eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
تا حالا به راه رفتن مارمولک دقت کردین؟؟؟ دو قدم میره وایمیسه.... باز چهار قدم میره وایمیسه... دوباره یکم میره وایمیسه... همش فکر میکنه یه چیزی جا گذاشته... شکاک😂😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 این حالِ منِ بی توست... 🔻اللهم انا نشکوا الیک فقد نبینا و غیبة ولینا... الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸زخم🔸 عالَم یک موجود عظیم‌الجثۀ در حال بود. اسرائیل یک است که در پیکر او پیدا شد. اسرائیل، مثل یک ماری آمده و پیکر اسلام را گزیده. این موجود عظیم‌الجثه به خاطر این زخم، در حال شدن است. آنچه عالم اسلام را بیدار می‌کند، زخم فلسطین است. هرچه اسرائیلی‌ها بیشتر بکنند، عالم اسلام را بهتر بیدار می‌کنند.
چطور از جمهوری اسلامی دفاع کنیم؟.mp3
4.84M
🔰 کاربران ✅ با این اوضاع اقتصادی چطور از دفاع کنیم؟ دیگه کم آوردیم. لطفا کمک کنید 🎤 عبادی
5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 پاسخ به مرموزانه ای که در این کلیپ انجام شده 🔰 جناب رهبری ‼️ آیا مرغ همسایه غازه ⁉️ چطور برای فلسطینی ها میگی بهترین راهه اما برای مردم کشورت میگی سواد و دانش کافی رو ندارن و نمی تونن اظهار نظر کنن ⁉️ ✅ جواب 👈 جمله رهبری درباره ، برای تعیین بوده، قطعا برای انتخاب نوع حکومت یک کشور باید به آرای اکثریت مردم آنجا رجوع کرد ، همانطور که در فروردین سال ۵۸ به دستور در کشور ما هم تعیین نوع حکومت برگزارشد 👆اما صحبت بعدی رهبری،درباره موارد جزئی یا مواردی غیر تعیین حکومت کشور بوده، مثلا رفراندوم درباره انرژی هسته ای، یارانه ها ، نوع سیاست خارجه و... که در اینجا چون مباحث تخصصی هست، قطعا هیچ کشوری به آرای مستقیم مردم رجوع نمی کند ، بلکه‌ نمایندگان انتخاب شده توسط مردم درباره آن رأی گیری خواهند کرد. ❎ پس حرف رهبری متناقض نبود، بلکه در دو موضوع متفاوت بود ❎
مطلع عشق
✍ قسمت ۵۳ دو ثانیه نشده می‌نویسد: _جانم! -اگه باهام روراست نباشی، حتما می‌کشمت. -با ما به از ای
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه ✍ قسمت ۵۴ من واقعا آدم اشتباهی را انتخاب نکرده بودم؛ اگر سرنوشت بی‌رحمانه روی آرزوی هردومان خط بطلان نمی‌کشید. دلم بیش از قبل برای عباس تنگ می‌شود و حسرت پدری که هیچ‌وقت نداشته‌ام را می‌خورم. بغضم را قورت می‌دهم. کاش اصلا به زندگی‌ام نیامده بود؛ اگر قرار بود انقدر زود برود. می‌گویم: _شمام توی سوریه همراهش بودین؟ امید می‌گوید: _نه؛ ولی کمیل باهاش بوده. تعریف کن کمیل. کمیل به زمین خیره می‌شود، چندبار حلقه‌اش را از دست درمی‌آورد و دوباره دست می‌کند، دستی به ریش‌هایش می‌کشد: _فقط یه مدت کوتاه باهاش بودم. چون تجربه نداشتم مواقع خطر خیلی می‌ترسیدم؛ عباس خودش که نمی‌ترسید هیچ، کمک می‌کرد ترسم بریزه. خیلی شجاع بود... امید می‌گوید: _ولی توی سوریه با یکی از بچه‌های مدافع حرم خیلی رفیق بودن. اون بنده خدا زودتر عباس شهید شد. توی قطعه مدافعان حرم دفنه. جلوی خودم را می‌گیرم که به عبارت «مدافع حرم» نخندم. کدام حرم؟ دیرالزور، همان‌جایی که من بودم، حرم نداشت. اگر می‌خواستند از حرم‌های مقدس شیعیان دفاع کنند، باید در همان دمشق و اطرافش می‌ماندند. دیرالزور چکار می‌کردند؟ دانیال معتقد بود ایران فقط به مداخله نظامی‌اش در سوریه، رنگ تقدس زده. می‌پرسم: _اصلا چرا اومد سوریه؟ -چون نمی‌تونست بشینه بدبختی مردم رو نگاه کنه. -چه ربطی به حرم داره که اسمش رو گذاشتید مدافع حرم؟ امید، رو به افق یک لبخند ژکوند می‌زند: _حرم فقط یه ساختمون نیست. اعتقاده. ترجیح می‌دهم این بحث بی‌فایده را ادامه ندهم. مداخله نظامی ایران در جنگ سوریه یا دفاع از حرم... به حال من چه فرقی می‌کند؟ امید یک حرف راست اگر زده باشد، همین است که عباس نمی‌توانست بدبختی مردم را ببیند. نمی‌توانست ببیند یک دخترک دارد جیغ می‌کشد و در خیابانی ناامن، پابرهنه روی زمین می‌دود. نمی‌توانست ببیند دخترک دارد می‌لرزد و گریه می‌کند... و مهم این است که عباس نمرده، کشته شده. پس این وسط پای یک قاتل هست که باید بخاطر یتیم شدن من، تاوان بدهد. می‌گویم: _چطور کشته... ابروهای کمیل کمی به هم نزدیک می‌شوند. جمله‌ام را اصلاح می‌کنم: _چطور شهید شد؟ امید دست به سینه روبه‌روی قبر می‌ایستد: _موقع کار آدم جدی‌ای بود، منم زیاد سربه‌سرش می‌ذاشتم. بنده خدا هیچی نمی‌گفت. بار آخری که بهم زنگ زد، خواب بودم. کلی بهش بد و بیراه گفتم که بیدارم کرده. کاش توی مکالمه آخر کم‌تر فحشش می‌دادم و بیشتر صداشو می‌شنیدم. از بی‌توجهی‌اش لجم می‌گیرد. سماجت می‌کنم: _نگفتید... چطور شهید شد؟ امید خیره به تصویر عباس، می‌گوید: _من اگه جای تو بودم، می‌پرسیدم چطور زندگی کرد؟ -چه ربطی داره؟ بالاخره نگاهم می‌کند: _زندگی آدم، نوع مرگش رو مشخص می‌کنه. هرکسی لیاقت مرگِ به این قشنگی رو نداره. سعی می‌کنم به جملات قصارش نخندم. مرگ هرطور که باشد، قشنگ نیست. نابودی اصلا قشنگ نیست. این را من می‌فهمم که از کودکی برای زندگی جنگیده‌ام. باز هم روی سوالم اصرار می‌کنم: _من الان می‌خوام بدونم چطوری شهید شد؟ امید که فهمیده نمی‌تواند مرا بپیچاند، با چشم به کمیل اشاره می‌کند: _کمیل تا همون شب شهادت همراهش بود. از اون بپرس. کمیل که می‌بیند نگاه من به سمتش چرخیده، میان موهایش دست می‌برد و خودش را جمع می‌کند. سوالم را این‌بار از او می‌پرسم. کمیل آه می‌کشد: _مسعود بهت نگفته؟ - نگفته که خواستم شما رو ببینم.
✍ قسمت ۵۵ کمیل نگاهی به دور و برش می‌اندازد و دوباره یک نفس عمیق می‌کشد. می‌گوید: _موقع شهادت من پیشش نبودم. وقتی تنها بود، از پشت سر با چاقو زدنش. -کیا؟ کمیل باز هم چنگ می‌زند به موهایش؛ نگاهش را این‌سو و آن‌سو می‌چرخاند و می‌گوید: _اغتشاشگرها دیگه. کلمه «اغتشاشگر» را نمی‌فهمم؛ اما ذهنم را لینک می‌کند به حرف‌های قبلی مسعود و ماجرای مرکز خورشید. گیج می‌شوم: _این که گفتید یه گروه خاصن؟ قبلا هم مشابه این کلمه رو شنیدم... امید یک لبخند تلخ می‌زند: _نه. منظورمون کسایی بودن که سال نود و شیش، به اسم اعتراض ناامنی ایجاد می‌کردن. اول با شعار مطالبه اقتصادی سعی می‌کردن مردم رو با خودشون همراه کنن، ولی بعد شروع می‌کردن به تخریب و آشوب. ابروهایم را بیشتر به هم نزدیک می‌کنم و از کمیل می‌پرسم: _فهمیدم... ولی چرا عباس رو کشتن؟ کمیل روی ریش‌ها دست می‌کشد و دوباره میان موهایش پنجه می‌اندازد؛ عصبی‌تر از قبل. امید به دادش می‌رسد: _خیلی از نیروهای حافظ امنیت، همینطوری شهید شدن. کافی بود به یه نفر مشکوک بشن که بسیجیه. می‌ریختن سرش و کارش تموم بود. مسعود دست در جیب، پشت به ما می‌کند و از قبر - یا شاید خاطره شهادت عباس - دور می‌شود. بی‌رحمانه سوال دیگری می‌پرسم: _عباس رو چندنفر کشتن؟ کمیل نگاه معناداری به امید می‌اندازد؛ که معنایش را نمی‌فهمم. امید لب می‌گزد و کمیل آرام زمزمه می‌کند: _دو نفر. نیشخند می‌زنم: _یعنی نتونست از پس دو نفر آدم عادی بربیاد؟ بهش نمی‌اومد. چهره کمیل بیشتر در هم جمع می‌شود. انگار دارند شکنجه‌اش می‌دهند. نگاهش را از چشمانم می‌دزدد: _گفتم که، از پشت زدن. درضمن... حرفش را با یک نفس عمیق، قورت می‌دهد و می‌چرخد به سمت دیگری. امید باز هم به کمک کمیل می‌آید: _وقتی می‌گیم اغتشاشگر، منظورمون آدمای معمولی نیستن. منظورمون اون کسایی‌اند که آموزش دیده بودن و مسلح شده بودن تا شهر رو ناامن کنن، زیر پوشش اعتراض مردم. -یعنی یه گروه تروریستی بودن؟ کمیل یک لحظه برمی‌گردد، و باز هم نگاه‌هایی میان کمیل و امید رد و بدل می‌شود که معنایشان را نمی‌فهمم. امید لب می‌گزد و کمیل دوباره روی می‌چرخاند. امید می‌گوید: _نه دقیقا. ولی از خارج هدایت می‌شدن و آموزش می‌دیدن. دارم کم‌کم می‌رسم به جایی که باید برسم؛ پس همین مسیر را ادامه می‌دهم: _دقیقا از کجا؟ امید چند لحظه سکوت می‌کند و دست می‌کشد به چانه بی‌مویش. لبانش را روی هم فشار می‌دهد و می‌گوید: _رسانه‌های بیگانه دیگه. درباره‌شون تحقیق کنی می‌فهمی. پر واضح است که طفره می‌رود؛ بیش از این نمی‌توانم از امید چیزی بیرون بکشم. باد سرد پاییز، دور تنم حلقه می‌زند و از سرما خودم را بغل می‌کنم. آفتاب مایل‌تر شده و بی‌رنگ‌تر؛ دارد جای خودش را به ابرهای سیاه می‌دهد. می‌پرسم: _قاتلاش دستگیر شدن؟ مجازات شدن؟ کمیل همچنان پشتش به ماست و سرش را پایین انداخته. یکی از ریگ‌های روی زمین را با ضربه کفش، شوت می‌کند به سمت دیگری. نفسی عمیق و صدادار می‌کشد و ریگ دیگری را با نوک کفشش به بازی می‌گیرد. امید یک نگاه به کمیل می‌اندازد که نمی‌خواهد حرف بزند و خودش جوابم را می‌دهد: _بله، همون شب دستگیر شدن. تاوان کارشون رو هم دادن. مسعود برمی‌گردد و دست می‌زند سر شانه امید: _دیگه باید بریم. امید که انگار از خدایش بوده این را بشنود و از این جو سنگین فرار کند، لبخند می‌زند: _باشه... حتما... کمیل ضربه محکم‌تری به ریگ جلوی پایش می‌زند و ناگهان به سمتمان می‌چرخد. انگشت اشاره‌اش را به سوی ما می‌گیرد و تکان می‌دهد: _عباس رو فقط اون دونفر نکشتن...
✍ قسمت ۵۶ لبانش را جمع می‌کند و کلامش را فرو می‌دهد. دستش هم مشت می‌شود و به جیبش برمی‌گردد. برای شنیدن ادامه حرفش بی‌تابی می‌کنم: _پس چی؟ امید به زور می‌خندد و به من می‌گوید: _شهادت عباس برای کمیل خیلی سنگین بود. برای همین یادآوریش اونو ناراحت می‌کنه. بی‌توجه به امید، کمیل را نگاه می‌کنم: _کیا کشتنش؟ امید با همان لبخند ساختگی، بازوی کمیل را می‌گیرد و تندتند خم و راست می‌شود: _خوشحال شدم از دیدنتون. بازم اگه سوالی داشتی، به مسعود بگو... کمیل را همراه خودش می‌کشد و بازویش را فشار می‌دهد. دوست دارم امید را خفه کنم. کمیل بازویش را از دست امید بیرون می‌کشد و آرام می‌گوید: _منظورم این بود که هرکس توی شعله اغتشاش هیزم ریخته، دستش به خون عباس آلوده ست. بچه نیستم؛ می‌فهمم که منظورش این نبوده. امید باز هم برایم آرزوی موفقیت می‌کند و من هم به مودبانه‌ترین شکل ممکن، لبخند می‌زنم: _ممنونم که اومدید. از دیدن‌تون خوشحال شدم. مسعود و کمیل به اندازه امید مودب نیستند؛ خداحافظی کوتاهی می‌کنند و می‌روند. باز هم با قبر عباس تنها می‌شوم. -خب... تا اینجا چندتا چیز معلوم شد؛ اول این که قاتل‌های تو، دوتا ترسوی بزدل بودن. دوم این که آموزش‌دیده بودن و هدفمند کارشون رو کردن؛ چون فقط دونفر بودن و من حدس می‌زنم تعقیبت کردن تا تنها گیرت بندازن. سوم این که تو رو غافلگیر کردن و این یعنی جایی بودی که اصلا احتمال حمله نمی‌دادی. چهارم، حرف کمیل یعنی قتل تو فراتر از کشته شدن یه مامور به دست دوتا اغتشاشگره. و درنهایت، خشم کمیل و پنهان‌کاری امید، یعنی تو بیشتر از دوتا قاتل داشتی و عوامل اصلی مرگت، هنوز مجازات نشدن... خورشید کامل غروب کرده و بلندگوهای قبرستان، دارند قرآن پخش می‌کنند. از سکوت و سکون تصویر عباس حرصم می‌گیرد و به حماقت خودم می‌خندم: انگار واقعا حرفای منتظری و آوید رو قبول کردم... اگه واقعا زنده‌ای، چرا از قاتلت انتقام نمی‌گیری؟ یعنی به اندازه ارواح سرگردان توی فیلم‌ها هم قدرت نداری؟ کیفم را از کنار قبر برمی‌دارم؛ تخته‌شاسی را هم. نیم‌نگاهی به قبر عباس می‌اندازم و به سمت در قبرستان راه کج می‌کنم. *** سردش بود. مثل مارگزیده‌ها به خودش می‌پیچید و در گلستان شهدا قدم می‌زد. هرچه دور خودش می‌چرخید، هرچه میان قبرها می‌گشت، هرچه قرآن می‌خواند، هرچه اشک می‌ریخت آرام نمی‌گرفت. دلش در هم پیچیده بود و اسید معده‌اش داشت دیواره معده را می‌خورد، می‌خورد و می‌خورد و می‌رسید به کبد و ریه و قلب... به قلب رسیده بود. داشت از درون متلاشی می‌شد. پانزده سال بود که کمیل داشت خودش را از درون می‌خورد. احساس خفگی می‌کرد. هر وقت می‌توانست، می‌آمد سر مزار عباس و وقتی مطمئن می‌شد کسی نگاهش نمی‌کند، زمین را چنگ می‌زد و صدای هق‌هقش بلند می‌شد. این کار معمولا تا دفعه بعدی که به مزار سر بزند، آرام نگهش می‌داشت؛ آرام هم نه... فقط می‌توانست سرپا بماند. این‌بار اما، نه گریه و نه هیچ چیز دیگر آرامش نمی‌کرد. انگار یک پریشانی بزرگ‌تر به جانش افتاده بود. اوایل شروع کارش، او را به عباس سپرده بودند که چم و خم کار را یاد بگیرد. یاد گرفته بود ترس‌ها و تردیدها و ناآگاهی‌هایش را به عباس نشان دهد تا گره‌شان را باز کند. بعد از عباس، مثل یک بچه بی‌سرپرست شده بود. نه؛ واقعا بی‌سرپرست شده بود. پشت کمرش، جای یک زخم کهنه‌ی خنجر، بازهم به گزگز افتاده بود. زیاد این اتفاق می‌افتاد و این‌بار از همه بدتر بود. آن زخم کهنه را همان شبی برداشت که عباس شهید شد. داشت پشت سر عباس می‌رفت؛ بدون این که عباس بداند. ترس به جانش افتاده بود و می‌خواست به ترس غلبه کند؛ می‌خواست مثل عباس باشد که ترس‌هایش را برمی‌داشت و به دل طوفان می‌زد، به کانون طوفان که می‌رسید، ترس را به گردباد می‌سپرد و بعد، خودش می‌ماند و طوفانی که به سلامت از آن می‌گذشت. از عباس یاد گرفته بود که جز این، راهی برای شجاع بودن نیست. آن شب کمیل بیش از همیشه ترسیده بود؛ نه برای خودش که برای جان عباس. ترسش را زیر بغل زد و به دل طوفان رفت؛ به آشوب و بلوایی که خیابان را گرفته بود. بدون این که به عباس بگوید، پشت سر عباس با فاصله می‌رفت.
✍ قسمت ۵۷ نمی‌دانست اگر اتفاقی افتاد باید چکار کند. هنوز در مبارزه خیابانی به اندازه کافی مهارت نداشت. فقط می‌دانست باید ترسش را بردارد و آن را در کانون گردباد رها کند. میان آشوب و آتشی که به جان خیابان افتاده بود، چشمش عباس را دنبال می‌کرد. آدم‌ها را کنار می‌زد که از عباس جا نماند. می‌دانست اگر عباس ببیندش، نمی‌گذارد همراهش برود. سرمای شب را و آدم‌ها را می‌شکافت که عباس را گم نکند؛ ولی فکر چاقویی را نکرده بود که از پشت بر تنش نشست. نفهمید چطور. فقط پشت کمرش سوخت. یک نفر از پشت زدش و تا برگردد، ضارب خودش را میان جمعیت گم کرده بود. کمیل تلوتلو خورد، کسی به او تنه زد و روی زمین افتاد. عباس در نظرش داشت تار می‌شد؛ داشت در جمعیت گم می‌شد؛ دور و دورتر... و کمیل بی‌حال و بی‌حال‌تر. کمی خودش را روی زمین کشید. سعی کرد بلند شود. نتوانست. افتاد زیر دست و پای جمعیتی که در خیابان بودند. سرش به لبه جدول خورد و ابرویش شکافت. خون روی صورتش راه باز کرد و دیگر نتوانست جایی را ببیند. تسلیم آغوش بی‌هوشی شد. هم ترس‌هایش و هم خودش، در طوفان گم شده بودند. پانزده سال بود که خودش را سرزنش می‌کرد؛ با این که واقعا تقصیری نداشت. خودش هم می‌دانست آن کسی که برای قتل عباس نقشه کشیده، خواسته از شر نیروهای تامینش هم راحت شود. مقابل قبر عباس نشست. سرش را پایین انداخت و با کف دست، سینه‌اش را ماساژ داد بلکه قلبش آرام شود. مغزش را کاوید تا علت این آشوب را پیدا کند. ذهنش را که رها می‌کرد، سمت آریل می‌رفت. آریل از کجا پیدایش شده بود؟ عباس حرفی درباره یک دختربچه سوری نزده بود؛ اما کمیل نقاشی آریل را چند روز بعد از شهادت عباس در اتاق کارش پیدا کرد. آن را چسبانده بود به دیوار اتاقش، پایین نقاشی تاریخ زده و نوشته بود: دخترم سلما. آریل پیچیده‌تر از آن به نظر می‌رسید که نشان می‌داد. اصرارش برای شناختن قاتلان عباس، مثل زنگ هشدار بود. یا خودش خطر بود، یا در خطر بود، یا چیزی شبیه این. کمیل در چشمان آریل، طغیان و خشمی پنهان دیده بود که او را می‌ترساند. ترس... می‌خواست مثل عباس باشد؛ ترسش را بردارد و به دل طوفان بزند. *** صدای دست و سوت و جیغی که از بیرون اتاق می‌آید، اجازه نمی‌دهد درست بشنوم آوید چه می‌گوید. آوید بعد از زمزمه کوتاهی در گوشم، سرش را عقب می‌آورد و لبخند می‌زند. مردد می‌گویم: _یعنی با هم... چشم‌غره می‌رود و آرام می‌گوید: _هیس! و مردمک چشمانش را کج می‌کند به سمت افرا که به واسطه درس، زمان و مکان را فراموش کرده. آرام می‌گویم: _اگه بمب هم بترکه، نمی‌شنوه. آوید می‌خندد و بازویم را می‌گیرد تا از روی تخت بلند شوم: _بیا بریم بیرون... از اتاق بیرونم می‌کشد. راهروی خوابگاه را با کاغذهای رنگی تزیین کرده‌اند و دیوارها پر از پوسترهایی درباره امام آخر شیعیان است. خوابگاه از همیشه شلوغ‌تر و پر جنب‌وجوش‌تر است. هیچکس روی پای خودش بند نیست. همه لباس‌های رنگی و شاد پوشیده‌اند و این‌سو و آن‌سو می‌دوند. به محض بیرون آمدنمان، دونفر از دوستان آوید از جلوی در رد می‌شوند، برای آوید دست تکان می‌دهند و هم‌زمان بلند می‌گویند: _مخلص آوید خانوم! آوید برایشان دست بلند می‌کند: _ما مخلص‌تریم! -از شهیدت چه خبر؟ آوید صدایش را می‌برد بالا و به دونفری که حالا دورتر شده‌اند، می‌گوید: _خیلی دمش گرمه! -مثل خودت. و می‌روند. اخم می‌کنم: _شهیدت؟ چشمان آوید می‌درخشند: _بهت نگفتم؟ -چیو؟ آوید هیجان‌زده‌تر از قبل، مثل بچه‌ها جست و خیز می‌کند: _خانم منتظری بهم سپرده درباره مطهره تحقیق کنم. -به تو؟