eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
دارم به دنبالت میام.... تو خودِ نـ✨ـوری! عینِ حقیقتِ خورشید! و من با همه اونایی که دست بالا گ
ریپلای پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆👆👆 شروع پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇👇👇
چشمــ را صد پَر ز نور از بهر دیدار تو است اے کهـ هر دو چشمــ را یک پَر مبادا بے شما ╔═.🍃.🌸══════╗ @Mattla_eshgh ╚══════.🍃.🌸═╝
مطلع عشق
#پذیرایی_روز_خواستگاری ❣چایی گردانی توسط عروس خانم 🍃این مراسم كه دارای دیرینه بسیار زیادی است علاو
رسم و رسوم 🍀داماد حاضر یا غایب؟ ممکن است طبق آداب‌ورسوم شما اول خانم‌های خانواده داماد به خواستگاری بیایند و یا ممکن است آقای داماد هم در جلسه اول تشریف بیاورند. این یک رسم خانوادگی است و گاهی در شهر‌های مختلف هم متفاوت است. در هر صورت شما باید قبل از این‌که خواستگار بیاید، بدانید که مجلس زنانه است یا با حضور آقای داماد که بتوانید لباس مناسب انتخاب کنید. 🍀سکوت قلبتو بشکن  در لحظات اول، ملاقات داغ و سنگین می‌شود و گاهی به اجبار هر دو خانواده سکوت می‌کنند یا در مورد ترافیک و هوا صحبت کرده و نمی‌روند سر اصل مطلب. بهتر است بزرگ‌تر‌ها سکوت را بشکنند، اما خانواده میزبان مقدم هستند؛ مخصوصاً مادرزن آینده که نقش اساسی در صمیمانه‌کردن محیط خواهد داشت. 🍀اجازه هست، حرف بزنیم؟ این‌که دختر و پسر در جلسه اول با هم حرف بزنند یا نه را خانواده دختر تعیین می‌کنند. اصولاً مادر پسر کسب اجازه می‌کند و خانواده دختر هستند که باید با روی خوش عروس و داماد را به اتاق مجاور دعوت کنند تا با هم حرف بزنند. مراسم خواستگاری بدون صحبت‌کردن، فایده چندانی ندارد؛ چون تا مرد حتی زن سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد. پس بهتر است تعصبات را کنار بگذارید و اجازه دهید عروس و داماد باهم حرف بزنند. 🍀قواعد جواب‌دادن  اگر پسر را پسندیدید و همه‌چیز خوب پیش رفت، باید منتظر تماس آن‌ها شوید و خیلی محترمانه بگویید مشتاق دیدار مجددتان هستیم، اما اگر جواب‌تان منفی بود هم خیلی مؤدبانه و صمیمانه بگویید که آرزوی ما خوشبختی پسر شماست، اما این ازدواج به صلاح نیست و یا جمله‌ای شبیه به این. اگر هم آن‌ها تماس نگرفتند که زانوی غم بغل نگیرید و امیدوار باشید به آینده… ❣ @Mattla_eshgh
1534575057304.mp3
2.42M
✅ یکی از عوامل فروپاشی خانواده ها @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت صد و بیست و سوم داستان دنباله دار نسل سوخته تشنه لبیک بی درنگ چشم های خمار خوابم رو باز کرد
صد و بیست و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸سرباز مخصوص دیگه حال، حال خودم نبود ... بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم ... کسی زیاد بهم کار نمی داد ... همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب ... آرامگاه احمد بن اسحاق ... وکیل امام حسن عسکری ... از اتوبوس که پیاده شدم ... جلوی آرامگاه، خشکم زد ... همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت ... در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد ... و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود ... کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه اش دو داشت ... شهید "حشمت الله امینی" ... این اسم ... فراتر از اسم بود ... آرزو و آمال من بود ... تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی که توی مهران ... با التماس و اشک، فریاد زده بودم ... اما همه چیز ... فقط آرزویی مقابل چشمان من ... نبود ... اون آرامگاه و اون محیط برای من آشنا بود ... حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... اما چرا؟ ... چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ ... همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ... که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ... - داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام ... خندید ... - دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ... حالا که اینطور عاشقش شدی ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ... با دلخوری بهش نگاه کردم ... - اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل ... زنگ زدی جواب نداد خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ... به یکی از خانم ها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ... خودش هم که برنمی داره ... بعد از نماز حرکت می کنیم ... بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ... یه ساعته زل زدی به ساختمون ... آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم سمت حیاط پشتی که ... نفسم برید و نشستم زمین ... - یا زهرا ... یا زهرا ... چشم هام گر گرفت و به خون نشست ... . . . . ❣ @Mattla_eshgh
صدو بیست و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸چشم های کور من پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... و ... برام آشنا بود ... چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ... نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ... خدایا ... چی می بینم؟ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت...با اون قامت های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ... زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حال ... اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که منتظر ... به انتظار ایستاده اند ... - یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ... داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ... به همین سلام از دور از هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ... اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ... از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ... همه رو گذاشتم توی اون کوله ... نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ... ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ... من، سال هاست که ساکم رو بستم ... شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ... میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ... تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ... . . . . . ❣ @Mattla_eshgh
این داستان تقریبا یک جهش 7 ساله داشت ... این داستان برعکس موارد قبلی ... یک داستان کوتاه نیست ... شخصیت داستان در قید حیات بوده و شهید نشده اند ... (و به دوستانی که به شدت علاقه مند شهادت ایشان می باشند ... باید عرض کنم ان شاء الله خدا شهادت رو سرانجام همه عاشقان شهادت قرار بده ... اما شهادت ایشان دست من نیست ... خدا توفیق عنایت کنه خودشون شهید بشن) ... آقا مهران دانشمند هسته ای نیستند ... و مطالبی همچون شغل، رشته تحصیلی و ... که در بین پیام ها بسیار سوال شده بود ... اینجور موارد از سوی ایشان، اجازه عنوان ندارد ... ان شاء الله و به فضل خدا ... به زودی داستان از بخش حذف شده ... ادامه پیدا خواهد کرد ... از صبر و حوصله همه شما؛ صمیمانه سپاسگزارم ... و همچنان شنوای پیام های شما ... تا ابد ... در پناه حق و زیر سایه امام زمان "عج" باشید ... برادر کوچک شما سید طاها ایمانی 🍀به دلایلی این داستان از قسمت 121ام کات می خورد به انتهای داستان با تقاضای ما و دیگر دوستان قرار شد نویسنده محترم  داستان را از قسمت کات خورده ادامه دهد پس قسمت 122 واقعی را از این به بعد ببینید. ❣ @Mattla_eshgh
صد و بیست و دوم داستان دنباله دار نسل سوخته فیل و پیری خسته از دانشگاه برگشته بودم ... در رو که باز کردم ... یه نفر با صدای مضطرب و ناراحت صدام کرد ... آقا مهران ... برگشتم سمتش ... انسیه خانم بود ... با حالت بهم ریخته و آشفته ... - مادرت خونه نیست؟ ... نه ... دادگاه داشتن ... بیشتر از قبل بهم ریخت ... چی شده؟ ... کمکی از دست من برمیاد؟ ... سرش رو انداخت پایین ... هیچی ... و رفت ... متعجب ... چند لحظه ایستادم ... شاید پشیمون بشه ... برگرده و حرفش رو بزنه ... اما بی توقف دور شد ... رفتم داخل ... سعید چند تا از هم کلاسی هاش رو دعوت کرده بود ... داشتن دور هم فیلم نگاه می کردن ... دوست هاش که بهم سلام کردن تازه متوجه من شد ... سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد ... - چیه قیافه ات شبیه علامت سوال شده؟ ... نشستم کنارشون و یه مشت تخمه برداشتم ... هیچی دم در انسیه خانم رو دیدم ... خیلی بهم ریخته بود... چیزی نگفت و رفت ... نگرانش شدم ... با حالت خاصی زل زد بهم ... تو هم که نگران هر احمق بیشعوری که رسید بشو ... و بعد دوباره زل به صفحه تلویزیون ... حقشه بلایی که سرش اومده ... با اون مازیار جونش ... - برای مازیار اتفاقی افتاده؟ ... نه ... شوهرش می خواد دوباره ازدواج کنه ... مردک سر پیری ... فیلش یاد هندستون کرده ... و بعد دوباره با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... چشم هاش برق می زد ... - دختره هم سن و سال توئه ... از اون شارلاتان هاست ... دست مریم رو از پشت بسته ... . . . . ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عکس چشمــ را صد پَر ز نور از بهر دیدار تو است اے کهـ هر دو چشمــ را یک پَر مبادا بے شما ╔═.
ریپلای به پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆 شروع پستهای روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
🍃🎀 الســـَّلامُ عَلَیْڪِ یٰا فاطِمَةَ ٱلزَّهـــراء 🎀🍃 چادرت را بتڪان روزیِ ما را بفرستـــ... ای ڪه روزیِ دو عالم همه از چـــــادر توستــــ...... 💚 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عبور_از_لذتهای_پست 17 🔷 آدمِ خوب یا خیلی خوب؟!🔷 ⭕️اگه مساله "رنج" برای انسان حل نشه،حتی اگه آدمِ
18 🔹آخرِ این مسیر اینه که 👇 دیگه "من" وجود نداره و دوست داشتنی های من نیست ✨""فقط او هست...""✨ 🔹🌺🔸🔹 ➖رسیدن به این مرحله "بالاترین لذت های دنیا" رو برای انسان میاره💕 ➖ما میخوایم به جایی برسیم که دیگه ما نباشیم و همگی او بشیم...!! ⭕️ -- --⭕️-- -- ⭕️ 🔶ما میخوایم به جایی برسیم که دیگه ما نباشیم و همگی او بشیم....💗 🔰برای رسیدن به این لذت 👈 باید تکلیفِ خودت رو با " رنج " روشن کنی ؛ * روشن که هیچ!😊 ✔️ اینقدر باید هوای نفست رو بزنی که دیگه جونی براش نمونه 👌اونوقت دیگه منی باقی نخواهد موند.... ✅🔷🎨➖💝 ❤️ @Mattla_eshgh
می گفت: یادگار حضرت زهرا(س) است و ایمان یک زن وقتی کامل می شود← که حجاب و حیا را به خوبی خصوصا" در مقابل نامحرم در رفتار و عملش رعایت کند . .👌🌸🍃 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 👉 @Alamdarkomeil 👈