eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ قسمت ۹۶ لوازم آرایشم را از کیف بیرون می‌آورم. بویشان حالم را بد می‌کند. این‌ها هم هدیه دانیال‌اند؛ وگرنه من همیشه از این که صورتم را مطابق استانداردهایی که مردان تعیین کرده‌اند نقاشی کنم، متنفر بودم. این را به دانیال هم گفتم. گفتم خودم را با همین صورت دوست دارم؛ نه یک صورت پلاستیکی. این‌بار ولی مجبورم کمی رنگ و لعاب به اجزای صورتم بنشانم؛ در حدی که رنگ‌پریدگی لبانم و گود افتادن پای چشمم به چشم نیاید. دوباره به خودم نگاه می‌کنم؛ بهتر شد. حداقل دیگر شبیه مُرده‌ها نیستم. لوازم آرایش را داخل کیف می‌ریزم و به خودم در آینه لبخند می‌زنم. سرم حالا خنک‌تر شده. به تالار برمی‌گردم؛ سخنران آفریقایی کلامش را تمام کرده و دارد با تشویق حضار، از سن پایین می‌آید. فردا، همین موقع، همه‌شان می‌میرند. *** مسعود بی‌اجازه در خودروی کمیل نشست؛ اما کمیل نه اعتراض کرد و نه واکنش نشان داد. در سکوت، فقط به روبه‌رویش خیره بود؛ به خیابانِ طولانیِ مقابلش که درخت‌های خزان‌زده دو سویش را گرفته بودند. مسعود خشمگین و تهدیدآمیز گفت: _فکر کردی اگه ادای عباسو دربیاری ازت تشکر می‌کنیم؟ کمیل باز هم نگاهش را برنگرداند: _من ادای کسی رو درنمیارم. -دقیقا داری ادای عباس رو درمیاری؛ یواشکی آریل رو تعقیب می‌کنی، بدون این که دلیلی داشته باشه. -داره. خودتم می‌دونی. مسعود یکه خورد. کمیل ادامه داد: _خودتم حواست بهش بوده که به من خوردی. مسعود سکوت کرد و نفس‌های عمیق کشید. پرچم سپید مسعود که بالا رفت، کمیل گفت: _آریل تحت نظره. یکی شبیه دانیال داره تعقیبش می‌کنه. و تو هم اینو فهمیدی. -اوهوم. -فکر می‌کنی توی خطره یا خود خطر؟ -نمی‌دونم. -درباره دانیال چیز جدیدی نفهمیدی؟ -رابط امید می‌گه یک سالی هست که کارش عملیات‌های کوچیک و وحشیانه ست، بیشتر ترور شخصیت‌ها. یه بخشی از پروژه بزرگ انتحاری موساده. دارن سعی می‌کنن با عملیات‌های کم‌خرج فلج‌مون کنن. می‌خوان قبل این که نابود بشن همه رو با خودشون پایین بکشن. کمیل خودش را روی صندلی جابه‌جا کرد. یک دستش را روی چانه‌اش گذاشت و آرام با انگشت اشاره‌اش، به چانه‌اش زد: _فکر می‌کنی هدف بعدیش آریله؟ یا ما؟ -نمی‌دونم؛ یعنی یه چیزی درباره آریل هست که ما نمی‌دونیم. -همون موقع که گفتی پاکه من فکر کردم یه جای کارش می‌لنگه. -بعد از این که با ما درباره عباس حرف زد، به برادر ناتنی‌ش اسحاق پیام داد و ازش خواست علت ترور عباس رو پیدا کنه. کمیل با چشمانی متعجب روبه مسعود چرخید و آرام لب زد: _اسحاق؟ همون خبرچین لبنانیه که برات کار می‌کنه؟ -آره. به اسحاق گفتم همه مدارک مربوط به شهادت عباس رو بده بهش. حتی این که تحت نظر موساد بوده. صدای کمیل بالا رفت و کمی سرخ شد: _این کارو کردی که چی بشه؟ -حق داشت همه‌چیز رو بدونه. اگه موساد تحت نظرش گرفته باشه تا جذبش کنه، دونستن این قضیه می‌تونه نجاتش بده. کمیل سرش را به پشتی صندلی تکیه داد، چشم بست و نفسش را بیرون داد: _باید یه دور دیگه بررسیش کنیم. -به اسحاق و چندنفر دیگه سپردم. -و دیگه چکار کنیم؟ -آریل رو سفید نگه می‌داریم. نباید بفهمن تحت نظر ماست.
✍ قسمت ۹۷ کیفم را بر دوش می‌اندازم و به طرف در هتل قدم تند می‌کنم. مهمانان عرب را بعد افطارشان تا اتاق‌هاشان همراهی کرده‌ام و باید برگردم خوابگاه. لابی هتل شلوغ است؛ بیشترشان مهمانان همایش‌اند. دلم لک می‌زند برای این که من هم با آرامش بنشینم پشت میز کافی‌شاپ هتل و خودم را به یک شکلات داغ مهمان کنم؛ اما دلهره فردا نمی‌گذارد یک جا بند شوم. از لابیِ گرم هتل که بیرون می‌آیم، باد سرد به صورتم می‌خورد. همراهم زنگ می‌زند، شماره ناشناس است. تماس را جواب می‌دهم: _بله؟ -سلام. خوبی؟ از شنیدن صدای آرسن چندشم می‌شود. دندان‌هایم را بر هم فشار می‌دهم و می‌گویم: _قبلا انقدر زبون‌نفهم نبودی. می‌خندد. می‌گویم: _من الان خیلی خسته‌م. داشتم روی تختم چرت می‌زدم که تو بیدارم کردی. مزاحم نشو. باز هم می‌خندد. - چرا تختت رو گذاشتی جلوی در هتل؟ -چی؟ -بیا این طرف خیابون. کارت دارم. تنم یخ می‌کند. پسره فضول؛ حتما تا الان دنبالم بوده. می‌گویم: _کار دارم. -می‌رسونمت هرجایی که بخوای. می‌خواهم بگویم لازم نکرده؛ اما یادم می‌افتد که ممکن است دیگر هیچ‌وقت آرسن را نبینم. روی هم رفته، برادر بدی نبود. تصمیم می‌گیرم در آخرین دیدارمان روی خوش نشانش بدهم تا خاطره خوبی در ذهن هردومان بماند. می‌گویم: _باشه. آن‌سوی خیابان پارک کرده است. سوار می‌شوم و زیر لب سلام می‌کنم. انگار بار اولم است که آرسن را می‌بینم. دلم برایش تنگ شده. محبت خواهرانه‌ای که زیر خاکستر پنهان بود، دوباره دارد سوسو می‌زند. بغضم را قورت می‌دهم و می‌گویم: _خب؛ چکارم داری؟ -هیچی. گفتم شاید خسته باشی، یکم ببرم بگردونمت. دوست داری بریم کجا؟ دلم می‌خواهد بروم سر قبر عباس و مادرش، ازشان عذرخواهی کنم و برایشان توضیح بدهم که چاره‌ای نداشتم؛ اما نمی‌شود. مطمئنم از بعد اعلام آمادگی برای عملیات، تحت نظر نیروی سایه‌ام که منتظر است دست از پا خطا کنم تا بکشدم. اگر بروم آنجا، ممکن است فکر کند پشیمان شده‌ام و نمی‌خواهم عملیات را انجام دهم. پس به آرسن می‌گویم: _منو برسون خوابگاه. -مطمئنی دوست نداری با هم شکلات داغ بخوریم؟ تعجبم را پنهان می‌کنم. در جامعه‌المصطفی ذهن‌خوانی هم یادشان می‌دهند؟ آرسن هنوز من را می‌شناسد. می‌داند در فصل سرما، شکلات داغ را بیشتر از هرچیزی دوست دارم. پشت چشم برایش نازک می‌کنم و می‌گویم: _باشه. ولی زود. می‌خوام زود بخوابم. می‌خندد و انگار بعد مدت‌ها، یادم می‌افتد چقدر دلم برای خنده‌اش تنگ شده بود. آدم اگر با برادرش سر جنگ نداشته باشد هم دنیا جای قشنگی ست؛ حتی اگر برادرش او را نامحرم بداند و مستقیم نگاهش نکند! می‌گوید: _خوبی؟ چه خبر؟ -ممنون. خبری نیست. -روز اول همایش خوب بود؟
✍ قسمت ۹۸ -روز اول همایش خوب بود؟ -بدک نبود. -توی اخبار هم نشون داد. همه‌ش می‌گشتم ببینم پیدات می‌کنم یا نه؛ ولی ندیدمت. لبخند کمرنگی می‌زنم. -از دوربین فراری‌ام. آرسن جلوی یک مغازه می‌ایستد و می‌گوید: _صبر کن تا برم بخرم و بیام. سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم. انگار همهمه تالار همایش، هنوز در سرم گیر کرده و بیرون نمی‌آید. چیزی هم در دلم بالا و پایین می‌رود؛ به قول ایرانی‌ها انگار در دلم رخت می‌شویند. تاب نمی‌آورم. چشم باز می‌کنم وسراغ گوشی‌ام می‌روم. یک هفته است که دسترسی‌ام به دانیال قطع شده؛ طبق برنامه. دیگر واقعا آخرش است. فردا، نزدیک سیصد نفر را می‌کشم و تبدیل به آدم دیگری می‌شوم. یک هویت جدید؛ یک قاتل. کلمه «قاتل» در ذهنم تکرار می‌شود. دانیال می‌گفت: _فقط کافیه وقتی به یه جای امن رسیدی، یه دوش آب سرد بگیری. اونوقت همه‌چیز از ذهنت پاک می‌شه؛ از جمله عذاب وجدانش. یعنی یک دوش آب سرد همه‌چیز را پاک می‌کند؟ شاید برای یکی دونفر جواب بدهد؛ ولی پای سیصد زن بی‌گناه وسط است... شاید هم دانیال راست بگوید. اگر من لحظه جان دادن‌شان را نبینم و نشناسم‌شان، دیگر احساس نمی‌کنم که قاتلم. یک قاتل چطور غذا می‌خورد؟ چطور تفریح می‌کند؟ چطور می‌خوابد؟ می‌تواند از یاد ببرد که چه کسانی را کشته؟ -تو قاتل نیستی... تو دختر عباسی... صدای مطهره در گوشم می‌پیچد. بیچاره عباس. کاش واقعا مُرده باشد و نبیند ثمره کار خیرش، کشته شدن سیصد انسان بی‌گناه است. آن‌ها هیچ تقصیری نداشته‌اند که بخواهند بابت زندگیِ نکبت من تقاص پس بدهند. گوشی را باز می‌کنم و بی‌اختیار، دستم دکمه شماره‌گیر را لمس می‌کند. به ذهنم فشار می‌آورم. یک... یک... چهار... انگشتم چند میلی‌متری دکمه سبز تماس می‌ماند. حماقت است. زنگ بزنم به اطلاعات سپاه و بگویم: ببخشید، فردا قراره من سیصد نفر رو توی یه سالن گیر بندازم و با سم سیلکوسارین بفرستم اون دنیا. لطفا جلوی منو بگیرید، ولی زندانیم نکنید، درضمن نذارید موساد بکشدم. خودم از فکر احمقانه‌ام خنده‌ام می‌گیرد. اگر بر فرض محال، حرفم را باور کنند، خودم را به کشتن داده‌ام. یا شاید راه دیگری باشد... عملیات را انجام ندهم و قبل از این که نیروی سایه بجای من مردم را بکشد، به اطلاعات خبر بدهم. ولی باز هم... فایده ندارد. آخرش می‌میرم. شماره‌ای که گرفته بودم را پاک می‌کنم و گوشی را توی کیفم می‌گذارم. حرزی که عباس داده بود را از داخل یقه‌ام درمی‌آورم و در دستم فشار می‌دهم. زیر لب می‌گویم: چکار کنم؟ هیچ راهی نمونده... در ماشین باز می‌شود و بوی شکلات داغ و دونات تازه در ماشین می‌پیچد. حرز را زیر روسری‌ام پنهان می‌کنم و دوباره نقاب لبخند به چهره می‌زنم. آرسن داخل ماشین می‌نشیند و لیوان شکلات داغ و دونات را دستم می‌دهد. می‌گویم: _ممنون. دستانم را دور لیوان شکلات داغ حلقه می‌کنم تا گرم شوند. به خودم می‌گویم: _فقط چند دقیقه به فردا فکر نکن... از آخرین شبی که دستات پاکه لذت ببر؛ از آخرین شبِ قاتل نبودنت. یک گاز بزرگ به دوناتم می‌زنم و جرعه‌ای از شکلات داغ را می‌نوشم. مزه زندگی می‌دهد... مزه خانواده. یعنی می‌شود بعد از این که قاتل شدم هم همین‌طور از شکلات داغ لذت ببرم؟ اصلا کسی هست که بشود با او شکلات داغ نوشید؟ با دانیال؟ یا با یک دوست جدید...؟ -مطمئنی حالت خوبه؟ تکه‌ای از دونات در گلویم می‌پرد و سرفه می‌کنم. کمی دیگرش را می‌نوشم تا دونات پایین برود. می‌گویم: _چی؟ آره... خوبم. -یکم مضطرب به نظر میای.
✍ قسمت ۹۹ می‌خندم. - مضطرب...؟ آره... خب اولین بارمه توی یه همایش بین‌المللی شرکت می‌کنم... و ادامه‌اش را در دلم می‌گویم: اولین بارمه که می‌خوام آدم بکشم. شایدم سیصدنفر برای شروع یکم زیاد باشه... اصلا چرا برای شروع؟ مگه قراره بعدش بازم آدم بکشم...؟ آره... یه قاعده هست که می‌گه یه جرم همیشه جرم‌های دیگه رو دنبال خودش میاره... شایدم قاتل بودن بهم مزه کرد... ولی... ولی کسی که یه قاتل حرفه‌ای بشه، می‌تونه تو آرامش بمیره؟ -آریل! کجایی؟ از جا می‌پرم. - چی؟ آرسن بهت‌زده است. می‌گوید: _حواست کجاست؟ شکلات داغت سرد شد! سریع چند قلپ دیگر می‌نوشم برای فرار از پاسخ دادن. آرسن می‌گوید: _خیلی عجیب شدی. -من از بعد تنها موندنم توی لبنان خیلی تغییر کردم. -ببخشید که تنهات گذاشتم. -کاریه که شده. دوست ندارم دوباره داغ دلم تازه شود و با آرسن دعوا کنم. سریع می‌گویم: _دیگه گذشته. ولش کن. آرسن آه می‌کشد. تازه فردا و پس‌فردا که بفهمد نبودنش از من یک قاتل ساخته، حتما خودش را نمی‌تواند ببخشد. آخرین قطرات شکلات داغم را می‌نوشم و آرام می‌گویم: _من رو ببخش آرسن. ناگاه از خوردن دوناتش دست می‌کشد و متعجب می‌پرسد: _چرا؟ -باهات بداخلاق بودم. می‌خندد. - اولا حقم بود. دوما مگه قراره بمیری؟ سعی می‌کنم بخندم. - نه... ولی خب دیگه. - اگه می‌دونستم یه شکلات داغ و دونات انقدر اثر داره، زودتر از همین راه وارد می‌شدم. دلم برای بی‌خبری و سادگی‌اش می‌سوزد و تلخ می‌خندم. دارم به آرسن هم خیانت می‌کنم. حتما بعد از فرار من، اولین نفر می‌آیند سراغ آرسن و دستگیرش می‌کنند، بازجویی‌اش می‌کنند و آبرویش در جامعه‌المصطفی می‌رود؛ او برادر یک تروریست است. اگر شک نمی‌کرد، حتما تا صبح از او معذرت می‌خواستم. می‌گویم: _زود منو برسون خوابگاه. فردا باید زودتر بیدار شم. لیوان خالی شکلات داغش را داخل پلاستیک زباله می‌اندازد و دستش را می‌تکاند. ماشین را روشن می‌کند و راه می‌افتد: _مطمئنی چیزی نشده؟ مثل همیشه نیستی. -از کجا می‌دونی همیشه چطوری‌ام؟ من خیلی فرق کردم. شانه بالا می‌دهد: _راست می‌گی. اینم حرفیه. اگر فقط یک سوال دیگر می‌پرسید، شاید همه‌چیز را برایش لو می‌دادم و کمک می‌خواستم. ولی چه فایده؟ آرسن هیچ کمکی نمی‌تواند به من بکند؛ جز این که برود من را به رفقای ایرانی‌اش لو بدهد تا دستگیرم کنند. به خوابگاه رسیده‌ایم. برعکس آرسن که نگاهش به روبه‌روست، من به آرسن خیره‌ام. می‌خواهم آخرین تصویر او در ذهنم حک بشود؛ با این عنوان: «یک برادر بیچاره که به موقع به داد خواهرش نرسید»؛ یا «نوشداروی بعد از مرگ سهراب». کوتاه خداحافظی می‌کنم که نفهمد این خداحافظیِ آخر است: _ممنون بابت شکلات داغ. خداحافظ.
✍ قسمت ۱۰۰ بدون این که پشت سرم را نگاه کنم، به سوی در خوابگاه می‌دوم. بالا نمی‌روم. داخل ساختمان، پشت شیشه‌های رفلکس می‌ایستم تا آرسن برود. تمام شد. یک تکه دیگر از گذشته را از خودم جدا کردم. حالم مثل سربازهای مسلمانِ نبرد آندلس است. دارم یکی‌یکی کشتی‌های پشت سرم را آتش می‌زنم تا راهی برای برگشت نماند و مجبور شوم برای رسیدن به آینده، با تمام وجود بجنگم. آوید را پایین ساختمان، در راهرو می‌بینم. وسط جمع دوستانش ایستاده و صدای خنده‌شان بلند است. چشمش که به من می‌افتد، میان خنده دستش را می‌آورد بالا: _بچه‌ها یه لحظه وایسین... یه کاری دارم و میام دوباره. دوستانش را می‌شکافد و به طرف من می‌دود. - آریل وایسا... چشم‌هایش از شادی می‌درخشند. باز هم نقاب لبخند بر چهره می‌گذارم تا توی ذوقش نخورد: _بله؟ دستانش را پشت سرش به هم قفل می‌کند و روی پنجه پایش بالا و پایین می‌پرد: _یه خبر خیلی خفن دارم که بابتش مژدگونی می‌خوام. خبر خوب... خبر خفن... ای بیچاره. نمی‌داند فردا مردن خودش خبر اول جهان می‌شود. می‌پرسم: _چه خبری؟ -گفتم که! مژدگونی می‌خوام. کودکانه روی پنجه پایش بی‌قراری می‌کند. می‌خندد و دندان‌های ردیف و کمی فاصله‌دارش را از میان لبان خوش‌فرمش به رخ می‌کشد. وقتی می‌خندد، چشمان درشتش مثل ستاره می‌شوند؛ با آن مژه‌های بلند. تاحالا دقت نکرده بودم... لپ‌هاش هم موقع خنده چال می‌افتد. چه ترکیب نمکینی می‌سازد چال گونه با این چهره سبزه! یک طره موی فر، مثل فنر جلوی صورتش آویزان است و همراه بالا و پایین پریدنش تکان می‌خورد. گل‌سر زیبایی مثل توت‌فرنگی میان موهای فرفری کوتاه و آشفته‌اش نشانده. الان که فکرش را می‌کنم، همیشه یک گل‌سر کوچک میان موهایش هست. چرا تابحال دقت نکرده بودم آوید چقدر زیباست؟ چرا هیچ‌وقت نفهمیده بودم چشمانش موقع خندیدن مثل ستاره می‌شوند و دندان‌هایش مثل مروارید؟ دوست دارم بگیرم بغلش کنم. دوست دارم همین الان داد بزنم و بگویم من نمی‌خواهم صاحب این چشمان ستاره‌ای و موهای فرفری را بکشم... حیف است. توی قلبش به اندازه تمام کسانی که می‌شناسم معصومیت کودکانه و محبت دارد... اگر بمیرد، حجم زیادی از محبتِ دنیا کم خواهد شد. من چی دارم که اگر بمیرم از این دنیا کم می‌شود؟ عقده... کینه... خشم... آرزو... آوید دستش را مقابل صورتم تکان می‌دهد. - آریل! کجایی؟ سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم تا حواسم جمع شود: _چی؟ همینجام... گفتی چه خبری داری؟ -گفتم مژدگونی بده تا بگم. حالا که آخرین شب باهم بودن‌مان است، بیشتر خندیدن ضرری ندارد. می‌خندم. - باشه، بستنی مهمون من. خوبه؟ چشمانش دوچندان می‌درخشند و بالا می‌پرد: _وای! من خیلی دوستت دارم آریل! گریه‌ام را پشت خنده پنهان می‌کنم. بیچاره نمی‌داند این وعده هیچ‌وقت عملی نمی‌شود. از خودم بدم می‌آید که صداقت کودکانه‌اش را به بازی گرفته‌ام. می‌گویم: _خب حالا خبر خوبت چی بود؟ راست می‌ایستد و صدایش را صاف می‌کند. -اهم اهم... به گزارش آویدنیوز، روز دوم همایش می‌خوایم میزبان یه تعداد از خانواده‌های شهدای خانم باشیم. قرار بود خواهر شهید مطهره هم فردا جزو این مهمون‌ها باشن؛ ولی یه سفر کاری دیگه براش پیش اومد و نتونست هماهنگ بشه. درنتیجه، ما از فاطمه خانم دعوت کردیم به عنوان خواهر و خواهرشوهر شهید تشریف بیارن. جمله‌اش مثل یک پتک سنگین، به گیج‌گاهم می‌خورد و منگم می‌کند. گوش‌هایم از کار می‌افتد و چشمانم تار می‌بینند. به سختی روی پاهایم می‌ایستم که جلوی آوید، پخش زمین نشوم. آب دهانم را به سختی فرو می‌دهم و ادای خندیدن در می‌آورم. - وای چقدر خوب! پس می‌بینیمشون... 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فلسطین‌ هراسی به سبک واتس‌آپ 🔹 قابلیت جدید واتس‌آپ که با کمک هوش مصنوعی می‌تواند در پاسخ به جستجوی کاربران تصاویر مختلفی را تولید کند، در بعضی موارد محتوای نژادپرستانه و اسلام هراسانه دارد. 🔹 زمانی که عباراتی مثل «فلسطینی»، «فلسطین» یا «پسربچه مسلمان فلسطینی» مورد جست و جو قرار می‌گیرد، تصویری از یک اسلحه یا پسری با تفنگ را نشان می‌دهد. در مقابل و برای مثال، وقتی برای کلماتی مثل «پسر اسرائیلی» جست و جو انجام می‌شود، کارتون‌هایی از کودکانی که فوتبال بازی می‌کنند و کتاب می‌خوانند، ارایه می‌شود.
زندگی خود را با هیچ کس مقایسه نکنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر این صحنه هارو میبینی و ساکتی هیچ وقت از آزادی و آزادگی و آگاهی و آبادی حرف نزن چون فقط آبروی کلمات رو میبری ...!! هر وقت تونستی تاثیر رسانه هارو روی خودت کنترل کنی میتونی از اونها دم بزنی ...
34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
« فاطر» ؛ مادربرد ساخت ایران!💪🇮🇷 تست و‌بررسی مادربرد fater h610 m-k در مقابل ASUS و MSI
مطلع عشق
✍ قسمت ۱۰۰ بدون این که پشت سرم را نگاه کنم، به سوی در خوابگاه می‌دوم. بالا نمی‌روم. داخل ساختمان،
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه 💠 جلد اول ✍ قسمت ۱۰۱ با خودم ادامه می‌دهم: پس قراره اونم بمیره... به عبارت درست‌تر، قراره فاطمه رو هم بکشم... آوید انگار غم را بو می‌کشد که لبخندش بر لبش می‌خشکد و می‌پرسد: _خوبی آریل؟ چیزی شده؟ -چی؟ آره خوبم... فقط یکم خسته‌‌م. و می‌دوم. از نگاه متعجبش فرار می‌کنم و به اتاقمان می‌روم. افرا نیست. کار رسانه‌ای انقدر سنگین است که نتوانسته برگردد. در را محکم می‌بندم. کیفم را روی تخت می‌اندازم و عروسک هلوکیتی را چنگ می‌زنم. بغلش می‌کنم و روی تخت مچاله می‌شوم. در گوشش می‌گویم: باید چکار کنم؟ می‌تونم توی غذای آوید یه چیزی بریزم که حالش بد شه و فردا نیاد همایش... ولی فاطمه چی؟ فاطمه رو چکار کنم؟ عباس جون منو نجات داد، الان خیلی زشته که نتونم خواهرشو نجات بدم... نه... من نمی‌تونم فاطمه رو بکشم... هق‌هق گریه‌ام بلند می‌شود. عروسک را به خودم می‌چسبانم و سرم را چندبار به بالش می‌کوبم: هرکسی رو می‌تونم بکشم ولی فاطمه رو نه... اگه اونو بکشم، مثل اینه که عباس رو کشته باشم. مثل اینه که مامانش رو کشته باشم. من آدم بدی هستم ولی انقدر رذل نیستم... از درماندگی و بیچارگی به خودم می‌پیچم. عروسک را فشار می‌دهم و می‌بویم: مغزم داره منفجر می‌شه... دارم دیوونه می‌شم. دلم می‌خواد همه‌چی همین‌جا تموم شه. کلا دنیا تموم شه... دیگه نمی‌تونم این حس مزخرف رو تحمل کنم... عروسک به بغل، روی تخت می‌نشینم. همراهم را درمی‌آورم و عکس عباس را باز می‌کنم. به چشمانش خیره می‌شوم و می‌گویم: من قهرمان نیستم، ولی قاتل هم نیستم. نمی‌خوام بمیرم، ولی نمی‌خوام کسی رو بکشم؛ مخصوصا اگه اون آدم، خواهر تو باشه... سیل اشک از چشمانم جاری می‌شود روی صورتم: ولی... ولی هیچ راهی ندارم... نمی‌خوام برم زندان... نمی‌خوام بمیرم... حتی اگه من عملیات رو انجام ندم... نیروی سایه‌م همه رو می‌کُشه... تو اگه زنده بودی... حتما یه راهی به ذهنت می‌رسید... با آستین، اشکم را پاک می‌کنم و بینی‌ام را بالا می‌کشم. انگشتم را در هوا تکان می‌دهم و تهدیدوار می‌گویم: اگه واقعا زنده‌ای، یه کاری بکن. من نمی‌دونم. کاری رو می‌کنم که بهم گفتن. تو یه کاری کن. الان وقتشه که ثابت کنی زنده‌ای. اگه واقعا زنده‌ای، باید یه بار دیگه نجاتم بدی. *** امید مثل همیشه نبود. کم پیش می‌آمد قیافه‌اش اینطوری باشد؛ سرخ، عرق کرده، مضطرب و بدون اثری از خنده. تا نمازخانه دویده بود که مسعود را پیدا کند. مسعود یک گوشه نمازخانه، کاپشنش را روی خودش کشیده و خوابیده بود. امید مثل عقاب روی سر مسعود فرود آمد و تکانش داد: _پاشو مسعود. بدبخت شدیم. مسعود چشم باز کرد و با ابروان درهم کشیده، به چهره امید و بعد به ساعت مچی‌اش نگاه کرد. یک و نیم بامداد بود. گفت: _چته؟ -رابط‌مون پیام فرستاده. نگاهی به دور و برش کرد. چند نفری در نمازخانه خوابیده بودند. صدایش را پایین‌تر آورد: _می‌گه احتمال عملیات بیوتروریستی توی همایش بانوان شهید هست. مسعود راست نشست و دستی به صورتش کشید. وسط خمیازه‌اش گفت: _بانوان شهید؟ امید با حرص و حرارت بیشتری گفت: _آره دیگه. اخبار نمی‌بینی؟ همین همایش بین‌المللیه که داره برگزار می‌شه. مسعود سرش را تکان داد: _آهان. خب؟ امید شمرده‌تر گفت: _رابط‌مون می‌گه صهیونیستا می‌خوان عملیات بیوتروریستی انجام بدن اونجا. -چطوری؟ از جا برخاست. امید هم بلند شد و گفت: _توضیح بیشتری نداده. خودشم تازه فهمیده. معلوم نیست عامل کیه و چطوری انجام می‌شه. 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا