مطلع عشق
#قسمت هشتاد و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸 اولین قدم غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو ب
#قسمت هشتاد و ششم
داستان دنباله دار نسل سوخته
دست های خالی
با هر قدمی که برمی داشتم ... اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن ... اما من خیالم راحت بود ... اگر قرار به رفتن بود... کسی نمی تونست جلوش رو بگیره ... اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن ... و گم شدن و رفتن ما به اون دشت ... هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود...
چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود ... سرم رو ان
داختم پایین ... هیچ چیزی برای گفتن نداشتم ... خوب می دونستم از دید اونها ... حسابی گند زدم ... و کاملا به هر دوشون حق می دادم ... اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود رو ... باور نمی کرد ...
آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد ... تا اومد چیزی بگه... آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو ... تازه اونجا بود که درک کردم ... قلبش به حدی تند می زد که حس می کردم ... الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ...
تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین ... و من سوار شدم ...
آخر بی شعورهایی روانی ...
چند لحظه به صادق نگاه کردم ... و نگاهم برگشت توی دشت ...
ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن ... هوا کاملا روشن شده بود ... که آقا مهدی سوار شد ...
پس شهدا چی؟ ...
نگاهش سنگین توی دشت چرخید ...
با توجه به شرایط ... ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست ... دست خالی نمیشه بریم جلو ... برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم ... اگر میدون مین باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است ... و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه ... نگران نباش ... به بچه های تفحص ... موقعیت اینجا رو خبر میدم ...
آقا رسول از پشت سر، گرا می داد ... و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب ... دنده عقب برمی گشت ... و من با چشم های خیس از اشک ... محو تصویری بودم که لحظه به لحظه ... محو تر می شد ...
.
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هشتاد و هفتم
داستان دنباله دار نسل سوخته
بچه های شناسایی
بهترین سفر عمرم تمام شده بود ... موقع برگشت، چند ساعتی توی دوکوهه توقف کردیم ... آقا مهدی هم رفت ... هم اطلاعات اون منطقه رو بده ... و هم از دوستانش ... و مهمان نوازی اون شب شون تشکر کنه ... سنگ تمام گذاشته بودن ... ولی سنگ تمام واقعی ... جای دیگه بود ...
دلم گرفته بود و همین طوری برای خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها می چرخیدم ... که سر و کله آقا مهدی پیدا شد ... بعد از ماجرای اون دشت ... خیلی ازش خجالت می کشیدم ... با خنده و لنگ زنان اومد طرفم ...
- می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم ...
یه صدام می کردید خودم رو می رسوندم ... گوش هام خیلی تیزه ...
توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی ... همچین غرق شده بودی که غریق نجات هم دنبالت می اومد غرق می شد ...
شرمنده ...
بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم ...
شرمنده نباش ... پیاده نشده بودی محال بود شهدا رو ببینم ... توی اون گرگ و میش ... نماز می خوندیم و حرکت می کردیم ... چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد ...
و سرش رو انداخت پایین ... به زحمت بغضش رو کنترل می کرد ... با همون حالت ... خندید و زد روی شونه ام ...
بچه های شناسایی و اطلاعات عملیات ... باید دهن شون قرص باشه ... زیر شکنجه ... سرشونم که بره ... دهن شون باز نمیشه ... حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی ... باید راز دار خوبی هم باشی ... و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی ... میشه سر بریده من توسط والدین گرامی ...
خنده ام گرفت ... راه افتادیم سمت ماشین ...
راستی داشت یادم می رفت ... از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون ... جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟ ...
نگاهش کردم ... نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود ... فقط لبخند زدم ...
بلد نیستم ... فقط یه حس بود ... یه حس که قبله از اون طرفه ...
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هشتاد و هشتم
داستان دنباله دار نسل سوخته
پوستر
اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست ها و ماشین ... منم برای خودم از جنوب ... چند تا پوستر خریده بودم ... اما دیگه دیوار جا نداشت ... چسب رو برداشتم ...چشم هام رو بستم و از بین پوسترها ... یکی شون رو کشیدم بیرون ... دلم نمی خواست حس فوق العاده این سفر ... و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم ... و یاد گرفته بودم رو فراموش کنم ...
اون روزها ... هنوز "حشمت الله امینی" رو درست نمی شناختم ... فقط یه پوستر یا یه عکس بود ... ایستادم و محو تصویر شدم ...
یعنی میشه یه روزی ... منم مثل شماها ... انسان بزرگی بشم؟ ...
فردا شب ... با خستگی و خوشحالی تمام از سر کار برگشتم ... این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم ... و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر ... به فکر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم ...
با انرژی تمام ... از در اومدم داخل ... و رفتم سمت کمد ... که ...
باورم نمی شد ... گریه ام گرفت ... پوسترم پاره شده بود ... با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون ...
کی پوستر من رو پاره کرده؟ ...
مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون ...
کدوم پوستر؟ ...
چرخیدم سمت الهام ...
من پام رو نگذاشتم اونجا ... بیام اون تو ... سعید، من رو می زنه ...
و نگاهم چرخید روی سعید ... که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد ...
چیه اونطوری نگاه می کنی؟ ... رفتم سر کمدت چیزی بردارم ... دستم گرفت اشتباهی پاره شد ...
خون خونم رو می خورد ... داشتم از شدت ناراحتی می سوختم ...
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هشتادو نهم
داستان دنباله دار نسل سوخته
کرکر مردی ( ک با اعراب ضمه )
حالم خیلی خراب بود ...
- اشتباهی دستت گرفت، پاره شد؟ ... خودت می تونی چیزی رو که میگی باور کنی؟ ... اونجایی که چسبونده بودم ... محاله اشتباهی دست بخوره پاره بشه ... اونم پوستری که رویه ی پلاستیکی داره ...
تو که بلدی قاب درست کنی ... قاب می گرفتی، می زدیش به دیوار ... که دست کسی بهش نگیره ...
مامان اومد جلو ...
خجالت بکش سعید ... این عوض عذرخواهی کردنته ... پوسترش رو پاره کردی ... متلک هم می اندازی؟ ...
کار بدی نکردم که عذرخواهی کنم ... می خواست اونجا نچسبونه ...
هر لحظه که می گذشت ضربان قلبم شدید تر می شد ...
خیلی پر رویی ... بی اجازه رفتی سر کمدم ... بعد هم زدی پوسترم رو پاره کردی ...حالا هم هر چی، هیچی بهت نمیگم و می خوام حرمتت رو نگهدارم بازم ...
مثلا حرمت نگه ندار، ببینم می خوای چه غلطی بکنی؟ ... آره ... از عمد پاره کردم ... دلم خواست پاره کردم ... دوباره هم بچسبونی پاره اش می کنم ...
و دو دستی زد تخت سینه ام و هلم داد ...
بگو جربزه ندارم از حقم دفاع کنم ... گریه کن، بپر بغل مامانت ...
از شدت عصبانیت، رگ گردنم می پرید ... یقه اش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار ... و نگهش داشتم ...
هر بار اذیت کردی و وسایلم رو داغون کردی ... هیچی بهت نگفتم ... فکر نکن اگه کاری به کارت ندارم و نمیزنم لهت کنم ... واسه اینه که زورت رو ندارم ... یا از تو نصف آدم می ترسم ...
بدجور ترسیده بود ... سعی کرد هلم بده ... لباسش رو از توی مشتم بکشه بیرون ... اما عین میخ، چسبیده بود به دیوار ... هنوز از شدت خشم می لرزیدم ... تا لباسش رو ول کردم ... اومد خودش رو کنترل کنه اما بدتر روی سرامیک ... فرش زیر پاش سر خورد ...
برو هر وقت پشت لبت سبز شد ... کرکر مردی بخون ...
یه قدم رفتم عقب ... مامان ساکت و منتظر ... و الهام با ترس، دست مامان رو گرفته بود ... چشمم که به الهام افتاد، از دیدن این حالتش خجالت کشیدم ...
هنوز ملتهب بودم ... سعید، رنگ پریده ساکت و توی لاک دفاعی ...
همه توی شوک ... هیچ کدوم شون ... چنین حالتی رو به من ندیده بودن ...
جو خونه در حال آرام شدن بود ... که پدر از در وارد شد ...
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
پریروز روز جهانی "زنان خانهدار" بود وقتی توصیههای اسلام درباره زن رو به خانمهای اروپایی میگن اونا
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
شروع پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇👇
🌟اے تکیه گاه محکم من
اے پدر جان
اے ابر بارنده ے 💦 مهر و لطف و احسان
اے نام زیبایت همیشه اعتبارم
خدمت به تو در همه حال، هست افتخارم👌
🆔 @Mattla_eshgh
#خوابیده_با_گرگ
🔸️ از روزی که تصمیم نمایندگان #مردم بر مذاکره با #کدخدا استوار شد و سنگ بنای آنرا در انتخابات بنا نهادند امام جامعه بارها و بارها در بیاناتشان به تبیین #خطوط_قرمز نظام و ماهیت غیرقابل اعتماد آمریکا پرداختند؛ ایشان فرمودند من به مذاکره با آمریکا #بدبینم چرا که هدف آمریکا از مذاکره این است که با فشار و زورگوئی حرفشان را قبول کنیم و این شیوه برخلاف قاعده مذاکره است و این نوع مذاکره مشکلی را حل نمیکند ؛پیشنهاد مذاکره آمریکا تاکتیک تبلیغاتی برای فریب افکار عمومی ست؛ ایشان آمریکائیها را حیله گر ، غیرقابل اعتماد،غیرمنطقی، #بدعهد و زورگو معرفی کردند و از تیم مذاکره کننده خواستند با نگاهی محتاطانه و هوشیارانه به دشمن وارد مذاکرات شوند و ....
🔸️ اما تیم مذاکره کننده بر خلاف تمام نصایح دلسوزانه و واقع بینانه مقام معظم رهبری با #خوشبینی محض آنان را مودب و امضایشان را #تضمین دانستن ؛ خطوط قرمز را زیر پا گذاشتن ؛ در رسانه ها بر علیه امام جامعه شوریدند و بیاناتش را با تمسخر به چالش کشیدند! آنها در کمال وقاحت گفتند در عالم سیاست خوشبینی و بدبینی معنا ندارد و منتقدین را #کلاغ خواندند و حواله به #جهنم کردند؛ به دشمنان قسم خورده ملت گرا دادند که آب خوردن ایرانی نیز بسته به توافق با آنان است، #خزینه ها خالیست و آنان میتوانند فقط با یک کلید تمام #قدرت_موشکی ایران را نابود کنند!! و....
🔸️ حاصل این ساده انگاری تیم مذاکره کننده نیز #برجامی شد که جز #خسارت محض #تقریبا_هیچ دستاورد دیگری برای ملت نداشت! #کلیددار اجرائی کشور با #خوشبینی_محض عبور از خطوط قرمز رهبری و بدون گرفتن تضمین های محکم تمام تعهدات برجامی ایران را در همان روزهای آغازین اجرایی شدن این معاهده عمل کرد و پس از آن همانطور که امام جامعه پیشبینی کرده بودند #آمریکا بدعهدی کرد و وقتی #خرش_از_پل عبور گذشت به #ریش مذاکره کنندگان خندید و با بی اعتنایی به تعهداتش نه تنها تحریمها را لغو نکرد! بلکه بر حجم و تعداد آنها نیز افزود و در نهایت آن را #پاره کرد...
🔸️ و این شد حاصل کسانی که به گرگهایی اعتماد کردند و در آغوششان خوابیدند که آنان خود در برابر همنوعانشان با چشم باز میخوابند چرا که طینت پلید و بدعهدشان را به خوبی میشناسند!! و به راستی که هر کس گوش جان در گرو رهنمودهای #اولیاء_الهی ندهند و بر خلاف نصایح #چراغ_هدایت عمل کند نتیجه ای جز پشیمانی و خسران نخواهد دید.
#چهل_سال_پر_افتخار
#فتدبر
#بصیرت
#سیداحمدرضوی
http://eitaa.com/joinchat/1112735758C332d249c3e
هدایت شده از سدرة المنتهى
4_6026355968357433523.mp3
10.02M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۱۵)
📅 جلسه ۱۵ | دعوت
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
#پرسش_پاسخ
❓استاد گرامی یه سوال دارم
در حدیثی خوندم که هر کس یه هفته و یا به روایتی ده روز امام زمانش رو نبینه چشمهاش رفته رفته ضیعف میشه تا کور بشه و میگن هر کسی امام زمان ع رو میبینه ولی ایشون رو نمشناسه ایا واقیعت داره .
👇👇👇
✅❓✅❓✅❓✅
✅متن پاسخ استاد(#عبادی) به سوال بالا
❌خواهشا این چیزها را پخش نکنید! کدام حدیثی چنین چیزی گفت شما یک هفته امام زمان (عج) را نبینی کم کم چشم هایت ضعیف می شود؟! آخر کجای حدیث های ما چنین چیزهایی گفته؟ خواهش می کنم دقت بکنید، خواهش می کنم هر چیزی را نشر ندهید. باور بفرمایید پخش کردن خود این حرف ها هم درست نیست! کجای احادیث ما چنین چیزی نوشته شده است؟
✅ @Mattla_eshgh
🔺رتبه ایران در #تولید_علوم مختلف در جهان👌
▪️رتبه جهانی ایران در سرعت رشد تولید علم: چهارم
▪️رتبه جهانی ایران در تولید علم: پانزدهم
#پیشرفت
✅ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت هشتادو نهم داستان دنباله دار نسل سوخته کرکر مردی ( ک با اعراب ضمه ) حالم خیلی خراب بود ... -
#قسمت نود
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸در برابر چشم
پدر کلید انداخت و در رو باز کرد ... کلید به دست ... در باز ... متعجب خشکش زد ... و همه با همون شوک برگشتن سمتش ...
اینجا چه خبره؟ ...
با گفتن این جمله ... سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش ...
اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد ... حالا عصبانی شده ... می خواد من رو بزنه ...
برق از سرم پرید ...
نه به خدا ... شاهدن ... من دست روش ...
کیفش رو انداخت و با همه زور ... خوابوند توی گوشم ...
مرتیکه آشغال ... آدم شدی واسه من؟ ... توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی؟ ... پوسترت؟ ... مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ ...
و رفت سمت اتاق ... دنبالش دویدم تو ... چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند ... و در کمدم رو باز کرد ...
بازم خریدی؟ ... یا همین یکیه؟ ...
رفتم جلوش رو بگیرم ...
بابا ... غلط کردم ... به خدا غلط کردم ...
پرتم کرد عقب ... رفت سمت تخت ... بقیه اش زیر تخت بود... دستش رو می کشیدم ... التماس می کردم ...
- تو رو خدا ببخشید ... غلط کردم ... دیگه از این غلط ها نمی کنم ...
مادرم هم به صدا در اومد ...
- حمید ولش کن ... مهران کاری نکرده ... تو رو خدا ... از پول تو جیبیش خریده ... پوستر شهداست ... این کار رو نکن ...
و پدرم با همه توانش ... پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می کشید ... که پاره شون کنه ... اما لایه پلاستیکی نمی گذاشت ...
جلوی چشم های گریان و ملتمس من ... چهار تکه شون کرد ... گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعله های گاز ...
پاهام شل شد ... محکم افتادم زمین ... و پوستر شهدا جلوی چشمم می سوخت ...
.
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh
#قسمت نود و یکم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸 تنهایم نگذار
برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم ... حالم خیلی خراب بود ... خیلی ... روحم درد می کرد ...
چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟ ...
یک وجب از اون زندگی مال من نبود ... نه حتی اتاقی که توش می خوابیدم ... حس اسیری رو داشتم ... که با شکنجه گرش ... توی یه اتاق زندگی می کنه ... و جز خفه شدن و ساکت بودن ... حق دیگه ای نداره ...
خدایا ... تو، هم شاهدی ... هم قاضی عادلی هستی ... تنهام نذار ...
صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون... مادرم توی آشپزخونه بود ... صدام که کرد تازه متوجهش شدم ...
مهران ...
به زور لبخند زدم ...
- سلام ... صبح بخیر ...
بدون اینکه جواب سلامم رو بده ... ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد ... از حالت نگاهش فهمیدم ... نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم ...
چیزی شده؟ ...
نگاهش غرق ناراحتی بود ... معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده ...
بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه ... می دونم نمراتت عالیه... اما بهتره فقط روی درس هات تمرکز کنی ...
برگشت توی آشپزخونه ... منم دنبالش ...
بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟ ...
و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می کرد ... یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده ... از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود ... و من، ناراحتی عمیقش رو حس می کردم ...
اشکالی نداره ... یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه ... خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار ... کار کردن و درس خوندن ... همزمان کار راحتی نیست ...
شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود ... اما هیچ کدوم دروغ نبود ... قصد داشتم نرم سر کار ... اما فقط ایام امتحانات رو ...
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh
#قسمت نود و دوم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸 نت برداری
امتحانات آخر سال هم تموم شد ... دلم پر می کشید برای مشهد و امام رضا ... تا رسیدن به مشهد، دل توی دلم نبود...
مهمانی ها و دورهمی ها شروع شد ... خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه ها ... هر چند به زحمت 15 نفر آدم... توی خونه جا می شدیم ... اما برای من ... اوقات فوق العاده ای بود ... اون خونه بوی مادربزرگم رو می داد ... و قدم به قدمش خاطره بود ...
بهترین بخش ... رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود ... و اینکه پدرم جرات نمی کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه... رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود ... اما دایی ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود ... و همه چیز دست به دست هم می داد ... و علی رغم اون همه شلوغی و کار ... مشهد، بهشت من می شد ...
شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم ... وسط شلوغی ... یهو من رو کشید کنار ...
- راستی مهران ... رفته بودم حرم ... نزدیک حرم، پرده پناهیان رو دیدم ... فردا بعد از ظهر سخنرانی داره ...
گل از گلم شکفت ...
جدی؟ ... مطمئنی خودشه؟ ...
نمی دونم ... ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده ... یهو یاد تو افتادم ... گفتم بهت بگم اگه خواستی بری .
..
محور صحبت درباره "جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا " بود... سعید، واکمنم رو شکسته بود ... هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم ... اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت های مهمش رو بنویسم ... بعد از سخنرانی رفتم حرم ... حدود ساعت 8 بود که رسیدم خونه ...
دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون ... منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم ... بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه ... و سعی کردم هر چی توی ذهنم مونده رو بنویسم ... سرم رو آوردم بالا ... دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
.
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh
#قسمت نود و سوم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸 مرزهای خیال
سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
- چی می نویسی که اینقدر غرق شدی؟ ...
بقیه حرف های امروزه ... تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده می نویسم ...
نشست کنارم و دفترم رو برداشت ... سریع تر از چیزی که فکر می کردم یه دور سریع از روش خوند ... و چهره اش رفت توی هم ...
مهران از من می شنوی پای صحبت این آدم و اون آدم نشین ... به این چیزها هم توجه نکن ...
خیلی جا خوردم ...
چرا؟ ... حرف هاش که خیلی ارزشمند بود ...
دوستی با خدا معنا نداره ... وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری ... دوستی یه رابطه دو طرفه است ... همون قدر که دوستت از تو انتظار داره ... تو هم ازش انتظار داری ... نمیشه گفت بده بستونه ... اما صد در صد دو طرفه است ... ساده ترینش حرف زدنه ... الان من دارم با تو حرف میزنم ... تو هم با من حرف میزنی و صدام رو می شنوی ... سوال داشته باشی می پرسی ... من رو می بینی و جواب می شنوی ... تو الان سنت کمه ... بزرگ تر که بشی و بیوفتی توی فراز و نشیب زندگی ... از این رابطه ضربه می خوری ... رابطه خدا با انسان ...با رابطه انسان ها با هم فرق می کنه ... رابطه بنده و معبوده ... کلا جنسش فرق داره ... دو روز دیگه ... توی اولین مشکلات زندگیت ... با خدا مثل رفیق حرف میزنی ... اما چون انسانی و صدای خدا رو نمی شنوی ... و نمی بینیش ... شک می کنی که اصلا وجود داره یا نه ... اصلا تو رو می بینه یا نه ... این شک ادامه پیدا کنه سقوط می کنی ... به هر میزان که اعتماد و باورت جلوتر رفته باشه ... به همون میزان سقوطت سخت تره ...
حرف هاش تموم شد ... همین طور که کنارم نشسته بود ... غرق فکر شدم ...
ولی من همین الان یه دنیا مشکل دارم ... با خدا رفاقتی زندگی کردم ... و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته ... و کمکم کرده ...
زل زد توی صورتم ...
خدا رو دیدی؟ یا صداش رو شنیدی؟ ... از کجا می دونی خدا کمکت کرده؟ ... از کجا می دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟ ... شاید به صرف قدرت تلقین ... چنین حس و فکری برات ایجاد شده ... مرز بین خیال و واقعیت خیلی باریکه ...
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh
#قسمت نود و چهارم
داستان دنباله دار نسل سوخته
7 سال اعتماد
دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی رو با زبان بی زبانی بهم زد ... تفریح داییم فلسفه خوندن بود... و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده بودم...
حرف هاش که تموم شد دیگه مغزم مال خودم نبود ... گیج گیج شده بودم ... و بیش از اندازه دل شکسته ... حس آدمی رو داشتم که عزیزترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن ... توی ذهنم دنبال رده پای حضور خدا توی زندگیم می گشتم... جاهایی که من، زمین خورده باشم و دستم رو گرفته باشه ... جایی که مونده باشم و ...
شک تمام وجودم رو پر کرده بود ...
نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟ ... نکنه رابطه ای بین من و خدا نیست ... نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟ ... نکنه من از اول راه رو غلط اومده باشم؟ ... نکنه ... شاید ...
همه چیزم رفت روی هوا ... عین یه بمب ... دنیام زیر و رو شده بود ... و عقلم در برابر تمام اون حرف های منطقی و فلسفی ... به بدترین شکل ... کم آورده بود ...
با خودم درگیر شده بودم ... همه چیز برای من یه حس بود... حسی که جنسش با تمام حس های عادی فرق داشت... و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود ...
تلاش و اساس 7 سال از زندگیم، داشت نابود می شد ... و من در میانه جنگی گیر کرده بودم ... که هر لحظه قدرتم کمتر می شد ... هر چه زمان جلوتر می رفت ... عجز و ناتوانی بر من غلبه می کرد ... شک و تردیدها قدرت بیشتری می گرفت ... و عقلم روی همه چیز خط می کشید ...
کم کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد ... سکوت مطلق ... سکوتی که با آرامش قدیم فرق داشت ... و من حس عجیبی داشتم ... چیزی در بین وجودم قطع شده بود ... دیگه صدای اون حس رو نمی شنیدم ... و اون حضور رو درک نمی کردم ...
حس خلأ ... سرما ... و درد ... به حدی حال و روزم ویران شده بود که ...
همه چیز خط خورده بود ... حس ها ... هادی ها ... نشانه ها ... و اعتماد ... دیگه نمی دونستم باید به چیز ایمان داشته باشم ... یا به چه چیزی اعتماد کنم ...
من ... شکست خورده بودم ...
.
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌟اے تکیه گاه محکم من اے پدر جان اے ابر بارنده ے 💦 مهر و لطف و احسان اے نام زیبایت همیشه اعتبارم
ریپلای پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆👆👆
شروع پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇👇👇
#استاد_پناهیان
⚠️ ثواب برخی از کارهای ساده ی
👈 زن و مـرد تو خونه
از هزار← عبادت و ←خدمت اجتماعی بالاتره ... ✅
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#خانواده_متعالی قسمت پنجاه دوم: زینب، فرزند این خانواده ی الهی.. 🔻🔘🔻🔶🔶🔶🔘 استاد پناهیان: 🔷خدایا م
#قسمت پنجاه و سوم (قسمت اخر)
استاد پناهیان:
🔴نفس بنی آدم جوان باقی میمونه ولو
اینکه استخوانهاش از شدت پیری درهم بپیچه
💟
این چه کلام شریفی است که از معصوم بما رسیده
🔶 خب ما باید ببینیم که اون زمان آیا احساس دیگه نداریم؟!
✔️بله داریم !
این احساس رو چجوری باید ارضا بکنیم ؟
چجوری سرحال باقی بمونیم❓
👆✅
🔰 یه جوری آدم باید برنامه زندگیشو تنظیم بکنه که در "دوران پیری" هم سرشار از
✔️احساسات
✔️هیجانات مورد نیاز
✔️لذائذ و محبتها
و شیرینی های مورد نیازش باشه🌺
👈 به یک چیزی عشق بورزه آرامش پیدا بکنه
😌
⛔️⛔️ بعضیا متاسفانه زندگیشون همین چند ساله جوونیه ؛
یجوری برنامه ریزی نمیکنند که روحشون "همیشه با نشاط شاداب و سرحال باقی بمونه"
✅✅ یکی از فواید "دقت در دستورات دینی" اینه که توانایی به انسان میده همه ی عمر رو زندگی کند👈 واقعا؛
🌺همه ی عمرلذت ببره
🌺همه ی عمر سرحال باشه☺️
وای بر خانواده ایی که دوران شیرینی شون
👈یعنی ماه عسل شون فقط یک ماه طول بکشه !!!
⛔️اونیکه ماه عسلش سی روز طول بکشه اون زندگی نکرده..
✔️ ماه عسل در قاموس یک انسان تربیت شده ی دینی👈 سی سال طول میکشه بصورت "مقدماتی"
👈 بعد از سی سال دیگه دوران اصلیش شروع میشه تا آخر عمر ماه عسلش ادامه داره🌺
😋❤️
اصلا این نگاه که ماه عسل سی روز رو ما شیرین تلقی کنیم
یک نگاه "غیر دینی" به انسانه🚫
🔺➖🔵➖🌺
#خانواده_متعالی یکشنبه چهارشنبه در👇
❣ @Mattla_eshgh
#خانواده_شاد ۲
✴️مدیریت دعوا
👈بدترین زمان برای تصمیم گیری،
موقع عصبانیته!
❌قهر هم ممنوعه
زمانی که آروم شدین؛
حتماً باهم حرف بزنید
و رفتار همسرتونُ نقد کنید،
اما شخصیتش رو هرگز⛔️
❣ @Mattla_eshgh
🌼🎀🌸🎀🌺
💠 به زوج های جوان توصیه می کنیم قبل از اقدام به بارداری مشاوره ای با پزشک حاذق طب سنتی اسلامی داشته باشند تا با دستورات غذایی و شیوه های درمانی دیگر طبیعت و مزاج هر دو نفر را اصلاح کند. ✅👌👏💐
🌸 بستر پرورش جنین که همانا 👈 رحم یک زن است، اگر قبل از بارداری خوب آماده سازی شده باشد و نیز بذر پیدایش نطفه و جنین که همانا از طرف 👈 مرد اهدا می شود نیز آماده سازی و خالص شود و سایر دستورات طب سنتی اسلامی اجرا شود
می توان یک بارداری :
👈 موفق و بی درد سر،
👈 یک زایمان ایمن و طبیعی
و در نهایت 👈 یک کودک زیبا و درشت اندام و در سلامت و تعادل کامل جسمی و روحی به این دنیا آورد. ✅👏👌✌️💐
💟 آری می توان با اجرای دستورات ساده و مقداری دقت و صرف وقت و حوصله که در طب سنتی اسلامی به آنها اشاره شده است و عموم جامعه از آنها بی اطلاع هستند
امثال فاطمه ها، حسن و حسین ها، علی اکبرها، ابن سیناها و صالحان و نوابغی بزرگ به دنیا عرضه کرد
که مجموعه ای است مشتمل بر نحوه روابط جنسی، ساعت و زمان آمیزش، اغذیه لازم و آداب مجامعت و دستورات ذهنی و روانی
خوردن غذاهایی مانند عسل، گلابی، به، کندر، خرما، سیب، نخود، گوشت گوسفند و بادام، انجیر، زیتون، کاسنی، انار و انگور 40 روز قبل از انعقاد نطفه و در سراسر دوران بارداری دقت در خوردن لقمه حلال و پرهیز از مواد خوراکی شبه پاک و یا حرام
ذکرهای معنوی مانند صلوات و تلاوت سوره هایی از قرآن همانند سوره محمد و ... یاد خدا و پرهیز از نگاههای حرام ، توصیه های عمومی به زن و مرد می باشند ( برای سراسر دوران بارداری)
روغن مالی شکم و کمر و لگن زن باردار با روغن بادام شیرین، روغن بنفشه ، روغن کنجد، روغن زیتون شب ها پیش از خواب جهت افزایش رشد جنین و نرم شدن لگن (زایمان سهل و بدون ریسک و کاهش ترک های پوستی ناشی از افزایش سایز شکم) و ... توصیه شده است. 🔰💐
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت نود و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته 7 سال اعتماد دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی و
#قسمت نود و پنجم
داستان دنباله دار نسل سوخته
و نمازی که قضا نشد
خوابم برد ... بی توجه به زمان و ساعت ... و اینکه حتی چقدر تا نمازشب ... یا اذان باقی مونده بود ...
غرق خواب بودم ...که یه نفر صدام کرد ...
مهران ...
و دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
پاشو ... الان نمازت قضا میشه ...
خمار خواب ... چشم هام رو باز کردم ...
چشم هام رو که باز کردم دیگه خمار نبودم ... گیجی از سرم پرید ...
جوانی به غایت زیبا ... غرق نور بالای سرم ایستاده بود ...
و بعد مکان بهم ریخت ... در مسیر قبله، از من دور می شد... در حالی که هنوز فاصله مادی ما ... فاصله من تا دیوار بود ... تا اینکه از نظرم ناپدید شد ...
مبهوت ... نشسته ... توی رختخواب خشکم زده بود ... یهو به خودم اومدم ...
- نمازم ...
و مثل فنر از جا پریدم ... آفتاب طلوع کرده بود و زمان زیادی نبود ... حتی برای وضو گرفتن ... تیمم کردم و ... الله اکبر ...
همون طور رو به قبله ... دونه های درشت اشک ... تمام صورتم رو خیس کرده بود ... هر چه قدر که زمان می گذشت... تازه بهتر می فهمیدم واقعا چه اتفاقی برام افتاده بود ...
کی میگه تو وجود نداری؟ ... کی میگه این رابطه دروغه؟ ... تو هستی ... هست تر از هر هستی دیگه ای ... و تو ... از من ... به من مشتاق تری ... من دیشب شکست خوردم و بریدم ... اما تو از من نبریدی ... من چشمم رو بستم ... اما تو بازش کردی ... من ...
گریه می کردم و تک تک کلمات و جملات رو می گفتم ... به خودم که اومدم ... تازه حواسم جمع شد ... این اولین شب زندگی من بود ... که از خودم ... فضایی برای خلوت کردن با خدا داشتم ... جایی که آزادانه بشینم ... و با خدا حرف بزنم ... فقط من بودم و خدا ...
خدا از قبل می دونست ... و همه چیز رو ترتیب داده بود ...
.
.
.
.
.🌹🆔 @Mattla_eshgh
#قسمت نود و ششم
داستان دنباله دار نسل سوخته
فقط تو را می خواهم
دل توی دلم نبود ... دلم می خواست برم حرم و این شادی رو با آقا تقسیم کنم ... شاد بودم و شرمنده ... شرمنده از ناتوانی و شکست دیشبم ... و غرق شادی ...
دیگه هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست ... من رو متقاعد کنه که این راه درست نیست ... هیچ منطق و فلسفه ای ... هر چقدر قوی تر از عقل ناقص و اندک خودم ...
هر چند دلم می خواست بدونم ... اون جوان کی بود ... اما فقط خدایی برام مهم بود ... که اون جوان رو فرستاد ... اشک شادی ... بی اختیار از چشمم پایین می اومد ...
دل توی دلم نبود ... و منتظر که مادرم بیدار بشه ... اجازه بگیرم و اطلاع بدم که می خوام برم حرم ...
چند بار می خواستم برم صداش کنم ... اما نتونستم ... به حدی شیرینی وجود خدا برام شیرین بود ... که دلم نمی خواست سر سوزنی از چیزی که داشتم کم بشه ... بیدار کردن مادرم به خاطر دل خودم ... گناه نبود ... اما از معرفت و احسان به دور بود ...
ساعت حدود 8 شده بود ...با فاصله ... ایستاده بودم و بهش نگاه می کردم ... مادرم خیلی دیر خوابیده بود ... ولی دیگه دلم طاقت نمی آورد ...
- خدایا ... اگر صلاح می دونی؟ ... میشه خودت صداش کنی؟ ...
جمله ام تموم نشده ... مادرم چرخی زد و از خواب بیدار شد ... چشمم که به چشمش افتاد ... سریع برگشتم توی اتاق... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... دیگه چی از این واقعی تر؟ ... دیگه خدا چطور باید جوابم رو می داد؟ ...
برای اولین بار ... حسی فراتر از محبت وجودم رو پر کرده بود... من ... عاشق شده بودم ...
- خدایا ... هرگز ازت دست نمی کشم ... هر اتفاقی که بیوفته ... هر بلایی سرم بیاد ... تو فقط رهام نکن ... جز خودت ... دیگه هیچی ازت نمی خوام ... هیچی ...
.
.
.
.
.🌹🆔 @Mattla_eshgh
#قسمت نود و هفتم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸دنیای من
دنیای من فرق کرده بود ... از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسیدم ... اما کوچک ترین گمان ... به اینکه ممکنه این کارم خدا رو برنجونه ... یا حق الناسی به گردنم بشه ... من رو از خود بی خود می کرد ...
و می بخشیدم ... راحت تر از هر چیزی ... هر بار که پدرم لهم می کرد ... یا سعید همه وجودم رو به آتش می کشید... چند دقیقه بعد آرام می شدم ... و بدون اینکه ذره ای پشیمان باشن ...
خدایا ... بندگانت رو به خودت بخشیدم ... تو، هم من رو ببخش ...
و آرامش وجودم رو فرا می گرفت ... تازه می فهمیدم معنای اون سخن عزیز رو ...
- به بندگانم بگو ... اگر یک قدم به سمت من بردارید ... من ده قدم به سمت شما میام ...
و من این قدم ها و نزدیک تر شدن ها رو به چشم می دیدم... رحمت ... برکت ... و لطف خدا ... به بنده ای که کوچک تر از بیکران بخشش خدا بود ...
حالا که دیگه حق سر کار رفتن هم نداشتم ... تمام وقتم رو گذاشتم روی مطالعه ... حرف هایی که از آقا محمدمهدی شنیده بودم ... و اینکه دلم می خواست خدا را با همه وجود ... و همون طور که دیده بودم به همه نشون بدم ... دلم می خواست همه مثل من ... این عشق و محبت رو درک کنن... و این همه زیبایی رو ببینن ...
کمد من پر ش
ده بود از کتاب ... در جستجوی سوال های مختلفی که ذهنم رو مشغول کرده بود ... چرا خدا از زندگی ها حذف شده؟ ... چه عواملی فاصله انداخته؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ...
من می خوندم و فکر می کردم ... و خدا هم راه رو برام باز می کرد ... درست و غلط رو بهم نشون می داد ... پدری که به همه چیز من گیر می داد ... حالا دیگه فقط در برابر کتاب خریدن هام غر می زد ... و دایی محمد ... هر بار که می اومد دست پر بود ... هر بار یا چند جلد کتاب می آورد ... یا پولش رو بهم می داد ... یا همراهم می اومد تا من کتاب بخرم ...
بی جایی و سرگردانی کتاب هام رو هم که ... از این کارتون به اون کارتون دید ... دستم رو گرفت و برد ...
پدرم که از در اومد تو ... با دیدن اون دو تا کتابخونه ... زبونش بند اومد ...
دایی با خنده خاصی بهش نگاه کرد ...
حمید آقا ... خیلی پذیرایی تون شیک شد ها ...
اول، می خواستیم ببریم شون توی اتاق ... سعید نگذاشت ...
.
.
.
.
.🌹🆔 @Mattla_eshgh