✳️ سه نگرانی پیامبر(ص) درباره امت خود
💠قالَ رَسُولُ اللَّهِ (ص):
ثَلَاثٌ أَخَافُهُنَّ عَلَى أُمَّتِي مِنْ بَعْدِي الضَّلَالَةُ بَعْدَ الْمَعْرِفَةِ وَ مَضَلَّاتُ الْفِتَنِ وَ شَهْوَةُ الْبَطْنِ وَ الْفَرْجِ.
🔻رسول اکرم صلیالله علیه و آله فرمود:
سه چیزند که پس از من به خاطر آنها نگران امتم هستم:
● گمراهی پس از شناخت
● فتنههای گمراه کننده
● شهوت شکم و #شهوت_جنسی.
کافی، ج۲، ص۷۹
🌹 #حدیث
✌️جنبش مردمی حلالزادهها
📡 @HalalZadeha
مطلع عشق
#اصلاح_خانواده - ۶ 🔸اطاعت از امر مولا 🔵در هر کاری که میخواید موفق باشید اون رو به خاطر "عبد خدا ش
#اصلاح_خانواده
قسمت هفتم: انتخاب همسر
🔹💎🔹💎🌺💞
استاد پناهیان:
تو قرآن گفته ما زندگی آدما رو خلق کردیم برای چی؟!
🌷الذی خلق الموت و الحیاه لیبلوکم ایکم احسن عملا...
زندگی تو رو آفریدیم "برای امتحان"
👆🌺
خب اگه یه همسری به تور تو خورده بود که مناسب تو نبود ، برنامه ی خدا برای امتحانت خراب میشد!
درسته❓❓❓
پس خدا "زمینه سازی" کرده که تو امتحانتو بدی
⛔️چرا هی شک می کنی به انتخابت؟؟؟
چرا هی توی انتخاب همسر شک میکنی؟!
🔴❌🔴
....انتخاب همسر مهمه ....
👌اما نه اونقدر که میگن 😒
اونایی که میخوان انتخاب کنن یه یا علی بگن
زیاد به دلشون بد راه ندن
توکل به خدا بکنن
بهتر از استخاره هم 👈توکل بر خداست.
👆👆✅دقت کردید؟!
یه خانواده که چگونه باید با هم رفتار کنند❓
خدا حواسش جمع هست .
خدا بالای سرماست .
از ما مواظبت میکنه😊
میخوای یه همسر خوب پیدا کنی
از خدا طلب خیر کن🌺
اگه قرآن هم باز نکردی ، دو رکعت نماز بخون و 100 بار بگو "استخیرک بالله ..."
✅و برو خواستگاری
راحت بزار جور بشه، سخت نگیر ❗️❗️
"هوای نفست" دخالت نکنه
👈سخت گیری نکن
بقیشو دست خدا بده، اگه بنا باشه جور نشه ،
"خدا بهم میزنه مراسم رو "
نترس ، خدا مواظبته ☺️
خدا تو رو ساخته برای چی ❓❓❓
🔹تو اگه قراره بری تو خونه ای که رشد معنوی تو متوقف بشه معلومه که خدا نمیذاره.
👆👆✅(جمله رو داشتی؟!😉)
خدا مواظبه ، از مامان دلسوز تره☺️🌺
از بابات بیشتر مواظبته...
❌گاهی تو انتخاب همسرها اینقدر گناه صورت میگیره
اینقدر دلها شکسته میشه💔
اینقدر سختگیریهای بی مورد .....
اینقدر شک وتردیدها به خدا.....
خیلی مراقب باشید...
🔹💠🔸✅
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت صد و بیست و یک 🍃بعد از شام سریع برگشتیم توی اتاق ... من صبح رو خوابیده بودم، مرتضی نه ... ام
#قسمت صد و بیست و دو
ـ🍃چطور تا الان به ذهنم نرسیده بود؟ ...
نگاه همه برگشت سمت من ... تازه حواسم جمع شد از شدت هیجان، جمله ام رو بلند تر از فضای داخل ذهنم گفتم ... بدون اینکه درصد بالای ضایع شدن رو به روی خودم بیارم، نگاهم اومد روی مرتضی ...
ـ جایی هست بتونم نوت استیک بخرم؟ ...
یه چند لحظه متعجب بهم نگاه کرد ...
ـ کنار حرم یه پاساژه ... اگه باز باشه مرکز لوازم تحریر و کتابه ...
و راه افتادیم سمت پاساژ ... بین اکثر مغازه های بسته ... چند تا از مغازه های لوازم التحریر و طبقه پایین باز بود ... در اوج تعجب مرتضی و فروشنده، 10 تا بسته برداشتم ... از مغازه که اومدیم بیرون، دنیل و بئاتریس طبقه پایین بودن ... بیشتر مغازه های اونجا، چیزهایی داشت که برای من آشنا نبود ... پارچه های چارخونه سیاه و سفید ... پارچه های سربند مانندی که روش چیزی نوشته شده بود ... و ....
محو دیدن اونها بودن که از پله ها اومدیم پایین ... تا چشم دنیل به ما افتاد ... از بین اونها پارچه ای رو بیرون کشید ... با پارچه ای توی دست بئاتریس و تصویری از رهبر ایران که روی قاب چوبی کوچکی نقش بسته بود ...
ـ به ایشون بگو ما اینها رو برمی داریم ...
خرید اون تصویر برای من مفهوم داشت ... اما اون پارچه های باریک ...
مرتضی با لبخند خاصی بهشون نگاه کرد ...
ـ می دونید این سربندها چیه؟ ...
ـ نه ... به خاطر نوشته های روش می خواستیم برشون داریم ...
وارد مغازه شد تا قیمت اونها رو حساب کنه ... و من خیلی آروم رفتم سمت دنیل ...
ـ مگه چی روش نوشته؟ ...
ـ یا اباعبدالله ... مال بئاتریس هم یا فاطمه الزهراست ...
ـ می تونی این حروف رو بخونی؟ ...
در جواب نه ... سری تکان داد ...
ـ فقط اسامی پیامبر، اهل بیت و یه سری از کلمات رو می دونم توی زبان عربی چطور نوشته میشه ...
یه ساعت و نیم بعد ... اتاق ها رو تحویل دادیم و راهی تهران شدیم ... باید به پرواز بعد از ظهر می رسیدیم ... تهران ـ مشهد ...
و مرتضی تمام مسیر رو درباره اون سربندها توضیح می داد ... مفاهیمی که با اونها گره خورده بود ... شهید و شهادت ... تفاوت بین ارتش، بسیج و سپاه ... و شروع کرد به گفتن خاطرات و حرف هایی از اونها ...
روحیه های گرم و صمیمی ... از خود گذشتگی نسبت به همدیگه و حتی افرادی که اونها رو نمی شناختن ... ماجرای میدان مین، وقتی برای اینکه چه کسی اول از اون عبور کنه از هم سبقت می گرفتن ... باز کردن راه برای اون نفر پشت سری که شاید حتی اسمش رو هم نمی دونستن ...
پردازش مفهوم شهادت، سخت تر و سنگین تر از قدرت مغزم بود ... و گاهی با چیزهایی که از قبل درباره جهاد در مغزم شرطی شده بود تداخل پیدا می کرد و بیشتر گیج می شدم ... در حالی که این سختی رو نمی شد توی چهره دنیل دید ...
این داستان ها برای گوش های من عجیب بود ... چیزی شبیه افسانه پری های مهربان که مادرها توی بچگی برای بچه هاشون تعریف می کنن ... با این تفاوت که داشت در مورد آدم های واقعی حرف می زد ...
❣ @Mattla_eshgh
#صد و بیست و سه
🍃پرواز تهران ـ مشهد، مرتضی کنار من بود و از تمام فرصت برای صحبت استفاده کردیم ... ذهنم هنوز جواب مشخصی برای نقاط مبهم درباره رمضان پیدا نکرده بود ... و حالا هزاران نقطه گنگ دیگه توش شکل گرفته بود ...
آیاتی که درباره شهدا و شهادت در قرآن اومده بود ... احادیثی که مرتضی از قول پیامبر و اولی الامرها نقل می کرد ... و از طرفی، تصویر تیره و سیاهی که از جهاد از قبل داشتم ... جهاد و اسلام یعنی اعمال تروریستی القاعده و طالبان ... یازده سپتامبر ... بمب گذاری و کشتن افراد بی گناه ...
سرم دیگه کم کم داشت گیج می رفت ... سعی می کردم هیچ واکنشی روی حرف های مرتضی نداشته باشم ... و با دید تازه ای به اسلام و حقیقت نگاه کنم ... نه براساس چیزهایی که شنیده بودم و در موردش خونده بودم ...
بعد از صحبت با اون جوان، می تونستم تفاوت مسیرها و حتی برداشت های اشتباه از واقعیت رو درک کنم ... اما مبارزه سختی درونم جریان داشت ... انگار باور بعضی از افکار و حرف ها به قلبم چسبیده بود ... و حالا که عقلم دلیل بر بطلان اونها می آورد ... چیزهای ثابت شده درونم، با اون سر جنگ برداشته بود ...
اگر چند روز پیش بود، حتما همون طور که به دنیل پریده بودم، با مرتضی هم برخورد می کردم ... ولی در اون لحظات، درگیر جنگ و درگیری دیگه ای بودم ... و چقدر سخت تر و سنگین تر ... به حدی که گاهی گیج می شدم ... ' الان کدوم طرف این میدان، منم؟ ... باید از کدوم طرف جانبداری کنم؟ ... کدوم طرف داره درست میگه؟ '...
و حقیقت اینجا بود که هر دو طرف این میدان جنگ، خودِ من بودم ...
شرط های ثبت شده در وجودم، که گاهی قدرت تشخیص شون رو از ادراک و حقیقت از دست می دادم ... و باورهایی که در من شکل گرفته بود ...
و حال، حقیقتی در مقابل من قرار داشت ... که عقلم همچنان براساس داده های قبلی اون رو بررسی می کرد ... داده های شرطی و ثبت شده ای که پشت چهره حقیقت مخفی می شد ...
تنها چیزی که در اون لحظات کمکم می کرد ... کلمات ساده اون جوان بود ... کلماتی که خط باریکی از نور رو وسط اون همه ظلمت ترسیم کرد و رفت ... و من، انسانی که با چشم های تار، باید از بین اون ظلمات، خط نور رو پیدا می کردم ...
صدای سرمهماندار در فضای هواپیما پیچید ... و ورود ما رو به آسمان مشهد، خیر مقدم گفت ...
ـ تا لحظاتی دیگر در فرودگاه هاشمی نژاد مشهد به زمین خواهیم نشست ... از اینکه ...
چشم هام رو بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم ... سعی کردم ذهنم رو از هجوم تمام افکار خالی کنم ... شاید آرامش نسبی کمکم می کرد کمی واضح تر به همه چیز نگاه کنم ...
هواپیما که از حرکت ایستاد، چشم های من هم باز شد ... در حالی که هنوز تغییری در حال آشفته مغزم پیدا نشده بود ...
این بار مرتضی راننده نبود ... 2 تا ماشین گرفتیم ... یکی برای خانواده ساندرز، و دومی برای خودمون ...
در مسیر رسیدن به هتل، سکوت عمیقی بین ما حاکم بود ... سکوتی که از شخصِ جستجوگری مثل من بعید به نظر می رسید ... و گاهی مرتضی، زیر چشمی نیم نگاهی به من می کرد ... تا اینکه از دور گنبد زرد رنگ مشهد هم نمایان شد ... چشمم محو اون منظره و چراغانی ها، تمام افکار آشفته رو کنار زد ... نقطه رهایی و آرامش چند دقیقه ای من ...
هر چه به هتل نزدیک تر می شدیم ... فاصله ما تا حرم کمتر می شد ... و دریچه چشم های من، بیشتر از قبل مجذوب دنیای مقابل ...
مرتضی هم آرام و بی صدا، دستش رو روی سینه گذاشته بود ... و بعد از تکرار کلمات شمرده و زمزمه شده زیر لب، آرام و ثانیه ای با سر ... اشاره ی تعظیم آمیزی انجام داد ... به قدری با ظرافت، که شاید فقط چشم هایی کنجکاو و تیزبین، متوجه این حرکات آرام می شد ...
اتاق ها رو تحویل گرفتیم و چمدان ها رو گذاشتیم ... از پنجره اتاق، با فاصله حرم دیده می شد ... بقیه می خواستن بعد از استراحت تقریبا یه ساعته، برای زیارت برن حرم ... دوست داشتم باهاشون همراه بشم و حرم مشهد رو هم از نزدیک ببینم ... اما من برنامه های دیگه ای داشتم ... سفر من سیاحتی یا زیارتی نبود ... هنوز بین من و یه زائر مسلمان، چندین مایل فاصله وجود داشت ...
مرتضی که برای همراهی ساندرزها از اتاق خارج شد ... منم رفتم سراغ نوت استیک هایی که خریده بودم ... به اون سکوت و تنهایی احتیاج داشتم ... نباید حتی یه لحظه رو از دست می دادم ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و بیست و چهار
🍃مرتضی که از در اومد تو با صحنه عجیبی مواجه شد ... تقریبا دیوار اتاق، پر شده بود از برگه های نوت استیک ... چیزهایی که نوشته بودم و به چسبونده بودم ... بهم که سلام کرد رشته افکارم پاره شد ...
ـ کی برگشتی؟ ... اصلا متوجه نشدم ...
ـ زمان زیادی نیست ...
و نگاهش برگشت روی دیوار ...
ـ اینها چیه؟ ...
به دیوار بالای تخت اشاره کردم ...
ـ سمت راست دیوار ... تمام مطالبی هست که این مدت توی قرآن در مورد رمضان و روزه گرفتن خوندم ... و اونهایی که تو بهم گفتی ...
وسط برداشت های فعلی و نقاطی هست که به ذهن خودم رسیده ...
سمت چپ، سوال ها و نقاط ابهامی هست که توی ذهنم شکل گرفته ...
چند لحظه مکث کردم ... و دوباره به دیواری که حالا همه اش با کاغذهای یادداشت پوشیده شده بود نگاه کردم ...
ـ فکر کنم نوت استیک کم میارم ... باید دوباره بخرم ...
با حالت خاصی به کاغذها نگاه می کرد ... برق خاصی توی چشم هاش بود ...
ـ واقعا جالبه ... تا حالا همچین چیزی ندیده بودم ...
ـ توی اداره وقتی روی پرونده ای کار می کنیم خیلی از این شیوه استفاده می کنیم ... البته نه به این صورت ... شبیه این مدل رو دفعه اول که داشتم روی اسلام تحقیق می کردم به کار گرفتم ... کمک می کنه فکرت به خاطر پیچیدگی ذهن، بین مطالب گم نشه و همه چیز رو واضح ببینی ... مغز و ذهن به اندازه کافی، سیستم خودش پر از رمز و راز هست ... حواست نباشه حتی فکر و برداشت خودت می تونه گولت بزنه ...
با تعجب خاصی بهم نگاه می کرد ... طوری که نمی تونستم بفهمم پشت نگاهش چه خبره ...
ـ اینهاش حرف خودم نیست ... یکی از نتایج علمی تحقیقات یه گروه محقق بود در حیطه مغز و ادراک ...
با دقت شروع به خوندن نوشته های روی دیوار کرد ... اول سمت راست ... تحقیقات و شنیده ها در مورد رمضان ...
ـ می تونم بهشون چیزی رو اضافه کنم؟ ...
سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم ...
ـ الان که داشتم اینها رو می خوندم متوجه شدم توی حرف ... و سوال و جواب ها یه سری مطلب از قلم افتاده ...
یه بسته از نوت استیک ها رو در آوردم و دادم دستش ... من، دریافت های تا اون لحظه مغزم ... و سوال هایی که هنوز بی جواب مونده بود رو می نوشتم ... اون به سوال های روی دیوار نگاه می کرد و مطالبی که لازم بود اضافه بشه رو می نوشت ...
مرتضی حدود ساعت 11 خوابید ... تمام دیروز رو همراه دنیل بود و شبش رو هم بدون لحظه ای استراحت، پا به پای من تا صبح بیدار ...
در طول روز هم یا پشت فرمان بود یا با کار دیگه ای مشغول ...
غرق فکر و نوشتن بودم ... حواسم که جمع شد دیدم بدون اینکه چیزی بهم بگه با وجود اون چراغ های روشن خوابیده ... چند لحظه بهش نگاه کردم و از جا بلند شدم ...
حالا دیگه نور اندک، چراغ خواب، فضا رو روشن می کرد ... برگشتم و دوباره نشستم سر جام ... چشم های سرخم رو دوختم به دیوار و اون همه نوشته روش ... نوشته هایی که درست بالای سر تختم به دیوار چسبیده بود ... خواب یا کار؟ ...
سرم رو پایین انداختم و مشغول شدم ... چهار روز اقامت در مشهد، زمان کمی بود ... و گذشته از اون، در یک چشم به هم زدن، زمان بودن ما در ایران داشت به نیمه نزدیک می شد ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و بیست و پنج
🍃 دیشب اصلا نخوابیدی؟ ...
ـ نه ... حدودا دو ساعت پیش، تمام مطالبی رو که در مورد رمضان باید می نوشتم تموم شد ...
از جا بلند شد و کلید رو زد ... نور بدجور خورد توی چشمم و بی اختیار بستم شون ...
ـ توی این تاریکی که چشم هات رو نابود کردی ...
دیده های سرخم رو به زحمت باز کردم ... چشم های خو گرفته به تاریکی، حالا در برابر نور می سوخت و به اشک افتاده بود ... تا لای اونها رو باز می کردم، دوباره خیس از اشک می شد و پایین می ریخت ... همون لحظات کوتاهی که مجبور شدم به خاطر نور اونها رو نیمه باز نگهدارم ... خستگی این 48 ساعت، هوش رو از سرم برد ... دیگه خروج مرتضی رو از دستشویی نفهمیدم ...
ساعت نزدیک 10 صبح بود ... اولین تکانی که به خودم دادم، دستم با ضرب به جایی خورد ... نیمه خواب و بیدار بلند شدم و نشستم ... مغزم هنوز خواب و هنگ بود ... به جای اینکه درست بخوابم، همون طور پایین تخت ... گوله شده تا صبح خوابم برده بود ...
با اون چشم های گیج و خمار، توی اتاق چشم چرخوندم ... مرتضی نبود ... یه یادداشت زده بود به آینه ...
ـ برای زیارت رفتیم ... بعد از اون هم ...
نوشته رو گذاشتم روی میز و رفتم دوش بگیرم ... شاید این گیجی و خواب از سرم بره ... بعد از حدود 48 ساعت بیداری ... فقط 6 ساعت خواب ...
بیرون که اومدم هنوز خستگی توی تنم بود اما دیگه کامل هشیار شده بودم ...
برگشتم پای نوشته ها ...
ـ سخن خدا : روزه برای من است و من پاداش آن را می دهم ...
ـ دعای شخص روزه دار هنگام افطار مستجاب می شود ...
ـ روزه رمضان، سپر از آتش جهنم است ...
ـ روزه از سربازان عقل هست و روزه خواری و نگرفتن روزه از سپاه جهل ...
ـ هر کس عمدا یک روز رو روزه نگیرد ... باید در کفاره این کار ... یا بنده ای را آزاد کند ... یا دو ماه پی در پی روزه بگیرد ... و یا شصت فقیر و مسکین را اطعام کند ...
ـ امام صادق: هر کس یک روز از ماه رمضان روزه خوارى کند از ایمان خارج شده است ...
ـ .....
نگاهم رو از یادداشت ها گرفتم ... می خواستم برم سمت سوال ها و برداشت هام که ... چشمم افتاد به یه بخش دیگه ...
مرتضی یه بخش هایی از سوال ها رو جدا کرده بود ... و چسبونده بود به شیشه پنجره ... جواب هایی رو از احادیث که به ذهنش می رسید ... یا پاسخ های خودش رو توی برگه های جداگانه نوشته بود و کنار سوال مربوط به اون زده بود ...
رفتم سمت شون ... و با دقت بهشون خیره شدم ...
ـ پیامبر: هر کس از مرد یا زن مسلمانى غیبت کند ... خداوند تا چهل شبانه روز نماز و روزه او را نپذیرد مگر این که غیبت شونده او را ببخشد ...
ـ امام صادق: آنگاه که روزه مى گیرى باید چشم و گوش و مو و پوست تو هم روزه دار باشند (یعنی از گناه پرهیز کنی) ...
ـ گناه فقط انجام ندادن عمل عبادی نیست ... گناه چند قسم داره: گناه در حق خودت ... گناه در در برابر فرمان خدا ... حق الناس یا گناه در حق سایر انسان ها ... مثلا ...
ـ پیامبر: رمضان ماهی است که ابتدایش رحمت است و میانه اش مغفرت و پایانش آزادی از آتش جهنم .... درهای آسمان در اولین شب ماه رمضان گشوده می شود و تا آخرین شب آن بسته نخواهد شد ....
برای لحظاتی چشمم روی سخن آخری موند ...
'خدا که به به مردم گفته درب های رحمت و راه رسیدن به خدا بسته نیست ... و هر وقت توبه کننده به سمتش برگره اون رو می پذیره ... پس منظور از درهای آسمان چیه؟' ...
و ده ها سوال دیگه ...
بی اختیار، وحشت وجودم رو پر کرد ... ترسیدم اگه بیشتر از این بخونم یا پیش برم ... همین باور و چیزهای اندکی هم که از اون شب در وجودم شکل گرفته رو از دست بدم ... و وحشت از اینکه هنوز پیدا نشده ... دوباره گم بشم ...
توجهم رو از برگه ها گرفتم ... ناخودآگاه در مسیر نگاهم، چشمم به گنبد طلایی رنگ حرم افتاد ... و نگاهم روش موند ...
ـ صدای من رو می شنوی؟ ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چِشم هایَت مادر به هر که باز شود ، تضمینِ عاقبت بخیریِ اوست ! و چه زیبا نگاه میکُنی به هر که صدای
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
پستهای روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
🔴دیوار نگاره جدید میدان ولیعصر که به مناسبت روز مادر نصب شده خیلی به اصلاحطلبان فشار آورده که چرا ارزش زن رو به مادر بودن میدونید :))
👆توجه شما رو به ارزش زن در نگاه اصلاحطلبان جلب میکنم (البته عکس وسطی که برای انتخابات سال 84 و تبلیغات هاشمی است حق مطلب رو ادا کرده )😏
❣ @Mattla_eshgh
آقااا این عمل های زیبایی چیه؟
این مدل آرایشها چیه؟
مگه خدا مارو زیبا خلق نکرده؟
اصلا ما برای چی و برای کی باید زیبا باشیم؟
برا خانوادمون؟ پدر مادرمون؟ همسرمون؟ یا همه مردم
اصلا اگه همه مردم زیبا باشن مسخره نمیشه؟
اگه همه برای همدیگه زیبا باشن چی میشه؟
ما باید برای بعضیا زیبا باشیم نه همه
اصلا باید برای خیلیا زشت باشیم تاهم خودمون راحتتر باشیم هم اونا. مثلا اگه یه زنی انقدر خودشو خوشمل بکنه که وقتی تو خیابون راه میره، مردا برن تو درودیوار خوبه؟ بعضی وقتا زیبایی ما ونشون دادنش، زندگی یکی دیگه رو خراب میکنه. این کجاش خوبه؟
تو عروسیها چه معنی داره زنها از عروس آرایششون غلیظتر و ژیگولتر باشه، میگن یه داماده رفته بوده تو قسمت خانوما یه خانومی که خیلی رو خودش کار کرده بوده میاد از جلوش رد میشه، داماده میگه عجب اشتباهی کردم، من باید اینو میگرفتم
هیچ بچه ای برای پدر مادرش زشت نیست، هیچ پدر مادری هم برای بچش زشت نیست
موقع ازدواج هم یکی پیدا میشه همین ظاهرمونو میپسنده و میریم سر خونه زندگیمون
همینا آدمو زیبا بدونن خوبه دیگه؟
حالا ممد آقا بقال هم باید خوشش بیاد؟
زن عموی خارشوهر عمه بابامونم باید خوشش بیاد؟
به یه خواننده دماغ گنده ایرانی تو خارج گفته بودن چرا دماغتو عمل نمیکنی، گفته بود اگه عمل کنم که دیگه اولا این صدامو دیگه ندارم دوما دیگه یه آدم دیگه میشم، همین الانمو عشقه
بلند شو با دماغ گوشتیت برو تو جمع و به خوشگلی خودت افتخار کن. تو قشنگترین فرد برای پدر و مادرت ، همسرت و بچه هاتی، بقیه هم خوششون نیاد مهم نیست. والا....
الان مثلا من خوشگلم چی شده؟ جز اینکه وقتم گرفته بشه تو خیابون، ملت میفتن دنبالم آخه. نه بابا شوخی کردم تاحالا یهنفرم دنبالم نیفتاده😭 البته یه چند نفر از نزدیکانم بهم گفتن شبیه یوزارسیفم، ولی خدایی به آنخماهو یا پوتیفار بیشتر شبیهم تا یوزارسیف، حالا خداروشکر شبیه ریدامون نشدم😂
#حسین_دارابی
@hoseindarabi
❣ @Mattla_eshgh