✍ قسمت ۴۸
انگار که جریان برق به بدنم وصل شده باشد، از جا میپرم و برمیگردم. جیغ کوتاهی از گلویم خارج میشود و دستم را بر دهانم میگذارم.
به قامت مردی که پشت سرم ایستاده نگاه میکنم: مسن، کچل، با نگاهی سرد و سبز. مسعود است. غریزه بقای درونم، با خودم جدل میکند:
-فرار کن. اومده دستگیرت کنه. اگه بگیردت دیگه راهی برای خودکشی نداری.
-صبر کن. شاید کار دیگهای باهات داره. عادی باش و خودتو لو نده.
یک قدم به عقب میروم و دستم را روی سینهام میگذارم تا بتوانم آرامتر نفس بکشم. اخم میکنم:
_شما دنبالم بودین؟
-تقریبا.
بیشتر اخم میکنم:
_یعنی چی؟
حالت چهره و بدنش شبیه کسانی نیست که میخواهند یک دختر را دستگیر کنند و ببرند. از گوشه چشم، حواسم به اطرافم هم هست که کسی از پشت غافلگیرم نکند.
میگوید:
_میخواستم بهت بگم پسفردا بیا سر مزار عباس، دوستاش رو پیدا کردم. میتونی ببینیشون.
قلبم هنوز تند میزند. نفسم را بیرون میدهم و با صدای بلند و طلبکاری میگویم:
_نمیشد بدون این که بترسونینم اینو بگین؟
لبخندی تمسخرآمیز میزند و قدم قدم به عقب میرود:
_از این کار خوشم میاد.
قبل از این که جوابش را بدهم، پشتش را به من میکند و میرود. انقدر نگاهش میکنم که بین جمعیت گم شود و بعد، دوباره سوار مترو میشوم.
خانه عباس اینبار با قبل فرق دارد. جلوی خانه را چراغانی کردهاند و بنر بزرگ تبریک زدهاند؛ تبریک اعیاد شعبانیه، تولد سه تن از پیشوایان مهم شیعیان.
چشمم روی یکی از کلمات بنر میماند؛ عباس. حضرت عباس.
داخل حیاط هم چراغانی ست و با پارچههای رنگی تزئین شده. بوی اسپند و شیرینی و میوه تازه میآید. مهمانیشان هنوز شروع نشده و فقط فاطمه و چندنفر از خویشاوندانشان دارند خانه را برای مهمانی آماده میکنند.
وارد اتاق میشوم. فاطمه جلو میدود و در آغوشم میگیرد:
_سلام عزیزم. عیدت مبارک. خوش اومدی. بیا، مامان منتظرتن.
مادر عباس روی مبلی بالای اتاق نشسته و با لبخند تسبیح میگرداند. از همیشه خوشحالتر است. کنارش بنر بزرگی از مطهره، عباس و پدرش گذاشتهاند و روی بنر، متنی نوشته با محتوای تبریک روز پاسدار و جانباز. وقتی او را میبینم که با یک لباس و روسری آبی روشن، نشسته و با لبخند سلام میکند، روحم تازه میشود. مقابلش زانو میزنم و دستش را میگیرم: _سلام حاج خانم.
دستش را به سرم میکشد:
_سلام دورت بگردم. دیر کردی. خوش اومدی. عیدت مبارک.
-ممنون.
از ظرف کنار دستش، شیرینی تعارفم میکند:
_بیا مادر. نوش جونت.
یکی از شیرینیهای مربایی داخل ظرف را برمیدارم و در دهان میگذارم. شیرین است، مثل محبتش، مثل آغوش مادرانهاش، مثل امنیت خانهاش. حالم را میپرسد؛ این که دانشگاه چطور بوده و خبر جدیدی دارم یا نه. مهمانهاشان کمکم میرسند و اول از همه، به او که مثل مروارید در جمع میدرخشد سلام میکنند. با هر کس به گرمی احوالپرسی میکند. انگار که مادر همه است؛ بزرگ همه، عزیز همه.
چند نفر از مهمانها، مرا که کنار مادر عباس میبینند، پرسشگرانه نگاهم میکنند و از مادر عباس درباره من میپرسند. احساس بدی پیدا میکنم. حس میکنم غریبهام.
مادر عباس لبخند میزند:
_این دخترمه...
قبل از این که ادامه حرفش را بشنوم، فاطمه صدایم میزند و اشاره میکند که به آشپزخانه بروم:
_میتونی توی پذیرایی کمکمون کنی؟
-حتما!
ادامه دارد ....
2.32M
✅ تکنیکهای اقناع رسانه ای
🔻 تکنیک پنجم: مقایسه
🔹 یک دیگر از تکنیکهای پرکاربرد در حوزه اقناع رسانه ای، تکنیک قیاس است. روشی مطلوب برای قانع کردن مخاطب؛ بسیاری از پیامهای رسانهای سعی میکنند تا با این روش، محصول، آرا یا نظریاتی را در ذهن مخاطب جا بیندازند. البته مقایسه درست و خوب، مقایسهای است که در آن قیاسشوندگان با همدیگر مشابه باشند و شرایطی یکسان برای مقایسه داشته باشند. مقایسه ناهمگون به طور حتم نمیتواند چندان اقناعکننده به شمار رود؛ با این همه گاهی پیامهای رسانهای با استفاده از فنها و روشهای دیگر، اوضاع را یکسان جلوه میدهند و به شکلی غیرمنطقی و غیرمنصفانه به گونهای دو چیز را با هم مقایسه میکنند که مخاطب سردرگم میشود و در دام آنها میافتد.
✍️ سید احمد رضوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍 خبرنگارهایشان اینگونه دروغ میگویند وای به حال رسانههایشان #پروپاگاندای_صهیونیستی
خبرنگار رومانیایی به گونهای وانمود میکند که زیر بمباران راکتهای حماس قرار گرفته!
فقط یادش میرود که هماهنگ کند موقع فیلمبرداری عابرین پیاده و افراد دوچرخه سوار تردد نکنند
هدایت شده از کانال حسین دارابی
🐸 قورباغه آرام پز؛ تکنیک داغ فرقه ها برای جذب
🔸اگر قورباغه را روی سطح آب داغ رها کنید به محض احساس حرارت، از آب بیرون می پرد. اما اگر همین قورباغه را در قابلمه آب سردی قرار دهیم و و حرارت را به تدریج بالا ببریم، زمانی متوجه قضیه می شود که دیگر کار از کار گذشته؛ میخواهد خیز بردارد و خود را از مهلکه نجات دهد اما دیگر فلج شده و فقط می تواند سرش را تکان دهد...
🔸هیچ فرد و جامعه ای، یک شبه دچار تغییر فکر یا تغییر هویت نمی شود.
🔸فرقه ها برای جذب دیگران، از تکنیک هایی استفاده می کنند تا ابتدا اطمینان و اعتماد سوژه خود را جلب کنند، وابستگی عاطفی افراد، باعث می شود کلام او را بپذیرند و از آن ایدئولوژی به دلیل وابستگی به آن فرد، استقبال می کنند.
🔸فکر، سبک زندگی و ایدئولوژی بصورت تدریجی و نامحسوس وارد زندگی افراد میشود، اما نشانه اول این است که حساسیت افراد نسبت به موضوعات کم می شود و ترکیب بی تفاوتی، نبود حساسیت و علاقمندی، درجه های حرارتی هستند که به تدریج زیاد میشود
🔸گاهی بدلیل علاقه به یک دوست، حرفهایش را زندگی می کنیم و زمانی متوجه خطر آن میشویم که راه برگشتی نمی یابیم ....
▪️چه کار کنیم مودم #هک نشود ؟
✔️ تغییر نام کاربری و رمز پیش فرض مودم
✔️ اختصاص رمز قوی به وای فای خاموش کردن وی پی اس
آی پی شما اجازه می دهد تا بدون هیچ کد و رمزی وارد شوند
✔️ پنهان کردن اس آی دی فعال کردن قابلیت اماسی فیلترینگ
✔️ به روز رسانی فریمور مودم تغییر محل قرارگیری مودم
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍ قسمت ۴۸ انگار که جریان برق به بدنم وصل شده باشد، از جا میپرم و برمیگردم. جیغ کوتاهی از گلویم خ
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۴۹
دوست دارم از نگاه کسانی که درباره گذشتهام فهمیدهاند و ترحمشان گل کرده، فرار کنم؛ پس در آشپزخانه مشغول میشوم. از این کار حس خوبی دارم. حس خوب خانواده داشتن؛ خانه داشتن. خانوادهای که مهمان دعوت میکند، شیرینی و شربت و میوه میدهد، و تو عضوی از آن خانوادهای که پذیرایی میکنی. تو به یک خانواده تعلق داری که از خودشان میدانندت و به پشت صحنه مهمانی راهت میدهند، در شادیشان شریکی و دوستت دارند...
آخر مهمانی، فاطمه دوباره کنار میکشدم و در گوشم میگوید:
_اون عکسی که گفته بودی رو برات پیدا کردم.
یک عکس دونفره از عباس و همسرش را دستم میدهد و ریز میخندد:
_بدون این که مامان بفهمن از آلبوم برش داشتم، میخوام غافلگیرشون کنیم.
به عکس خیره میشوم. عباس با کت و شلوار، کنار مطهرهای با روسری و چادر سپید. این عکس را هفته پیش هم که آمده بودم خانهشان، در آلبوم خانوادگیشان دیدم. مادر عباس داشت تعریف میکرد که آن روز عباس از همیشه شیطانتر و سرحالتر بوده. با همه شوخی میکرده، میخندیده و دائم به سینی شیرینی ناخنک میزده.
عکس را در کیفم میگذارم و آماده رفتن میشوم. قبل از این که بروم، مادر عباس دوباره در آغوشم میگیرد و در گوشم میگوید:
_نیمه شعبان هم جشن داریم، حتما بیا.
***
صابری چراغ اتاقش را خاموش کرد. از بسته بودن پنجرهها و خاموش بودن سیستم گرمایشی مطمئن شد. به گلدانهاش آب داد و از اتاق بیرون آمد. میخواست در را قفل کند که دید یک گروه دختر جوان، مقابل در اتاقش ایستادهاند و جلوتر از همه، «هاجر»؛ او که از دیگران بزرگتر و پختهتر بود، در مرز سی سالگی.
شمردشان. هر بیست و سه نفرشان بودند؛ حتی آنها که قرار بود مرخصی باشند، حتی محدثه که هنوز در دوره نقاهت بود. سربهزیر و خبردار، بدون هیچ حرفی مقابلش صف کشیده بودند؛ مثل کودکانی که از گفتن چیزی خجالت میکشند.
و صابری، مثل مادرانه و با حوصله برای شنیدن کلام فرزندش اخم کرد:
_چیزی شده؟
هاجر گفت:
_شنیدیم عازم کربلایین خانم... اومدیم التماس دعا بگیم.
صابری لبخند کمرنگی زد و اخمش نمکین شد:
_از کی شنیدین؟
-خبرا میرسه خانم.
این شیطنت صدای محدثه بود که داشت از پشت هاجر سرک میکشید و تمام چهره رنگپریدهاش میخندید. چند نفر نخودی خندیدند.
صابری یک دور دیگر نگاهشان کرد؛ همه بیست و سه نفرشان را. مثل دخترهای خودش بودند و او مثل مادر میشناختشان. به روی خودش نمیآورد؛ اما وقتی میدیدشان، خستگیاش درمیرفت. هرکدام را با وسواس تمام دستچین کرده، از صافیهای سختگیرانهای عبور داده و با تمام وجود، هرآنچه میدانست را بهشان آموخته بود. خیالش راحت بود که وقتی چند ماه دیگر بازنشست شود، کسی نبودش را احساس نمیکند.
هاجر به زبان آمد:
_اجازه هست باهاتون خداحافظی کنیم خانم؟
صابری اقتدار و جذبهاش را کنار گذاشت و عمیقتر خندید؛ خندهای که دخترها قبل از آن بر لبش ندیده بودند. دستانش را باز کرد و با حرکت انگشتان، دخترها را به آغوشش دعوت کرد. هاجر سرش را پایین انداخت و بزرگمنشانه، خود را کنار کشید تا بقیه دخترها صابری را در آغوش بگیرند.
دخترها یکییکی و برای اولینبار، صابری را در آغوش گرفتند. صابری در گوش هرکدام، زمزمهوار آنچه لازم بود را سفارش میکرد: بیشتر پدر و مادرت سر بزن. بازهم روی نشانهگیریات کار کن. حواست به خانه و همسرت باشد. برای پیدا کردن نتیجه عجله نداشته باش. شماره چشمت زیاد شده، باید عینکت را عوض کنی. ابتکار عملت را حفظ کن ولی تبعیت از مافوق یادت نرود...
همه خداحافظی کردند و فقط هاجر مانده بود که مثل یک خواهر بزرگ، دست به سینه و در چند قدمی صابری ایستاده بود. صابری منتظر نماند. هاجر را در آغوش گرفت و فشرد.
هاجر صورتش را بین شانه و گردن صابری پنهان کرد و گفت:
_برامون دعا کنین.
-حتما... هاجر، تو مثل خواهر بزرگترشونی، حواست به همه باشه. کاری روی زمین نمونه. تا من برگردم، همهچیز رو طوری پیش ببر که انگارنهانگار من نیستم. مثل همیشه، انتظار دارم منظم، دقیق و سریع کار کنین و سربلندم کنین.
-چشم خانم.
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
✍ قسمت ۵۰
صابری هاجر را از آغوشش جدا کرد و روبه همه گفت:
_هم خودتون میدونید، هم من و هم بالادستیها که کارهایی هست که بجز شما، هیچکس نمیتونه انجامشون بده. شما رو به بهترین نیروهای خانم کل سازمان و حتی کل کشور میشناسن؛ پس باید واقعا بهترین باشین. خودتون رو درگیر حاشیه و چیزای بیاهمیت نکنین؛ فقط به وظیفهتون بچسبید و با توکل به خدا جلو برید.
***
عباسهای متفاوت، دور عباس واقعی حلقه زدهاند و من را نگاه میکنند؛ و من نگاهم میان عکس عباس و تختهشاسیام در رفت و آمد است.
نمیدانم میخواهم با این پرترههای نیمهعباس چکار کنم؛ فعلا آنها را دور خودم چیدهام و تفاوتشان را با عباس اصلی میسنجم.
بخاطر قولی که به فاطمه دادهام، هر روز بعد از کلاسهایم میآیم اینجا، مقابل قبر عباس مینشینم و با مداد و کاغذ سر و کله میزنم؛ بیتوجه به سرمای پاییز و زمین یخکردهی قبرستان. میخواهم نقاشی را روز نیمه شعبان به مادر عباس هدیه بدهم. هرچند خودم اعتقاد ندارم؛ ولی میدانم که برای او روز مهمی ست. فرصت زیادی تا نیمه شعبان نمانده و با سرعت بیشتری کار میکنم.
عکس عباس را بالای تختهشاسی سنجاق کردهام؛ عکس خودش و همسرش، مطهره را. یک چیز جدید درباره عباس کشف کردهام؛ این که خیلی همسرش را دوست داشته و برای همین، نام آن عروسک موطلایی را هم مطهره گذاشت. انگار جز این نام، نام دخترانه دیگری در ذهنش نبوده.
داستانشان به داستان لیلی و مجنون تنه میزند. عشقِ ناکام، آتشین و محجوب شرقی و ایرانی. شاید اگر حوصله رمان نوشتن داشتم، رمان این دوتا را مینوشتم؛ هرچند مطهره میان یک مه غلیظ از ابهام پیچیده شده. فرسنگها با هم فاصله داریم و نمیفهمماش. به چهره مطهره میآید دختر آرامی باشد؛ از آن دخترهای سربهزیر و ساکت و مومن.
-چطوری خانم هنرمند؟
از جا میپرم و پشت سرم را نگاه میکنم.
منتظری سمت راستم ایستاده؛ با چشمانی سرخ و ورم کرده و بینی قرمز:
_ببخشید ترسوندمت.
سریع بقیه پرترهها را از دور قبر جمع میکنم و میگویم:
_نه نه... اشکال نداره.
دو قدم به جلو برمیدارد و کنار قبر میایستد. لبانش به رسم فاتحه خواندن مسلمانها تکان میخورند.
میگویم:
_تنها اومدین؟
چادرش را جمع میکند و بدون دعوت من، کنار قبر مینشیند:
_نه، آقا و بچهها هم هستن.
با اشاره، پسر نوجوانی که با دوتا دختربچه بازی میکند و مردی که روی یکی از سکوها، پشت به من نشسته را نشان میدهد؛ شوهر مرموز و همیشه در سایهاش. شاید امروز قرار است آخرین تصویر از این خانواده خوشبخت ثبت بشود. دختر محافظ کجاست؟ خبری از او نیست. حتما امروز مرخصش کردهاند؛ به این توجیه که همسرش همراهشان هست. شاید هم دارد این دور و بر پرسه میزند و با آن نگاه شکاکش، من و منتظری را زیر نظر دارد.
-حتما خیلی حرف داشتی که باهاش بزنی. اینجا بهترین جاست برای گفتن حرفایی که نمیشه جاهای دیگه گفت.
خودم را مشغول کشیدن پرتره میکنم و شانه بالا میاندازم:
_حرف که داشتم، ولی اینجا هم کسی حرفتو نمیشنوه.
-برعکس، کسایی که اینجا هستن بهتر از هرکسی میشنون.
ناخودآگاه پوزخند میزنم:
_اونا مُردن. جنازههاشون هم پوسیده.
-واقعا اینطوری فکر میکنی؟
صدایش دلخوری و تمسخر را با هم دارد؛ هرچند آرام است. انگار به همترین بنیان فکریاش خدشه وارد کردهام. ادامه میدهم:
_واضحه. آدم میمیره و میپوسه. حالا یکی توی جنگ، یکی هم توی خونهش. اصلش یکیه.
-این حرفا دیگه خیلی قدیمی شده.
-مهم نیست. چیزی که من دیدم اینه.
منتظری یک نفس عمیق میکشد که یعنی نمیخواهد فعلا بحث کند؛ اما همچنان عقیده خودش را درست میداند. لبم را میگزم. شاید نباید انقدر زیادهروی میکردم؛ مخصوصا که چند نفر از اعضای خانوادهاش اینجا دفناند. ممکن است اعتمادش را از دست بدهم. خاک بر سرم با این ابراز عقیدههای بیموقعم.
✍ قسمت ۵۱
چند ثانیه در سکوت میگذرد و منتظری دوباره به زبان میآید:
_راستی، خبر داری تاریخ همایش تغییر کرده؟
با گرد کردن چشمانم، تظاهر میکنم به تعجب؛ هرچند تعجب ندارد. من حتی نگران بودم که همایش بعد از آن حمله تروریستی ناکام کلا لغو شود.
منتظری ادامه میدهد:
_بجای نیمه شعبان، افتاد دهم رمضان. بیست و چهارم آذر. وفات حضرت خدیجه.
زیر لب تکرار میکنم: بیست و چهارم آذر.
از جا بلند میشود و خاک چادرش را میتکاند:
_خبرت میکنم. فعلا مزاحمت نمیشم.
-از دیدنتون خوشحال شدم. اگه جسارتی کردم ببخشید.
لبخند میزند؛ ولی حس میکنم هنوز دلخور است. دنبال حرفی میگردم که اثر افاضات قبلیام را بشوید و ببرد:
_راستی...
منتظری که داشت عقبعقب میرفت، متوقف میشود:
_بله؟
میمانم چه بگویم. صدای نازک دختر کوچک منتظری، حواسش را پرت میکند؛ دخترک به سمت منتظری میدود:
_مامانی...
خودش را به پاهای منتظری میچسباند و منتظری سرش را خم میکند:
_جانم مامان؟
مهلت پیدا میکنم فکرم را به کار بیندازم. و چشمم میخورد به تصویر مطهره؛ روی تختهشاسی. یادم میافتد که فاطمه با عنوان شهید از مطهره یاد میکرد؛ ولی نمیدانم چطور شهید شده. خب همین هم غنیمت است.
منتظری مقابل دخترش زانو زده و لباسش را مرتب میکند. نگاهم روی دخترک میماند. از وقتی که من مادرم را از دست دادم هم کوچکتر است. باید دلم برایش بسوزد؟ نه. دنیا و سیاستمدارهایش هیچوقت بچهها را در معادلاتشان حساب نمیکنند؛ همانطور که من و هزاران کودک سوری، هیچ جایی در معادلات جهانی نداشتیم و این دختر هم محکوم است که میان چرخدندههای جهان بیرحم امروز، له شود. شاید هم مثل من، شانس بیاورد و یکی مثل عباس، پیدا شود که نجاتش بدهد؛ دنیا هنوز از مهربانهای سادهدلی مثل عباس خالی نشده.
سکوتم که طولانی میشود، منتظری میگوید:
_چیزی میخواستی بگی؟
نگاهم را از دختر منتظری برمیدارم و آب دهانم را قورت میدهم:
_چی؟ آره... یه شهید خانم هست که میخواستم بهتون معرفی کنم. البته شاید بشناسیدش.
چشمان منتظری برق میزنند. ادامه میدهم:
_مثل این که همسر عباس هم چند سال قبل خودش شهید شده. یه سرچ کردم، چیز زیادی ازش پیدا نشد. اگه بخواید مشخصاتش رو براتون بفرستم.
دخترک آرام چادر منتظری را میکشد؛ خسته شده. منتظری دست دخترش را میگیرد و به من میگوید:
_آره آره... حتما بفرست... میسپارم بررسی کنن.
دختر آرام مینالد:
_مامان!
منتظری دختر را بغل میگیرد، با عجله خداحافظی میکند و به سمت خانوادهاش میرود. کمی گردن میکشم تا چهره همسر منتظری را ببینم؛ اما بین شاخههای درختان کاج و سرو پنهان شده.
حتی دانیال هم فکرش را نمیکرد چنین ماموریتی به من محول شود؛ یا شاید نمیخواست. نمیدانم اول عاشقم شد یا اول سازمانش از او خواست من را جذب کند؛ ولی هرچه بود، سعی داشت تا جایی که ممکن است، پایم را به چنین ماموریتهای پرخطری باز نکند. به هرحال، دانیال نه میتوانست و نه جراتش را داشت که روی حرف مافوقهایش حرف بزند. افسرهای متساوا با هیچکس شوخی ندارند.
دوباره مشغول میشوم به کشیدن چشمان عباس روی کاغذ؛
از روی آن عکسش با مطهره. در آن عکس، خبری از آن دردِ همیشگی چشمانش نیست.
-چقدر چشمات قشنگه. چه برقی داره. کاش همیشه همینطوری میموند. ولی میدونی، زندگی با هردوی ما بد کرد. مگه منِ پنج ساله چه گناهی داشتم که باید مادرم جلوی چشمم ذبح میشد؟ مگه قبلش آرامش داشتم؟ مامان و بابای درست و حسابی داشتم؟ برای چی از همون اول باید این همه بدبختی سر من آوار میشد؟ یعنی توی تمام زندگیم از کل محبتهای توی دنیای فقط یه بغل سهم داشتم؟ فقط همین؟ بعد هم صاف همین یه آدم که یه ذره دلش برای من سوخته بود باید میمرد؟ چرا خانوادهم ولم کردن؟ چرا همیشه من بدبختترینم؟ چرا نمیتونم مثل بقیه، توی یه خانواده معمولی زندگی کنم؟ چرا نمیتونم مثل دخترای دیگه درس بخونم، خوش بگذرونم، عاشق بشم؟ گناه من چی بود؟ بین اینهمه آدم، چرا من؟
✍ قسمت ۵۲
صورتم خیس اشک شده. من با گریه بیگانه بودم. این جادوی مادر عباس است... انگار تلنگر زده به شیشههای شکنندهی قلبم و هربار، از میان ترکِ آن شیشههای شکننده، بخشی از وجودم بیرون میچکد، اشک میشود و فرو میریزد.
با عباس حرف میزنم؛ یا شاید با خودم و عباسی که در ذهن ساختهام:
تو زندهای؟ معلومه که نه. ولی تصور زنده بودنت چیز بدی نیست. نمیفهمم چرا همه میگن زندهای؛ آخه چطوری ممکنه زنده باشی و جوابم رو ندی؟ اصلا اگه زنده بودی، جلوم رو میگرفتی. تو آدم خوبی بودی. میتونستی زودتر از این نذاری به اینجا برسم. الان دیگه راه برگشت ندارم. شاید الان اگه زنده بودی، میخواستی دستگیرم کنی. ولی نه... شاید بازم دلت به رحم میاومد... شاید کمکم میکردی... تو آدمی نبودی که ولم کنی. مطمئنم اگه نمیمردی، میاومدی دنبالم... تو با همه فرق داشتی...
دانیال همیشه میگفت:
این که یه نفر بین سپاهیها، مهربون از آب دراومده باشه دلیل بر این نمیشه که همهشون همینقدر خوب باشن. تو خوششانس بودی، شاید اگه کسی غیر از اون پیدات میکرد، درجا کشته بودت.
اینها آخرین تلاشهای دانیال بود برای این که در ذهن من، حساب عباس را از حکومت ایران جدا کند و مطمئن شود که من هیچ احساس دِینی به جمهوری اسلامی ایران ندارم؛ و من به او گفتم که هیچوقت، از کسانی که پرچم ایران روی لباسشان بود و به فارسی حرف میزدند، رفتارهای وحشیانه ندیدم.
این را که گفتم، چشمان دانیال بیچاره گرد شد. گیج شده بود که با این تصور مثبت، چرا حاضر شدهام با دشمنشان همکاری کنم. فقط خندیدم؛ جگرم خنک شد که بالاخره دلیلی برای گیج کردن دانیال پیدا کردم.
همراهم را درمیآورم و برای دانیال پیام میدهم: یه کاری باید برام انجام بدی.
یک... دو... سه...
...
ده. دینگ!
فقط علامت سوال میفرستد. در دل میگویم:
جونت دربیاد، یه علامت سوال این همه ناز کردن داره؟
در جوابش، تصویر قبر عباس را ارسال میکنم. مینویسم:
_میخوام بفهمم این چطوری کشته شده.
ده... بیست... سی... چهل... دینگ:
_کار خودت رو کردی؟
-میدونستی که میکنم.
-داری میری توی دهن شیر.
- اونی که منو فرستاد توی دهن شیر، تو بودی.
ده...
بیست...
سی...
حتما مُرده که جواب نمیدهد.
چهل...
پنجاه...
پنجاه و هشت:
_دقیقا چی میخوای؟
بالاخره کوتاه آمد. زیر لب غر میزنم: جونت درآد.
مینویسم:
_هرچیزی که به این آدم مربوط میشه. میخوام بفهمم چرا مُرده.
-باشه.
باید محکمکاری کنم؛ پس مینویسم: دنیال...