eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
❓استاد گرامی یه سوال دارم در حدیثی خوندم که هر کس یه هفته و یا به روایتی ده روز امام زمانش رو نبینه چشمهاش رفته رفته ضیعف میشه تا کور بشه و میگن هر کسی امام زمان ع رو میبینه ولی ایشون رو نمشناسه ایا واقیعت داره . 👇👇👇 ✅❓✅❓✅❓✅ ✅متن پاسخ استاد() به سوال بالا ❌خواهشا این چیزها را پخش نکنید! کدام حدیثی چنین چیزی گفت شما یک هفته امام زمان (عج) را نبینی کم کم چشم هایت ضعیف می شود؟! آخر کجای حدیث های ما چنین چیزهایی گفته؟ خواهش می کنم دقت بکنید، خواهش می کنم هر چیزی را نشر ندهید. باور بفرمایید پخش کردن خود این حرف ها هم درست نیست! کجای احادیث ما چنین چیزی نوشته شده است؟ ✅ @Mattla_eshgh
🔺رتبه ایران در مختلف در جهان👌 ▪️رتبه جهانی ایران در سرعت رشد تولید علم: چهارم ▪️رتبه جهانی ایران در تولید علم: پانزدهم @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت هشتادو نهم داستان دنباله دار نسل سوخته کرکر مردی ( ک با اعراب ضمه ) حالم خیلی خراب بود ... -
نود داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸در برابر چشم پدر کلید انداخت و در رو باز کرد ... کلید به دست ... در باز ... متعجب خشکش زد ... و همه با همون شوک برگشتن سمتش ... اینجا چه خبره؟ ... با گفتن این جمله ... سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش ... اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد ... حالا عصبانی شده ... می خواد من رو بزنه ... برق از سرم پرید ... نه به خدا ... شاهدن ... من دست روش ... کیفش رو انداخت و با همه زور ... خوابوند توی گوشم ... مرتیکه آشغال ... آدم شدی واسه من؟ ... توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی؟ ... پوسترت؟ ... مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ ... و رفت سمت اتاق ... دنبالش دویدم تو ... چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند ... و در کمدم رو باز کرد ... بازم خریدی؟ ... یا همین یکیه؟ ... رفتم جلوش رو بگیرم ... بابا ... غلط کردم ... به خدا غلط کردم ... پرتم کرد عقب ... رفت سمت تخت ... بقیه اش زیر تخت بود... دستش رو می کشیدم ... التماس می کردم ... - تو رو خدا ببخشید ... غلط کردم ... دیگه از این غلط ها نمی کنم ... مادرم هم به صدا در اومد ... - حمید ولش کن ... مهران کاری نکرده ... تو رو خدا ... از پول تو جیبیش خریده ... پوستر شهداست ... این کار رو نکن ... و پدرم با همه توانش ... پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می کشید ... که پاره شون کنه ... اما لایه پلاستیکی نمی گذاشت ... جلوی چشم های گریان و ملتمس من ... چهار تکه شون کرد ... گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعله های گاز ... پاهام شل شد ... محکم افتادم زمین ... و پوستر شهدا جلوی چشمم می سوخت ... . . . . .❣ @Mattla_eshgh
نود و یکم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸 تنهایم نگذار برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم ... حالم خیلی خراب بود ... خیلی ... روحم درد می کرد ... چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟ ... یک وجب از اون زندگی مال من نبود ... نه حتی اتاقی که توش می خوابیدم ... حس اسیری رو داشتم ... که با شکنجه گرش ... توی یه اتاق زندگی می کنه ... و جز خفه شدن و ساکت بودن ... حق دیگه ای نداره ... خدایا ... تو، هم شاهدی ... هم قاضی عادلی هستی ... تنهام نذار ... صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون... مادرم توی آشپزخونه بود ... صدام که کرد تازه متوجهش شدم ... مهران ... به زور لبخند زدم ... - سلام ... صبح بخیر ... بدون اینکه جواب سلامم رو بده ... ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد ... از حالت نگاهش فهمیدم ... نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم ... چیزی شده؟ ... نگاهش غرق ناراحتی بود ... معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده ... بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه ... می دونم نمراتت عالیه... اما بهتره فقط روی درس هات تمرکز کنی ... برگشت توی آشپزخونه ... منم دنبالش ... بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟ ... و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می کرد ... یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده ... از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود ... و من، ناراحتی عمیقش رو حس می کردم ... اشکالی نداره ... یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه ... خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار ... کار کردن و درس خوندن ... همزمان کار راحتی نیست ... شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود ... اما هیچ کدوم دروغ نبود ... قصد داشتم نرم سر کار ... اما فقط ایام امتحانات رو ... . . . .❣ @Mattla_eshgh
نود و دوم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸 نت برداری امتحانات آخر سال هم تموم شد ... دلم پر می کشید برای مشهد و امام رضا ... تا رسیدن به مشهد، دل توی دلم نبود... مهمانی ها و دورهمی ها شروع شد ... خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه ها ... هر چند به زحمت 15 نفر آدم... توی خونه جا می شدیم ... اما برای من ... اوقات فوق العاده ای بود ... اون خونه بوی مادربزرگم رو می داد ... و قدم به قدمش خاطره بود ... بهترین بخش ... رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود ... و اینکه پدرم جرات نمی کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه... رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود ... اما دایی ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود ... و همه چیز دست به دست هم می داد ... و علی رغم اون همه شلوغی و کار ... مشهد، بهشت من می شد ... شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم ... وسط شلوغی ... یهو من رو کشید کنار ... - راستی مهران ... رفته بودم حرم ... نزدیک حرم، پرده پناهیان رو دیدم ... فردا بعد از ظهر سخنرانی داره ... گل از گلم شکفت ... جدی؟ ... مطمئنی خودشه؟ ... نمی دونم ... ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده ... یهو یاد تو افتادم ... گفتم بهت بگم اگه خواستی بری . .. محور صحبت درباره "جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا " بود... سعید، واکمنم رو شکسته بود ... هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم ... اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت های مهمش رو بنویسم ... بعد از سخنرانی رفتم حرم ... حدود ساعت 8 بود که رسیدم خونه ... دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون ... منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم ... بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه ... و سعی کردم هر چی توی ذهنم مونده رو بنویسم ... سرم رو آوردم بالا ... دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ... . . . . .❣ @Mattla_eshgh
نود و سوم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸 مرزهای خیال سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ... - چی می نویسی که اینقدر غرق شدی؟ ... بقیه حرف های امروزه ... تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده می نویسم ... نشست کنارم و دفترم رو برداشت ... سریع تر از چیزی که فکر می کردم یه دور سریع از روش خوند ... و چهره اش رفت توی هم ... مهران از من می شنوی پای صحبت این آدم و اون آدم نشین ... به این چیزها هم توجه نکن ... خیلی جا خوردم ... چرا؟ ... حرف هاش که خیلی ارزشمند بود ... دوستی با خدا معنا نداره ... وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری ... دوستی یه رابطه دو طرفه است ... همون قدر که دوستت از تو انتظار داره ... تو هم ازش انتظار داری ... نمیشه گفت بده بستونه ... اما صد در صد دو طرفه است ... ساده ترینش حرف زدنه ... الان من دارم با تو حرف میزنم ... تو هم با من حرف میزنی و صدام رو می شنوی ... سوال داشته باشی می پرسی ... من رو می بینی و جواب می شنوی ... تو الان سنت کمه ... بزرگ تر که بشی و بیوفتی توی فراز و نشیب زندگی ... از این رابطه ضربه می خوری ... رابطه خدا با انسان ...با رابطه انسان ها با هم فرق می کنه ... رابطه بنده و معبوده ... کلا جنسش فرق داره ... دو روز دیگه ... توی اولین مشکلات زندگیت ... با خدا مثل رفیق حرف میزنی ... اما چون انسانی و صدای خدا رو نمی شنوی ... و نمی بینیش ... شک می کنی که اصلا وجود داره یا نه ... اصلا تو رو می بینه یا نه ... این شک ادامه پیدا کنه سقوط می کنی ... به هر میزان که اعتماد و باورت جلوتر رفته باشه ... به همون میزان سقوطت سخت تره ... حرف هاش تموم شد ... همین طور که کنارم نشسته بود ... غرق فکر شدم ... ولی من همین الان یه دنیا مشکل دارم ... با خدا رفاقتی زندگی کردم ... و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته ... و کمکم کرده ... زل زد توی صورتم ... خدا رو دیدی؟ یا صداش رو شنیدی؟ ... از کجا می دونی خدا کمکت کرده؟ ... از کجا می دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟ ... شاید به صرف قدرت تلقین ... چنین حس و فکری برات ایجاد شده ... مرز بین خیال و واقعیت خیلی باریکه ... . . . .❣ @Mattla_eshgh
نود و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته 7 سال اعتماد دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی رو با زبان بی زبانی بهم زد ... تفریح داییم فلسفه خوندن بود... و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده بودم... حرف هاش که تموم شد دیگه مغزم مال خودم نبود ... گیج گیج شده بودم ... و بیش از اندازه دل شکسته ... حس آدمی رو داشتم که عزیزترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن ... توی ذهنم دنبال رده پای حضور خدا توی زندگیم می گشتم... جاهایی که من، زمین خورده باشم و دستم رو گرفته باشه ... جایی که مونده باشم و ... شک تمام وجودم رو پر کرده بود ... نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟ ... نکنه رابطه ای بین من و خدا نیست ... نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟ ... نکنه من از اول راه رو غلط اومده باشم؟ ... نکنه ... شاید ... همه چیزم رفت روی هوا ... عین یه بمب ... دنیام زیر و رو شده بود ... و عقلم در برابر تمام اون حرف های منطقی و فلسفی ... به بدترین شکل ... کم آورده بود ... با خودم درگیر شده بودم ... همه چیز برای من یه حس بود... حسی که جنسش با تمام حس های عادی فرق داشت... و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود ... تلاش و اساس 7 سال از زندگیم، داشت نابود می شد ... و من در میانه جنگی گیر کرده بودم ... که هر لحظه قدرتم کمتر می شد ... هر چه زمان جلوتر می رفت ... عجز و ناتوانی بر من غلبه می کرد ... شک و تردیدها قدرت بیشتری می گرفت ... و عقلم روی همه چیز خط می کشید ... کم کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد ... سکوت مطلق ... سکوتی که با آرامش قدیم فرق داشت ... و من حس عجیبی داشتم ... چیزی در بین وجودم قطع شده بود ... دیگه صدای اون حس رو نمی شنیدم ... و اون حضور رو درک نمی کردم ... حس خلأ ... سرما ... و درد ... به حدی حال و روزم ویران شده بود که ... همه چیز خط خورده بود ... حس ها ... هادی ها ... نشانه ها ... و اعتماد ... دیگه نمی دونستم باید به چیز ایمان داشته باشم ... یا به چه چیزی اعتماد کنم ... من ... شکست خورده بودم ... . . . . .❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌟اے تکیه گاه محکم من اے پدر جان اے ابر بارنده ے 💦 مهر و لطف و احسان اے نام زیبایت همیشه اعتبارم
ریپلای پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆👆👆 شروع پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇👇👇
⚠️ ثواب برخی از کارهای ساده ی 👈 زن و مـرد تو خونه از هزار← عبادت و ←خدمت اجتماعی بالاتره ... ✅ ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#خانواده_متعالی قسمت پنجاه دوم: زینب، فرزند این خانواده ی الهی.. 🔻🔘🔻🔶🔶🔶🔘 استاد پناهیان: 🔷خدایا م
پنجاه و سوم (قسمت اخر) استاد پناهیان: 🔴نفس بنی آدم جوان باقی میمونه ولو اینکه استخوانهاش از شدت پیری درهم بپیچه 💟 این چه کلام شریفی است که از معصوم بما رسیده 🔶 خب ما باید ببینیم که اون زمان آیا احساس دیگه نداریم؟! ✔️بله داریم ! این احساس رو چجوری باید ارضا بکنیم ؟ چجوری سرحال باقی بمونیم❓ 👆✅ 🔰 یه جوری آدم باید برنامه زندگیشو تنظیم بکنه که در "دوران پیری" هم سرشار از ✔️احساسات ✔️هیجانات مورد نیاز ✔️لذائذ و محبتها و شیرینی های مورد نیازش باشه🌺 👈 به یک چیزی عشق بورزه آرامش پیدا بکنه 😌 ⛔️⛔️ بعضیا متاسفانه زندگیشون همین چند ساله جوونیه ؛ یجوری برنامه ریزی نمیکنند که روحشون "همیشه با نشاط شاداب و سرحال باقی بمونه" ✅✅ یکی از فواید "دقت در دستورات دینی" اینه که توانایی به انسان میده همه ی عمر رو زندگی کند👈 واقعا؛ 🌺همه ی عمرلذت ببره 🌺همه ی عمر سرحال باشه☺️ وای بر خانواده ایی که دوران شیرینی شون 👈یعنی ماه عسل شون فقط یک ماه طول بکشه !!! ⛔️اونیکه ماه عسلش سی روز طول بکشه اون زندگی نکرده.. ✔️ ماه عسل در قاموس یک انسان تربیت شده ی دینی👈 سی سال طول میکشه بصورت "مقدماتی" 👈 بعد از سی سال دیگه دوران اصلیش شروع میشه تا آخر عمر ماه عسلش ادامه داره🌺 😋❤️ اصلا این نگاه که ماه عسل سی روز رو ما شیرین تلقی کنیم یک نگاه "غیر دینی" به انسانه🚫 🔺➖🔵➖🌺 یکشنبه چهارشنبه در👇 ❣ @Mattla_eshgh
۲ ✴️مدیریت دعوا 👈بدترین زمان برای تصمیم گیری، موقع عصبانیته! ❌قهر هم ممنوعه زمانی که آروم شدین؛ حتماً باهم حرف بزنید و رفتار همسرتونُ نقد کنید، اما شخصیتش رو هرگز⛔️ ❣ @Mattla_eshgh
🌼🎀🌸🎀🌺 💠 به زوج های جوان توصیه می کنیم قبل از اقدام به بارداری مشاوره ای با پزشک حاذق طب سنتی اسلامی داشته باشند تا با دستورات غذایی و شیوه های درمانی دیگر طبیعت و مزاج هر دو نفر را اصلاح کند. ✅👌👏💐 🌸 بستر پرورش جنین که همانا 👈 رحم یک زن است، اگر قبل از بارداری خوب آماده سازی شده باشد و نیز بذر پیدایش نطفه و جنین که همانا از طرف 👈 مرد اهدا می شود نیز آماده سازی و خالص شود و سایر دستورات طب سنتی اسلامی اجرا شود می توان یک بارداری : 👈 موفق و بی درد سر، 👈 یک زایمان ایمن و طبیعی و در نهایت 👈 یک کودک زیبا و درشت اندام و در سلامت و تعادل کامل جسمی و روحی به این دنیا آورد. ✅👏👌✌️💐 💟 آری می توان با اجرای دستورات ساده و مقداری دقت و صرف وقت و حوصله که در طب سنتی اسلامی به آنها اشاره شده است و عموم جامعه از آنها بی اطلاع هستند امثال فاطمه ها، حسن و حسین ها، علی اکبرها، ابن سیناها و صالحان و نوابغی بزرگ به دنیا عرضه کرد که مجموعه ای است مشتمل بر نحوه روابط جنسی، ساعت و زمان آمیزش، اغذیه لازم و آداب مجامعت و دستورات ذهنی و روانی خوردن غذاهایی مانند عسل، گلابی، به، کندر، خرما، سیب، نخود، گوشت گوسفند و بادام، انجیر، زیتون، کاسنی، انار و انگور 40 روز قبل از انعقاد نطفه و در سراسر دوران بارداری دقت در خوردن لقمه حلال و پرهیز از مواد خوراکی شبه پاک و یا حرام ذکرهای معنوی مانند صلوات و تلاوت سوره هایی از قرآن همانند سوره محمد و ... یاد خدا و پرهیز از نگاههای حرام ، توصیه های عمومی به زن و مرد می باشند ( برای سراسر دوران بارداری) روغن مالی شکم و کمر و لگن زن باردار با روغن بادام شیرین، روغن بنفشه ، روغن کنجد، روغن زیتون شب ها پیش از خواب جهت افزایش رشد جنین و نرم شدن لگن (زایمان سهل و بدون ریسک و کاهش ترک های پوستی ناشی از افزایش سایز شکم) و ... توصیه شده است. 🔰💐 ❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مطلع عشق
#قسمت نود و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته 7 سال اعتماد دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی و
نود و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته و نمازی که قضا نشد خوابم برد ... بی توجه به زمان و ساعت ... و اینکه حتی چقدر تا نمازشب ... یا اذان باقی مونده بود ... غرق خواب بودم ...که یه نفر صدام کرد ... مهران ... و دستش رو گذاشت روی شونه ام ... پاشو ... الان نمازت قضا میشه ... خمار خواب ... چشم هام رو باز کردم ... چشم هام رو که باز کردم دیگه خمار نبودم ... گیجی از سرم پرید ... جوانی به غایت زیبا ... غرق نور بالای سرم ایستاده بود ... و بعد مکان بهم ریخت ... در مسیر قبله، از من دور می شد... در حالی که هنوز فاصله مادی ما ... فاصله من تا دیوار بود ... تا اینکه از نظرم ناپدید شد ... مبهوت ... نشسته ... توی رختخواب خشکم زده بود ... یهو به خودم اومدم ... - نمازم ... و مثل فنر از جا پریدم ... آفتاب طلوع کرده بود و زمان زیادی نبود ... حتی برای وضو گرفتن ... تیمم کردم و ... الله اکبر ... همون طور رو به قبله ... دونه های درشت اشک ... تمام صورتم رو خیس کرده بود ... هر چه قدر که زمان می گذشت... تازه بهتر می فهمیدم واقعا چه اتفاقی برام افتاده بود ... کی میگه تو وجود نداری؟ ... کی میگه این رابطه دروغه؟ ... تو هستی ... هست تر از هر هستی دیگه ای ... و تو ... از من ... به من مشتاق تری ... من دیشب شکست خوردم و بریدم ... اما تو از من نبریدی ... من چشمم رو بستم ... اما تو بازش کردی ... من ... گریه می کردم و تک تک کلمات و جملات رو می گفتم ... به خودم که اومدم ... تازه حواسم جمع شد ... این اولین شب زندگی من بود ... که از خودم ... فضایی برای خلوت کردن با خدا داشتم ... جایی که آزادانه بشینم ... و با خدا حرف بزنم ... فقط من بودم و خدا ... خدا از قبل می دونست ... و همه چیز رو ترتیب داده بود ... . . . . .🌹🆔 @Mattla_eshgh
نود و ششم داستان دنباله دار نسل سوخته فقط تو را می خواهم دل توی دلم نبود ... دلم می خواست برم حرم و این شادی رو با آقا تقسیم کنم ... شاد بودم و شرمنده ... شرمنده از ناتوانی و شکست دیشبم ... و غرق شادی ... دیگه هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست ... من رو متقاعد کنه که این راه درست نیست ... هیچ منطق و فلسفه ای ... هر چقدر قوی تر از عقل ناقص و اندک خودم ... هر چند دلم می خواست بدونم ... اون جوان کی بود ... اما فقط خدایی برام مهم بود ... که اون جوان رو فرستاد ... اشک شادی ... بی اختیار از چشمم پایین می اومد ... دل توی دلم نبود ... و منتظر که مادرم بیدار بشه ... اجازه بگیرم و اطلاع بدم که می خوام برم حرم ... چند بار می خواستم برم صداش کنم ... اما نتونستم ... به حدی شیرینی وجود خدا برام شیرین بود ... که دلم نمی خواست سر سوزنی از چیزی که داشتم کم بشه ... بیدار کردن مادرم به خاطر دل خودم ... گناه نبود ... اما از معرفت و احسان به دور بود ... ساعت حدود 8 شده بود ...با فاصله ... ایستاده بودم و بهش نگاه می کردم ... مادرم خیلی دیر خوابیده بود ... ولی دیگه دلم طاقت نمی آورد ... - خدایا ... اگر صلاح می دونی؟ ... میشه خودت صداش کنی؟ ... جمله ام تموم نشده ... مادرم چرخی زد و از خواب بیدار شد ... چشمم که به چشمش افتاد ... سریع برگشتم توی اتاق... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... دیگه چی از این واقعی تر؟ ... دیگه خدا چطور باید جوابم رو می داد؟ ... برای اولین بار ... حسی فراتر از محبت وجودم رو پر کرده بود... من ... عاشق شده بودم ... - خدایا ... هرگز ازت دست نمی کشم ... هر اتفاقی که بیوفته ... هر بلایی سرم بیاد ... تو فقط رهام نکن ... جز خودت ... دیگه هیچی ازت نمی خوام ... هیچی ... . . . . .🌹🆔 @Mattla_eshgh
نود و هفتم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸دنیای من دنیای من فرق کرده بود ... از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسیدم ... اما کوچک ترین گمان ... به اینکه ممکنه این کارم خدا رو برنجونه ... یا حق الناسی به گردنم بشه ... من رو از خود بی خود می کرد ... و می بخشیدم ... راحت تر از هر چیزی ... هر بار که پدرم لهم می کرد ... یا سعید همه وجودم رو به آتش می کشید... چند دقیقه بعد آرام می شدم ... و بدون اینکه ذره ای پشیمان باشن ... خدایا ... بندگانت رو به خودت بخشیدم ... تو، هم من رو ببخش ... و آرامش وجودم رو فرا می گرفت ... تازه می فهمیدم معنای اون سخن عزیز رو ... - به بندگانم بگو ... اگر یک قدم به سمت من بردارید ... من ده قدم به سمت شما میام ... و من این قدم ها و نزدیک تر شدن ها رو به چشم می دیدم... رحمت ... برکت ... و لطف خدا ... به بنده ای که کوچک تر از بیکران بخشش خدا بود ... حالا که دیگه حق سر کار رفتن هم نداشتم ... تمام وقتم رو گذاشتم روی مطالعه ... حرف هایی که از آقا محمدمهدی شنیده بودم ... و اینکه دلم می خواست خدا را با همه وجود ... و همون طور که دیده بودم به همه نشون بدم ... دلم می خواست همه مثل من ... این عشق و محبت رو درک کنن... و این همه زیبایی رو ببینن ... کمد من پر ش ده بود از کتاب ... در جستجوی سوال های مختلفی که ذهنم رو مشغول کرده بود ... چرا خدا از زندگی ها حذف شده؟ ... چه عواملی فاصله انداخته؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... من می خوندم و فکر می کردم ... و خدا هم راه رو برام باز می کرد ... درست و غلط رو بهم نشون می داد ... پدری که به همه چیز من گیر می داد ... حالا دیگه فقط در برابر کتاب خریدن هام غر می زد ... و دایی محمد ... هر بار که می اومد دست پر بود ... هر بار یا چند جلد کتاب می آورد ... یا پولش رو بهم می داد ... یا همراهم می اومد تا من کتاب بخرم ... بی جایی و سرگردانی کتاب هام رو هم که ... از این کارتون به اون کارتون دید ... دستم رو گرفت و برد ... پدرم که از در اومد تو ... با دیدن اون دو تا کتابخونه ... زبونش بند اومد ... دایی با خنده خاصی بهش نگاه کرد ... حمید آقا ... خیلی پذیرایی تون شیک شد ها ... اول، می خواستیم ببریم شون توی اتاق ... سعید نگذاشت ... . . . . .🌹🆔 @Mattla_eshgh
نود و هشتم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸خفه شو روانی زمان ثبت نام مدارس بود ... و اون سال تحصیلی به یکی از خاص ترین سال های عمرم تبدیل شد ... من، سوم دبیرستان ... سعید، اول ... اما حاضر نشد اسمش رو توی دبیرستانی که من می رفتم بنویسن ... برام چندان هم عجیب نبود ... پا گذاشته بود جای پای پدر ... و اون هم حسابی تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد ... تا جایی که حاضر نشد به من برای رفتن به کلاس زبان پول بده... اما سعید رو توی یه دوره خصوصی ثبت نام کرد ... اون زمان ... ترم 3 ماهه ... 400 هزار تومن ... با سعید، فقط 6 نفر سر کلاس بودن ... یه دبیرستان غیرانتفاعی ... با شهریه ی چند میلیونی ... همه همکلاسی هاش بچه های پولداری بودن که تفریح شون اسکی کردن بود ... و با کوچک ترین تعطیلات چند روزه ای ... پرواز مستقیم اروپا ... سعی می کرد پا به پای اونها خرج کنه ... تا از ژست و کلاس اونها کم نیاره ... اما شدید احساس تحقیر و کمبود می کرد ... هر بار که برمی گشت ...سعی می کرد به هر طریقی که شده ... فشار روحی ای رو که روش بود رو تخلیه کنه ... الهام که جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت ... و من... همچنان هم اتاقیش بودم ... شاید مطالعاتم توی زمینه های روانشناسی و علوم اجتماعی ... تخصصی و حرفه ای نبود ... اما تشخیص حس خلأ و فشار درونی ای رو که تحمل می کرد ... و داشت تبدیل به عقده می شد ... چیزی نبود که فهمیدنش سخت باشه ... بیشتر از اینکه رفتارهاش ... و خالی کردن فشار روحیش سر من ... اذیتم کنه و ناراحت بشم ... دلم از این می سوخت که کاری از دستم براش بر نمی اومد ... هر چند پدرم حاضر نشده بود ... من رو کلاس زبان ثبت نام کنه ... اما من، آدمی نبودم که شرایط سخت ... مانع از رسیدنم به هدف بشه ... این بار که دایی ازم پرسید کتاب چی می خوای؟ ... یه لیست کتاب انگلیسی در آوردم ... با یه دیکشنری ... و از معلم زبان مون هم خواستم خوندن تلفظ ها رو از توی دیکشنری بهم یاد بده ... کتاب ها زودتر از چیزی که فکر می کردم تموم شد ... اما منتظر تماس بعدی دایی نشدم ... رفتم یه روزنامه به زبان انگلیسی خریدم ... از هر جمله 10 کلمه ایش ... شیش تاش رو بلد نبودم ... پر از لغات سخت ... با جمله بندی های سخت تر از اون ... پیدا کردن تک تک کلمات ... خوندن و فهمیدن یک صفحه اش ... یک ماه و نیم طول کشید ... پوستم کنده شده بود ... ناخودآگاه از شدت خوشحالی پریدم بالا و داد زدم ... جانم ... بالاخره تموم شد ... خوشحالی ای که حتی با شنیدن ... خفه شو روانی ... هم خراب نشد ... . . . .🌹🆔 @Mattla_eshgh
نود و نهم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸داشتیم؟ ... مادرم روز به روز کم حوصله تر می شد ... اون آدم آرام، با وقار، خوش فکر و شیرین گفتار ... انگار ظرف وجودش پر شده بود ... زود خسته می شد ... گاهی کلافه گی و بی حصولگی تو چهره اش دیده می شد ... و رفتارهای تند و بی پروای سعید هم بهش دامن می زد ... هر چند، با همه وجود سعی می کرد چیزی رو نشون نده ... اما من بهتر از هر شخص دیگه ای ... مادرم رو می شناختم... و خوب می دونستم ... این آدم، دیگه اون آدم قبل نیست ... و این مشغله جدید ذهنی من بود ... چراهای جدید ... و اینکه بیشتر از قبل مراقبش باشم ... دایی که سومین کتابخونه رو برام خرید ... پدرم بلافاصله فرداش برای سعید ... یه لب تاپ خرید ... و در خواست اینترنت داد ... امیدوار بودم حداقل کامپیوتر رو بدن به من ... اما سعید، همچنان مالکیتش رو روی اون حفظ کرد ... و من حق دست زدن بهش رو نداشتم ... نش سته بود پای لب تاپ به فیلم نگاه کردن ... با صدای بلند... تا خوابم می برد از خواب بیدار می شدم ... - حیف نیست هد ستت، آک بمونه؟ ... - مشکل داری بیرون بخواب ... آستانه تحملم بالاتر از این حرف ها شده بود که با این جملات عصبانی بشم ... هر چند واقعا جای یه تذکر رفتاری بود ... اما کو گوش شنوا؟ ... تذکر جایی ارزش داره که گوشی هم برای شنیدنش باشه ... و الا ارزش خودت از بین میره ... اونم با سعید، که پدر دد هر شرایطی پشتش رو می گرفت ... پتو و بالشتم رو برداشتم و اومدم توی حال ... به قول یکی از علما ... وقتی با آدم های این مدلی برخورد می کنی ... مصداق قالوا سلاما باش ... کلی طول کشید تا دوباره خوابم برد ... مبل، برای قد من کوتاه بود ... جای تکان خوردن و چرخیدن هم نداشت ... برای نماز که پا شدم تمام بدنم درد می کرد ... و خستگی دیشب توی تنم مونده بود ... شاید، من توی 24 ساعت ... فقط 3 یا 4 ساعت می خوابیدم ... اما انصافا همون رو باید می خوابیدم... با همون خماری و خستگی، راهی مدرسه شدم ... هوای خنک صبح، خواب آلودگی رو از سرم برد ... اما خستگی و بی حوصلگیش هنوز توی تنم بود ... پام رو که گذاشتم داخل حیاط ... یهو فرامرز دوید سمتم و محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... خیلی نامردی مهران ... داشتیم؟ ... نه جان ما ... انصافا داشتیم 🌹🆔 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#استاد_پناهیان ⚠️ ثواب برخی از کارهای ساده ی 👈 زن و مـرد تو خونه از هزار← عبادت و ←خدمت اجتماع
ریپلای به پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆 شروع پستهای روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
💗هر نقشه ے پوچ را بہ همـ خواهے زد آرامشِ شهر را رقمـ خواهے زد 💗گرمـ است هوا ولی خیابان ها را با چادر مشکیت قدمـ خواهے زد!! چادرت آرامش است. ↬💓 @Mattla_eshgh
💢 بخشی از صحبت های خانم دکتر در مناظره با پروانه سلحشوری: ♦️در کشورهای مختلف در راستای حقوق زن مشکل داشتیم، نهضت‌های فمینیستی که در جوامع به وجود آمده، در راستای همان احجاف‌هایی است که به حقوق زنان شده است. وقتی یهود در دعای خود می‌گوید خدایا شکرت که مرا زن و کافر نیافریدی، نمونه‌ای از آن ظلم است. من نمی‌خواهم همه صفحات تاریخ را ورق بزنم، اما روی این مسأله حرف دارم که آیا برابری که امروز مدنظر ماست و گفته می‌شود، می‌تواند حقوق زن را به او بدهد؟ حقوق زنان باید درست تبیین شود و تبعیض هم باید درست تبیین شود. 🔹در مصاحبه‌ای هم گفتم که اگر در کشورهای غربی بودم، حتماً فمینسیت می‌شدم؛ چون وقتی انسان تفاوت‌ها و تبعیض‌های آشکاری را می‌بیند، به این نوع مبارزه با اندیشه‌های بشری که حقوق زنان را زائل می‌کند، روی می‌آورد. 🔸ما یک فرهنگ عوام داریم که در حوزه حقوق زنان مؤثر است و باید بر این مسأله کار شود که زنان ما که خود سکاندار تربیت هستند، حداقل حقوق خود را خوب بشناسند و به فرزندانشان هم تعلیم دهند. مسأله دیگر قانون است که قوانین این حقوق را به خوبی ابقا نمی‌کند. بحث دیگر عملکرد مسؤولین و دولتی‌ها و دست‌اندکاران است و بحث دیگر هم بحث حقوق زن از دیدگاه دین است. این مسائل را نباید درهم دید و باید هرکدام به تنهایی تبیین شود و به شکل یک پازل به آن نگاه شود. 🔹با دیدگاه قرآن من نمی‌گویم زن برتر است اما هم زن خوب وجود دارد و هم بد. در نگاه قرآن، "ضرب‌الله" که خداوند به عنوان زنان نیکو برای کل مؤمنان بیان کرده، آسیه و مریم هستند و "ضرب‌الله" که به عنوان کافرین گفته زن نوح و لوط هستند. از نگاه تربیتی، زن تربیت‌کننده کل جامعه است. 🔸هرجایی که زن، جلوه جنسیتی ندارد، مشکلی ایجاد نمی‌کند. جلوه جنسیتی یعنی استفاده از زیبایی و توانمندی یک دختر که نیاز به شغل دارد؛ چیزی که در جوامع غربی هم رواج دارد. اگر منظور امام جمعه این باشد، با او موافقم؛ این‌که زن این‌قدر کم و قلیل شود که به هوای حضور او و به صرف وجود او مردم به فروشگاه‌ها بروند. 🔻این واقعیت جامعه است، نه دید جنسیتی؛ من که نمی‌توانم منکر این مسأله شوم. وزارت بهداشت بودجه دارد و هزینه آرایش به پرستاران بیمارستان‌ها می‌دهد، چون می‌گویند که باید آرایش کنند تا موجب آرامش شوند. تا کی باید این تحقیر را تحمل کرد؟ کی باید اندیشه را به منصه ظهور گذاشت؟ ❣ @Mattla_eshgh
💢 چرا به چادر لگد می پرونی؟ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💢 چرا به چادر لگد می پرونی؟ #حجاب #مجلس ❣ @Mattla_eshgh
انتخابهای غلط بعضی از ماها که نتیجه ی عدم بصیرت ماست باعث شده ، چنین افراد بی کفایت و نالایقی به مجلس راه پیدا کنن اینها میخوان از حجاب دفاع کنن و از بی بند وباری و بی حجابی در جامعه جلوگیری کنن؟!!
🔴یکی از آسیب هایی که در حوزه مجری گری صدا و سیما مطرح است، بحث "خطوط قرمزی" مانند "محرم و نامحرم، حجاب، عفت و حیا "است 🔴همه ما میدانیم که مجریان زن در اوایل انقلاب، با سادگی و حیایی معصومانه و فارغ از هرگونه خودنمایی، به اجرای خود می پرداختند. 🔴امابه تازگی و با ورود نسل جدیدی از مجریان زن صدا و سیما، آرام آرام شاهد شکسته شدن خطوط قرمزی هستیم 🔺️می توان گفت عشوه گری، خصوصا در #ت صحبت کردن، آفت بزرگ مجریان جدید صدا و سیماست 🔴البته این مجریان علاوه بر اجرای عشوه گرانه،خط قرمز دیگری همچو پوشیدن لباس های#مر را هم زیر پای گذاشته اند #م❣ @Mattla_eshgh