eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ قسمت ۱۶ *** - بگیم اورژانس بیاد؟ - نه لازم نیست. مشکلی نداره. - مطمئنی؟ خیلی حالش بد بود. آوید کمر راست می‌کند و شانه‌ام را فشار می‌دهد: _خودتم که گفتی، حالش بد بود. ولی الان خوبه. مگه نه؟ سرم را تکان می‌دهم و یک جرعه از لیوان آبی که آوید دستم داده را می‌نوشم. مزه زهر مار می‌دهد. در گلویم گره می‌خورد و به سختی پایین می‌رود. فکر کردم این‌بار دیگر واقعا می‌میرم؛ مثل دفعات قبل. و باز هم نمردم. انگار قرار است تا روزی که واقعا بمیرم، هزاربار تا لبه مرگ بروم و برگردم؛ شاید اینطوری ترسم از مرگ بریزد. این هم یک یادگاری ست از پدرِ احمقِ داعشی‌ام؛ اگر سر مادر را یک بار لب باغچه برید، من را هزاربار برده تا لب همان باغچه. بقیه دخترهای خوابگاه جلوی در اتاق جمع شده‌اند و الان است که با نگاه کنجکاوانه‌شان قورتم بدهند؛ مخصوصا که روی تخت افرا نشسته‌ام و خیلی بهشان نزدیکم. دوست دارم چشم تک‌تکشان را دربیاورم که یاد بگیرند وقتشان را با فضولی درباره درد و مرض دیگران پر نکنند. صدای پچ‌پچ‌شان روی اعصابم رفته. آوید به سوی بقیه می‌چرخد: _حالش خوبه بچه‌ها. لطفا تنهاش بذارید تا یکم استراحت کنه. برید ببینم... تاحالا کسی از فضولی نمرده. و با دست، دخترها را به سمت در اتاق هدایت می‌کند. فقط خودش و افرا می‌مانند. به سمت من برمی‌گردد: _برای این مشکلت دارو مصرف می‌کنی؟ از خودم و تمام دنیا متنفر می‌شوم. فاصله حمله قبلی‌ام تا بعدی، فقط یک ماه دوام آورد. نظم هم ندارد که بدانم کی باید منتظرش باشم و بروم خودم را یک گوشه حبس کنم، تا انگشت‌نمای مردم نشوم و ضعیف به نظر نرسم. دندان بر هم می‌سایم و می‌گویم: _تو از کجا فهمیدی مشکلم چیه؟ می‌خندد و روی موهایم دست می‌کشد: _بالاخره یه چیزایی از پزشکی حالیم می‌شه... گفتی دارو مصرف نمی‌کنی؟ -نه، یعنی دیگه نه. آخه یه مدت بود مشکلی نداشتم. آوید شانه بالا می‌اندازد: _باید با یه روان‌پزشک صحبت کنی، شاید لازم باشه مصرف دارو رو ادامه بدی. از وابسته بودن به قرص و دارو بدم می‌آید. پدرخوانده‌ی بیچاره‌ام این همه پول برای روانشناس و روانکاو خرج کرد که محتاج قرص‌های رنگی نباشم. از این که ذهنم تحت کنترل مواد شیمیایی باشد، بیش از هرچیزی متنفرم. لب می‌جنبانم: _باشه، ممنون. آوید دراز می‌کشد روی تختش و یک کتاب از زیر تختش برمی‌دارد که بخواند؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. افرا اما، دست به سینه به دیوار تکیه داده و فقط نگاهم می‌کند. نگاه سبزش طوری ست که انگار تمام زیر و روی زندگی‌ام را می‌داند؛ تیز و طلبکارانه. عرق روی پیشانی‌ام می‌نشیند و به سویی دیگر رو می‌چرخانم. نگاهم به قاب عکس کوچکِ کنار تخت افرا گره می‌خورد. هیچ‌وقت از این فاصله نزدیک نگاهش نکرده بودم. از دور خود افرا بود؛ ولی حالا که انقدر نزدیکم، می‌توانم بفهمم افرا نیست. یک زن جوان است دقیقا مثل افرا اما با چشمان مشکی. دستش را انداخته دور گردن کسی و دارد می‌خندد؛ اما افرا نیمی از عکس را یا بهتر بگویم، آن آدم را بریده. بهترین دفاع حمله است. برای فرار از پرسش‌هایی که تا چند دقیقه دیگر روی سرم هوار می‌شوند و طلبکاری نگاهش، می‌پرسم: _عکس مادرته؟ افرا رد نگاهم را دنبال می‌کند تا قاب عکس و می‌گوید: _آره. -چقدر شبیه خودته. -هوم.
✍ قسمت ۱۷ جلو می‌آید و می‌گوید: _اگه حالت خوبه می‌تونی بلند شی. فکر کنم روی نقطه حساسش دست گذاشتم و دلش نمی‌خواهد درباره‌اش صحبت کند. از جا بلند می‌شوم و گردنبندم را در دست افرا می‌بینم. آن را بالا می‌گیرد و می‌گوید: _گفته بودی مسلمون نیستی. -نیستم. گردنبند در دستش تابی می‌خورد؛ یک دعای عربی داخل کیف چرمی کوچک. چقدر احمقم من. آوید کتابش را کنار می‌اندازد و روی تخت نیم‌خیز می‌شود: _باریکلا افرا خانوم، نمی‌دونستم کارآگاه هم هستی! سریع مانند مجرمی در دادگاه، از خودم دفاع می‌کنم: _به اون اعتقاد ندارم. فقط چون یادگاریه نگهش می‌دارم. گردنبند را از دستش می‌قاپم. افرا با چشمش می‌پرسد که یادگاری از کی؟ ولی به زبان نمی‌آورد. آوید هم حتما دارد جلوی خودش را می‌گیرد که این گردنبند را به آن تصاویرِ بی‌صورت و بابا لنگ‌دراز ربط ندهد. خودم را روی تختم می‌اندازم و دستانم را پشت سرم می‌گذارم. چشمانم را می‌بندم و می‌گویم: _باشه... باید باهاتون روراست باشم. پدر و مادرم توی جنگ سوریه کشته شدن و یه سرباز ایرانی منو نجات داد. بعد هم یه خانواده مسیحی سرپرستی منو قبول کردن. اون گردنبند رو همون سرباز ایرانی بهم داد، برای همین نگهش داشتم. تند و یک‌نفس این‌ها را گفتم و نفس می‌گیرم تا دوباره به حال احتضار نیفتم. چقدر زجرآور است خلاصه کردن بیست سال درد و زندگیِ لعنتی در چند جمله؛ تازه همه‌اش هم راست نبود. جرات ندارم بگویم پدرم داعشی بوده؛ اگر بفهمند احتمالا هرشب با چشمان باز می‌خوابند که مبادا نیمه‌شب، سرشان را ببرم... افرا بی‌حرکت سر جایش ایستاده؛ بدون این که در چهره و چشمان سبزش، تغییری حس کنم. آوید هم سر جایش خشک شده و فقط نگاهم می‌کند. انگار جملاتم هنوز از حلزونی گوششان نگذشته و به مغز نرسیده‌اند. انقدر تند و درهم گفتم که اصلا بعید است شنیده باشند. بالاخره، اولین واکنش افرا این است که زانوانش شل شوند و روی تخت بنشیند. دهانش را باز و بسته می‌کند تا چیزی بگوید؛ ولی من هم بجای او بودم چیزی به ذهنم نمی‌رسید. سرش را پایین می‌اندازد. چشمان آوید قرمز می‌شوند و با صدایی گرفته که تا به حال از او نشنیده‌ام، می‌گوید: _متاسفم. من... - لازم نیست چیزی بگی. به پهلو غلت می‌زنم؛ طوری که پشتم به هردوشان باشد. از صدای ورق زدن صفحات کتاب افرا، می‌فهمم دوباره خودش را پشت درس پنهان کرده. گردنبند را در دستم فشار می‌دهم و دوباره از نفرت و دلتنگی پر می‌شوم. باید هرطور شده پیدایش کنم... -کیو؟ سوال آوید یعنی بلند فکر کرده‌ام. سر جایم می‌نشینم. حرفم را یک دور در ذهنم می‌چرخانم و به زبان می‌آورم: _حالا که اومدم ایران، می‌خوام اون سرباز ایرانی رو پیدا کنم. آوید راست روی تختش می‌نشیند و هیجان در صدایش می‌دود: _همون که نجاتت داد؟ -هوم. افرا هم حتی از پشت سپر درس بیرون می‌آید و می‌پرسد: _چرا؟ -دقیقا نمی‌دونم... می‌دانم. می‌خواهم اگر عذر موجهی برای نیامدنش نداشت، بکشمش؛ همانطور که او امید من را کشت. اگر او می‌آمد، من فرزند یک خانواده خائن نمی‌شدم؛ خانواده‌ای که در شانزده سالگی، رهایم کند و برود. از کجا معلوم؟ شاید هم خودش بعدا این کار را با من می‌کرد... -سرنخی هم داری؟ این را آوید می‌پرسد و مشتاقانه نگاهم می‌کند. می‌گویم: _یه مدت توی یه مرکز توی تهران تحت درمان بودم. شاید بشه از اونجا چیزی پرسید. 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺برخی از برند‌هایی که به خاطر معروف بودنشان، نزد افکار عمومی به نام همان کالا شناخته می‌شوند. 💢 تکرار و کلیشه سازی یکی از راه‌های ماندگاری در افکار است ولی باید مراقب بود این دو تکنیک بی‌اندازه استفاده نشود چون به ضد تکنیک بدل می‌شود. ‌❣ @Mattla_eshgh
🔺وایاكام: ▫️ وایاكام دومین شركت بزرگ رسانه‌ای است كه مالك شبكه‌های تلویزیونی متعدّدی چون شبكه سراسری CBS آمریكاست. این شركت توسط یك به نام "سامنر ردستون" اداره می‌شود و فیلم‌های سینمایی این شركت توسط «پارامونت پیكچرز» به مدیریّت زنی یهودی به نام "شری لنسینگ" تولید می‌شود. 🔻نیوز كورپوریشن:  ▫️سومین شركت رسانه‌ای بزرگ آمریكا و متعلّق به مرد ثروتمند رسانه‌ای جهان‌ "رابرت مرداک" است كه به گرایش‌های راست گرایانه‌اش معروف است. این شركت علاوه بر ایالات متّحده در بسیاری از كشورهای جهان، از جمله انگلیس، استرالیا، كانادا، هند، هنگ‌كنگ، چین و ایتالیا نیز سرمایه‌گذاری‌های كلانی كرده و در همه جای دنیا صاحب شبكه‌های رادیویی و تلویزیونی متعدّدی است. 🔺 والت دیسنی:  ▫️والت دیسنی بزرگ‌ترین شركت رسانه‌ای منحصراً سرگرم‌كننده آمریكا و جهان است كه یكی از بزرگ‌ترین شركت‌های رسانه‌ای و سرگرمی جهان به شمار می‌آید. "میخائیل ایزنر"، رئیس و مدیر اجرایی این شركت، نیز فردی است. این شركت كه بسیاری از شنیدن نام آن به یاد كارتون‌های جذّاب و ملودرام سینمایی و تلویزیونی می‌‌افتند، مالك شبكه تلویزیونی ماهواره‌ای سراسری آمریكا (ABC) است كه نقش مۆثّری در انتشار اخبار و اطّلاع‌رسانی مردم آمریكا به عهده دارد 🔺 برتلزمان:  ▫️برتلزمان از بزرگ‌ترین شركت‌های رسانه‌ای است كه سرمایه‌گذاران آن آمریكایی، اروپایی هستند و احاطه و گستره نفوذ این كمپانی در خارج از آمریكا، به ویژه اروپا در مقایسه با دیگر رسانه‌های آمریكایی به حدّی است كه برخی آن را كمپانی غیرآمریكایی قلمداد می‌كنند.خواهران معروف RTL كه مجموعه‌ای از شبكه‌های رادیویی و تلویزیونی و استودیوهای فیلم‌سازی هستند، متعلّق به این غول رسانه‌ای اروپایی، آمریكایی هستند. ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیریه‌های اینستاگرامی!🛍 😐 یکی از روش‌های جذب فالور شاخ‌های اینستاگرامی انجام امور خیریه هست. این دو نفر شب میرن در خونه‌های مردم یه بسته میذارن و عکس می‌گیرن و با همون بسته ده‌ها عکس میگیرن، بدون اینکه در واقع کمکی کرده باشند. بعد با تبلیغ تو به اسم خیریه کلاهبرداری می‌کنند.😒 ‌❣ @Mattla_eshgh
!!!!!!جالــب اســت بدانیــم!!!!!!!! 🔹 در کل جهان تنها ۳۰۰ ماهواره تلویزیونی فعال است. 🔹از این تعداد، رقم بالا و تعجب برانگیز ۱۱۶ ماهواره ، فضای ایران را پوشش می‌دهند. شگفت‌آور اینکه شبکه‌های ماهواره‌ای فارسی زبان که فقط برای ایرانی‌ها برنامه پخش می‌کنند، به رقم حیرت آور ۲۶۰ کانال می‌رسد. و عجیب‌تر اینکه تماما توسط دولت‌های آمریکا و انگلیس و اسرائیل و آلمان‌ و جدیدا سعودی و ترکیه با هزینه‌های گزاف تولید و سپس بطور رایگان برای ملت ایران پخش می‌شود. نکته جالب توجه اینکه این دولت های یاد شده برای تماشای تلویزیون و فیلم‌های خود، از هموطنان خودشان پول می‌گیرند. در صورت عدم پرداخت، حق اشتراک آنان را باطل می‌کنند ولی با سخاوتمندی تولیدات خود را مجانی در اختیار ما می‌گذارند. ❗️یادمان نرود که پنیر مفت فقط در تله موش پیدا می‌شود. ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
مطلع عشق
✍ قسمت ۱۷ جلو می‌آید و می‌گوید: _اگه حالت خوبه می‌تونی بلند شی. فکر کنم روی نقطه حساسش دست گذاشت
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه ✍ قسمت ۱۸ -اگه خواستی... شاید بتونم کمکت کنم. انقدر تند به سمت افرا می‌چرخم که گردنم تیر می‌کشد: _واقعا می‌تونی؟ شانه بالا می‌اندازد: _شاید. و پشتش را می‌کند به من تا دیگر دهانم را ببندم و نپرسم چطور. آوید می‌گوید: _خب اون مرکزی که می‌گی کجاست؟ اصلا هنوز هست؟ -نوشته بود ده سال پیش آتش گرفته و تخریب شده. بعدم کامل نوسازی شده. -چرا آتیش گرفته؟ -نمی‌دونم. درست متوجه نشدم... مثل این که توی ناآرامی‌های اواخر شهریور آتشش زدن. دقیق نفهمیدم برای چی. ابروهای آوید بالا می‌روند و سرش را تکان می‌دهد: _آهان... یه چیزایی یادمه. من اون موقع کلاس پنجم بودم. می‌پرسم: _جریانش چی بوده؟ زیرچشمی به افرا نگاه می‌کنم که نگاهش همچنان روی کتاب است؛ اما چشمانش ثابتند و احتمالا، گوش‌هایش تیز. واقعا چه کسی می‌تواند درس را به یک بحث جناییِ جذاب ترجیح بدهد که افرا دومی‌اش باشد؟ آوید اخم می‌کند و به روبه‌رویش خیره می‌شود تا ماجرا را به یاد بیاورد: _والا تا جایی که یادم میاد، یه عده به حجاب و کل حکومت معترض بودن. بعدم اعتراض شد اغتشاش و... خلاصه بزن و بشکون و آتیش بزن... حتما این ساختمون بدبخت هم گیر همونا افتاده. خمیازه‌ای می‌کشد و دوباره روی تخت دراز می‌کشد: _راستشو بخوای آبجی خانم، تا همین چندسال پیش، ضدانقلاب هربار یه بامبولی درمی‌آوردن که مثلا حکومت عوض بشه و اینا. بعدم می‌دیدن مردم محلشون نمی‌ذارن، تموم می‌شد می‌رفت. *** 💠چهار سال قبل، بعبدا، لبنان هنوز نمی‌دانم اعتمادم به دانیال، احمقانه بود یا عاقلانه. به عنوان یک دختر شانزده ساله، همراه شدن با یک پسر جوان در یک نیمه‌شب تابستانی، اوج حماقت بود؛ ولی من از همه چیز بریده بودم. حتی ریسک هم برایم معنای چندانی نداشت؛ چون چیز باارزشی برایم نمانده بود که بخواهم روی آن ریسک کنم. نشسته بودم روبه‌روی پسری که می‌گفت اسمش دانیال است؛ در یک پارک و روی چمن‌هایی تازه آبیاری شده. تاریکی شب، سایه وحشت روی پارک انداخته بود و انگار که هردوی ما، بازیگر یک فیلم ترسناک بودیم. ساعد دستم هنوز از ضربه‌ای که به زیر مچ آن پسر مسلمان زدم، تیر می‌کشید و زق‌زق می‌کرد. دانیال چهارزانو نشسته بود و از پشت، به دستانش تکیه کرده بود. با گردن کج و چشمانی ریز شده، نگاهم می‌کرد و من هرچه صورتش را می‌کاویدم، نمی‌فهمیدم در سرش چه می‌گذرد. بالاخره زبان باز کرد: _چی شد که فکر کردی امشب برای خودکشی شب خوبیه؟ جا خوردم؛ واقعا همه‌چیز را درباره‌ام می‌دانست. گفتم: _از آدمای فضول بدم میاد. -کیه که خوشش بیاد؟ و خندید؛ آرام و سنگین. نفس عمیقی کشید و گفت: _بذار موهات بلند بشن، بیشتر بهت میاد... علت این زیبایی خیره‌کننده‌ت اینه که مادرت یه فرانسویِ لبنانی‌الاصل بود. تمام آنچه در ذهن داشتم، از هم فرو پاشید. درباره کدام مادر حرف می‌زد؟ تا جایی که می‌دانستم، مامان و بابای مسیحی‌ام، نسل اندر نسل لبنانی بودند و از آن مهم‌تر، من هیچ پیوند ژنتیکی‌ای با آن‌ها نداشتم که بخواهم شبیه‌شان باشم. اخم‌هایم درهم رفت: _درباره کیا حرف می‌زنی؟ -خودت می‌دونی کیا. فهمیدنش سخت نبود. می‌دانستم؛ اما می‌خواستم روی آن سرپوش بگذارم تا زخم کهنه‌ام سر باز نکند. دانیال برعکس من، دقیقا می‌خواست زخم کهنه را تازه کند و رویش نمک بپاشد: _گفتم که، من همه چیز رو درباره تو می‌دونم. حتی از خودت بیشتر. ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
✍ قسمت ۱۹ می‌خواست کنجکاوی‌ام درباره پدر و مادر واقعی‌ام را قلقلک بدهد؛ ولی کور خوانده بود. من نه تمایلی به دانستن درباره آن‌ها داشتم و نه تمایل به افتادن در بازی‌ای که دانیال شروع کرده بود. همین را به دانیال گفتم و از جا بلند شدم؛ اما او کوتاه نیامد و بلند گفت: _می‌دونی بابات تا پنج سال پیش زنده بود؟ دستانم مشت شدند و دندان برهم فشردم: _اون توی دیرالزرو کشته شده. هیچ‌وقت درباره حرفم مطمئن نبودم؛ ولی ترجیح می‌دادم فکر کنم که حیدر یا یکی از همان دوستان ایرانی‌اش، کار پدر را تمام کرده و خیال من را راحت. هیچ‌کس مردن او را ندیده بود؛ جز من که هربار او را در ذهنم زنده به گور می‌کردم. دانیال از جا بلند شد و ایستاد روبه‌روی من: _نه، کشته نشد. می‌تونم یه چیزی نشونت بدم که حتما خوشت میاد. همراهش را درآورد و یک فیلم باز کرد؛ فیلم سیاه و سفیدِ دوربینِ مداربسته‌ی یک خیابان. تاریخ گوشه تصویر، پنج سال قبل را نشان می‌داد. یک نفر با چهره‌ی پوشیده، مردی ویلچرنشین را هل داد و کنار پیاده‌رو آورد. هیچ‌کدام را نشناختم. مردی که ویلچر را هل داده بود، از سوی دیگرِ کادر بیرون رفت و مرد ویلچرنشین را همان‌جا گذاشت. چهره مرد، رنجور بود و لاغر؛ اما کاپشن مشکی‌ای که به تن داشت، تنش را درشت‌تر از آنچه بود نشان می‌داد. حس می‌کردم دارد تقلا می‌کند برای تکان خوردن؛ ولی فقط سر و گردنش تکان می‌خورد. چند ثانیه بعد، یک انفجار متلاشی‌اش کرد و تصویر پر از خاک شد و بعد هم برفک، خبر از قطع شدن دوربین داد. چشمانم را بالا آوردم تا صورت دانیال: _خب که چی؟ -اونی که منفجر شد، بابات بود. بعد از این که توی بوکمال، از گردن به پایین قطع نخاع شد، چند سال با فلاکت و خفت زندگی کرد و بعدم که دیدن نگهداریش به صرفه نیست، فرستادنش دمشق تا توی یه عملیات انتحاری، خودشو خلاص کنه. پس تا آخر عمرش هیولا ماند و آدم کشت؛ حتی در اوج ناتوانی. پوزخند زدم: _اون هیولای داعشی بابای من نبود. حالم آن لحظه، معجونی از خشم و شادی بود. خشمگین بودم، چون می‌خواستم با چشم خودم، خفت آن قاتل روانی را ببینم و انتقام همه بدبختی‌هایم را از او بگیرم؛ و شاد بودم، چون می‌توانستم مطمئن باشم که عذاب کشیده و مرده. مطمئن شدم دیگر دستش به من نمی‌رسد و تا ابد، در کابوس‌هایم زندانی خواهد شد. قهقهه زدم؛ بلند و مستانه. انقدر بلند که دانیال شوکه شد و قدمی به عقب رفت. همراهش را پرت کردم به سمتش و از خنده خم شدم روی زانویم. دانیال با آرامش، ایستاد و صبر کرد تا خنده‌ام تمام شود. وقتی دلم درد گرفت، کمر راست کردم و دستم را آرام، کوبیدم به سینه دانیال: _خوب بود، واقعا چسبید. حیف بود قبل دیدنش بمیرم. جدی‌تر شدم و اثر خنده را کامل از روی صورتم محو کردم: _برام مهم نیست اینا رو از کجا می‌دونی. اینجا از هر پنج نفر، دونفر دلال اطلاعاتن. ولی خب، متاسفانه من چیزی ندارم که بابت اطلاعاتت بهت بدم. چطور اینو درموردم نمی‌دونستی؟ گوشه لبش کج شد و سرش را به سمت صورتم خم کرد: _پول نمی‌خوام، ولی یه خبر خوب دیگه هم برات دارم. تمام بدهی‌هات صاف شدن. لبخندش گشادتر شد و سرش را به سمت راست کج کرد. به چشمانم خیره شد و گفت: _چیزی که ازت می‌خوام، اینه که از فکر خودکشی بیرون بیای. *** کارمندِ بنیاد شهید طوری نگاهم می‌کند که انگار به زبان چینی حرف زده‌ام. خودم هم خجالت می‌کشم از آنچه گفته‌ام. راستش، انتظار بی‌جایی ست که بتوانم یک نفر را فقط با نام کوچک و یک نقاشی سیاه‌قلمِ بدون صورت، پیدا کنم. مرد می‌گوید: _یعنی شهیدِ مدافع حرم بوده؟ آوید که لب‌های برهم چفت شده‌ی من را می‌بیند، می‌گوید: _شاید. شایدم شهید نشده باشه. ما خواستیم ببینیم ایثارگری به این اسم ثبت شده؟ کارمند این‌بار طوری به آوید نگاه می‌کند که انگار آوید به زبان پشتو حرفش را زده و با بی‌حوصلگی می‌گوید: _هیچ مشخصاتی ازش ندارید؟ نام خانوادگی، عکس...
✍ قسمت ۲۰ -فقط می‌دونیم اسم کوچیکش حیدره. چهره‌ش رو هم درست یادم نیست. -نمی‌دونید ارتشی بوده یا سپاهی؟ کمی به حافظه‌ام فشار می‌آورم؛ فایده ندارد. سرم را تکان می‌دهم و خجالت‌زده به آوید چشم می‌دوزم. آوید می‌گوید: _نه ولی چیزی که مطمئنیم، اینه که شهریور و مهرِ سال نود و شش، سوریه بوده و توی عملیات آزادسازی دیرالزور جنگیده. آوید این‌ها را درحالی می‌گوید که به من نگاه می‌کند و با تکان دادن سر، از من تایید یا اصلاح حرف‌هایش را می‌خواهد. چشم برهم می‌گذارم که درست گفتی. نگاه کارمند میان من و آوید می‌چرخد. انگار که دو موجود فضایی هستیم. چشمانش را به نمایشگر مقابلش می‌دوزد و شانه بالا می‌اندازد: _دوتا شهید مدافع حرم ایرانی به اسم حیدر هستند، شهید حیدر جلیلوند و شهید حیدر ابراهیم‌خانی. ولی هردو قبل از تاریخی که شما گفتید شهید شدند. جانباز یا ایثارگری هم به این اسم نداریم. نمی‌دانم خوشحال باشم یا ناراحت. اگر شهید نشده، پس چه عذر موجهی برای نیامدنش دارد؟ کارمند بدون این که چشمش را از مانیتور بردارد، می‌گوید: _شاید حیدر اسم جهادیش بوده. چیز دیگه‌ای ازش نمی‌دونید؟ آوید لبانش را کج می‌کند و بعد از چند لحظه فکر کردن، می‌گوید: _نه... می‌شه عکس کسانی که توی اون تاریخ داشتن توی دیرالزور می‌جنگیدن رو بهمون نشون بدین؟ شاید اینطوری بشناسدش. نگاه تیز کارمند از مانیتور برداشته می‌شود و به سوی آوید نشانه می‌رود: _اطلاعات این افراد دست ما امانته و محرمانه ست. نمی‌تونیم در اختیارتون بذاریم. -یعنی هیچ راهی نداره؟ -نه. مگر با مجوز و نامه رسمی. آوید نفسش را بیرون می‌دهد و ناامیدانه شانه بالا می‌اندازد. لبخندِ نیمه‌جانی می‌زند به کارمند و می‌گوید: _ممنون. راهش را می‌کشد به سمت در و من هم دنبالش می‌دوم: _حالا چکار کنیم؟ از کی باید مجوز بگیریم؟ آوید سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و چادرش را می‌کشد جلوتر: _نمی‌دونم والا... دیگه عقلم به جایی قد نمیده. در اتوماتیک مقابلمان باز می‌شود و باد سردی به داخل سالن گرم بنیاد می‌وزد. باد می‌آید و ما می‌رویم. پیاده‌رو پر است از برگ‌های زرد و خشک که دور کفش‌هامان می‌پیچند و چرخ می‌زنند و زیر پایمان آه و ناله می‌کنند. صبح رفته بودیم سپاه و پاسمان دادند به بنیاد شهید و امور ایثارگران. بنیاد شهید هم در برزخ رهایمان کرد و حالا سرگردانِ خیابان‌ها شده‌ایم. آوید می‌گوید: _بذار ببینم... دیگه چه سازمانی ممکنه ربط داشته باشه به مدافعان حرم؟ چشمانش را ریز می‌کند و گردنش را کج: سپاه... ارتش... بنیاد شهید... اوم... شاید از اول، امید پیدا کردنش یک امید بچگانه بود و نباید آوید را هم دنبال خودم می‌کشاندم. بهتر است بچسبم به کار و زندگی خودم و بی‌خیالش شوم... ولی شک و تردید دست از سرم برنمی‌دارد؛ خشم هم. دوست دارم یکی را پیدا کنم که بشود همه تقصیرها را گردنش انداخت و از او انتقام گرفت؛ و چه کسی بهتر از حیدر، آن هم وقتی پدرِ داعشی‌ام قبلا تکه‌تکه شده و من فرصت انتقام گرفتن از او را از دست داده‌ام؟ دو طرف سرم را با دست می‌گیرم و به جلو خم می‌شوم: _اوووف... چکار کنیم حالا؟ آوید آرام سر شانه‌ام می‌زند: _انقدر فسفر حروم نکن، بیا بابت تلاش امروزمون یه جایزه به خودمون بدیم. دستم را می‌کشد تا تندتر دنبالش بیایم. کمی جلوتر، مقابل یک بستنی‌فروشی می‌ایستد و می‌گوید: _بستنی چطوره؟ چه طعمی می‌خوری؟ و می‌رود داخل بستنی‌فروشی. می‌گویم: _واقعا لازمه؟ بیا برگردیم... آوید طوری نگاهم می‌کند که انگار قانون مهمی را نقض کرده‌ام: _معلومه که لازمه! الان نیاز داری که خودتو به یه بستنی مهمون کنی. من همیشه همین‌کار رو می‌کنم. و رو می‌کند به فروشنده: _یه بستنی با سه‌تا اسکوپ... نسکافه‌ای، تمشکی، کره فندقی. لطفا. و... به سمت من برمی‌گردد: _تو چی؟