دیگه مامانا از یه سنی به بعد که میرسی هر اتفاقی رو به ازدواج کردنت ربط میدن.
مثلا امروز من به مامانم گفتم شام چیه؟
گفت اگه ازدواج میکردی دوس داشتی شام چی باشه؟
زن بگیر قرمه سبزیه شام😐😂😂
وقتی پست میذارید: سرما خوردگی خر است
ویروسا با مشت میکوبن رو میز میگن ما یه لحظه هم جایی که بهمون توهین بشه نمیمونیم😁
تا حالا به راه رفتن مارمولک دقت کردین؟؟؟
دو قدم میره وایمیسه....
باز چهار قدم میره وایمیسه...
دوباره یکم میره وایمیسه...
همش فکر میکنه یه چیزی جا گذاشته...
شکاک😂😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیرهن آبی همه رو بیچاره کردی 😂😂
😂
8.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نوای_مهدوی
#امام_زمان
💔 این حالِ منِ بی توست...
🔻اللهم انا نشکوا الیک فقد نبینا و غیبة ولینا...
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸زخم🔸
عالَم #اسلام یک موجود عظیمالجثۀ در حال #کما بود. اسرائیل یک #زخمی است که در پیکر او پیدا شد. اسرائیل، مثل یک ماری آمده و پیکر اسلام را گزیده. این موجود عظیمالجثه به خاطر این زخم، در حال #بیدار شدن است. آنچه عالم اسلام را بیدار میکند، زخم فلسطین است. هرچه اسرائیلیها بیشتر #شرارت بکنند، عالم اسلام را بهتر بیدار میکنند.
چطور از جمهوری اسلامی دفاع کنیم؟.mp3
4.84M
🔰 #سوال کاربران
✅ با این اوضاع اقتصادی چطور از #جمهوری_اسلامی دفاع کنیم؟ دیگه کم آوردیم. لطفا کمک کنید
🎤 عبادی
5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 پاسخ به #مغالطه مرموزانه ای که در این کلیپ انجام شده
🔰 جناب رهبری ‼️
آیا مرغ همسایه غازه ⁉️
چطور برای فلسطینی ها میگی #رفراندوم بهترین راهه اما برای مردم کشورت میگی سواد و دانش کافی رو ندارن و نمی تونن اظهار نظر کنن ⁉️
✅ جواب
👈 جمله رهبری درباره #فلسطین ، برای تعیین #نوع_حکومت بوده، قطعا برای انتخاب نوع حکومت یک کشور باید به آرای اکثریت مردم آنجا رجوع کرد ، همانطور که در فروردین سال ۵۸ به دستور #امام_خمینی در کشور ما هم #رفراندوم تعیین نوع حکومت برگزارشد
👆اما صحبت بعدی رهبری،درباره موارد جزئی یا مواردی غیر تعیین حکومت کشور بوده، مثلا رفراندوم درباره انرژی هسته ای، یارانه ها ، نوع سیاست خارجه و... که در اینجا چون مباحث تخصصی هست، قطعا هیچ کشوری به آرای مستقیم مردم رجوع نمی کند ، بلکه نمایندگان انتخاب شده توسط مردم درباره آن رأی گیری خواهند کرد.
❎ پس حرف رهبری متناقض نبود، بلکه در دو موضوع متفاوت بود ❎
مطلع عشق
✍ قسمت ۵۳ دو ثانیه نشده مینویسد: _جانم! -اگه باهام روراست نباشی، حتما میکشمت. -با ما به از ای
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۵۴
من واقعا آدم اشتباهی را انتخاب نکرده بودم؛ اگر سرنوشت بیرحمانه روی آرزوی هردومان خط بطلان نمیکشید. دلم بیش از قبل برای عباس تنگ میشود و حسرت پدری که هیچوقت نداشتهام را میخورم. بغضم را قورت میدهم. کاش اصلا به زندگیام نیامده بود؛ اگر قرار بود انقدر زود برود. میگویم:
_شمام توی سوریه همراهش بودین؟
امید میگوید:
_نه؛ ولی کمیل باهاش بوده. تعریف کن کمیل.
کمیل به زمین خیره میشود، چندبار حلقهاش را از دست درمیآورد و دوباره دست میکند، دستی به ریشهایش میکشد:
_فقط یه مدت کوتاه باهاش بودم. چون تجربه نداشتم مواقع خطر خیلی میترسیدم؛ عباس خودش که نمیترسید هیچ، کمک میکرد ترسم بریزه. خیلی شجاع بود...
امید میگوید:
_ولی توی سوریه با یکی از بچههای مدافع حرم خیلی رفیق بودن. اون بنده خدا زودتر عباس شهید شد. توی قطعه مدافعان حرم دفنه.
جلوی خودم را میگیرم که به عبارت «مدافع حرم» نخندم. کدام حرم؟ دیرالزور، همانجایی که من بودم، حرم نداشت. اگر میخواستند از حرمهای مقدس شیعیان دفاع کنند، باید در همان دمشق و اطرافش میماندند. دیرالزور چکار میکردند؟ دانیال معتقد بود ایران فقط به مداخله نظامیاش در سوریه، رنگ تقدس زده.
میپرسم:
_اصلا چرا اومد سوریه؟
-چون نمیتونست بشینه بدبختی مردم رو نگاه کنه.
-چه ربطی به حرم داره که اسمش رو گذاشتید مدافع حرم؟
امید، رو به افق یک لبخند ژکوند میزند: _حرم فقط یه ساختمون نیست. اعتقاده.
ترجیح میدهم این بحث بیفایده را ادامه ندهم. مداخله نظامی ایران در جنگ سوریه یا دفاع از حرم... به حال من چه فرقی میکند؟
امید یک حرف راست اگر زده باشد، همین است که عباس نمیتوانست بدبختی مردم را ببیند. نمیتوانست ببیند یک دخترک دارد جیغ میکشد و در خیابانی ناامن، پابرهنه روی زمین میدود. نمیتوانست ببیند دخترک دارد میلرزد و گریه میکند... و مهم این است که عباس نمرده، کشته شده. پس این وسط پای یک قاتل هست که باید بخاطر یتیم شدن من، تاوان بدهد.
میگویم:
_چطور کشته...
ابروهای کمیل کمی به هم نزدیک میشوند. جملهام را اصلاح میکنم:
_چطور شهید شد؟
امید دست به سینه روبهروی قبر میایستد:
_موقع کار آدم جدیای بود، منم زیاد سربهسرش میذاشتم. بنده خدا هیچی نمیگفت. بار آخری که بهم زنگ زد، خواب بودم. کلی بهش بد و بیراه گفتم که بیدارم کرده. کاش توی مکالمه آخر کمتر فحشش میدادم و بیشتر صداشو میشنیدم.
از بیتوجهیاش لجم میگیرد. سماجت میکنم:
_نگفتید... چطور شهید شد؟
امید خیره به تصویر عباس، میگوید:
_من اگه جای تو بودم، میپرسیدم چطور زندگی کرد؟
-چه ربطی داره؟
بالاخره نگاهم میکند:
_زندگی آدم، نوع مرگش رو مشخص میکنه. هرکسی لیاقت مرگِ به این قشنگی رو نداره.
سعی میکنم به جملات قصارش نخندم. مرگ هرطور که باشد، قشنگ نیست. نابودی اصلا قشنگ نیست. این را من میفهمم که از کودکی برای زندگی جنگیدهام. باز هم روی سوالم اصرار میکنم:
_من الان میخوام بدونم چطوری شهید شد؟
امید که فهمیده نمیتواند مرا بپیچاند، با چشم به کمیل اشاره میکند:
_کمیل تا همون شب شهادت همراهش بود. از اون بپرس.
کمیل که میبیند نگاه من به سمتش چرخیده، میان موهایش دست میبرد و خودش را جمع میکند. سوالم را اینبار از او میپرسم. کمیل آه میکشد:
_مسعود بهت نگفته؟
- نگفته که خواستم شما رو ببینم.
✍ قسمت ۵۵
کمیل نگاهی به دور و برش میاندازد و دوباره یک نفس عمیق میکشد. میگوید:
_موقع شهادت من پیشش نبودم. وقتی تنها بود، از پشت سر با چاقو زدنش.
-کیا؟
کمیل باز هم چنگ میزند به موهایش؛ نگاهش را اینسو و آنسو میچرخاند و میگوید:
_اغتشاشگرها دیگه.
کلمه «اغتشاشگر» را نمیفهمم؛ اما ذهنم را لینک میکند به حرفهای قبلی مسعود و ماجرای مرکز خورشید. گیج میشوم:
_این که گفتید یه گروه خاصن؟ قبلا هم مشابه این کلمه رو شنیدم...
امید یک لبخند تلخ میزند:
_نه. منظورمون کسایی بودن که سال نود و شیش، به اسم اعتراض ناامنی ایجاد میکردن. اول با شعار مطالبه اقتصادی سعی میکردن مردم رو با خودشون همراه کنن، ولی بعد شروع میکردن به تخریب و آشوب.
ابروهایم را بیشتر به هم نزدیک میکنم و از کمیل میپرسم:
_فهمیدم... ولی چرا عباس رو کشتن؟
کمیل روی ریشها دست میکشد و دوباره میان موهایش پنجه میاندازد؛ عصبیتر از قبل. امید به دادش میرسد:
_خیلی از نیروهای حافظ امنیت، همینطوری شهید شدن. کافی بود به یه نفر مشکوک بشن که بسیجیه. میریختن سرش و کارش تموم بود.
مسعود دست در جیب، پشت به ما میکند و از قبر - یا شاید خاطره شهادت عباس - دور میشود.
بیرحمانه سوال دیگری میپرسم:
_عباس رو چندنفر کشتن؟
کمیل نگاه معناداری به امید میاندازد؛ که معنایش را نمیفهمم. امید لب میگزد و کمیل آرام زمزمه میکند:
_دو نفر.
نیشخند میزنم:
_یعنی نتونست از پس دو نفر آدم عادی بربیاد؟ بهش نمیاومد.
چهره کمیل بیشتر در هم جمع میشود. انگار دارند شکنجهاش میدهند. نگاهش را از چشمانم میدزدد:
_گفتم که، از پشت زدن. درضمن...
حرفش را با یک نفس عمیق، قورت میدهد و میچرخد به سمت دیگری. امید باز هم به کمک کمیل میآید:
_وقتی میگیم اغتشاشگر، منظورمون آدمای معمولی نیستن. منظورمون اون کساییاند که آموزش دیده بودن و مسلح شده بودن تا شهر رو ناامن کنن، زیر پوشش اعتراض مردم.
-یعنی یه گروه تروریستی بودن؟
کمیل یک لحظه برمیگردد، و باز هم نگاههایی میان کمیل و امید رد و بدل میشود که معنایشان را نمیفهمم. امید لب میگزد و کمیل دوباره روی میچرخاند.
امید میگوید:
_نه دقیقا. ولی از خارج هدایت میشدن و آموزش میدیدن.
دارم کمکم میرسم به جایی که باید برسم؛ پس همین مسیر را ادامه میدهم:
_دقیقا از کجا؟
امید چند لحظه سکوت میکند و دست میکشد به چانه بیمویش. لبانش را روی هم فشار میدهد و میگوید:
_رسانههای بیگانه دیگه. دربارهشون تحقیق کنی میفهمی.
پر واضح است که طفره میرود؛ بیش از این نمیتوانم از امید چیزی بیرون بکشم. باد سرد پاییز، دور تنم حلقه میزند و از سرما خودم را بغل میکنم. آفتاب مایلتر شده و بیرنگتر؛ دارد جای خودش را به ابرهای سیاه میدهد. میپرسم:
_قاتلاش دستگیر شدن؟ مجازات شدن؟
کمیل همچنان پشتش به ماست و سرش را پایین انداخته. یکی از ریگهای روی زمین را با ضربه کفش، شوت میکند به سمت دیگری. نفسی عمیق و صدادار میکشد و ریگ دیگری را با نوک کفشش به بازی میگیرد.
امید یک نگاه به کمیل میاندازد که نمیخواهد حرف بزند و خودش جوابم را میدهد:
_بله، همون شب دستگیر شدن. تاوان کارشون رو هم دادن.
مسعود برمیگردد و دست میزند سر شانه امید:
_دیگه باید بریم.
امید که انگار از خدایش بوده این را بشنود و از این جو سنگین فرار کند، لبخند میزند:
_باشه... حتما...
کمیل ضربه محکمتری به ریگ جلوی پایش میزند و ناگهان به سمتمان میچرخد. انگشت اشارهاش را به سوی ما میگیرد و تکان میدهد:
_عباس رو فقط اون دونفر نکشتن...