✍ قسمت ۵۶
لبانش را جمع میکند و کلامش را فرو میدهد. دستش هم مشت میشود و به جیبش برمیگردد. برای شنیدن ادامه حرفش بیتابی میکنم:
_پس چی؟
امید به زور میخندد و به من میگوید:
_شهادت عباس برای کمیل خیلی سنگین بود. برای همین یادآوریش اونو ناراحت میکنه.
بیتوجه به امید، کمیل را نگاه میکنم:
_کیا کشتنش؟
امید با همان لبخند ساختگی، بازوی کمیل را میگیرد و تندتند خم و راست میشود:
_خوشحال شدم از دیدنتون. بازم اگه سوالی داشتی، به مسعود بگو...
کمیل را همراه خودش میکشد و بازویش را فشار میدهد. دوست دارم امید را خفه کنم.
کمیل بازویش را از دست امید بیرون میکشد و آرام میگوید:
_منظورم این بود که هرکس توی شعله اغتشاش هیزم ریخته، دستش به خون عباس آلوده ست.
بچه نیستم؛ میفهمم که منظورش این نبوده. امید باز هم برایم آرزوی موفقیت میکند و من هم به مودبانهترین شکل ممکن، لبخند میزنم:
_ممنونم که اومدید. از دیدنتون خوشحال شدم.
مسعود و کمیل به اندازه امید مودب نیستند؛ خداحافظی کوتاهی میکنند و میروند.
باز هم با قبر عباس تنها میشوم.
-خب... تا اینجا چندتا چیز معلوم شد؛ اول این که قاتلهای تو، دوتا ترسوی بزدل بودن. دوم این که آموزشدیده بودن و هدفمند کارشون رو کردن؛ چون فقط دونفر بودن و من حدس میزنم تعقیبت کردن تا تنها گیرت بندازن. سوم این که تو رو غافلگیر کردن و این یعنی جایی بودی که اصلا احتمال حمله نمیدادی. چهارم، حرف کمیل یعنی قتل تو فراتر از کشته شدن یه مامور به دست دوتا اغتشاشگره. و درنهایت، خشم کمیل و پنهانکاری امید، یعنی تو بیشتر از دوتا قاتل داشتی و عوامل اصلی مرگت، هنوز مجازات نشدن...
خورشید کامل غروب کرده و بلندگوهای قبرستان، دارند قرآن پخش میکنند. از سکوت و سکون تصویر عباس حرصم میگیرد و به حماقت خودم میخندم:
انگار واقعا حرفای منتظری و آوید رو قبول کردم... اگه واقعا زندهای، چرا از قاتلت انتقام نمیگیری؟ یعنی به اندازه ارواح سرگردان توی فیلمها هم قدرت نداری؟
کیفم را از کنار قبر برمیدارم؛ تختهشاسی را هم. نیمنگاهی به قبر عباس میاندازم و به سمت در قبرستان راه کج میکنم.
***
سردش بود. مثل مارگزیدهها به خودش میپیچید و در گلستان شهدا قدم میزد. هرچه دور خودش میچرخید، هرچه میان قبرها میگشت، هرچه قرآن میخواند، هرچه اشک میریخت آرام نمیگرفت.
دلش در هم پیچیده بود و اسید معدهاش داشت دیواره معده را میخورد، میخورد و میخورد و میرسید به کبد و ریه و قلب... به قلب رسیده بود. داشت از درون متلاشی میشد.
پانزده سال بود که کمیل داشت خودش را از درون میخورد. احساس خفگی میکرد. هر وقت میتوانست، میآمد سر مزار عباس و وقتی مطمئن میشد کسی نگاهش نمیکند، زمین را چنگ میزد و صدای هقهقش بلند میشد.
این کار معمولا تا دفعه بعدی که به مزار سر بزند، آرام نگهش میداشت؛ آرام هم نه... فقط میتوانست سرپا بماند. اینبار اما، نه گریه و نه هیچ چیز دیگر آرامش نمیکرد. انگار یک پریشانی بزرگتر به جانش افتاده بود.
اوایل شروع کارش، او را به عباس سپرده بودند که چم و خم کار را یاد بگیرد. یاد گرفته بود ترسها و تردیدها و ناآگاهیهایش را به عباس نشان دهد تا گرهشان را باز کند. بعد از عباس، مثل یک بچه بیسرپرست شده بود. نه؛ واقعا بیسرپرست شده بود.
پشت کمرش، جای یک زخم کهنهی خنجر، بازهم به گزگز افتاده بود. زیاد این اتفاق میافتاد و اینبار از همه بدتر بود. آن زخم کهنه را همان شبی برداشت که عباس شهید شد. داشت پشت سر عباس میرفت؛ بدون این که عباس بداند. ترس به جانش افتاده بود و میخواست به ترس غلبه کند؛ میخواست مثل عباس باشد که ترسهایش را برمیداشت و به دل طوفان میزد، به کانون طوفان که میرسید، ترس را به گردباد میسپرد و بعد، خودش میماند و طوفانی که به سلامت از آن میگذشت. از عباس یاد گرفته بود که جز این، راهی برای شجاع بودن نیست.
آن شب کمیل بیش از همیشه ترسیده بود؛ نه برای خودش که برای جان عباس. ترسش را زیر بغل زد و به دل طوفان رفت؛ به آشوب و بلوایی که خیابان را گرفته بود. بدون این که به عباس بگوید، پشت سر عباس با فاصله میرفت.
✍ قسمت ۵۷
نمیدانست اگر اتفاقی افتاد باید چکار کند. هنوز در مبارزه خیابانی به اندازه کافی مهارت نداشت. فقط میدانست باید ترسش را بردارد و آن را در کانون گردباد رها کند.
میان آشوب و آتشی که به جان خیابان افتاده بود، چشمش عباس را دنبال میکرد. آدمها را کنار میزد که از عباس جا نماند. میدانست اگر عباس ببیندش، نمیگذارد همراهش برود.
سرمای شب را و آدمها را میشکافت که عباس را گم نکند؛ ولی فکر چاقویی را نکرده بود که از پشت بر تنش نشست. نفهمید چطور. فقط پشت کمرش سوخت. یک نفر از پشت زدش و تا برگردد، ضارب خودش را میان جمعیت گم کرده بود.
کمیل تلوتلو خورد، کسی به او تنه زد و روی زمین افتاد. عباس در نظرش داشت تار میشد؛ داشت در جمعیت گم میشد؛ دور و دورتر... و کمیل بیحال و بیحالتر. کمی خودش را روی زمین کشید. سعی کرد بلند شود. نتوانست. افتاد زیر دست و پای جمعیتی که در خیابان بودند.
سرش به لبه جدول خورد و ابرویش شکافت. خون روی صورتش راه باز کرد و دیگر نتوانست جایی را ببیند. تسلیم آغوش بیهوشی شد. هم ترسهایش و هم خودش، در طوفان گم شده بودند.
پانزده سال بود که خودش را سرزنش میکرد؛ با این که واقعا تقصیری نداشت. خودش هم میدانست آن کسی که برای قتل عباس نقشه کشیده، خواسته از شر نیروهای تامینش هم راحت شود.
مقابل قبر عباس نشست. سرش را پایین انداخت و با کف دست، سینهاش را ماساژ داد بلکه قلبش آرام شود. مغزش را کاوید تا علت این آشوب را پیدا کند.
ذهنش را که رها میکرد، سمت آریل میرفت. آریل از کجا پیدایش شده بود؟ عباس حرفی درباره یک دختربچه سوری نزده بود؛ اما کمیل نقاشی آریل را چند روز بعد از شهادت عباس در اتاق کارش پیدا کرد. آن را چسبانده بود به دیوار اتاقش، پایین نقاشی تاریخ زده و نوشته بود:
دخترم سلما.
آریل پیچیدهتر از آن به نظر میرسید که نشان میداد. اصرارش برای شناختن قاتلان عباس، مثل زنگ هشدار بود. یا خودش خطر بود، یا در خطر بود، یا چیزی شبیه این. کمیل در چشمان آریل، طغیان و خشمی پنهان دیده بود که او را میترساند.
ترس...
میخواست مثل عباس باشد؛ ترسش را بردارد و به دل طوفان بزند.
***
صدای دست و سوت و جیغی که از بیرون اتاق میآید، اجازه نمیدهد درست بشنوم آوید چه میگوید. آوید بعد از زمزمه کوتاهی در گوشم، سرش را عقب میآورد و لبخند میزند.
مردد میگویم:
_یعنی با هم...
چشمغره میرود و آرام میگوید:
_هیس!
و مردمک چشمانش را کج میکند به سمت افرا که به واسطه درس، زمان و مکان را فراموش کرده. آرام میگویم:
_اگه بمب هم بترکه، نمیشنوه.
آوید میخندد و بازویم را میگیرد تا از روی تخت بلند شوم:
_بیا بریم بیرون...
از اتاق بیرونم میکشد. راهروی خوابگاه را با کاغذهای رنگی تزیین کردهاند و دیوارها پر از پوسترهایی درباره امام آخر شیعیان است. خوابگاه از همیشه شلوغتر و پر جنبوجوشتر است. هیچکس روی پای خودش بند نیست. همه لباسهای رنگی و شاد پوشیدهاند و اینسو و آنسو میدوند. به محض بیرون آمدنمان، دونفر از دوستان آوید از جلوی در رد میشوند، برای آوید دست تکان میدهند و همزمان بلند میگویند:
_مخلص آوید خانوم!
آوید برایشان دست بلند میکند:
_ما مخلصتریم!
-از شهیدت چه خبر؟
آوید صدایش را میبرد بالا و به دونفری که حالا دورتر شدهاند، میگوید:
_خیلی دمش گرمه!
-مثل خودت.
و میروند. اخم میکنم:
_شهیدت؟
چشمان آوید میدرخشند:
_بهت نگفتم؟
-چیو؟
آوید هیجانزدهتر از قبل، مثل بچهها جست و خیز میکند:
_خانم منتظری بهم سپرده درباره مطهره تحقیق کنم.
-به تو؟
✍ قسمت ۵۸
بادی به غبغب میاندازد و میگوید:
_آره، مگه نمیدونی؟ منم باهاشون همکاری میکنم برای تکمیل پرونده خانمهای شهیدی که اطلاعاتشون ناقصه.
چه دل خجستهای دارد این دختر! وقتی این مسئولیت را قبول میکرد، به فکر درس و دانشگاهش نبود؟ میگویم:
_پس درست چی؟
آوید با بیخیالی شانه بالا میاندازد:
_مگه قراره درس نخونم؟ هرچیزی سر جای خودشه.
چشمک میزند. میگویم:
_تاحالا درباره مطهره چیزی فهمیدی؟ این که چرا مُرده؟
مشتاق از این که یک شنونده پیدا کرده، دستانم را میگیرد:
_وای آره... خیلی چیزها. ضابط قضایی بوده. موقع نگهبانی، متهمها میخواستن بزننش و فرار کنن، ولی مقاومت کرده. اونا هم چندنفری شهیدش کردن.
-ضابط قضایی یعنی چی؟
-همون مامور دیگه. مامور قوه قضائیه بوده، برای نگهداری و جابهجایی متهم.
تکیه میدهد به دیوار و دست به سینه، آه میکشد:
_بیچاره عباس! فقط دو ماه از عقدشون گذشته بوده.
زیر لب میگویم: عباس از منم بدشانستر بوده.
-من اسم اینا رو نمیذارم شانس. همهچیزع حساب و کتاب داره.
-من ترجیح میدم فکر کنم شانسه؛ چون نمیدونم با چه منطق و دلیلی باید انقدر بدبخت باشم.
آوید دستش را میگذارد روی شانهام.
-به نظر من تو بدبخت نیستی. حالا همه یه مشکلاتی دارن... ولی همین که یه شهید همیشه هوات رو داشته، خیلی عالیه...
بغض راه گلویم را میبندد. پوزخند میزنم:
_هه! تو نمیدونی چقدر بدبختی کشیدم.
ساعدش را میگیرم تا دستش را از روی شانهام بردارم، اما مقاومت میکند و میگوید:
_وایسا... قرار بود درباره یه موضوع دیگه حرف بزنیم اصلا...
دست به سینه و بیحوصلهتر از قبل، مقابلش میایستم.
- خب بگو!
-توی نقاشیای که از مامان افرا میکشی، باباش رو هم بکش. سهتاشونو با هم بکش.
-خب اینو که شنیدم. ولی نمیفهمم چرا باید این کار رو بکنم؟
آوید چشمانش را طوری گرد میکند که انگار بدیهیترین سوال دنیا را پرسیدهام:
_خب مگه نمیخوای با هم آشتی کنن؟
- به من چه؟
چشمان آوید گردتر میشوند:
_آریل این چه حرفیه؟ الان ما با هم خواهریم... هماتاقیم. افرا به تو کمک کرد عباس رو پیدا کنی. خب تو هم بهش کمک کن با باباش آشتی کنه.
-خودش نمیخواد.
-میخواد، مطمئن باش. فقط به روی خودش نمیاره.
هر دو دستش را روی شانههایم میگذارد:
_تو بکش، من برات جبران میکنم. خدا خیرت بده.
لبم را کج میکنم و شانه بالا میاندازم:
_باشه... ضرری نداره.
مشت آرامی به بازویم میزند:
_دمت گرم. بریم تو اتاق.
قدم به اتاق که میگذاریم، افرا با چشمان تنگ شده نگاهمان میکند:
_چیو ازم قایم میکنین؟
تمام مهارتم در کتمان حقیقت را به کار میبندم، بیخیال پشت میزم مینشینم و میگویم:
_هیچی.
-پس چرا رفتین بیرون صحبت کنین؟
✍ قسمت ۵۹
قبل از این که من بهانه بتراشم، آوید میگوید:
_هیچی، میخواستیم حواست پرت نشه. فردا توی خونه مادر عباس جشن نیمه شعبانه، میخواستیم بریم. منم باید باهاشون یه قرار مصاحبه بذارم.
افرا چینی به پیشانیاش میدهد:
_برای مصاحبه درباره مطهره؟
-آره دیگه. بالاخره خانواده عباس هم حتما از مطهره خاطره دارن.
افرا یک دور نگاه شکاکش را میان من و آوید میچرخاند و صداقت کلام آوید، به شک افرا میچربد.
نقاشی عباس و مطهره را میگذارم مقابلم و به آوید میگویم:
_پس قرارمون فردا صبح؛ با هم بریم.
حالا نوبت آوید است که مغزش سوت بکشد. الان است که شاخهایش از میان موهای فرفریاش بیرون بزنند. خودش را نمیبازد:
_باشه. ساعت ده و نیم.
البته واقعا برنامه داشتم به خانواده عباس سربزنم. هم بخاطر این که نقاشیِ تکمیل شدهی عباس و مطهره را بدهم بهشان و هم...
راستش تکتک سلولهایم دارند فریاد میکشند و نوازش دستان مادر عباس را طلب میکنند؛ مثل معتادها. بدنم درد میکند انگار و دوست دارم یکبار دیگر قدم به اتاق مادر عباس بگذارم و میان موهایم دست بکشد، با همان انگشتان زبر و رنج دیدهاش. هیچجای دنیا، کنار هیچکس چنین آرامشی را تجربه نکرده بودم؛ حتی با مادرم و عباس.
آوید نگاهی به ساعت میاندازد، هفت شب است. دست به کمر میزند:
_خب، پاشید ببینم. جشن طبقه پایین رو که برای عمه من نگرفتن.
افرا کتابش را میبندد و از جا بلند میشود. موهای خرمایی بلندش را باز میکند و همانطور که برس میکشد، میگوید:
_صبر کن... الان میام.
چشمانم چهارتا میشوند. این افرای خودمان است؟ انتظار داشتم مثل همیشه، بدون این که نگاهمان کند با غرور همیشگیاش بگوید: «من درس دارم، شما برید.»؛ نه این که اینطور برای جشن آماده شود!
وسایل نقاشیام را برمیدارم و روی تخت مینشینم. جیغ آوید بلند میشود:
_تو چرا نشستی؟ پاشو ببینم.
-من؟ من چرا بیام؟
-چون تولد امام زمانته!
-من مسلمون نیستم.
آوید مچم را میگیرد و بلندم میکند. خندهکنان میگوید:
_آدم که هستی، دیگه با من بحث نکن.
با دست دیگرش، دست افرا را میگیرد و میکشد:
_بسه دیگه، به خدا خوشگلی.
هردومان را از اتاق میکشد بیرون و من میدانم که نمیتوانم حریف آوید بشوم. صدای آهنگی از بلندگوهای راهرو پخش میشود، آهنگی آشنا که یادم نیست آن را کجا شنیدهام. آوید مثل بچهها ذوق میکند و به افرا میگوید:
_اِ! سلام فرماندهس! یادته؟
افرا طوری میخندد که دندانهاش پیدا میشوند. هیچوقت ندیده بودم اینطور بخندد. میگوید:
_آره، یادش بخیر.
تازه یادم میافتد آهنگ را کجا شنیدهام. این آهنگ چند سال پیش انقدر معروف شد که در لبنان هم نسخه عربیاش را دائم میخواندند؛ در مدرسهها، جشنها و مراسمهای ملی. نسخه عربیاش سلام یا مهدی بود که تا چندین ماه فضای مجازی را هم پر کرده بود.
-وقتی کلاس پنجم بودم با بچههای مدرسهمون این سرود رو توی میدون امام حسین(ع) اجرا کردیم. انقدر گروه سرودمون خوب بود که همش میرفتیم اینور و اونور سرود بخونیم.
این را آوید میگوید و با افرا، زیر لب با سرود همخوانی میکنند؛ و خیلیهای دیگر.
این سرود خاطره مشترکشان از دوران کودکی ست؛ خاطرهای شیرین. این را از نشاطشان موقع خواندن سرود میتوانم بفهمم. وقتی سرود را میخوانند، انگار دوباره کودک میشوند.
جشن امشب با همیشه فرق دارد. در عمرم چنین جشنی شرکت نکرده بودم. انقدر شیرینی و شربت خوردیم و دست زدیم و جیغ و هورا کشیدهایم که جانی برایمان نمانده؛ تنها چیزی که الان در وجودمان هست، یک نشاط است که نمیدانم از کجا آمده. حداقل برای من یکی قابل توجیه نیست؛ چون اصلا اعتقادی به امام مسلمانان ندارم و فقط در جشن شرکت کردم که حال و هوایم عوض شود.
✍ قسمت ۶۰
کشانکشان به اتاق برمیگردیم و افرا دوباره به حالت قبلیاش برمیگردد؛ پشت میز تحریر مینشیند و کتابش را باز میکند. کمکم داشتم نگرانش میشدم؛ ولی حالا خیالم راحت شد که هنوز سالم است!
آوید یکی از کتابهای درسیاش را برمیدارد و روی تختش دراز میکشد و من، تصمیم گرفتهام هرطور شده امشب نقاشی را تمام کنم.
دوتا از دوستان الکیخوشِ آوید، جلوی در اتاق سبز میشوند و البته صدای قهقههشان زودتر از خودشان میآید.
افرا چشم از جزوههایش برمیدارد و بهشان چشمغره میرود؛ اما نمیبینندش. هیچکس افرا را نمیبیند؛ یا شاید نادیدهاش میگیرند. از سر حسادت است یا ترس یا... نمیدانم. شاید خودش هم اینطوری راحتتر است.
آوید که تازه کتابش را برداشته تا بخواند، راست روی تختش مینشیند:
_چتونه؟
-میخوایم بریم فیلم ببینیم. میای؟
آوید کتاب قطورش را بالا میگیرد و نشانشان میدهد:
_درس دارم. متوجهی؟ درس!
-بیا دیگه. بدون تو حال نمیده. شب عیده!
آوید از جا بلند میشود و کتاب را مانند یک سلاح، در دستانش جا میدهد:
_ادامه بدی با همین میزنم تو سرتا...
گلهمند و التماسآمیز، با هم میگویند: _آویـــــد!
آوید کتابش را بالا میآورد و چشمانش را به نشانه تهدید گرد میکند:
_آوید و فیبروزسیستیک! آوید و اچآیوی! برو که درس دارم.
-اینایی که گفتی چیاند؟
-درد بیدرمون.
-اوه چقدر خشن!
و میزنند زیر خنده. همه جدیت و ابهت آوید محو میشود و میخندد:
_برو تا این کتاب رو نکردم تو حلقت. به خدا درس دارم.
دوستانش با لب و لوچه آویزان، میروند که فیلم ببینند و هنوز چند قدم از در اتاقمان دور نشدهاند که دوباره صدای خندهشان بلند میشود.
آوید دوباره روی تختش میخزد. بالش قرمز مخملیاش را زیر آرنجش میگذارد و کله فرفری و پفدارش را توی کتاب میبرد.
من هم به سیاهقلم عباس و مطهره برمیگردم.به مطهره حسودیام میشود. به یک زندگی آرام در ایران، ازدواج با مردی مثل عباس، و مرگ قبل از ورود به مرحله سخت زندگی. انگار مطهره تمام سهم خوششانسی عباس را بالا کشیده.
افرا، کتاب و دفترش را میبندد و با یک لبخند حکیمانه و رضایتمندانه، میرود که مسواک بزند. ساعت دقیقا پنج دقیقه به ده است و میدانم که راس ساعت ده، افرا در رختخواب خواهد بود و همینطور هم میشود. مثل یک شاهزاده، پتو را تا زیر چانهاش میکشد،
کف دستانش را زیر سرش میگذارد و میگوید:
_با چراغ روشن خوابم نمیبره.
آوید سرش را بالا میآورد و به افرا و من نگاه میکند. میگویم:
_اینجا دونفر میخوان بیدار بمونن.
-و من میخوام بخوابم.
افرا این را طلبکارانه میگوید و پتو را روی سرش میکشد. آوید لب میگزد که:
_ناراحتش کردی.
-دموکراسی همیشه به نفع آدم نیست.
آوید باز هم ابرو بالا میدهد که بلند حرف نزنم و افرا را ناراحت نکنم. افرا هم کوتاه آمده و چیزی نمیگوید؛ اما آوید چراغ را خاموش میکند، چراغ مطالعه من و خودش را روشن میکند و میگوید:
_اینطوری بهتره!
او به درس خواندن ادامه میدهد و من به نقاشی کشیدن. آخ که چقدر دلم خواب میخواهد... ولی نه. باید نقاشی را کامل کنم و مهمتر از آن، در انتظار یک پیامم.
ادامه دارد ....
رفتم آزمایشگاه خون بدم،
خانوم جلوییم به پرستار گفت بهم آب نمیدین؟
پرستار گفت مگه میخایم سرتو ببریم.
کل آزمایشگاه رفت رو هوا😂
4_6046331186941264795.mp3
7.3M
#تکنیک_های_مهربانی 💞 ۱۲
اونایی که دیگران رو قضاوت میکنند؛
آدمایی هستند؛ با قدرتِ جذبِ بسیار پایین!
حتی اگر اهل کار خیر باشند...
قضاوت نمیذاره ؛ محبتهات، به دلِ دیگران بشینه.
❣ @Mattla_eshgh
8.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌حسرت پژمان جمشیدی به خاطر نداشتن بچه🤦♂
🔹قابل توجه کسایی که حسرت زندگی سلبریتی هارو میخورن، ما خیلی چیزارو از دور می بینیم و قضاوت میکنیم اما هنوز خانواده باارزش ترین دارایی هر آدمی تو زندگیشه...
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
※ زشته آدم اینقدر قربون صدقه خانمش نمیره که !
※ مرد اینقدر ذلیل نمیشه که، همش تو آشپزخونه ورِ دل خانومشه !
این لوس بازیا چیه؟
#استادشجاعی
❣ @Mattla_eshgh
بفرمایید اینم عقاب و همسرش
دیگه نبینم بگین یه عقاب همیشه تنهاستا 😂🤣😂
❣ @Mattla_eshgh