم قطع شده. حتی دیگر اشکی ندارم که بتوانم گریه کنم. فقط با چشمانی که از شدت خشکی میسوزند، خیرهام به گرد و خاکی که بالای قبر بلند شده و کسانی که برایش زار میزنند. آسمان هم گوش تا گوش ابری ست؛ بدون آن که قطرهای ببارد. انگار مثل من، هرچه داشته را دیروز باریده و امروز مثل من، بهتزده به مادر عباس نگاه میکند که قرار است کنار پسرش آرام بگیرد.
- به عباس بگو متاسفم که اینطور شد. بگو دلم براش تنگ شده...
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
مطلع عشق
✍ قسمت ۸۲ به سر و صورت دخترک دست میکشد تا مطمئن شود آسیب ندیده. دخترک هم خودش را چسبانده به پدرش
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۸۳
پیرزن و دخترش از خانه بیرون آمدند؛ خاکآلود و آشفته. ترسناکتر از قبل. ترسیدم پیرزن سرم داد بکشد و باز هم من بشوم مقصر همهچیز.
تا چشمم به عباس افتاد، دویدم به سمتش و پاهایش را گرفتم. صورتم را به ساق پایش چسباندم و چشمانم را محکم بستم؛ تا نه چشمم به پیرزن بیفتد و نه به باغچهای که مثل یک هیولای ساکت، منتظر شکارم نشسته بود.
منتظر بودم پیرزن بیاید، دستم را نیشگون بگیرد و داد بزند؛ ولی نه. حالش خرابتر از اینها بود.
عباس مقابلم زانو زد و به دختر پیرزن اشاره کرد:
_هیدی ماما؟(این مامانته؟)
مغزم کار نمیکرد. سایه سنگین حضور پیرزن، مثل یک وزنه بر زبانم افتاده بود و نمیگذاشت تکان بخورد. فقط نگاهش کردم و سعی کردم با تمام وجود داد بکشم:
من را پیش این هیولا تنها نگذار.
اگر عباس من را برمیگرداند به پیرزن، دوباره روزگارم سیاه میشد. هرچه فکر کردم چطور باید التماسش کنم که نرود، کلمهای به ذهنم نرسید. زبانم از کنترلم خارج شده بود. نمیچرخید.
عباس دوباره از زمین بلندم کرد و به دوست ایرانیاش چیزهایی گفت که نفهمیدم. بعد من را از خانه بیرون برد و لبه آمبولانس نشاند.
دست بر سرم کشید:
_کم عمرک روحی؟(چند سالته عزیزم؟)
نگاهش کردم. نمیدانستم چند سالهام. فقط یادم میآمد از وقتی خودم را شناختهام، در بدبختی و ترس غوطه خوردهام. هرچه از نام و نشان خودم و خانوادهام پرسید، فقط با سکوت پاسخ دادم. نه این که نخواهم... همه نیرویم را در دهانم و پشت لبهام جمع کردم. بازشان کردم و به حنجرهام فشار آوردم؛ اما صدایی خارج نشد. لبهایم روی هم چفت شده بودند. بغضم در آستانه ترکیدن بود. فکر کردم الان است که عصبانی شود و کتکم بزند، مثل پیرزن. عباس اما، لبخند زد و درستش را دراز کرد تا دست بدهد.
_اسمی حیدر. بدیت ان تکون صدیقی؟(اسم من حیدره. میخوای با هم دوست بشیم؟)
آهنگ صدایش، بوی خشم و دعوا نمیداد. مهربان بود. آن لحظه به این فکر کردم که اگر او کنارم بماند، پیرزن دیگر نمیتواند بزندم. پدر هم دیگر دستش به من نمیرسد. سرم را تکان دادم.
عباس دستم را گرفت:
_انا مو بعرف اسمک. شو اسمک؟(من اسمتو نمیدونم. اسمت چیه؟)
باز هم تلاش کردم نام سلما را بر زبان بچرخانم؛ اما نتوانستم. زبانم را به سقف دهانم دوخته بودند و تلاش من برای جدا کردنش بیفایده بود. اینبار بهجای ترس، احساس خجالت کردم که نمیتوانم اسمم را بگویم.
یکی از دوستان عباس صدایش زد. گفت:
_انا قادم.(الان میام.)
گذاشت من همانجا بنشینم. نگاهم، عباس را دنبال کرد که همراه دوستش رفت داخل خانه. نمیدانم چقدر گذشت؛ ولی زمان کش آمده بود. صدای بم انفجار و تیراندازی را هنوز در دوردست میشنیدم؛ مبهم و درهم. مثل آثار جامانده از یک کابوس، بعد از بیداری.
بالاخره عباس از خانه بیرون آمد و من باز هم احساس امنیت کردم. چهرهاش درهم بود. اخم کرده بود. فکر کردم شاید میخواهد دعوایم کند؛ به دلیلی که نمیدانستم.
الان که فکر میکنم، احتمال میدهم ماجرای مرگ مادرم را فهمیده بوده.
اخمش بدجور ترسانده بودم. در خودم جمع شدم. منتظر شدم مثل پدر داد بکشد و یک چیزی پیدا کند برای زدنم. چه اخمی داشت... وقتی ابرو در هم میکشید، تمام اجزای صورتش انگار فریاد خشم سرمیدادند.
دوستش هم پشت سرش آمد، از عباس گذشت و خودش را به من رساند. او هم چهره درهم کشیده بود؛ ولی چشمش که به چشم من افتاد، لبخند زد:
_مرحبا روحی! اشلونک؟ (سلام عزیزم! حالت چطوره؟)
به عباس نگاه کردم. او هم ردپای خشم را از چهره پاک کرده بود و میخندید. چندبار میان عباس و دوستش چشم چرخاندم. شبیه هم بودند؛ هم لباسهاشان، هم لبخندشان و کمی هم چهرهشان. تنها تفاوتشان این بود که دوستش چفیه به سر بسته بود.
عباس دست دور شانههای دوستش انداخت و او را به خودش چسباند:
_هاد صدیقی. نحنا ایرانیین.(این دوستمه. ما ایرانی هستیم.)
دیگر دلیلی برای ترسیدن نبود؛ چون آن مرد دوست عباس بود و دوستان شبیه هماند. جمله دومش را نفهمیدم. اولین بار بود که واژه «ایران» به گوشم میخورد. اصلا نمیدانستم کشور چیست و ایران چیست؛ فقط این را فهمیدم که «ایرانیین» مهربانند؛ مثل عباس و رفیقش. میخواستم حرفی بزنم. درباره ایران بپرسم و اسمم را بگویم؛ ولی نتوانستم.
دوست عباس، آرام سرم را نوازش کرد و چیزی گفت که متوجه نشدم.
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
مطلع عشق
✍ قسمت ۸۸ دست میکشم روی سرش: _باشه، منم دیگه غصه نمیخورم. چه دروغ بزرگی. قبل از رفتن، مادر با
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۸۹
-این عکس رو خودم ازشون گرفتم. رفته بودیم گلستانکوه. میدونی کجاست؟
-نه.
-یه دشت نزدیک خونساره. پر از لاله واژگونه، خیلی هم خوش آب و هواست.
میتوانم وزش باد گلستانکوه را روی صورتم حس کنم؛ همان بادی موهای عباس را پریشان کرده و چادر مادرش را تکان میدهد و بوی گلهای وحشی را در هوا میپراکند. عطر گلها و سرخوشی عباس و خانوادهش، لبخند به لبم مینشاند و چند لحظه میبردم تا گلستانکوه.
میگویم:
_خیلی قشنگه...
-آدمای توش قشنگترن.
فاطمه سینی املت و نان و سبزی را روی میز آشپزخانه میگذارد و صدایم میزند:
_بیا سلما جان... شرمنده سحری آماده نبود.
خجالتزده از زحمتی که دادهام، پشت میز آشپزخانه مینشینم و زیر لب میگویم:
_ممنون... ببخشید... خستهاید...
فاطمه لبخندِ بیرمقی میزند:
_فکر میکنی میتونم بخوابم؟
آه میکشد و برایم لقمه میگیرد:
_مامان هرشب زود میخوابید، بعد ساعت یک و دو بیدار میشد، وضو میگرفت، مینشست سخنرانی آقای جوادی آملی رو گوش میداد. نماز میخوند، یکم مطالعه میکرد، نماز صبحش رو میخوند، یکم اخبار میدید تا آفتاب بزنه و قرصهاش رو بخوره. هیچوقت یادم نمیاد بینالطلوعین مامان خواب بوده باشه.
لقمه بعدی را برایم میگیرد و میدهد دستم. دست زیر چانه میزند و انگار غرق در یک رویای شیرین باشد،
میگوید:
_عباس وقتایی که صبح جمعه خونه بود، برای همهمون صبحانه درست میکرد؛ همیشه املت. میگفت این صبحانه مخصوص عباسه. البته اگه موقع درست کردن املت نگاهش میکردی، دیگه نمیتونستی لب به صبحانهش بزنی.
-چرا؟
بلند میخندد و دستش را مقابل دهانش میگیرد:
_آخه خیلی به بهداشت و این حرفا اعتقاد نداشت. حال آدمو بهم میزد. وقتی هم بهش گیر میدادم، میگفت یه ذره میکروب برای بدناتون لازمه.
خنده فاطمه به من هم سرایت میکند و همراهش قهقهه میزنم.
به روبهرو خیره میشود و سرش را به چپ و راست تکان میدهد:
_میگفتم مریض میشیم، میگفت من همش همینطوری غذا میخورم و هیچیم نشده، از شمام سالمترم. میگفتم حالم بهم میخوره، میگفت اتفاقا غذا با میکروب خوشمزهتره. بعدم انگشتاشو تا آخر میکرد تو دهنش و با همون دستا برام لقمه میگرفت، مجبورم میکرد بخورم. آخه من از بقیه حساستر بودم. شده به زور میچپوند توی حلقم...
از خنده اشکم درآمده؛ اتفاقی که فکر نمیکردم بعد از مدتها، در چنین شبی برایم بیفتد. با یک دست شکمم را گرفتهام که بیشتر از این درد نگیرد و با دست دیگر، یک لقمه در دهانم میچپانم.
کلام فاطمه هم از شدت خنده، بریدهبریده میشود:
- من که زورم به عباس نمیرسید... لقمه رو... میذاشت توی دهنم... و دستشو روی دهنم... نگه میداشت... میگفت... تا وقتی قورتش ندی... ولت نمیکنم... منم هرچی میزدمش... که دستشو برداره... انگار نه انگار...
فاطمهای را تصور میکنم که در کشتی با عباس مغلوب شده و درحالی که از زیر دست عباس، جیغهای خفه میکشد، به عباس مشت میزند.
نفسم بند میآید انقدر که خندیدهام.
فاطمه ادامه میدهد:
_بابا هم میخندید و به عباس میگفت دخترمو اذیت نکن. بعد رو میکرد به من، میگفت این که سهله، شماها تاحالا از دستای خاکی و کثیفتون بجای قاشق استفاده نکردین. این اختصاصی بچههای جنگه.
باز هم میان خنده، خاطره روزهای سخت سوریه میآید جلوی چشمم. دوست دارم به فاطمه بگویم من یک زمانی انقدر گرسنگی کشیدهام که موقع خوردن یک تکه نان، به تنها چیزی که فکر نمیکردم، شستن دستانم بود و املتهای کثیف عباس، رویای هرشبم.
خندهمان که تمام میشود، فاطمه اشکهای جمع شده کنار چشمش را پاک میکند و میگوید:
_ممنون که اومدی. خیلی به خندیدن نیاز داشتم.
- من از شما ممنونم... خیلی خوب بود، هم خاطره هم املت.
یک لقمه دیگر میگیرد و چشمک میزند:
_نگران نباش، دستای من کثیف نیست، املتش رو هم بهداشتی درست کردم.
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
مطلع عشق
✍ قسمت ۹۴ صدای سخنرانیِ زن سیاهپوستی که بالای سن نشسته را گنگ و محو میشنوم. انگار دارد به یکی از
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۹۵
نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت. این کار من، برای این بود که به نیروی سایهام بفهمانم که توانستهام وارد تالار همایش شوم و انقدر دسترسی دارم که بتوانم یک قطعه مثل بمب را وارد سالن کنم؛ درواقع، اعلام آمادگیام برای عملیات است.
نیروی سایهام بعد از من، به سرویس بهداشتی آمده و از سفید بودنم مطمئن شده؛ بعد هم قطعه را برداشته تا به من بگوید شرایط برای انجام عملیات امن است و باید شروع کنم. اگر قطعه داخل سطل میماند، به این معنا بود که در تور نیروهای امنیتیام و عملیات لو رفته.
جای خوشحالی دارد که در تور نیستم... زندان نمیروم؛ حداقل تا الان.
ولی... ولی حالا دیگر اگر عملیات را انجام ندهم، همان نیروی سایه، من را هم همراه همه کسانی که در سالن هستند میکشد... یا شاید بدتر. شاید من را تحویل موساد میدهد تا زجرکشم کنند.
دوباره لرز میکنم و قسمت توجیه مغزم فعال میشود:
هیچ کاری نمیتونی بکنی... حتی اگه عملیات رو انجام ندی، یه نیروی سایه هست که کار رو تموم کنه. قهرمانبازی در نیار. تو نمیتونی اونا رو نجات بدی.
سرم داغ شده است. انگار تب دارم؛ تبِ عملیات. از سرویس بیرون میروم. زن چشمبادامی خیلی وقت است که رفته. هیچکس مقابل روشویی نیست.
با یادآوری خوابی که دیدم، دستانم را زیر شیر میگیرم و محکم به هم میمالم؛ انقدر که به سوزش بیفتند.
پشت سرم، دختر جوانی را در آینه میبینم. چادری و آشنا... مطهره است؛ همسر عباس. مانند یک مادر عصبانی نگاهم میکند. یک مادر که میخواهد تمام دلخوریاش را در نگاه ملامتگر و مهربانش بریزد و دخترش را شرمگین کند.
برای فرار از شرمی که تمام تنم را داغ کرده، آرام میگویم:
_اینطوری نگاهم نکن. تو مُردی. توی کار زندهها دخالت نکن.
همچنان نگاهم میکند. صدایش را میشنوم که بدون تکان خوردن لبهایش، میپرسد:
_مردمی که توی اون سالنن چه گناهی دارن؟
در دل میگویم:
_من چه گناهی داشتم؟
-تو قاتل نیستی، تو دختر عباسی.
نیشخند میزنم و تبم بالاتر میرود:
_پس به عباس بگو خودش یه کاری بکنه!
سرم سنگین میشود. الان است که از شدت فشار نبض، مغزم بترکد. دستانم را پر از آب میکنم و به صورتم میپاشم. سردی آب، کمی از آتشِ درونم را خنک میکند. چشمم که دوباره به آینه میافتد، افرا را میبینم که بجای مطهره ایستاده. جیغم را در گلو میخشکانم؛ اما نمیتوانم جا خوردنم را پنهان کنم. از کجا پیدایش شد این دختر؟ صبح تا الان ندیده بودمش.
افرا با چشمان سبز و همیشه طلبکارش نگاهم میکند:
_چیزی شده؟ چرا رنگت پریده؟
دوباره چهره خودم را در آینه میبینم؛ مثل مُردهها شدهام. قطرات آب، روی پوستم سر میخورند و از چانهام میچکند. تندتند سرم را تکان میدهم:
_نه... چیزی نیست... خوبم... صبحانه درست نخوردم، یکم ضعف کردم.
افرا، شکاک و ناباور ابرو بالا میدهد: _مطمئنی؟
از نگاهش بدم میآید. انگار همهچیز را میداند و میخواهد از خودم اعتراف بگیرد. به زور لبانم را کش میآورم و میخندم:
_آره خوبم. نگران نباش.
افرا شانه بالا میاندازد:
_باشه؛ هرجور راحتی.
دستانش را میشوید و روسریاش را دوباره تنظیم میکند. صدای تقتق پاشه کفشش روی سرامیک دستشویی میپیچد و بیرون میرود.
شترق... یک سیلی محکم میزنم به خودم، طوری که پوستم به سوزش میافتد. سیلی دوم را به سمت دیگر صورتم میزنم. سوزش گونههایم قرینه میشوند؛ سرخیشان هم. زل میزنم به چشمان خودم و میگویم:
خودتو جمع کن دختر! کارت رو انجام بده و برو.
دستی به روسریام میکشم و مرتبش میکنم. این روسری هدیه آوید است؛ دو روز پیش آن را برایم خرید تا برای همایش، روسری مشکی نپوشم. چقدر هم ذوق کرد که رنگ طوسی خاکستری، با چشمانم هماهنگ است.
مطلع عشق
✍ قسمت ۱۰۰ بدون این که پشت سرم را نگاه کنم، به سوی در خوابگاه میدوم. بالا نمیروم. داخل ساختمان،
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه
💠 جلد اول #شهریور
✍ قسمت ۱۰۱
با خودم ادامه میدهم:
پس قراره اونم بمیره... به عبارت درستتر، قراره فاطمه رو هم بکشم...
آوید انگار غم را بو میکشد که لبخندش بر لبش میخشکد و میپرسد:
_خوبی آریل؟ چیزی شده؟
-چی؟ آره خوبم... فقط یکم خستهم.
و میدوم. از نگاه متعجبش فرار میکنم و به اتاقمان میروم. افرا نیست. کار رسانهای انقدر سنگین است که نتوانسته برگردد. در را محکم میبندم.
کیفم را روی تخت میاندازم و عروسک هلوکیتی را چنگ میزنم. بغلش میکنم و روی تخت مچاله میشوم. در گوشش میگویم: باید چکار کنم؟ میتونم توی غذای آوید یه چیزی بریزم که حالش بد شه و فردا نیاد همایش... ولی فاطمه چی؟ فاطمه رو چکار کنم؟ عباس جون منو نجات داد، الان خیلی زشته که نتونم خواهرشو نجات بدم... نه... من نمیتونم فاطمه رو بکشم...
هقهق گریهام بلند میشود. عروسک را به خودم میچسبانم و سرم را چندبار به بالش میکوبم:
هرکسی رو میتونم بکشم ولی فاطمه رو نه... اگه اونو بکشم، مثل اینه که عباس رو کشته باشم. مثل اینه که مامانش رو کشته باشم. من آدم بدی هستم ولی انقدر رذل نیستم...
از درماندگی و بیچارگی به خودم میپیچم. عروسک را فشار میدهم و میبویم:
مغزم داره منفجر میشه... دارم دیوونه میشم. دلم میخواد همهچی همینجا تموم شه. کلا دنیا تموم شه... دیگه نمیتونم این حس مزخرف رو تحمل کنم...
عروسک به بغل، روی تخت مینشینم. همراهم را درمیآورم و عکس عباس را باز میکنم. به چشمانش خیره میشوم و میگویم:
من قهرمان نیستم، ولی قاتل هم نیستم. نمیخوام بمیرم، ولی نمیخوام کسی رو بکشم؛ مخصوصا اگه اون آدم، خواهر تو باشه...
سیل اشک از چشمانم جاری میشود روی صورتم:
ولی... ولی هیچ راهی ندارم... نمیخوام برم زندان... نمیخوام بمیرم... حتی اگه من عملیات رو انجام ندم... نیروی سایهم همه رو میکُشه... تو اگه زنده بودی... حتما یه راهی به ذهنت میرسید...
با آستین، اشکم را پاک میکنم و بینیام را بالا میکشم. انگشتم را در هوا تکان میدهم و تهدیدوار میگویم:
اگه واقعا زندهای، یه کاری بکن. من نمیدونم. کاری رو میکنم که بهم گفتن. تو یه کاری کن. الان وقتشه که ثابت کنی زندهای. اگه واقعا زندهای، باید یه بار دیگه نجاتم بدی.
***
امید مثل همیشه نبود. کم پیش میآمد قیافهاش اینطوری باشد؛ سرخ، عرق کرده، مضطرب و بدون اثری از خنده. تا نمازخانه دویده بود که مسعود را پیدا کند.
مسعود یک گوشه نمازخانه، کاپشنش را روی خودش کشیده و خوابیده بود.
امید مثل عقاب روی سر مسعود فرود آمد و تکانش داد:
_پاشو مسعود. بدبخت شدیم.
مسعود چشم باز کرد و با ابروان درهم کشیده، به چهره امید و بعد به ساعت مچیاش نگاه کرد. یک و نیم بامداد بود. گفت:
_چته؟
-رابطمون پیام فرستاده.
نگاهی به دور و برش کرد. چند نفری در نمازخانه خوابیده بودند. صدایش را پایینتر آورد:
_میگه احتمال عملیات بیوتروریستی توی همایش بانوان شهید هست.
مسعود راست نشست و دستی به صورتش کشید. وسط خمیازهاش گفت:
_بانوان شهید؟
امید با حرص و حرارت بیشتری گفت:
_آره دیگه. اخبار نمیبینی؟ همین همایش بینالمللیه که داره برگزار میشه.
مسعود سرش را تکان داد:
_آهان. خب؟
امید شمردهتر گفت:
_رابطمون میگه صهیونیستا میخوان عملیات بیوتروریستی انجام بدن اونجا.
-چطوری؟
از جا برخاست. امید هم بلند شد و گفت: _توضیح بیشتری نداده. خودشم تازه فهمیده. معلوم نیست عامل کیه و چطوری انجام میشه.
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه
💠 جلد اول #شهریور
✍ قسمت ۱۰۵
میدوم. دیگری میگوید:
صبر کن. فاطمه تو اون سالنه... آوید توی اون سالنه...
-تو میمیری.
-تو قاتلی.
-خودتو به کشتن نده.
مردی دست به سینه، آن سوی خیابان ایستاده و طوری با آرامش نگاهم میکند که انگار هیچچیز از عملیات تروریستی و برنامه من نمیداند. انگار که به یک دیوار یخی خورده باشم،
میایستم و چند قدم به عقب، تلوتلو میخورم. گلویم خشک شده.
-این... این عباسه...
-خودشه؟ مطمئنی خودشه؟
-عباس مُرده. توهم زدم. باید برم...
-ولی اون خودشه. خود خودشه...
-از قبر در اومده. ببین، لباسش هنوز خونیه... چاقو توی پهلوشه...
بهتزده، پلک میزنم تا بهتر ببینمش.
سرم گیج میرود.
کاش مغزم فقط چند لحظه از کار میافتاد. از نگاه عباس خجالت میکشم؛
از خونهای روی لباسش.
دسته سیاه یک چاقوی بزرگ در پهلویش فرو رفته و از جای زخم سه ضربه دیگر، هنوز خون میریزد.
اینبار لبانم به حرکت درمیآیند:
_من... من واقعا نمیخوام قاتل باشم... بیا، مثل دفعه قبل از این معرکه نجاتم بده...
لبخند میزند؛
مثل پدری که به خطای فرزندش آگاه است؛ اما نمیخواهد به رویش بیاورد.
پدری که میخواهد دستگیری کند، نه مچگیری.
-عباس میتونی کاری بکنی؟ میتونی نذاری کسی بکشدم؟ میتونی پادرمیونی کنی که دستگیر نشم؟
برایم دست تکان میدهد و صدایش را در سرم میشنوم:
_میتونم.
انگار که یک بار سنگین را از شانهام برداشته باشند. مغزم خنک میشود. حالا دیگر از هیچچیز نمیترسم.
میدوم تا به آن سوی خیابان برسم؛
به نقطه رهایی.
دویدن که نه، انقدر سبکم که انگار درحال پروازم.
-عباس میتونه کمکم کنه. بخاطر من از اون دنیا برگشته. اومده که نجاتم بده... مثل وقتی بچه بودم... الان میرم یه دل سیر بغلش میکنم، بعد یه فکری برام میکنه. منو میبره یه جای دور، یه جایی که دست هیچکس بهم نرسه. یه جایی که بتونم بابا صداش کنم.
بوق بلند و کشداری، خط قرمز میکشد روی واگویههایم و صدای جیغ لاستیک ماشین روی زمین، همراه میشود با تاریکی زمین و زمان...
پایان؛
نه.
اینجا نقطه آغاز ماجراست.
✓شهریور مظهر شکوه، سیطره و قدرت خداوند است...
💠💠 #پایان 💠💠
✍ نویسنده: فاطمه شکیبا، زمستان ۱۴۰۱.