✍ قسمت ۴۱
رسیدیم به یک فضای سبز کوچک با چند ساختمان آجری قدیمی. روی تابلوی سبزرنگی، به فارسی نوشته بود:
مقبره کمال اسماعیل، شاعر قرن هفتم.
با دیدن مقبره یک شاعر ایرانی قلبم تپید. شاعران ایرانی با کلمات جادو میکردند و من مسحور این جادو شده بودم.
خواستم در مقبره را پیدا کنم، ولی دانیال جلوتر رفت؛ جایی تقریبا وسط فضای سبز. مقابل ساختمان قدیمی دیگری ایستاد و سرش را بالا گرفت تا سردر آن را بخواند. پشت سرش، جلو رفتم و تازه، کاشیهای آبیِ سردر ساختمان را دیدم. حروف عبری، بر کاشیکاری لاجوردی ایرانی نوشته شده بودند و پایین آن، با خط نستعلیق نوشته بود:
کنیسای ملا یعقوب.
بین حروف عبری، فقط حرف ه و بت را شناختم.
-چرا اومدیم اینجا؟
دوباره یک لبخند مرموز تحویلم داد. نگاهم روی در بستهی کنیسا ماند؛ شمعدان هفت شاخهای به رنگ فیروزهای روی درش نقش بسته بود.
دانیال بالاخره به حرف آمد:
_به این محله میگن جوباره.
به قدم زدن ادامه داد و از مقابل در کنیسا گذشت. ادامه داد:
_بعد از این که کوروش، اجداد ما رو از اسارت بابل آزاد کرد، بعضی از اونها اینجا ساکن شدن. چون هیچ جایی به اندازه اصفهان، به اورشلیم شبیه نبود؛ حتی میگن آب و خاکش هموزن آب و خاکی بود که اجدادم از اورشلیم آورده بودن.
ابروهایم بالا رفتند؛ به دانیال نمیآمد داستان تاریخی تعریف کند و من هم حوصله شنیدن ماجرای پر پیچ و خم اجداد بنیاسرائیلیاش را نداشتم:
_خب که چی؟
-ما نسل اندر نسل اینجا بودیم. این محله هم از محلههای قدیمی یهودی ایرانه؛ ولی عادلانه نیست که الان، بیشتر مردمش مسلموناند.
-چی شده که انقدر دیندار شدی؟
-مسئله دین نیست. اون چیزی که ما باهاش بزرگ میشیم، حسرت داشتن یه وطنه. خاکی که برای خودت باشه.
-درکت نمیکنم.
نیشخند زد:
_آره چون بیوطنی.
از کنایهاش ناراحت نشدم. حقیقت بود. من هیچوقت احساس تعلق به هیچ کشوری را درون خودم پیدا نکردم. نه سوریه، نه لبنان و نه زادگاه پدر و مادرم، یعنی امارات و فرانسه، هیچکدام کشور من نبودند. انگار هر تکهام متعلق به یک کشور بود و درواقع متعلق به هیچجا نبود.
دانیال کلامش را کامل کرد:
_ما هم بیوطنیم؛ ولی خودمون هیچوقت اینو قبول نکردیم. بعد از قرنها آوارگی، برگشتیم فلسطین؛ ولی هنوز نتونستیم یه کشور متحد و امن داشته باشیم. خیلی از کشورها حتی حاضر نیستن بپذیرن که ما یه کشوریم.
ترحمبرانگیز بودند. حتی تعدادی از کشورهای عضو سازمان ملل، داشتند موفق میشدند اسرائیل را از سازمان ملل اخراج کنند. چندین سال بود که اسرائیل نه روی یک دولت قوی به خود دیده بود و نه رنگ ثبات سیاسی را. داشت کمکم سرزمینهایش را هم از دست میداد و جمعیتش را. مثل یک بیمار سرطانی، ناتوان روی تخت افتاده بود و داشت ذرهذره آب میشد.
بیحوصله، تکیه دادم به دیوار کنیسا:
_الان اینا رو چرا به من میگی؟
-چون میخوام دقیقا درک کنی که هدف ما چیه.
-هدفتون چیه؟ این که اگه خودتون نباشین، میخواین کس دیگهای هم نباشه. قراره همه دنیا تاوان بدبختی شما رو بدن. مگه نه؟
و زدم زیر خنده، با صدای بلند. چند نفری که داشتند از کوچه رد میشدند، سر چرخاندند به سمت من که مستانه میخندیدم.
دانیال کنارم به دیوار تکیه زد. سنگریزهای که روی زمین بود را با نوک کفشش لگد کرد و گفت:
_انتخابت کردم، چون این دقیقا فلسفه شخصی توئه. تو هم دنبال یکی میگردی که بابت بدبختیت ازش انتقام بگیری، حتی اگه مقصر نباشه.
خندهام را خوردم:
_قطعا، ولی انتقام به چه دردم میخوره اگه نتونم خوب زندگی کنم؟
دانیال باز هم از همان لبخندهای شیطانی زد. روبهرویم ایستاد و سرش را آورد جلو؛ مثل همه وقتهایی که میخواست قانعم کند برای پذیرفتن حرفش:
_از اون بابت خیالت تخت. ما برای رسیدن به اهدافمون خوب خرج میکنیم.
و چشمک زد.
✍ قسمت ۴۲
***
-کسی از دوستاش رو پیدا نکردم. خیلی با کسی صمیمی نبود.
دلم در هم پیچ میخورد. صبح تاحالا نتوانستهام چیزی بخورم. تبم هم وقتی فروکش کرد که مسعود گفت خانواده عباس را پیدا کرده و میتوانم ببینمشان. فقط به شوق همین ماجرا، جان گرفتم و خودم را جمع و جور کردم تا با مسعود همراه شوم. میگویم:
_مگه میشه هیچ دوستی نداشته باشه؟
-با دونفر عقد اخوت بسته بود؛ ولی زودتر از خودش شهید شدن.
عباس بیچاره! نه از دوست شانس آورده، نه از همسر. میگویم:
_میشه بازم دنبال دوستاش بگردید؟ شاید کس دیگهای هم باشه.
-میشه ولی شرط داره.
تعجب نمیکنم؛ هیچ ارزانی بیعلت نیست. داخل یک کوچه میپیچد با خانههای حیاطدارِ دو یا نهایتا سه طبقه. جلوی یکی از خانهها نگه میدارد. میگویم:
_با افرا آشتیتون بدم؟
پوزخند میزند و در ماشین را باز میکند: _اون حالاحالاها با من آشتی نمیکنه.
در دل میگویم..حق داره. و میپرسم:
_پس باید چکار کنم؟
مسعود سرش را پایین میاندازد:
_فقط مواظبش باش... و از حالش باخبرم کن.
این را طوری میگوید که انگار اقرار به شرمآورترین اشتباه عمرش کرده باشد؛ پیرمرد مغرور! به افرا حسودیام میشود؛ به این که یک پدر هست که بخواهد از حالش باخبر شود و مواظبش باشد. میگویم:
_افرا خیلی دوستتون داره.
مسعود که داشت پیاده میشد، ناگاه میچرخد به سمت من:
_حرفی زده؟
و چشمان سبزش را درشتتر و ترسناکتر میکند تا اعتراف بگیرد. میتوانم قسم بخورم این پیرمرد بازجو بوده و هست؛ چون این نگاه ترسناک مقاومت هر متهمی را میشکند. با دیدن هیجانش خندهام را میخورم. اصلا مگر مسعود میداند هیجان چیست؟! میگویم:
_حرف که نه؛ ولی همین که باهاتون قهره یعنی خیلی دوستتون داره. آدم از دست کسایی که دوستشون داره بیشتر عصبانی میشه. حتما خیلی دوست داشته شما کنارش باشید. راستی، چرا رهاش کردین؟
سیبک گلویش تکان میخورد و با صدایی خشنتر از قبل میگوید:
_مجبور بودم. پیاده شو.
این «پیاده شو» را چنان محکم میگوید که یعنی: پایت را از گلیمت درازتر نکن و در مسائلی که به تو مربوط نیست، نه سوال بپرس و نه نظر بده.
پیاده میشویم و مسعود پشت در کرمرنگی که تازه رنگ شده میایستد. درخت انگوری از داخل حیاط، روی دیوارها سرک کشیده و برگهایش با این که زرد شدهاند، هنوز بر زمین نریختهاند.
قبل از این که در بزنیم، در باز میشود. منتظرمان بودهاند. مسعود یاالله گویان، جلوتر از من وارد میشود.
پشت سرش میدوم و آرام میپرسم:
_از من چی بهشون گفتی؟
زیر لب میگوید:
_واقعیتو.
دو سوی حیاط، باغچههایی هست با درختان انگور و انجیر و چند بوته رز؛ که همه یا زردند یا روبه زردی میروند. زن میانسالی به حیاط قدم میگذارد که عباس را میتوان در پس چهرهاش دید. اگر چهره عباس روشنتر شود، ریشهایش را بزند و ظریفتر شود، همین زنی ست که روبهرویم ایستاده.
ادامه دارد ....
به تازگی کتابی با عنوان 《خانواده استلا》در سایتی با عنوان چشم من به فروش گذاشته شده است که روایتی از یک خانواده جعلی با دو پدر است!
این قصه ماجرای استلا است که در روز مادر قرار است در مدرسه اش جشنی برپا شود. اما استلا به عنوان دختری که دو پدر دارد باید چه کار بکند؟ این داستان ساده و زیبا٫ بدون اینکه پایش را فراتر از درک و فهم کودک بگذارد٫ به قشنگی نشان می دهد که همه خانواده ها از مامان و بابا و بچه تشکیل نشده اند. بعضی ممکن است دو مادر و دو پدر داشته باشند و همچنان خانواده ای گرم و واقعی و صمیمی باشند.
گذاری در این سایت زدم و به صفحه دیگری پیرامون تربیت جنسی رسیدم. ذیل این عنوان، روابط جنسی بین همجنسگرایان گنجانده شده بود.
در کنار اقدام برای تبیین مسائل، مقابله جدّی و قاطع با کسانی که با عناوین فریبنده ای چون صلح، شنیع ترین اقدامات را انجام میدهند و صراحتا علیه خانواده طبیعی متشکل از زن و مرد و عفّت و اخلاق عمومی جامعه گام برمیدارند، بسیار لازم و ضروری است. مقابلهای بازدارنده و درس آموز و نه تصنعی یا سطحی و خفیف.
دکترمحسن عزیزی ابرقوئی
روانشناس
انتخاب اسم با حروف ابجد.mp3
4.11M
💠 توضیح درباره رویه ای خرافی که متاسفانه در کشور باب شده
✅ آیا اگر اسم فرزند بر اساس حروف ابجد والدین نباشد ، برای بچه مشکل پیش می آید؟
👈آیا اگر اسامی دو نفر با هم جور در نمی آید، نباید ازدواج کنند؟
🔰نظر علمای بزرگی که در این علوم تخصص داشتند چیست؟
🎤 عبادی
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جنایات قاچاق جنسی کودکان در آمریکا؛
در آمریکا چه میگذرد؟ تیزر مستند جنجالی
استیو پرتز‼️
#جنایات_شیطانی
مطلع عشق
✍ قسمت ۴۲ *** -کسی از دوستاش رو پیدا نکردم. خیلی با کسی صمیمی نبود. دلم در هم پیچ میخورد. صبح ت
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۴۳
-سلام. خوش اومدین. بفرمایین.
با چادر رنگی، رویش را تنگ گرفته و به اتاق راهنماییمان میکند. پاهایم را به زور جلو میکشم. انگار هنوز خوابم. خودم را هم گم کردهام، چه رسد به این که بخواهم با خانواده عباس مواجه شوم.
زن برای دست دادن دست دراز نمیکند و من هم؛ اما نگاهش سر تا پایم را اسکن میکند.
خانهشان بینهایت ساده است و برخی اسباب خانه، خیلی قدیمی به نظر میرسند. سکوت خانه روی سرم سنگینی میکند؛ حس میکنم بیگانهترین و اضافهترین آدمِ روی زمینم.
مینشینیم و زن به رسم تعارف ایرانیها، ازمان پذیرایی میکند. انگار سکوت حاکم، او را هم آزار میدهد؛ اما حرفی برای شکستن سکوت به ذهنش نمیرسد.
بالاخره مسعود به داد هردومان میرسد:
_ایشون فاطمه خانم هستن، خواهر شهید.
نیمچه لبخندی میزنم و میگویم:
_خوشحالم از دیدنتون. منم آریلم. قبلا معرفیم کردن...
فاطمه سرش را تکان میدهد و لبخند غمگینی روی لبانش مینشیند. راستش برخلاف گفتهام، از این که بجای عباس با بازماندگانش ملاقات کردهام خوشحال نیستم. من خود عباس را میخواستم؛هرچند دیر. هرچند دیدنش با پانزده سال تاخیر، فقط آتش خشمم را تند میکرد و خودش را میسوزاند؛ بی آن که فایدهای به حالم داشته باشد.
فاطمه بالاخره به سخن میآید:
_برادرم حرفی از شما نزده بود؛ چون اصلا بعد از آخرین ماموریت سوریهش برنگشت اصفهان. تهران بود و بعد شهید شد. بعد از شهادتش، همکاراش نقاشی شما رو هم همراه وسایلش برامون آوردن. مثل این که اونو زده بود به دیوار اتاقش.
قلبم انقدر دیوانهوار ضربان میگیرد که حس میکنم صدایش را مسعود و فاطمه هم میشنوند. عباس انقدر به فکر من بوده که نقاشیام را به دیوار اتاقش زده... لحظه به لحظه از قضاوتهایم شرمندهتر میشوم. آن عروسک و نقاشی، ثابت کردهاند عباس تا آخرین روز زندگیاش به فکرم بود؛ مثل یک پدر واقعی.
فاطمه، تلخندی چاشنی کلامش میکند و میگوید:
_اگه عباس بچه داشت، احتمالا الان همسن تو بود. خیلی زود خانمش رو از دست داد. دو ماه بعد از عقد.
حالا میفهمم معنای آن غم همیشگی چشمانش را که انگار شده بود بخشی از وجودش.
فاطمه ادامه میدهد:
_بقیه خواهر و برادرام رفتن سر زندگی خودشون. فقط من و همسرم اینجا زندگی میکنیم که مراقب مامان باشیم.
مسعود میپرسد:
_پدر چطور؟
-پنج سال پیش فوت کردن.
با چشم اشاره میکند به قاب عکسهایی که روی طاقچه هستند؛ عباس و پیرمردی شبیه او، پدرش.
-خدا رحمتشون کنه.
این را مسعود زمزمهوار میگوید و چایش را مینوشد.
با این که هیچوقت در این خانه زندگی نکردهام، اما جای خالی عباس در خانه شدیدا خودش را به رخ میکشد. انگار تمام اجزای خانه داد میزنند که یک جای کار میلنگد، یک چیزی سر جایش نیست یا بهتر بگویم؛ یک کسی که باید باشد، در خانه نیست. دارند داد میزنند که دلشان برای عباس تنگ شده. احتمالا اگر عباس کشته نمیشد، خانه خیلی سرزندهتر از اینی بود که الان هست. شاید اگر بود، پدرش نمیمرد یا...
-حاج خانم کجان؟
این را هم مسعود میپرسد
و فاطمه جواب میدهد:
_خوابن. بخاطر داروهاشون بیشتر میخوابن. بهشون گفتم شما قراره تشریف بیارید، منتظرتون بودن.
مسعود برمیخیزد و به من هم اشاره میکند که برویم:
_من یکم کار دارم. باید بریم. سر یه فرصت دیگه مزاحمتون میشیم.
فاطمه دستپاچه میشود:
_نه! بمونین. مامان بیدار بشن ببینن رفتین ناراحت میشن.
وسط تعارفبازیشان میپرم:
_من میمونم، بعد خودم برمیگردم. شما اگه کار دارین برین.
مسعود که گویا منتظر شنیدن همین حرف بوده، سریع میگوید:
_اشکالی که نداره؟
فاطمه از خدا خواسته میگوید:
_نه، خیلی هم خوبه. ناهار رو هم باهم میخوریم.
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
✍ قسمت ۴۴
کنارم میایستد و دستش را دور شانهام میاندازد. حس میکنم جریان برق از میان بدنم رد شده. فکر نمیکردم انقدر زود با من احساس صمیمیت کند.
مسعود که میرود، فاطمه چادرش را در میآورد. دستم را میگیرد و مینشاندم کنار خودش.
نمیدانم برای صمیمی شدن، به زمان نیاز داشته یا رفتن مسعود؟ احساس بدی ندارم؛ کلا آگاهی دقیقی از احساسم ندارم. میگویم:
_فکر نمیکردم اینطور شده باشه... همیشه منتظرش بودم...
-ما هم همیشه منتظرش بودیم. منتظر بودیم یه روز ماموریتهاش تموم بشه و کنارمون بمونه. ولی آدمایی مثل عباس، فقط وقتی ماموریتشون تموم میشه که توی تابوت باشن.
تلخندش تلختر میشود و برای گریز از گریه، سیبی برمیدارد تا پوست بگیرد:
_از خودت بگو عزیزم...
به همین زودی عزیزش شدم یا دارد تعارف میکند؟ میگویم:
_من مسیحیام... یعنی با یه خانواده مسیحی لبنانی بزرگ شدم... الان ادبیات فارسی میخونم. عاشق ایرانم.
-برای همینه که انقدر خوب فارسی حرف میزنی؟
یک قاچ سیب را با چنگال مقابلم میگیرد.
متواضعانه میخندم. بجای جواب به پرسشاش، سیب را میخورم. دوست ندارم به خواهر عباس دروغ بگویم.
واقعیت این است که فارسی را بیشتر از این که در سفارت ایران یاد گرفته باشم، با دانیال تمرین کردهام. بیشتر مکالماتمان با دانیال به فارسی بود و گاه عبری. من فارسی میگفتم و او عبری جواب میداد؛ گاه هم من عبری و او فارسی. میگفت هرکسی به تعداد زبانهایی که بلد است، شخصیت دارد. اصرارش بر زبان عبری هم، برای پرورش شخصیتی بود که او میپسندید و میخواست.
-فاطمه... مادر... عباس اومده؟
صدای لرزان پیرزنی ست که از اتاقی داخل راهروی خانه میشنویم و نیاز به توضیح فاطمه نیست؛ این صدای مادر عباس است؛ مادری که احتمالا با حافظهای روبه زوال، دست و پنجه نرم میکند. فاطمه دست روی زانویم میگذارد و برمیخیزد:
_ببخشید. الان میام.
پیرزن همچنان از داخل اتاق صدا میزند: مادر... عباس... اومدی؟
چقدر با خودش و مغزش کلنجار رفته تا بپذیرد که «عباس دیگر برنمیگردد». من فقط سه بار عباس را دیدم و نیامدنش نابودم کرد، نمیدانم چه به روز مادری آمده که پای قد کشیدن عباس مو سپید کرده.
صدای گفت و گوی مادر عباس و فاطمه را به سختی میشنوم. جاذبهای خلاف جاذبه زمین، از جا بلندم میکند و به سمت منبع صدا میکشاندم.
فاطمه از اتاق بیرون میآید و وقتی با من رخ به رخ میشود، لبخندی ساختگی میزند: _همیشه وقتی از خواب بیدار میشه دنبال عباس میگرده. طول میکشه تا یادش بیاد که عباس شهید شده.
-میتونم ببینمشون؟
-آره آره... بیا تو.
دستم را میاندازد دور شانهام و آرام داخل اتاق هلم میدهد. پیرزنی روی تخت نشسته و با دیدن من عینکش را به چشم میزند. آفتاب کمرمق پاییزی، از پنجره و از میان شاخههای درخت انگور، روی صورتش سایه انداخته. تنش لاغر است، چهرهاش چروکیده و لبانش خندان:
_سلام مادر! تو سلمایی؟
از شنیدن نام قبلیام تنم مورمور میشود؛ اما به روی خودم نمیآورم و لبخند میزنم:
_سلام. بله.
همان جاذبهای که مرا تا اینجا کشاند، زانوانم را خم میکند. بیاختیار زانو میزنم. پیرزن با چشمان ریز شده، سر تا پایم را برانداز میکند؛ احتمالا به امید پیدا کردن اثری از عباسش.
هیچکدام نمیدانیم چه بگوییم. از کجا شروع کنیم برای بازگو کردن سالها دلتنگی؟ اصلا چه کلامی گویاتر از اشکی ست که از چشممان میچکد؟ اشک؟
✍ قسمت ۴۵
به خودم که میآیم، چهرهام خیس شده؛ مثل پیرزن. چند وقت بود که غدد اشکیام را به کار نگرفته بودم؟ یک سال... دو سال... نمیدانم. آتش خشمی که دائما در درونم شعله میکشید، اشکم را خشکانده بود. مدتها بود که قطرات اشک، چهرهام را نوازش نکرده بودند.
حالا اما کوه آتشِ درونم، دربرابر دریایی آرام عقبنشینی کرده. هرچه دنبال احساسات قبلیام میگردم، چیزی پیدا نمیکنم.
انگار از همه چیز جز خودم خالی شدهام. خود خود من؛ سلما. بدون هیچ علاقهای، خشمی، گذشتهای یا آیندهای. فقط منم و اشکهایی که علت ریختنشان را نمیدانم.
پیرزن، دستم را میگیرد و فشار میدهد. سالها بود چنین گرمایی را حس نکرده بودم؛ دقیقا از آخرین باری که عباس را دیدم. گرمایش همان گرمای دستان عباس است؛ حتی بیشتر. انگار عباس را ضرب در ده کرده باشی.
دستم را نوازش میکند و میگوید:
_تو دختر منی، تو دختر عباسی. نقاشیت رو ببین!
با چشم اشاره میکند به نقاشیای که بالای تختش، زیر شیشه قاب عکس عباس زده. منِ پنج ساله، در کنار عباس با لباس نظامی، دست در دست هم؛ مثل یک پدر و دختر. عباس گوشه نقاشی با خودکار نوشته:
_دخترم سلما. آبان ۱۳۹۶.
دخترم سلما...
دخترم سلما...
دخترم سلما...
خودم را جلو میکشم و ناخودآگاه سرم را لبه تخت میگذارم. انگار خودم نیستم؛ آن سلمایی هستم که عباس بزرگش کرده.
اگر عباس پدرم میشد، الان درحال راه رفتن لبه تیغ نبودم. هیچکدام از اتفاقهای تلخی که از سر گذراندم را تجربه نکرده بودم. شاید گذاشته بودم موهایم بلند باشد و هر روز، مینشستم اینجا مقابل مادر عباس تا برایم ببافدشان و شاید فاطمه مثل مادرم میشد...
پیرزن سرم را نوازش میکند و میگوید: _الهی دورت بگردم که انقدر خانومی.
فاطمه سریع اشکهایش را پاک میکند و از اتاق بیرون میرود. پیرزن، با ملایمت روسریام را باز میکند. میان موهایم دست میکشد؛ مهربانتر از مادر. چشمانم را میبندم و سرم را میگذارم روی پای پیرزن. دست ترکخوردهاش که از روی پوست و میان موهایم رد میشود، روحم را مینوازد. هیچ جای دنیا انقدر احساس نمیکردم که در خانه خودمم؛ حتی در خانهای که تا شانزده سالگی در آن زندگی کردم.
میپرسد:
_چند بار عباسم رو دیدی؟
هیچوقت انقدر مشتاق به یادآوری و بازگو کردن کودکیام نبودم. اصلا برای هیچکس، جز چند جمله کلی، از عباس حرفی نزده بودم. الان ولی، دوست دارم لحظه به لحظهاش را بگویم و شیرینیاش را مزمزه کنم. میگویم:
_سه بار. یه بار وقتی نجاتم داد، دوبار هم اومد دیدنم.
پیرزن کمی خودش را جلو میکشد و چشمانش برق میزنند:
_حالش چطور بود؟ برام بگو!
از دید من، عباس مدتهاست تمام شده و حال خوب و بد برایش معنا ندارد؛ اما با دل مادرش راه میآیم:
_خوب بود... فقط یکم خسته بود.
یک لبخند غمگین میزند:
_بچهم همیشه خسته ست. هر وقت از ماموریت میاد، با همون لباس بیرونش میافته یه گوشه و چند ساعت میخوابه.
نمیدانم یادش نیست یا نمیخواهد بپذیرد که باید برای کسی که مُرده، از فعل گذشته استفاده کند. شاید هنوز دارد با خاطرات عباس زندگی میکند.
ادامه میدهد:
_بازم بگو... چی شد دیدیش؟
ماجرای پدر و مادر داعشیام را سانسور میکنم تا کام پیرزن تلخ نشود. میگویم:
_نزدیک خونمون خمپاره خورده بود، من دویدم بیرون. خیلی ترسیده بودم. من رو بغل کرد، بهم آب داد و سعی کرد باهام حرف بزنه تا آروم بشم.
خنکای آبی که عباس روی چهرهام ریخت را هنوز فراموش نکردهام. انگار که آب نهرهای بهشتی را روی آتش جهنم ریخته بود. تمام خطوط چهره پیرزن پر از لبخند میشود:
_دورش بگردم...
-بعد منو برد مقر هلال احمر. برای این که آرومم کنه، این رو بهم داد...
گردنبند دعا را از گردنم درمیآورم و نشانش میدهم:
_ از گردن خودش درآوردش و داد به من.
✍ قسمت ۴۶
پیرزن حرز را با دستان چروکیدهاش میگیرد و نگاه میکند؛ مثل یک الماس. با لبخند، لمسش میکند و میبوسدش:
_حرز امام جواده... خودم گردنش انداختم، از بچگی همیشه همراهش بود. وقتی اومد، این بین وسایلش نبود. حدس زدم داده باشدش به کسی.
میخواهم جمله پیرزن را اصلاح کنم؛ عباس نیامد، او را آوردند، توی تابوت. سکوت میکنم و اجازه میدهم با خیال بودن عباس خوش باشد.
بر خلاف تصورم، حافظهاش خوب کار میکند؛ حداقل هرچه مربوط به عباس باشد را مثل گنج در حافظه نگه داشته. انگار عمداً میخواهد مرگ عباس را نادیده بگیرد. شاید این که هربار موقع بیدار شدن، دنبال عباس میگردد هم، علتش زوال عقل و حافظه نیست.
چنان در فکر پسرش غرق شده که خواب و بیداریاش درهم آمیخته.
-بعدش چی شد؟ دوباره دیدیش؟
-آره. دمشق که بودم، اومد دیدنم و برام یه عروسک آورد.
کاش نپرسد عروسکت کجاست؛ همان عروسک موطلایی که تا یازده سالگی، همه جا همراهم میبردمش. هیچکس حق نداشت به عروسک مطهرهنامم بگوید بالای چشمش ابروست. برایم از جان عزیزتر بود؛ اما یک روز که برای تفریح، رفته بودیم قایقسواری روی دریاچه، اسحاق بهم تنه زد و عروسک نازنینم توی آب افتاد. آن لحظه با تمام وجود میخواستم خودم را هم همراه مطهره، در آب بیندازم و اگر آرسن و پدر جلویم را نمیگرفتند، حتما همانجا خودم را غرق میکردم.
به اندازه تمام عمرم، جیغ کشیدم و گریه کردم. انگار خود عباس جلوی چشمم غرق شده بود. بعد از آن هم تا چند روز، تبم پایین نیامد و تا چند هفته، مثل کسانی بودم که یکی از عزیزانشان را از دست دادهاند.
برای این که ماجرای عروسک را فراموش کنم، میگویم:
_باهام بازی میکرد و حرف میزد، گاهی فارسی گاهی عربی. البته من فارسی بلد نبودم.
پیرزن با لبخند خیره میشود به روبهرو:
_بچهم عربی رو خیلی خوب حرف میزنه.
واقعا لهجه شامی را عالی حرف میزد؛نمیدانم دوره دیده بود یا این تسلط، نتیجه حضور طولانیاش میان عربزبانان بود.
ادامه میدهم:
_این نقاشی رو بار آخری که دیدمش با هم کشیدیم و... چند وقت بعد، یکی از دوستای عباس اومد دیدنم، یه عروسک بهم داد و گفت اونو عباس فرستاده. و بعد... دیگه نیومد...
همهچیز در یک نیامدن خلاصه نشد؛ بلکه این تازه آغاز یک روزشماری بیپایان بود؛ روزشماریای با امید به این که عباس هر وقت بتواند، برمیگردد و میشود بابای مهربان من...
***
💠فصل چهارم: تاوان و تله
کمیل به امید نگاه کرد و امید به کمیل؛ با تردید و حیرت. امید عینک گردش را روی بینی جابهجا کرد. کمیل به مِنمِن افتاد و به ریشهایش دست کشید. امید ابرو بالا برد: _مطمئنی؟
مسعود سر تکان داد و کمی از چایش را نوشید:
_آره. خودشه.
صدای کمیل کمی لرزید:
_شایدم تله باشه...
مسعود نیشخند زد:
_سپردم از چند جا آمارشو بگیرن. مشکلی نداشت.
کمیل دوباره به امید نگاه کرد و امید به مسعود. چشمهای کمیل قرمز شده بودند. آب بینیاش را بالا کشید و دستمالی از روی میز دفتر برداشت.
امید سرش را تکان داد:
_باشه... اما...
-اما چی؟
-لازمه حواسمون بهش باشه؟
مسعود اخم کرد و چروکهای پیشانیاش بیشتر شدند:
_چرا؟
کمیل بالاخره زبان باز کرد:
_چون ممکنه تحت نظر باشه. ممکنه خودش هیچکاره باشه ولی طعمه باشه. ممکنه زودتر از ما سرویسهای دیگه شناساییش کرده باشن و بخوان جذبش کنن، یا ازش به عنوان طعمه استفاده کنن تا نیروهای ما رو شناسایی کنن.