eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ قسمت ۴۴ کنارم می‌ایستد و دستش را دور شانه‌ام می‌اندازد. حس می‌کنم جریان برق از میان بدنم رد شده. فکر نمی‌کردم انقدر زود با من احساس صمیمیت کند. مسعود که می‌رود، فاطمه چادرش را در می‌آورد. دستم را می‌گیرد و می‌نشاندم کنار خودش. نمی‌دانم برای صمیمی شدن، به زمان نیاز داشته یا رفتن مسعود؟ احساس بدی ندارم؛ کلا آگاهی دقیقی از احساسم ندارم. می‌گویم: _فکر نمی‌کردم اینطور شده باشه... همیشه منتظرش بودم... -ما هم همیشه منتظرش بودیم. منتظر بودیم یه روز ماموریت‌هاش تموم بشه و کنارمون بمونه. ولی آدمایی مثل عباس، فقط وقتی ماموریتشون تموم می‌شه که توی تابوت باشن. تلخندش تلخ‌تر می‌شود و برای گریز از گریه، سیبی برمی‌دارد تا پوست بگیرد: _از خودت بگو عزیزم... به همین زودی عزیزش شدم یا دارد تعارف می‌کند؟ می‌گویم: _من مسیحی‌ام... یعنی با یه خانواده مسیحی لبنانی بزرگ شدم... الان ادبیات فارسی می‌خونم. عاشق ایرانم. -برای همینه که انقدر خوب فارسی حرف می‌زنی؟ یک قاچ سیب را با چنگال مقابلم می‌گیرد. متواضعانه می‌خندم. بجای جواب به پرسش‌اش، سیب را می‌خورم. دوست ندارم به خواهر عباس دروغ بگویم. واقعیت این است که فارسی را بیش‌تر از این که در سفارت ایران یاد گرفته باشم، با دانیال تمرین کرده‌ام. بیشتر مکالماتمان با دانیال به فارسی بود و گاه عبری. من فارسی می‌گفتم و او عبری جواب می‌داد؛ گاه هم من عبری و او فارسی. می‌گفت هرکسی به تعداد زبان‌هایی که بلد است، شخصیت دارد. اصرارش بر زبان عبری هم، برای پرورش شخصیتی بود که او می‌پسندید و می‌خواست. -فاطمه... مادر... عباس اومده؟ صدای لرزان پیرزنی ست که از اتاقی داخل راهروی خانه می‌شنویم و نیاز به توضیح فاطمه نیست؛ این صدای مادر عباس است؛ مادری که احتمالا با حافظه‌ای روبه زوال، دست و پنجه نرم می‌کند. فاطمه دست روی زانویم می‌گذارد و برمی‌خیزد: _ببخشید. الان میام. پیرزن همچنان از داخل اتاق صدا می‌زند: مادر... عباس... اومدی؟ چقدر با خودش و مغزش کلنجار رفته تا بپذیرد که «عباس دیگر برنمی‌گردد». من فقط سه بار عباس را دیدم و نیامدنش نابودم کرد، نمی‌دانم چه به روز مادری آمده که پای قد کشیدن عباس مو سپید کرده. صدای گفت و گوی مادر عباس و فاطمه را به سختی می‌شنوم. جاذبه‌ای خلاف جاذبه زمین، از جا بلندم می‌کند و به سمت منبع صدا می‌کشاندم. فاطمه از اتاق بیرون می‌آید و وقتی با من رخ به رخ می‌شود، لبخندی ساختگی می‌زند: _همیشه وقتی از خواب بیدار می‌شه دنبال عباس می‌گرده. طول می‌کشه تا یادش بیاد که عباس شهید شده. -می‌تونم ببینمشون؟ -آره آره... بیا تو. دستم را می‌اندازد دور شانه‌ام و آرام داخل اتاق هلم می‌دهد. پیرزنی روی تخت نشسته و با دیدن من عینکش را به چشم می‌زند. آفتاب کم‌رمق پاییزی، از پنجره و از میان شاخه‌های درخت انگور، روی صورتش سایه انداخته. تنش لاغر است، چهره‌اش چروکیده و لبانش خندان: _سلام مادر! تو سلمایی؟ از شنیدن نام قبلی‌ام تنم مورمور می‌شود؛ اما به روی خودم نمی‌آورم و لبخند می‌زنم: _سلام. بله. همان جاذبه‌ای که مرا تا اینجا کشاند، زانوانم را خم می‌کند. بی‌اختیار زانو می‌زنم. پیرزن با چشمان ریز شده، سر تا پایم را برانداز می‌کند؛ احتمالا به امید پیدا کردن اثری از عباسش. هیچ‌کدام نمی‌دانیم چه بگوییم. از کجا شروع کنیم برای بازگو کردن سال‌ها دلتنگی؟ اصلا چه کلامی گویاتر از اشکی ست که از چشم‌مان می‌چکد؟ اشک؟
✍ قسمت ۴۵ به خودم که می‌آیم، چهره‌ام خیس شده؛ مثل پیرزن. چند وقت بود که غدد اشکی‌ام را به کار نگرفته بودم؟ یک سال... دو سال... نمی‌دانم. آتش خشمی که دائما در درونم شعله می‌کشید، اشکم را خشکانده بود. مدت‌ها بود که قطرات اشک، چهره‌ام را نوازش نکرده بودند. حالا اما کوه آتشِ درونم، دربرابر دریایی آرام عقب‌نشینی کرده. هرچه دنبال احساسات قبلی‌ام می‌گردم، چیزی پیدا نمی‌کنم. انگار از همه چیز جز خودم خالی شده‌ام. خود خود من؛ سلما. بدون هیچ علاقه‌ای، خشمی، گذشته‌ای یا آینده‌ای. فقط منم و اشک‌هایی که علت ریختنشان را نمی‌دانم. پیرزن، دستم را می‌گیرد و فشار می‌دهد. سال‌ها بود چنین گرمایی را حس نکرده بودم؛ دقیقا از آخرین باری که عباس را دیدم. گرمایش همان گرمای دستان عباس است؛ حتی بیشتر. انگار عباس را ضرب در ده کرده باشی. دستم را نوازش می‌کند و می‌گوید: _تو دختر منی، تو دختر عباسی. نقاشیت رو ببین! با چشم اشاره می‌کند به نقاشی‌ای که بالای تختش، زیر شیشه قاب عکس عباس زده. منِ پنج ساله، در کنار عباس با لباس نظامی، دست در دست هم؛ مثل یک پدر و دختر. عباس گوشه نقاشی با خودکار نوشته: _دخترم سلما. آبان ۱۳۹۶. دخترم سلما... دخترم سلما... دخترم سلما... خودم را جلو می‌کشم و ناخودآگاه سرم را لبه تخت می‌گذارم. انگار خودم نیستم؛ آن سلمایی هستم که عباس بزرگش کرده. اگر عباس پدرم می‌شد، الان درحال راه رفتن لبه تیغ نبودم. هیچ‌کدام از اتفاق‌های تلخی که از سر گذراندم را تجربه نکرده بودم. شاید گذاشته بودم موهایم بلند باشد و هر روز، می‌نشستم اینجا مقابل مادر عباس تا برایم ببافدشان و شاید فاطمه مثل مادرم می‌شد... پیرزن سرم را نوازش می‌کند و می‌گوید: _الهی دورت بگردم که انقدر خانومی. فاطمه سریع اشک‌هایش را پاک می‌کند و از اتاق بیرون می‌رود. پیرزن، با ملایمت روسری‌ام را باز می‌کند. میان موهایم دست می‌کشد؛ مهربان‌تر از مادر. چشمانم را می‌بندم و سرم را می‌گذارم روی پای پیرزن. دست ترک‌خورده‌اش که از روی پوست و میان موهایم رد می‌شود، روحم را می‌نوازد. هیچ جای دنیا انقدر احساس نمی‌کردم که در خانه خودمم؛ حتی در خانه‌ای که تا شانزده سالگی در آن زندگی کردم. می‌پرسد: _چند بار عباسم رو دیدی؟ هیچ‌وقت انقدر مشتاق به یادآوری و بازگو کردن کودکی‌ام نبودم. اصلا برای هیچ‌کس، جز چند جمله کلی، از عباس حرفی نزده بودم. الان ولی، دوست دارم لحظه به لحظه‌اش را بگویم و شیرینی‌اش را مزمزه کنم. می‌گویم: _سه بار. یه بار وقتی نجاتم داد، دوبار هم اومد دیدنم. پیرزن کمی خودش را جلو می‌کشد و چشمانش برق می‌زنند: _حالش چطور بود؟ برام بگو! از دید من، عباس مدت‌هاست تمام شده و حال خوب و بد برایش معنا ندارد؛ اما با دل مادرش راه می‌آیم: _خوب بود... فقط یکم خسته بود. یک لبخند غمگین می‌زند: _بچه‌م همیشه خسته ست. هر وقت از ماموریت میاد، با همون لباس بیرونش می‌افته یه گوشه و چند ساعت می‌خوابه. نمی‌دانم یادش نیست یا نمی‌خواهد بپذیرد که باید برای کسی که مُرده، از فعل گذشته استفاده کند. شاید هنوز دارد با خاطرات عباس زندگی می‌کند. ادامه می‌دهد: _بازم بگو... چی شد دیدیش؟ ماجرای پدر و مادر داعشی‌ام را سانسور می‌کنم تا کام پیرزن تلخ نشود. می‌گویم: _نزدیک خونمون خمپاره خورده بود، من دویدم بیرون. خیلی ترسیده بودم. من رو بغل کرد، بهم آب داد و سعی کرد باهام حرف بزنه تا آروم بشم. خنکای آبی که عباس روی چهره‌ام ریخت را هنوز فراموش نکرده‌ام. انگار که آب نهرهای بهشتی را روی آتش جهنم ریخته بود. تمام خطوط چهره پیرزن پر از لبخند می‌شود: _دورش بگردم... -بعد منو برد مقر هلال احمر. برای این که آرومم کنه، این رو بهم داد... گردنبند دعا را از گردنم درمی‌آورم و نشانش می‌دهم: _ از گردن خودش درآوردش و داد به من.
✍ قسمت ۴۶ پیرزن حرز را با دستان چروکیده‌اش می‌گیرد و نگاه می‌کند؛ مثل یک الماس. با لبخند، لمسش می‌کند و می‌بوسدش: _حرز امام جواده... خودم گردنش انداختم، از بچگی همیشه همراهش بود. وقتی اومد، این بین وسایلش نبود. حدس زدم داده باشدش به کسی. می‌خواهم جمله پیرزن را اصلاح کنم؛ عباس نیامد، او را آوردند، توی تابوت. سکوت می‌کنم و اجازه می‌دهم با خیال بودن عباس خوش باشد. بر خلاف تصورم، حافظه‌اش خوب کار می‌کند؛ حداقل هرچه مربوط به عباس باشد را مثل گنج در حافظه نگه داشته. انگار عمداً می‌خواهد مرگ عباس را نادیده بگیرد. شاید این که هربار موقع بیدار شدن، دنبال عباس می‌گردد هم، علتش زوال عقل و حافظه نیست. چنان در فکر پسرش غرق شده که خواب و بیداری‌اش درهم آمیخته. -بعدش چی شد؟ دوباره دیدیش؟ -آره. دمشق که بودم، اومد دیدنم و برام یه عروسک آورد. کاش نپرسد عروسکت کجاست؛ همان عروسک موطلایی که تا یازده سالگی، همه جا همراهم می‌بردمش. هیچ‌کس حق نداشت به عروسک مطهره‌نامم بگوید بالای چشمش ابروست. برایم از جان عزیزتر بود؛ اما یک روز که برای تفریح، رفته بودیم قایق‌سواری روی دریاچه، اسحاق بهم تنه زد و عروسک نازنینم توی آب افتاد. آن لحظه با تمام وجود می‌خواستم خودم را هم همراه مطهره، در آب بیندازم و اگر آرسن و پدر جلویم را نمی‌گرفتند، حتما همان‌جا خودم را غرق می‌کردم. به اندازه تمام عمرم، جیغ کشیدم و گریه کردم. انگار خود عباس جلوی چشمم غرق شده بود. بعد از آن هم تا چند روز، تبم پایین نیامد و تا چند هفته، مثل کسانی بودم که یکی از عزیزانشان را از دست داده‌اند. برای این که ماجرای عروسک را فراموش کنم، می‌گویم: _باهام بازی می‌کرد و حرف می‌زد، گاهی فارسی گاهی عربی. البته من فارسی بلد نبودم. پیرزن با لبخند خیره می‌شود به روبه‌رو: _بچه‌م عربی رو خیلی خوب حرف می‌زنه. واقعا لهجه شامی را عالی حرف می‌زد؛نمی‌دانم دوره دیده بود یا این تسلط، نتیجه حضور طولانی‌اش میان عرب‌زبانان بود. ادامه می‌دهم: _این نقاشی رو بار آخری که دیدمش با هم کشیدیم و... چند وقت بعد، یکی از دوستای عباس اومد دیدنم، یه عروسک بهم داد و گفت اونو عباس فرستاده. و بعد... دیگه نیومد... همه‌چیز در یک نیامدن خلاصه نشد؛ بلکه این تازه آغاز یک روزشماری بی‌پایان بود؛ روزشماری‌ای با امید به این که عباس هر وقت بتواند، برمی‌گردد و می‌شود بابای مهربان من... *** 💠فصل چهارم: تاوان و تله کمیل به امید نگاه کرد و امید به کمیل؛ با تردید و حیرت. امید عینک گردش را روی بینی جابه‌جا کرد. کمیل به مِن‌مِن افتاد و به ریش‌هایش دست کشید. امید ابرو بالا برد: _مطمئنی؟ مسعود سر تکان داد و کمی از چایش را نوشید: _آره. خودشه. صدای کمیل کمی لرزید: _شایدم تله باشه... مسعود نیشخند زد: _سپردم از چند جا آمارشو بگیرن. مشکلی نداشت. کمیل دوباره به امید نگاه کرد و امید به مسعود. چشم‌های کمیل قرمز شده بودند. آب بینی‌اش را بالا کشید و دستمالی از روی میز دفتر برداشت. امید سرش را تکان داد: _باشه... اما... -اما چی؟ -لازمه حواسمون بهش باشه؟ مسعود اخم کرد و چروک‌های پیشانی‌اش بیشتر شدند: _چرا؟ کمیل بالاخره زبان باز کرد: _چون ممکنه تحت نظر باشه. ممکنه خودش هیچ‌کاره باشه ولی طعمه باشه. ممکنه زودتر از ما سرویس‌های دیگه شناساییش کرده باشن و بخوان جذبش کنن، یا ازش به عنوان طعمه استفاده کنن تا نیروهای ما رو شناسایی کنن.
✍ قسمت ۴۷ مسعود نگاه تندش را چرخاند سمت کمیل. لبان کمیل به هم دوخته شد و نگاهش را به زمین دوخت. مسعود گفت: _تو فکر کردی من به اینا فکر نکردم؟ کمیل سکوت کرد و باز هم نگاهش را دزدید. مسعود چشمانش را درشت کرد و گفت: _من احتمال می‌دم همینطور باشه؛ برای همین خودم حواسم بهش هست و لازم نیست شماها نگران بشین. *** -سلام آریل جان، مامانم سراغتو می‌گیرن. کجایی؟ کوله‌پشتی را روی شانه‌ام جابجا می‌کنم و از پله‌های مترو پایین می‌روم: _سلام. دارم میام، تازه کلاسم تموم شده. تا بیست دقیقه دیگه می‌رسم. -باشه عزیزم، منتظرتیم. تماس را قطع می‌کنم و وارد ایستگاه مترو می‌شوم. این ساعت، ایستگاه خیلی شلوغ نیست. متروی اصفهان را دوست دارم؛ بخاطر معماری سنتی و اصیلش. انگار فرهنگ ایرانی هرچه از تمدن غرب به آن رسیده را درون خودش حل کرده و به آن هویتی جدید بخشیده؛ هویتی که هیچ‌جای دنیا پیدا نمی‌شود. امروز اما، نمی‌توانم مثل همیشه کاشی‌کاری‌های لاجوردی و طرح‌های اسلیمی لذت ببرم؛ چون احساس می‌کنم از لحظه‌ای که از دانشگاه بیرون آمدم، یک نفر دارد دنبالم می‌آید. هربار هم که از گوشه چشم برگشته‌ام تا پشت سرم را نگاه کنم یا کمی سرم را چرخانده‌ام، سایه‌ای مبهم از او می‌بینم که خودش را از من پنهان می‌کند. انگار دارد با نگاه سنگینش می‌چلاندم. چهار ستون بدنم به لرزه افتاده است؛ نمی‌دانم باید چکار کنم. بروم یک جای خلوت و گیرش بیندازم؟ نه منطقی نیست. از کجا معلوم زورم به او برسد؟ بروم کانکس پلیس و بگویم یک نفر تعقیبم می‌کند؟ از کجا معلوم تعقیب‌کننده یکی از خودشان نباشد؟ درواقع تنها برنامه‌ی پیشنهادی سازمان برای بعد از لو رفتن، مُردن بود. آب پاکی را روی دستم ریخته بودند که اگر در تور اطلاعاتی ایران بیفتم، هیچ راه نجاتی جز مُردن پیش پایم نیست و نمی‌توانند نجاتم دهند. یعنی اگر واقعا در تور باشم، الان تنها گزینه مطلوب برایم این است که خودم را روی ریل قطار بیندازم. چه مرگ چندش‌آوری! بیچاره مسئول نظافت مترو، باید با بدبختی بقایای جسد له‌شده‌ام را از روی ریل جمع کند و به خودم و هفت جدم لعنت بفرستد که: راه تمیزتری برای خودکشی نبود؟ چند نفس عمیق می‌کشم و اطرافم را نگاه می‌کنم. از چهار، پنج نفری که در ایستگاه ایستاده‌اند، هیچ‌کدام را نمی‌شناسم. کمی به سمت تونل خم می‌شوم. نور چراغ قطار از دور پیداست. به خودم می‌گویم: باید به محض این که وارد ایستگاه شد بپری؛ وگرنه سرعتش کم می‌شه و فایده نداره. جواب خودم را می‌دهم: کی گفته باید بپری؟ از کجا معلوم لو رفته باشی؟ چیزی که مسلم است این است که دوست ندارم بمیرم؛ آن هم الان، اینطوری. راه‌های دیگری برای مردن وجود دارد، می‌توانم اول مطمئن شوم که در تله هستم و بعد، یکی دیگر از راه‌های مردن را انتخاب کنم. قطار می‌رسد و درش مقابلم باز می‌شود. زیرچشمی به پشت سرم نگاه می‌کنم و سوار می‌شوم. شلوغ است و نمی‌توانم ببینم دقیقا چه کسانی سوار قطار شدند. به یکی از میله‌ها تکیه می‌دهم و در جمعیت، دنبال کسی می‌گردم که حواسش به من باشد. قسمت مردانه هم پیدا نیست. یک ایستگاه قبل از ایستگاه مورد نظرم پیاده می‌شوم. ده دقیقه از بیست دقیقه‌ای که به فاطمه گفته بودم گذشته است و من تصمیم دارم دو ایستگاه به عقب برگردم و کمی در خطوط مترو بچرخم تا مطمئن شوم کسی دنبالم نیست. دور و برم را نگاه می‌کنم. همه حواسشان به خودشان است و هیچ‌کس را نمی‌شناسم. تابلوها را می‌خوانم و دنبال راه خروج می‌گردم؛ که ناگاه صدای خشنی از پشت سرم می‌گوید: _گم شدی؟
✍ قسمت ۴۸ انگار که جریان برق به بدنم وصل شده باشد، از جا می‌پرم و برمی‌گردم. جیغ کوتاهی از گلویم خارج می‌شود و دستم را بر دهانم می‌گذارم. به قامت مردی که پشت سرم ایستاده نگاه می‌کنم: مسن، کچل، با نگاهی سرد و سبز. مسعود است. غریزه بقای درونم، با خودم جدل می‌کند: -فرار کن. اومده دستگیرت کنه. اگه بگیردت دیگه راهی برای خودکشی نداری. -صبر کن. شاید کار دیگه‌ای باهات داره. عادی باش و خودتو لو نده. یک قدم به عقب می‌روم و دستم را روی سینه‌ام می‌گذارم تا بتوانم آرام‌تر نفس بکشم. اخم می‌کنم: _شما دنبالم بودین؟ -تقریبا. بیشتر اخم می‌کنم: _یعنی چی؟ حالت چهره و بدنش شبیه کسانی نیست که می‌خواهند یک دختر را دستگیر کنند و ببرند. از گوشه چشم، حواسم به اطرافم هم هست که کسی از پشت غافلگیرم نکند. می‌گوید: _می‌خواستم بهت بگم پس‌فردا بیا سر مزار عباس، دوستاش رو پیدا کردم. می‌تونی ببینی‌شون. قلبم هنوز تند می‌زند. نفسم را بیرون می‌دهم و با صدای بلند و طلبکاری می‌گویم: _نمی‌شد بدون این که بترسونینم اینو بگین؟ لبخندی تمسخرآمیز می‌زند و قدم قدم به عقب می‌رود: _از این کار خوشم میاد. قبل از این که جوابش را بدهم، پشتش را به من می‌کند و می‌رود. انقدر نگاهش می‌کنم که بین جمعیت گم شود و بعد، دوباره سوار مترو می‌شوم. خانه عباس این‌بار با قبل فرق دارد. جلوی خانه را چراغانی کرده‌اند و بنر بزرگ تبریک زده‌اند؛ تبریک اعیاد شعبانیه، تولد سه تن از پیشوایان مهم شیعیان. چشمم روی یکی از کلمات بنر می‌ماند؛ عباس. حضرت عباس. داخل حیاط هم چراغانی ست و با پارچه‌های رنگی تزئین شده. بوی اسپند و شیرینی و میوه تازه می‌آید. مهمانی‌شان هنوز شروع نشده و فقط فاطمه و چندنفر از خویشاوندانشان دارند خانه را برای مهمانی آماده می‌کنند. وارد اتاق می‌شوم. فاطمه جلو می‌دود و در آغوشم می‌گیرد: _سلام عزیزم. عیدت مبارک. خوش اومدی. بیا، مامان منتظرتن. مادر عباس روی مبلی بالای اتاق نشسته و با لبخند تسبیح می‌گرداند. از همیشه خوشحال‌تر است. کنارش بنر بزرگی از مطهره، عباس و پدرش گذاشته‌اند و روی بنر، متنی نوشته با محتوای تبریک روز پاسدار و جانباز. وقتی او را می‌بینم که با یک لباس و روسری آبی روشن، نشسته و با لبخند سلام می‌کند، روحم تازه می‌شود. مقابلش زانو می‌زنم و دستش را می‌گیرم: _سلام حاج خانم. دستش را به سرم می‌کشد: _سلام دورت بگردم. دیر کردی. خوش اومدی. عیدت مبارک. -ممنون. از ظرف کنار دستش، شیرینی تعارفم می‌کند: _بیا مادر. نوش جونت. یکی از شیرینی‌های مربایی داخل ظرف را برمی‌دارم و در دهان می‌گذارم. شیرین است، مثل محبتش، مثل آغوش مادرانه‌اش، مثل امنیت خانه‌اش. حالم را می‌پرسد؛ این که دانشگاه چطور بوده و خبر جدیدی دارم یا نه. مهمان‌هاشان کم‌کم می‌رسند و اول از همه، به او که مثل مروارید در جمع می‌درخشد سلام می‌کنند. با هر کس به گرمی احوال‌پرسی می‌کند. انگار که مادر همه است؛ بزرگ همه، عزیز همه. چند نفر از مهمان‌ها، مرا که کنار مادر عباس می‌بینند، پرسشگرانه نگاهم می‌کنند و از مادر عباس درباره من می‌پرسند. احساس بدی پیدا می‌کنم. حس می‌کنم غریبه‌ام. مادر عباس لبخند می‌زند: _این دخترمه... قبل از این که ادامه حرفش را بشنوم، فاطمه صدایم می‌زند و اشاره می‌کند که به آشپزخانه بروم: _می‌تونی توی پذیرایی کمک‌مون کنی؟ -حتما! ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.32M
✅ تکنیکهای اقناع رسانه ای 🔻 تکنیک پنجم: مقایسه 🔹 یک دیگر از تکنیکهای پرکاربرد در حوزه اقناع رسانه ای، تکنیک قیاس است. روشی مطلوب برای قانع کردن مخاطب؛ بسیاری از پیام‌های رسانه‌ای سعی می‌کنند تا با این روش، محصول، آرا یا نظریاتی را در ذهن مخاطب جا بیندازند. البته مقایسه درست و خوب، مقایسه‌ای است که در آن قیاس‌شوندگان با همدیگر مشابه باشند و شرایطی یکسان برای مقایسه داشته باشند. مقایسه ناهمگون به طور حتم نمی‌تواند چندان اقناع‌کننده به شمار رود؛ با این همه گاهی پیام‌های رسانه‌ای با استفاده از فن‌ها و روش‌های دیگر، اوضاع را یکسان جلوه می‌دهند و به شکلی غیرمنطقی و غیرمنصفانه به گونه‌ای دو چیز را با هم مقایسه می‌کنند که مخاطب سردرگم می‌شود و در دام آن‌ها می‌افتد. ✍️ سید احمد رضوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍 خبرنگارهایشان اینگونه دروغ می‌گویند وای به حال رسانه‌هایشان خبرنگار رومانیایی به گونه‌ای وانمود می‌کند که زیر بمباران راکت‌های حماس قرار گرفته! فقط یادش می‌رود که هماهنگ کند موقع فیلمبرداری عابرین پیاده و افراد دوچرخه سوار تردد نکنند
هدایت شده از کانال حسین دارابی
این پیجو تو اینستاگرام ریپورت کنید. یه پست خیلی بد درباره امام خمینی گذاشته که چندمیلیون بازدید خورده و هی داره میره بالاتر. برید تو پروفایلش اون بالا سمت راست سه نقطه رو بزنید, بعدش report بعدش گزینه someone els بعدش its spam یا مثلا hate speech رو انتخاب کنید این پیج👈 کلیک کنید
🐸 قورباغه آرام پز؛ تکنیک داغ فرقه ها برای جذب 🔸اگر قورباغه را روی سطح آب داغ رها کنید به محض احساس حرارت، از آب بیرون می پرد. اما اگر همین قورباغه را در قابلمه آب سردی قرار دهیم و و حرارت را به تدریج بالا ببریم، زمانی متوجه قضیه می شود که دیگر کار از کار گذشته؛ میخواهد خیز بردارد و خود را از مهلکه نجات دهد اما دیگر فلج شده و فقط می تواند سرش را تکان دهد... 🔸هیچ فرد و جامعه ای، یک شبه دچار تغییر فکر یا تغییر هویت نمی شود. 🔸فرقه ها برای جذب دیگران، از تکنیک هایی استفاده می کنند تا ابتدا اطمینان و اعتماد سوژه خود را جلب کنند، وابستگی عاطفی افراد، باعث می شود کلام او را بپذیرند و از آن ایدئولوژی به دلیل وابستگی به آن فرد، استقبال می کنند. 🔸فکر، سبک زندگی و ایدئولوژی بصورت تدریجی و نامحسوس وارد زندگی افراد میشود، اما نشانه اول این است که حساسیت افراد نسبت به موضوعات کم می شود و ترکیب بی تفاوتی، نبود حساسیت و علاقمندی، درجه های حرارتی هستند که به تدریج زیاد میشود 🔸گاهی بدلیل علاقه به یک دوست، حرفهایش را زندگی می کنیم و زمانی متوجه خطر آن میشویم که راه برگشتی نمی یابیم ....
▪️چه کار کنیم مودم نشود ؟ ✔️ تغییر نام کاربری و رمز پیش فرض مودم ✔️ اختصاص رمز قوی به وای فای خاموش کردن وی پی اس آی پی شما اجازه می دهد تا بدون هیچ کد و رمزی وارد شوند ✔️ پنهان کردن اس آی دی فعال کردن قابلیت اماسی فیلترینگ ✔️ به روز رسانی فریمور مودم تغییر محل قرارگیری مودم ‌❣ @Mattla_eshgh