مطلع عشق
#قسمت هفتاد و سوم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸حس یک حضور تا زمان رفتن ... روز شماری که هیچ ...
#قسمت هفتاد و چهارم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸دوکوهه
وارد شدیم ... هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم ... این حس قوی تر می شد ... تا جایی که ... انگار وسط بهشت ایستاده بودم ... و عجب غروبی داشت ...
این همه زیبایی و عظمت ... بی اختیار صلوات می فرستادم...
آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام ...
بدجور غرق شدی آقا مهران ...
اینجا یه حس عجیبی داره ... یه حس خیلی خاص ... انگار زمینش زنده است ...
خندید ... خنده تلخ ...
این زمین ... خیلی خاصه ... شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن ... وجب به وجبش عبادگاه بچه ها بود ...
بغض گلوش رو گرفت ...
- می خوای اتاق حاج همت رو بهت نشون بدم ؟ ...
چشم هام از خوشحالی برق زد ... یواشکی راه افتادیم ... آقا مهدی جلو ... من پشت سرش ... وارد ساختمون که شدیم ... رفتم توی همون حال و هوا ... من بین شون نبودم ... بین اونها زندگی نکرده بودم ... از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم ... اما اون ساختمون ها زنده بود ... اون خاک ... اون اتاق ها...
رسیدیم به یکی از اتاق ...
3 تا از دوست هام توی این اتاق بودن ... هر 3 تاشون شهید شدن ...
چند قدم جلوتر ...
یکی از بچه ها توی این اتاق بود ... اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدش ... همه چیز یادت می رفت ... درد داشتی... غصه داشتی ... فکرت مشغول بود ... فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته ... نفس خیلی حقی داشت ...
به اتاق حاج همت که رسیدیم ... ایستاد توی درگاهی ... نتونست بیاد تو ... اشکش رو پاک کرد ... چند لحظه صبر کرد ... چراغ قوه رو داد دستم و رفت ...
حال و هوای هر دومون تنهایی بود ... یه گوشه دنج ...
روی همون خاک ... ایستادم به نماز ...
.
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هفتاد و پنجم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸مرد
بعد از نماز مغرب و عشا ... همون گوشه ... دم گرفتم ... توی جایی که ... هنوز می شد صدای نفس کشیدن شهدا رو توش شنید ...
بی خیال همه عالم ... اولین باری بود که بی توجه به همه... لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هام باشم ... توی حس حال و خودم ... عاشورا می خوندم و اشک می ریختم... عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم ... توی اون تاریکی عمیق ...
به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم ... توی راه برگشت... چشمم بهش افتاد ... دویدم دنبالش ...
آقا مهدی ...
برگشت سمتم ...
آقا مهدی ... اتاق آقای متوسلیان کجا بوده؟ ...
با تعجب زل زد بهم ...
تو حاج احمد رو از کجا می شناسی؟ ...
- کتاب "مرد" رو خوندم ... درباره آقای متوسلیان بود ... اونجا بود که فهمیدم ایشون از فرمانده های بزرگ ... و علم داری بوده برای خودش ... برای شهید همت هم خیلی عزیز بوده...
تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد ...
نمی دونم ... اولین بار که اومدم دو کوهه ... بعد از اسارتش بود ... بعدشم که دیگه ...
راهش رو گرفت و رفت ..
از حالتش مشخص بود ... حاج احمد برای آقا مهدی ... فراتر از این چند کلمه بود ... اما نمی دونستم چی بگم ... چطور بپرسم و چطور ادامه بدم ... هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم ... و اینکه واقعا چه بلایی سرش اومد؟ ... و اینکه بعد از این همه سال ... قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است ... پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ ... و ...
تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... و هر بار که بهشون فکر می کردم ... غیر از درد و اندوه ... غرورم هم خدشه دار می شد ... و از این اهانت، عصبانی می شدم ...
.
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هفتاد و ششم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸شب آخر
سفر فوق العاده ما ... تازه از دو کوهه شروع شد ... صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم ...
شلمچه ... چزابه ... طلائیه ....کوشک و ... هر قدمش ... و هر منطقه با جای قبل فرق داشت ... فقط توفیق فکه نصیب مون نشد ... هر چی آقا مهدی اصرار کرد ... اجازه ندادن بریم جلو ... جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده ... اجازه نداشتیم جلوتر بریم ...
شب آخر ... پادگان حمید ...
خوابم نمی برد ... بلند شدم و اومدم بیرون ... سکوت شب و صدای جیرجیرک ها ... دلم برای دو کوهه تنگ شده بود ... خاک دو کوهه از من دل برده بود ... توی حال و هوای خودم بودم ... غرق دلتنگی کردن برای خدا ... که آقا مهدی نشست کنارم ...
- تو هم خوابت نمی بره ؟ ... بقیه تخت خوابیدن ...
با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم ...
این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه ... مگه میشه ازش دل کند؟ ... هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده ...
با محبت عمیقی بهم نگاه کرد ...
پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود ... در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم ...
خندید ... و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ...
آقا مهدی؟ ... راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟...
چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید ... به زحمت نیم رخش رو می دیدم ...
- دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم ... سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم ... اما دله دیگه... چشم انتظار دیدن اون خاک بود ... حالا هم که فکر برگشت ...
دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید ...
.
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هفتاد و هفتم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸خاک، خاک نیست
دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
جایی که پدربزرگت شهید شده ... جایی نیست که کسی بتونه بره ... هنوز اون مناطق تفحص نشده ... زمینش بکر و دست نخورده است ...
تا همین جاشم ... شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمی دادن ... پارتیت کلفت بود ...
خندید ...
پارتی شماها کلفته ... من بار اولم نیست اومدم ... بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم ... شهدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن ... و مهمون داری کردن ... هر جا رفتیم راه باز شد ... بقیه اش هم عین همین جاست ... خاک خاکه ...
دلم سوخت ... نمی دونم چرا؟ ... اما با شنیدن این جمله ... آه از نهادم در اومد ...
- فکه که راه مون ندادن ...
و از جا بلند شدم ... وقت نماز شب بود ... راه افتادم برم وضو بگیرم ... اما حقیقت اینجا بود که ... خاک، خاک نیست ... و اون کلمات، فقط برای دلداری من بود ...
شب شکست و خورشید طلوع کرد ... طلوع دردناک ...
همگی نشستیم سر سفره ... اما غذا از گلوی من پایین نمی رفت ... کوله ام رو برداشتم برم بیرون ... توی در رسیدم به آقا مهدی ... دست هاش رو شسته بود و برمی گشت داخل ... نرفت کنار ...
ایستاد توی در و زل زد بهم ... چند لحظه همین طوری نگام کرد ... بدون اینکه چیزی بگه ... رفت نشست سر سفره ... منم متعجب، خشکم زد ... تو این 10 روز ... اصلا چنین رفتاری رو ازش ندیده بودم ... با هر کی به در می رسید ... یا سریع راه رو باز می کرد ... یا به اون تعارف می کرد ...
رو کرد به جمع ...
بخوایم بریم محل شهادت پدربزرگ مهران ... هستید؟ ...
.
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
حفظ حجاب پاسداری از ✨ولایت✨ است 💓 @Mattla_eshgh
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
شروع پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇👇
هر صبح...
به فال آمدنت.... قرآن می گشاییم....
الیس الصبح بقریب ....؟؟
#سلام
یگانه طلوع زمین...
❣ @Mattla_eshgh
ــــــ....🌟🍃🔘🌟🔘🍃🌟....ــــــــ
#استاد_پناهیان
❇️ احــترامـ بہ ولیّ فقیـہ ؛
در صـدر امتحاناتــ تواضـع یڪ امتــ استـــ .✔️
🖌 بودنـد کــسانے ڪه جــزء
«یجاهدون فی سبیل الله» بودنــد
👈 ولے اینـ تواضـع بہ «ولیّ» را نداشـتند؛
⭕️ اینهـا مثـل مارقیــن از دیـن و انقـلاب و اسلامـ ،
بیرونــ رفتنـد.
🖌خـوارج همـ خیلے مجـــاهد بودنـد،
👈اما نسبتـــ به علے(ع) تواضـع نداشـتند.
♦️در حالے ڪہ مهمـتریــن تواضــع،
تواضــع بہ👈 ولیّ خـــداست.
♦️ و زشـتـــ تریــن تکــــــبّر ،
تکـــــبّر بہ👈 ولیّ خداستـــ .
ــــــ....🌟🍃🔘🌟🔘🍃🌟....ـــــــــ
❣ @Mattla_eshgh
Servat 3.mp3
1.99M
#ثروت_در_اسلام 4
✅ صحبت امام حسن علیه السلام با مرد یهودی در مورد زندان مومن و بهشت کافر
استاد پناهیان
❣ @Mattla_eshgh
حاج آقا قرهی:
با آقاجان حرف بزنیم. هر شب حرف بزنیم، همانطور که گفتم. بگوییم: آقاجان! تو که اینقدر خوبی، ما هم دوست داریم خوب شویم، یک نگاهی کن ما عوض شویم. پرونده ما دست مبارکت میرسد، کاری کن که ما حدّاقل عامل اشک و رنجش خاطر شریف شما نباشیم و قلب نازنین شما را به درد نیاوریم، آقاجان! یابن الحسن!
ای جوانهای عزیز! چقدر با این صحبت کردنهای هر شب که گفتم و میگویم، خو کردید؟ آنقدر خصوصیّت دارد که مدام تکرار میکنم، در این غوغایی است. عرض کردم هر شب قبل از خواب، آن موقعی که دیگر به تعبیر عامیانه مسواکت را هم زدی، میخواهی بخوابی، برقها خاموش است، از همسرت جدا شو، ای طلبه! از همحجرهایات جدا شو، دانشجوی عزیز! از همخوابگاهی جدا شو، از همه جدا شو، با آقاجان خلوت کن، حرف بزن.
آقا جان آنقدر دوست دارد صدای ما را بشنود. به خصوص خودشان فرمودند: آنقدر دوست دارم صدای جوان را بشنوم. خیلی به جوانها عشق میورزد. آقای جوانپسندی است.
جوانها! عزیزان من! آقا خیلی شما را دوست دارد و به شما عشق میورزد.
آقاجان! شرمندهام با این اعمال زشتم با شما صحبت میکنم. بعضی مواقع میخواهم حرف بزنم، میدانم زشتیها و بدیهایم اجازه نمیدهد. آخر من بیچاره چگونه با تو حرف بزنم یابن الحسن؟! چه توقعی دارم منِ بد با تویِ خوب صحبت کنم؟!
یابن الحسن! آقاجان! ایّام هم که ایّام اسارت اهلبیت(علیهم صلوات المصلّین) است. آقاجان! دلت از یک طرف در درد است، قلبت شکسته است، اشک چشمت خون است، ما هم که اضافه میکنیم، وامصیبتا! چه کنم من بیچاره؟! خدایا! کسی را به چه کنم، چه کنم نیانداز. من به چه کنم، چه کنم افتادم. چه کنم دیگر کار زشت نکنم؟! چه کنم که دیگر قلب آقایم را نشکنم؟! چه کنم؟! چه کنم؟! یابن الحسن! آقاجان! خودت بگو.
آقاجان! فقط میدانم اگر عنایت نکنی، من بدتر میشوم. یک موقع نگاه میکنی میبینی من قعر جهنّمم!
ولی آقاجان! یک زشتی هم دارد! ببخشید منِ بیادب جسارت میکنم امّا آقاجان! منی که این همه مدّت در عمرم برای جدّ مظلومت اشک ریختم، بد نیست با دشمن اهلبیت در یک جا باشم «وَ جَمَعْتَ بَیْنِی وَ بَیْنَ أَهْلِ بَلَائِکَ» ؟! آقا! آیا بد نیست که ولو غلام بدی هم هستم، از توی حبیب جدا بشوم؟! آقا جان! برای خودتان بد است. در جهنّم من را ریشخند میکنند. میگویند: این همه گفتی یابن الحسن! جایت را ببین؛ این همه گفتی حسین، جایت را ببین؛ بعضی نذر کردند دو ماه محرّم و صفر مشکی بپوشند، در آنجا میگویند: این همه مشکی پوشیدی امّا ببین کجایی! آقا! برای شما بد میشود! یابن الحسن! من که بدم، خودم هم که اقرار میکنم امّا یک کاری کن برای شما بد نشود، یابن الحسن!
✍️خبرگزاری فارس
🌹🆔 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت هفتاد و هفتم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸خاک، خاک نیست دستش رو گذاشت روی شونه ام ... جایی
#قسمت هفتاد و هشتم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸 الفاتحه
برق از سر جمع پرید ...
کجا هست؟ ...
یه جای بکر ...
- تو از کجا بلدی؟ ...
خندید ...
من یه زمانی همه اینجاها رو مثل کف دستم می شناختم... یه نقشه الکی می دادن دست مون ... برو و برگرد ... حالا هستید یا نه؟ ...
هر کی یه چیزی می گفت ... دل توی دلم نبود نتیجه چی میشه ... همون طوری ایستاده بودم اونجا و خدا خدا می کردم ...
خدایا ... یعنی میشه؟ ... خدایا پارتی من میشی؟ ...
بساط غذا که جمع شد ... دو گروه شدیم ... صاحب خونه آقا مهدی رفت توی یکی دیگه از ماشین ها ... اون دو تا ماشین برگشتن ... و ما زدیم به دل جاده ... از شادی توی پوست خودم جا نمی شدم ...
تا چشم کار می کرد بیابان بود ... جاده آسفالت هم تموم شد و رفتیم توی خاکی ... حدود ظهر بود ... رسیدیم سر دو راهی ... پیچید سمت چپ...
- باید مستقیم می رفتی ...
برای اینکه بریم محل شهادت پدربزرگ مهران ... باید از منطقه * بریم ... اونجا رو چند بار شیمیایی زدن ... یکی دو باری هم بی
ن ما و عراق ... دست به دست شد ... ممکنه دوبله آلوده باشه ...
آقا رسول ... نگاه خاصی بهش کرد ...
مهدی گم نشیم؟ ... خیلی ساله از جنگ می گذره ... بارون زمین رو شسته ... باد، خاک رو جا به جا کرده ... این خاک و زمین هزار بار جا به جا شده ... نبری مون مستقیم اون دنیا ...
آقا مهدی خندید ...
- مسافرین محترم ... نیازی به بستن کمربندهای ایمنی نمی باشد ... لطفا پس از قرائت شهادتین ... جهت شادی روح خودتان و سایر خدمه پرواز ... الفاتحه مع الصلوات ...
پ.ن: در بخش هایی که راوی، اسم مکان یا اسم خاصی را فراموش کرده؛ از علامت * استفاده شده است.
.
.
.
.
.🌹🆔 @Mattla_eshgh