🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ...
وَتَرَى الْمَلَائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَقُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَقِيلَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ.
سوره مبارکه زمر، آیه ۷۵.
تقدیم به ساحت مقدس پیامبر اکرم صلوات الله علیه،
و تقدیم به دخترشان، فاطمه زهرا سلام الله علیها...
و تقدیم به فرزندان دخترشان...
✍قسمت ۱
💠فصل منفی یک: پوچزده
تیرماه ۱۴۰۷، کرانه باختری، فلسطین اشغالی
انگار داشت در یک فیلم آخرالزمانی قدم میزد. گویا هزاران سال از سکونت آخرین انسانها در شهرک میگذشت. هیچ انسانی در سرتاسر خیابان به چشم نمیخورد. درختها و بوتههای کنار خیابان هرس نشده و خودشان را با آب باران زنده نگه داشته بودند. گاه صدای هوهوی باد میان درختان و ساختمانهای خالی و گاه صدای پرندهها، گربهها و سگهای ولگرد، سکوت شهرک را میشکست.
اثر موشک بر تن بعضی ساختمانها مانده بود؛ طوری که به سختی خودشان را سرپا نگه داشته و در آستانه ریزش بودند. شیشه مغازهها شکسته و اجناسشان به غارت رفته بود؛ درست مثل یک فیلم آخرالزمانی. کف خیابان پر شده بود از برگهای خشک، زباله و پلاستیک و تکهپارههای پرچمی سپید و آبی.
ایستاد. خم شد.
پرچم خاکی، پوسیده و پاره را از روی زمین برداشت. تکهای از پرچم نبود و فقط سه پر برای ستاره ششپرش مانده بود. خطوط آبیاش کدر و لجنی شده بودند و سپیدیاش به سیاهی میزد. ترحمبرانگیز بود؛ مثل تمام شهرک، مثل خود «دانیال» که داشت با نگاهی حسرتبار به پرچم نگاه میکرد.
پرچم را انداخت گوشهای؛
روی یک نیمکت ایستگاه اتوبوس. با خودش فکر کرد:
سرزمین موعود... قوم برگزیده... ستاره داود...
پوزخند زد و صدای خودش را در ذهنش شنید: که چی؟
زندگی خالی از معنا شده بود؛
مثل همین شهرکِ خالی از سکنه. دانیال مانده بود و یک زندگیِ پوچ، دانیال مانده بود و یک شهرکِ خالی... شهرکی که نه زلزلهزده بود، نه جنگزده، نه طوفانزده...
با خودش فکر کرد:
یه شهرکِ... یه شهرکِ مهاجرزده... نه. یه شهرکِ ترسزده... نه دقیقا. یه شهرکِ پوچزده... آره... پوچزده. یه همچین چیزی.
نشست روی همان نیمکت ایستگاه اتوبوس. دستانش را بر موهای سیاه و کمپشتش کشید.
از خودش پرسید:
_چی شد که اومدیم اینجا؟
بدیهی بود. پدربزرگش آمده بود که در سرزمین موعود زندگی کند. زیر سایه دولت یهودی. جایی که حقش بود. بدون تبعیض و یهودستیزی... پدربزرگش از اولین ساکنان این شهرک بود.
از یک جایی به بعد، دانیال خالی شد؛ مثل شهرک. دانیال خالی میشد و حسابهای پنهانش در کشورهای کوچک پر میشدند.
دستش را کوباند روی زانویش:
_فقط چند سال دیگه صبر کن. به وقتش میزنی بیرون و خلاص میشی.
و صدای خودش، از خودش پرسید: اگه گندش دراومد چی؟
- سازمان به اندازه کافی درگیر هست که ذهنش رو درگیر اختلاسهای کوچولو نکنه؛ مخصوصا اگه اختلاس کار یه مامور فوق حرفهای باشه.
خندید. اختلاسِ کوچولو!
صدای دیگری پرسید:
_بعدش چی؟ میخوای چکار کنی؟
-نمیدونم. به وقتش تصمیم میگیرم.
شاید هم نیاز داشت یک نفر به ایمانش تنفس مصنوعی بدهد و برش گرداند به یکی دو سال پیش؛ وقتی که سرشار از انگیزه بود. مثل وقتی که زندگی در این شهرک جریان داشت. ولی مگر میشد شهرکِ مرده را به زور احیا کرد؟ ساکنان شهرک، آرامآرام ترکش کرده بودند؛
از همان یکی دو سال پیش.
از همان روزهایی که گنبد آهنینشان ترک برداشت، اعتماد ساکنان هم ترک خورد. مثل مرگ تدریجی با منوکسید کربن بود. دانیال یک روز آمده بود به شهرک و دیده بود هیچکس نیست؛ حتی خانواده خودش.
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
مطلع عشق
✍ قسمت ۶ *** شهریور ۱۴۰۷، بندر آرهوس، دانمارک مامور پلیس ماسک به صورتش زد و روی زانوهایش نشست. نگ
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۷
صدای ماشینی، سر هر سه نفر را برگرداند به سمت خودش. یک خودروی مشکی در شانه جاده ساحلی ایستاد و مردی از آن پیاده شد. قبل از این که مامور به مرد تذکر دهد که:
«ورود افراد متفرقه به صحنه جرم ممنوع است»،
مرد کارت شناساییاش را نشان داد و مامور پلیس با دیدن آرم سازمان دفاع اطلاعات دانمارک، فهمید این پرونده خیلی خیلی بزرگتر از قد و قامت یک پلیس محلی ست. خودش را کنار کشید و منتظر سوال و جوابهای مامور ماند؛
اما مامور اطلاعاتی لبخند زد:
_خیلی ممنونم. شما میتونید برید.
مامور پلیس جا خورد. قرار نبود گزارش بدهد؟ مامور اطلاعاتی نمیخواست چیزی درباره جسدها بداند؟
مامور اطلاعاتی اینها را از چشم مامور پلیس خواند و گفت:
_گزارش لازم نیست. ما خودمون به همهچیز رسیدگی میکنیم. حتی نیازی نیست که پروندهای در این رابطه تشکیل بشه.
بدون توجه به بهت و حیرت مامور پلیس، رفت به طرف عکاس و دستش را دراز کرد:
_ممکنه یه لحظه دوربینتون رو به من بدین؟
عکاس بدون هیچ حرف و اعتراضی، دوربینش را تقدیم کرد. مامور اطلاعاتی نگاهی به پوشه عکسها انداخت و کارت حافظه دوربین را درآورد.
دوربین را به عکاس برگرداند و کارت حافظه را در جیبش گذاشت:
_این پیش من میمونه. جنازهها رو هم خودمون میبریم؛ شما میتونید برید.
***
اولین نفری نیستم که به خوابگاه رسیده. دانشجوها از شهرها و کشورهای مختلف، کمکم خودشان را رساندهاند به خوابگاه. تمام محیط خوابگاه بوی رنگ میدهد؛ بوی ساختمان نوساز، بوی تازگی.
این ساختمان تازه افتتاح و جایگزین خوابگاه قبلی شده است. اتاقها سه نفره و شش نفرهاند. به درخواست خودم، اتاقم سه نفره است. یک اتاق نسبتا بزرگ با دیوارهای کرم رنگ و فرشی کرمقهوهای. یک پنجره بزرگ جنوبی دارد که درختان کاج و توت محوطه خوابگاه و کوه صفه از آن پیداست. تختها یک طبقهاند و کیف و چمدانی که روی یکی از تختهاست، نشان میدهد یک نفر قبل از من رسیده به اتاق و تخت زیر پنجره را اشغال کرده.
سه تا کمد چوبی کنار دیوار سمت راست قرار دادهاند و اسم هر دانشجو را روی در کمدش نوشتهاند. اثر انگشتم را روی قفل در کمدم ثبت میکنم و رمزش را...
نمیدانم چه رمزی بگذارم. سال تولد؟ زیادی ساده است. ناخودآگاه، مهمترین عدد زندگیام در ذهنم جرقه میزند. عددی که برای هیچکس مهم نیست جز من و به اندازه کافی پیشبینی ناپذیر است. محض احتیاط، برعکسش میکنم و بیدرنگ، رمز کمد را میگذارم: ۱۷۲۰.
داخل کمد، یک کیف کوچک خاکستری جا خوش کرده. بند کیف را دورش پیچیدهاند و آن را طوری گذاشتهاند که زیپ جلویش، چسبیده باشد به دیواره کمد. بند کیف را از دورش باز میکنم. زیپ کیف را میکشم و بدون این که داخلش را ببینم، دستم را میبرم داخل کیف.
با حرکت دادن انگشتانم بر روی وسایل داخل کیف، همه قطعات داخلش را میشمارم و از سالم بودنشان مطمئن میشوم.
صدای قدمهای کسی در راهرو، باعث میشود از کیف و محتویاتش دست بکشم و مثل قبل، بگذارمش گوشه کمد. چمدانم را باز میکنم و مشغول چیدن وسایلم میشوم. تقهای به در میخورد. سرم را میچرخانم به سمت در و دختری ریزنقش و چادری را میبینم که در آستانه در ایستاده. طوری نگاهم میکند که انگار همهچیز را دربارهام میداند؛ مخصوصا با آن چشمان سبزش!
لبخند گشادی تحویلش میدهم و میگویم: سلام.
_شما هم توی این اتاقین؟
گوشه لبش کمی کج میشود و چمدانش را میکشد دنبال خودش داخل اتاق:
_سلام. بله.
چمدان را میگذارد جلوی کمدش و مشغول گذاشتن رمز و اثرانگشت روی در کمدش میشود؛ بدون هیچ حرف اضافهای. اصلا شاید اگر خودم سلام نمیکردم، او هم من را نامرئی حساب میکرد و زحمت گفتن همین دو کلمه را هم به خودش نمیداد.
شدیداً به یک رفیق ایرانی نیازمندم.
پس، ظرف باقلوای لبنانی را از زیر لباسهای داخل چمدان بیرون میکشم و به دختر تعارف میکنم:
_من آریل هستم، از لبنان.
دختر لبخند کمرنگی میزند و نگاهش میماند روی باقلواها:
_من «افرا» هستم...
-ایرانی؟
سرش را تکان میدهد و با کف دست، ظرف باقلوا را به عقب میراند:
_ممنون. میل ندارم.
خودم یک باقلوا میگذارم در دهانم و میپرسم:
_رشتهت چیه؟
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
مطلع عشق
✍ قسمت ۱۲ آن هسته خرما هیچوقت جوانه نزد. خون مادر فواره زد رویش و ذوقش را برای جوانه زدن کور کرد
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۱۳
خوشحال از این که خودش دارد برای توجیه به من کمک میکند، سرم را تکان میدهم: _آره... آره...
پرتره را میگذارد زیر نقاشیها و بعدی، یک تصویر قدی ست از همان آدمِ ریشوی بدون صورت. تف به این شانسِ گندِ من.
آوید میزند زیر خنده:
_حالا واقعا یه سبک خاصه، یا کسی که عاشقشی این شکلیه شیطون؟ نکنه بابا لنگ درازی، چیزیه؟
-چیزه... ام... این...
-آوید کجایی پس؟ بیا بریم دیگه!
صدای دختر، باعث میشود هردومان برگردیم به سمت در اتاق. یکی از رفیقهای الکیخوش آوید ایستاده جلوی در:
_چکار میکنی اینجا؟ همه منتظرتن!
قدم برمیدارد به سمت جلو و گردن میکشد تا ببیند چرا سر من و آوید توی هم است. از شانس من افتضاحتر در دنیا نبود؟ حالا این فضول خانم هم برایش سوال میشود که این تصویر کیست و باید برای دونفر توضیح بدهم همه چیز را و بعد در کل خوابگاه میپیچد و...
آوید نقاشیها را میگذارد روی پایم و یکضرب از جا بلند میشود:
_بریم. همه بچهها رو جمع کردی؟
دست دوستش را میگیرد و میکشد دنبال خودش و من از خدا خواسته، سریع نقاشیها را میچپانم داخل پوشه. انگار ذهنم را خوانده.
در آستانه در، برمیگردد و میگوید:
_راستی بچهها، ما آخر هفتهها دور هم فیلم میبینیم. اگه خواستین شمام بیاین.
افرا بدون این که سرش را از روی جزوهاش بلند کند میگوید:
_ نه ممنون.
ولی من نظرم متفاوت است و همیشه بین فیلم دیدن و هر کار دیگری، فیلم را انتخاب میکنم. پوشه را جا میدهم میان وسایلم و از جا بلند میشوم:
_وایسا منم بیام.
خودم را میچسبانم به آوید تا محیط غریبه جمع، کمتر روی سرم سنگینی کند. تا قبل از شروع فیلم، همه در سر و کله هم میزنند جز من که با وجود میل شدید برای شرکت در شوخیها، جمع شدهام در خودم. فقط نگاهشان میکنم و سعی دارم از اصطلاحات عامیانهشان سر دربیاورم و به زور بخندم.
با آغاز فیلم، آهِ بیصدایی از نهادم بلند میشود. خل و چلها یک فیلم جنگی انتخاب کردهاند، دقیقا درباره جنگ سوریه. الان است که دل و رودهام را بالا بیاورم.
دوست دارم از جا بلند شوم و داد بزنم:
از شماهایی که در آرامش و امنیت ایران بزرگ شدهاید و ناامنی برایتان مثل افسانه است، از شماهایی که بلدید در آرامش لم بدهید پای فیلمِ بدبختیهای من و تخمه بشکنید و چیپس بخورید و آخرش هم کمی آبغوره بگیرید، متنفرم...
نگاه کردن به فیلم اعصابم را میریزد به هم؛ پس نگاهش نمیکنم. اگر باعث جلب توجه نمیشد، از اتاق میرفتم بیرون،
ولی حالا فقط همراهم را درمیآورم و اخبار را مرور میکنم تا حواسم پرت شود.
در خبرها هم چیز جدیدی پیدا نمیشود: حملات فلسطینیها به شهرکهای اسرائیلی،
خالی شدن شهرکها،
افول شاخصهای اقتصادی اسرائیل،
درگیریهای پراکنده در مرزهای لبنان و اسرائیل
و بحران بازگشت یهودیان اسرائیلی به اروپایی که مردم خودش هم در آن اضافهاند.
فکر کنم باید برای ادامه زندگی، روی روسیه حساب کنم، یا شاید استرالیا و حتی آسیای شرقی. شاید هم بروم قطب شمال. آخر دنیا.
یک جایی که فقط خودم باشم و برف و خرسهای قطبی. اگر پول داشته باشم، رویا را هرجایی میشود ساخت. تنها عنصر مهمش همان پول است.
چشمم میخورد به خبری جدید:
کشف و انهدام سه تیم تروریستی در مرزهای غربی ایران. نیشخند میزنم.
آرسن راست میگفت؛
دوباره پسماندههای گروههای تکفیری دارند خودشان را جمع و جور میکنند که حداقل قبل از نابود شدن، لگدی هم بزنند به جمهوری اسلامی.
***
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
مطلع عشق
✍ قسمت ۱۷ جلو میآید و میگوید: _اگه حالت خوبه میتونی بلند شی. فکر کنم روی نقطه حساسش دست گذاشت
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۱۸
-اگه خواستی... شاید بتونم کمکت کنم.
انقدر تند به سمت افرا میچرخم که گردنم تیر میکشد:
_واقعا میتونی؟
شانه بالا میاندازد:
_شاید.
و پشتش را میکند به من تا دیگر دهانم را ببندم و نپرسم چطور. آوید میگوید:
_خب اون مرکزی که میگی کجاست؟ اصلا هنوز هست؟
-نوشته بود ده سال پیش آتش گرفته و تخریب شده. بعدم کامل نوسازی شده.
-چرا آتیش گرفته؟
-نمیدونم. درست متوجه نشدم... مثل این که توی ناآرامیهای اواخر شهریور آتشش زدن. دقیق نفهمیدم برای چی.
ابروهای آوید بالا میروند و سرش را تکان میدهد:
_آهان... یه چیزایی یادمه. من اون موقع کلاس پنجم بودم.
میپرسم:
_جریانش چی بوده؟
زیرچشمی به افرا نگاه میکنم که نگاهش همچنان روی کتاب است؛ اما چشمانش ثابتند و احتمالا، گوشهایش تیز. واقعا چه کسی میتواند درس را به یک بحث جناییِ جذاب ترجیح بدهد که افرا دومیاش باشد؟
آوید اخم میکند و به روبهرویش خیره میشود تا ماجرا را به یاد بیاورد:
_والا تا جایی که یادم میاد، یه عده به حجاب و کل حکومت معترض بودن. بعدم اعتراض شد اغتشاش و... خلاصه بزن و بشکون و آتیش بزن... حتما این ساختمون بدبخت هم گیر همونا افتاده.
خمیازهای میکشد و دوباره روی تخت دراز میکشد:
_راستشو بخوای آبجی خانم، تا همین چندسال پیش، ضدانقلاب هربار یه بامبولی درمیآوردن که مثلا حکومت عوض بشه و اینا. بعدم میدیدن مردم محلشون نمیذارن، تموم میشد میرفت.
***
💠چهار سال قبل، بعبدا، لبنان
هنوز نمیدانم اعتمادم به دانیال، احمقانه بود یا عاقلانه. به عنوان یک دختر شانزده ساله، همراه شدن با یک پسر جوان در یک نیمهشب تابستانی، اوج حماقت بود؛
ولی من از همه چیز بریده بودم. حتی ریسک هم برایم معنای چندانی نداشت؛ چون چیز باارزشی برایم نمانده بود که بخواهم روی آن ریسک کنم.
نشسته بودم روبهروی پسری که میگفت اسمش دانیال است؛ در یک پارک و روی چمنهایی تازه آبیاری شده. تاریکی شب، سایه وحشت روی پارک انداخته بود و انگار که هردوی ما، بازیگر یک فیلم ترسناک بودیم. ساعد دستم هنوز از ضربهای که به زیر مچ آن پسر مسلمان زدم، تیر میکشید و زقزق میکرد.
دانیال چهارزانو نشسته بود و از پشت، به دستانش تکیه کرده بود. با گردن کج و چشمانی ریز شده، نگاهم میکرد و من هرچه صورتش را میکاویدم، نمیفهمیدم در سرش چه میگذرد. بالاخره زبان باز کرد:
_چی شد که فکر کردی امشب برای خودکشی شب خوبیه؟
جا خوردم؛ واقعا همهچیز را دربارهام میدانست. گفتم:
_از آدمای فضول بدم میاد.
-کیه که خوشش بیاد؟
و خندید؛ آرام و سنگین. نفس عمیقی کشید و گفت:
_بذار موهات بلند بشن، بیشتر بهت میاد... علت این زیبایی خیرهکنندهت اینه که مادرت یه فرانسویِ لبنانیالاصل بود.
تمام آنچه در ذهن داشتم، از هم فرو پاشید. درباره کدام مادر حرف میزد؟ تا جایی که میدانستم، مامان و بابای مسیحیام، نسل اندر نسل لبنانی بودند و از آن مهمتر، من هیچ پیوند ژنتیکیای با آنها
نداشتم که بخواهم شبیهشان باشم.
اخمهایم درهم رفت:
_درباره کیا حرف میزنی؟
-خودت میدونی کیا.
فهمیدنش سخت نبود. میدانستم؛ اما میخواستم روی آن سرپوش بگذارم تا زخم کهنهام سر باز نکند. دانیال برعکس من، دقیقا میخواست زخم کهنه را تازه کند و رویش نمک بپاشد:
_گفتم که، من همه چیز رو درباره تو میدونم. حتی از خودت بیشتر.
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
مطلع عشق
✍ قسمت ۲۴ منتظری میگوید: _انشاءالله قراره همایش بینالمللی بزرگداشت بانوان شهید رو، نیمه شعبان
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۲۵
مژههای دختر کمی تکان خوردند. صابری در بیسیم گفت:
_حافظ حافظ، حافظ یک!
-حافظ یک به گوشم.
-وضعیت زرد. نیاز فوری به تیم امدادی دارم.
-کجا؟
-انتهای راهروی غربی.
-از اعضای تیمه؟
-بله. کل سالن و ورودی و خروجیها رو بررسی کنید.
-حتما.
صابری چادر دختر را کنار زد تا زخمش را ببیند. پهلوی دختر دریده شده بود؛ با چاقو. صدای قدمهای تیم امداد، صابری را از جایش بلند کرد. بالای سر امدادگرها ایستاد و تحکم کرد:
_بیسروصدا ببرینش. کسی نبیندش.
دوباره اطراف را بررسی کرد، به امید یافتن یک نشانه از ضارب. تنها اثر درگیری میدید. خون به دیوارها هم پاشیده بود و گلدان انتهای راهرو شکسته بود. خاکهاش کف راهرو پخش بودند و شاخه گلها شکسته بود.
-درگیر شده؟
صابری برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. حافظ یک بود، با دختری پشت سرش. صابری سر تکان داد و رو به دختر گفت:
_«هاجر»، تو اینجا وایسا و نذار کسی بیاد این طرف.
نگاه هاجر روی خونهای کف راهرو و جسم بیهوش محدثه روی برانکارد ماند و صدایش لرزید:
_زنده ست؟
_فعلا آره. حواست باشه، هیچکس نیاد اینجا رو ببینه. هرکس اومد اینور بهم اطلاع بده.
هاجر با دیدن چهره بیتفاوت و آرام صابری دلگرم شد. محکم و مصمم گفت:
_چشم.
صابری به راه افتاد و پشت سرش، حافظ یک. گفت:
_سالن و اطرافش رو بررسی کردین؟
-بچهها دارن میگردن.
-هیچ مورد مشکوکی ندیدین؟
-یه بسته مشکوک نزدیک در شرقی پیدا شده. گفتم تیم چک و خنثی بیان.
-ورود و خروج غیرعادی نداشتیم؟
-نه.
صابری دندانهایش را برهم فشار داد:
_توی سالن همایشه.
-گفتم یه استعلام درباره همه حضار بگیرن.
-احتمالا دوربینا کار نمیکنن؛ وگرنه زودتر میفهمیدیم. پیگیری کنید وضعیت دوربینا چطوریه.
و سرش را با تاسف تکان داد. هردو صدای یکی از اعضای تیم را از بیسیم شنیدند:
_قربان توی سطل زباله سالن انتظار یه بمب پیدا کردم.
صابری نفس عمیق کشید و پرسید:
_چطور فهمیدی بمبمه؟
-یه تایمر روشه.
صابری لبخند خشمآلودی زد:
_بهش دست نزن. الان میام.
حافظ یک به سر بیمویش دست کشید:
_میخواد گیجمون کنه. شاید هیچکدوم بمب نباشه.
صابری دوید:
_من میرم ببینم چه خبره. شما برید توی تالار، شاید لازم باشه تخلیهش کنیم.
حافظ یک دکمه بالایی پیراهنش را باز کرد تا بهتر نفس بکشد. روی پاشنه پایش چرخید و به سمت سالن همایش رفت.
***
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
مطلع عشق
✍ قسمت ۳۰ افرا به دادم میرسد و به کارمند میگوید: _سلام. میخواستیم ببینیم چطور میشه کارمندهای
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۳۱
حس میکنم اگر دستم به برگه بخورد، از هم متلاشی میشود. چند برگه دیگر هم هست؛ گزارشهای پزشک و مزخرفات دیگر. در هیچکدام، درباره مردی که به ملاقاتم آمد و با هم نقاشی کشیدیم حرفی زده نشده.
دکتر میگوید:
_یه نفر هزینههای درمانت رو پرداخت کرده؛ ولی اسمش به درخواست خودش ثبت نشده. احتمالا همون مدافع حرمیه که میگی.
دوباره وا میروم؛ اینبار بیشتر از قبل.
افرا آخرین تیر در تاریکی را میاندازد:
_هیچکدوم از کارمندهای قبلی رو هم پیدا نکردین؟
-نه متاسفانه.
نفسم را با صدای بلند از سینه بیرون میدهم. بهترین سرنخم کور شده و ذوق خودم هم. از جا بلند میشوم و پرونده نیمسوختهام را روی میز دکتر میگذارم: _ممنونم. ببخشید که مزاحمتون شدیم.
دکتر و افرا هم میایستند و دکتر میگوید: _کاری نکردم... چاییتون رو میل نکردید...
-نه ممنونم. بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم.
از اتاق میزنم بیرون. صدای افرا هنوز از داخل اتاق به گوش میرسد که دارد از خانم دکتر تشکر میکند؛ نمیدانم برای چی. عملا به هیچ دردی نخورد.
یک پرونده نیمسوخته به چه درد من میخورد؟ و این که بدانم یک آدم ناشناسی، هزینه درمانم را تقبل کرده که احتمالا همان حیدر است...؟
یک جای کار این حیدر میلنگیده. وگرنه صرف جنگیدن در سوریه، باعث نمیشود یک نفر بخواهد انقدر موش و گربهبازی در بیاورد.
بالاخره افرا از اتاق بیرون میآید:
_بریم...
دنبالش به سمت در مرکز راه میافتم. میگوید:
_نمیخواستی بدونی اونی که هزینه درمانت رو داده کی بوده؟
- مثل این که اون نمیخواسته.
-خیّرهای زیادی هستن که همچین کارایی بکنن. معلوم نیست حتما حیدر بوده باشه.
خودم را دلداری میدهم که بالاخره یک راهی هست برای پیدا کردنش. حتی اگر لازم باشد، تصویرش را از عمق عمق پستوی حافظهام بیرون میکشم، پرترهاش را تکمیل میکنم و به تکتک مردم ایران نشان میدهم تا یک نفر را پیدا کنم که میشناسدش. از زیر سنگ هم که شده پیدایش میکنم...
به محض بیرون آمدن از مرکز و ایستادن جلوی پیادهرو، یک خودروی سیاه مقابلمان ترمز میزند و رانندهاش پیاده میشود: _سلام.
هردو با دیدن راننده، درجا خشک میشویم. خودش است، همان مرد محافظِ کچل... همان که نمیدانم قبلا در کدام قبرستانی دیده بودمش.
رنگ افرا مثل گچ شده. قدمی به عقب میگذارد و دستم را میگیرد:
_ب... بریم...
مرد ماشین را دور میزند، روبهرویمان میایستد و با چشمان سبز و بیروحش به ما خیره میشود:
_صبر کن. مگه نمیخواین حیدر رو پیدا کنین؟
افرا رویش را برمیگرداند به سمت دیگری و اخم میکند. لبانش را بر هم فشار میدهد؛ احتمالا برای این که فحشهایی که میخواهد نثار منتظری کند را در دهان نگه دارد.
هرچه به چهره مرد بیشتر دقت میکنم، میفهمم که چقدر شبیه افراست؛ مخصوصا آن چشمان سبز و ترسناکش. هنوز راز این شباهت را کشف نکردهام که میگوید:
_من مسعودم، پدر افرا. میخوام کمکت کنم. چیزی از حیدر میدونی؟
حس خوبی به این کمکِ داوطلبانه ندارم؛ به ویژه که او را قبلا در قامت یک مامور امنیتی دیدهام. میترسم برایم دام پهن کرده باشد. گیج شدهام. چنین چیزی میان سناریوهای احتمالیام نبود.
-همون... چیزایی که... به خانم منتظری گفتم...
فعلا ادامه دادن نقشِ یک دخترِ معصوم، تنها راه است تا ببینم بعدا چه پیش میآید. مرد تیزتر و ترسناکتر از افرا نگاهم میکند؛ بدبینانه و عذابآور. طوری که انگار تمام رازهای لعنتیام را میداند. من هم از رو نمیروم و به چهرهی آشنایش خیره میشوم.
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۳۷
به قبر پایین پایش اشاره میکند. مردی حدودا سیساله، از تصویر روی قبر، نگاهش را به من دوخته. گیج میشوم. مسعود دارد دستم میاندازد؟ نگاهی به دور و برم میاندازم؛ از ترس کسانی که بخواهند از پشت سر، غافلگیرم کنند. بالای قبر مینشینم و با دقتتر به عکس نگاه میکنم. چهره مرد را با تصویر به جا مانده از حیدر در ذهنم، تطبیق میدهم.
ریش دارد، مثل حیدر. میخندد، مثل حیدر. چشمانش پر از درد و خستگی و مهربانیاند، مثل حیدر. پوستش آفتابسوخته است، مثل حیدر.
پازلِ نیمهتمامِ چهره حیدر در ذهنم کامل میشود.
خودش است؛ همان مردی که پانزده سال پیش، مقابلم زانو زد و گفت:
_اهدئی روحی. نحنا اصدقا. جئنا لمساعدۀ. لاتخافی عزیزتی.(آروم باش جانم. ما دوستیم. اومدیم کمک کنیم. نترس عزیزم.)
حیدر است. این حیدر است... اما نه خودش. عکسش روی یک قبر. یک قبر. واقعیت مثل بختک، دستش را بر گلویم میفشارد.
انگار دوباره پرتاب شدهام به پانزده سال پیش؛ دقیقا وسط معرکه سوریه، در همان دنیای ناامنِ بدون حیدر. انگار زمین زیر پایم دوباره میلرزد.
از جا میجهم. جیغ کوتاهی میکشم و با دست، دهانم را میپوشانم. چه شوخی مسخرهای! مسعود مسخرهام کرده. این حیدر نیست. حتما یکی ست شبیه حیدر. مسعود اشتباه کرده. تلوتلو میخورم و عقب میروم. بلند میخندم و صدایم از ته حلقم درمیآید:
_شوخی قشنگی نیست... محاله این حیدر باشه... این حیدر نیست... این حیدر نیست...
صدایم بیش از حد بالا رفته است. مسعود نگاهش را از من دزدیده و سرش را پایین انداخته. سیگاری از جیبش درمیآورد و آن را میان لبانش میگذارد.
چهره حیدر، ثابت و لبخندزنان نگاهم میکند؛ بدون هیچ تغییری. مغزم حتی به اندازه خواندن نوشتههای روی قبر هم کار نمیکند.
قطرههای بارانی که حالا شدت گرفته، روی عکس حیدر سر میخورند و به چهره من سیلی میزنند تا مطمئن شوم که بیدارم.
عقب عقب میروم و پا به فرار میگذارم. مسعود همانجا ایستاده؛ بدون توجه به من و با سیگاری میان لبهایش. در قبرستان کدام سمت بود؟ یادم رفته.
صاحبان قبرها دارند با چشم دنبالم میکنند؛ همه جوان. حتی جوانتر از حیدر. از میانشان، دنبال راهی میگردم تا از قبرستان فرار کنم؛ فرار کنم تا آخر دنیا. تا جایی که پاهایم جان دارند بدوم.
میدوم؛ انقدر که برسم به قسمت قدیمیترِ قبرستان؛ تختهفولاد. ریگهای کف زمین، بیرحمانه پایم را به درد میآورند. تا مغز سرم زیر باران نم کشیده. جیغ میکشم؛ انقدر که گلویم به سوزش میافتد.
پاهایم در چالههای گلی فرو میرود و قدمهایم از آبی که در کفشهایم جمع شده سنگین میشوند. تا مغز استخوانهایم از سرما تیر میکشد و میلرزم. پایم به لبه یکی از سنگ قبرهای شکسته و قدیمی گیر میکند و با صورت، وسط یکی از چالههای گلی میافتم. زانوانم روی ریگها میخورند؛ اما دردی حس نمیکنم.
تسلیم ضعف و خستگی میشوم و دراز به دراز، وسط سنگ قبرهای قدیمی میافتم؛ به انتظار مرگ.
صدای حیدر دائم در سرم تکرار میشود:
_اذا مو اعود، لانو فی مکان مو فینی العوده.(اگه برنگشتم، بدون جایی هستم که نمیتونم برگردم.)
*
مسعود سیگار را میان لبهایش گذاشت. دیگر نه میخواست چیزی بشنود، نه ببیند. توجهی به آریلِ پریشان نکرد که داشت مثل یک کودک از حقیقت فرار میکرد. فقط میخواست سیگار بکشد. میخواست آرام شود. چیزی راه گلویش را بسته بود؛ چیزی سنگینتر از بغض بیست سالهای که در گلویش بود. سینهاش درد میکرد. خستهتر از آن بود که بتواند دردش را پنهان کند. در جیبش دنبال فندک گشت. آن را درآورد و به چشمان عکسِ روی قبر خیره شد:
_میدونی از دست تو چند ساله یه دل سیر سیگار نکشیدم؟
عکس همچنان میخندید. انگار داشت میگفت:
_سیگار اصلا برات خوب نبود. سلامتی الانت رو مدیون منی.
سیگار را آتش زد؛ اما کام اول را نگرفته، صدای سرفه در سرش پیچید. صدای سرفههایی خشک که از ریهای ترکشخورده برمیخاست.
دود سیگار همیشه حیدر را میآزرد؛ ریه جانبازش را که در پایگاه چهارم بیابانهای شرقی سوریه مجروح شده بود.
سیگار را از میان لبانش برداشت، آن را انداخت روی زمین و زیر پا لهش کرد. دستانش را در جیب شلوارش برد و به سمتی که آریل دویده بود، آرام قدم زد.
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا