هدایت شده از استاد محمد شجاعی
تقدیرات قدر_۱.mp3
10.51M
#تقدیرات_قدر ۱
راز دریافت تقدیرات عالی در شب قدر،
شناختِ #قدر است...
🌟 شناختِ قدرِ خودت !
@ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
تقدیرات قدر_۲.mp3
10.8M
#تقدیرات_قدر ۲
#جوشن_کبیر ، مقصود نیست ....
اگه قلبت، تونست از دل جوشن کبیر، به هدف برسه، به عالی ترین تقدیرِ قدر، دست پیدا کردی ...
@ostad_shojae
مطلع عشق
#حرفهای_من_و_خدا #سحر هفدهم راستی ! سحر هفدهم هنوز تمام نشده ... این چشمان خفته را به بارانِ توبه،
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
حرف های من و خدا_19.mp3
10.75M
#حرفهای_من_و_خدا
#سحر نوزدهم
در اولین لحظه هایِ نخستین لیله القدر
به آبروی همین پدر ؛
ببخش بر ما،
هرآنچه که میان ما و تو، فاصله انداخته است ...
@ostad_shojae
قسم بہ سوره ے فرقان، #ظهورمیخواهیم
بہ آیہ آیہ ے قرآن، #ظهورمیخواهیم
ڪنارٺ اے گل نرگس جهان ما زیباسٺ
بس اسٺ این غم و هجران، #ظهورمیخواهیم
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 😔💔
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
نکته دوم اینست که👇 خب اومدیم و احزاب با همدیگه قاب بندی کردن همدیگرو لو ندن🔕 ☝️مثلا شهردار اوم
خب بریم سراغ اینکه
آیا واقعا رسانه ها میتونن
به کمک انسان ها بیان
برای نظارت بر برقراری
نظام تسخیری یا نه؟
میگن👈 روزنامه ها عامل این هستند که
🔺کنترل بکنن
⚠️یک کنترل مردمی هستن
برای چی❓
👈برای کنترل اونهایی که با رای مردم انتخاب شدن✔️
بحث ب اینجا رسید ک مردم نمیتونن
خودشون کنترل را در دست بگیرن
واحزابی هم ک تشکیل میشوند امکان
قاب بندی و زد وبند دارن
درسته آقا❓
دیگه این آخرین حرفه 💯
دیگه جلوتر ازاین حرف نداریم👇
که رسانه ها کنترل میکنن❗️
این بحثها فکر نکنین بحثهای جدیدیه ها
🔰آقای دکتر شریعتی سال ها قبل
اون زمان که اصلا جمهوری اسلامی نبود
❗️ جمهوری نبود تو کشور ما
⬅️ در اندیشه های سیاسی
📖کتابی که از ایشون چاپ شده
من تو این کتاب خوندم که
متن آقای دکتر شریعتی میگه که👇👇
اگر در یک جامعه ای مردم دموکراسی متعهد نه دموکراسی آزاد❗️
( دموکراسی آزاد هم ایشون قبول نداشتن)❌
👈در دموکراسی متعهد
👆 اگر در یک جامعه ای مردم کسی رو
با رای خودشون انتخاب کردن
🔺حق ندارن او رو با رای خودشون عزل بکنن🔻
حرف ظاهرا بی منطقیه ها🤔
همراهان گرامی
حرف بی منطقی هست یا نه؟
#کمی_از_اسرار_ولایت
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️انگار مرحوم #آقاسی این روزا رو میدید این شعرا رو خونده....
آنان که به غرب می شتابند.. خائن به امام و انقلابند...
❣ @Mattla_eshgh
◀️ #فایل_کامل مستند سه قسمتی #فرشتگان_گمشده
✔️مستند «فرشتگان گمشده» در سه قسمت، به وجهی دیگر از زندگی آمریکایی نزدیک می شود که همواره تحت سانسور شدید رسانه ای پنهان بوده است. در این فیلم شاهد زندگی اسف بار گروهی از مردم آمریکا به ویژه سیاه پوستان در حاشیه شهرهای بزرگی همچون نیویورک و واشنگتن هستیم؛ زندگی در خانه های تنگ و تاریک و با کمترین امکانات و امرار معاش به وسیله جمع آوری زباله آن هم در کشوری که افراد متمکن آن، جزو ثروتمندترین انسان ها بر روی زمین هستند.
©️ یوتوب:
1️⃣ قسمت اول: https://youtu.be/DVMnM-ut0Uc
2️⃣ قسمت دوم: https://youtu.be/l0OhDqaxiVs
3️⃣ قسمت سوم: https://youtu.be/Vyj-vyvz6Dg
©️ دیدستان:
1️⃣ قسمت اول: https://www.didestan.com/video/m8kLZ9J7
2️⃣ قسمت دوم: https://www.didestan.com/video/kVE03D1G
3️⃣ قسمت سوم: https://www.didestan.com/video/dGzDYmb8
©️ نماشا:
1️⃣ قسمت اول: https://www.namasha.com/v/EmtRNNse
2️⃣ قسمت دوم: https://www.namasha.com/v/6awUHTFY
3️⃣ قسمت سوم: https://www.namasha.com/v/6N46Mwfe
©️ آپارات:
1️⃣ قسمت اول: https://www.aparat.com/v/i7PJj
2️⃣ قسمت دوم: https://www.aparat.com/v/XmLwd
3️⃣ قسمت سوم: https://www.aparat.com/v/tl1Zx
🆔 @ofogh_tv
مطلع عشق
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #داستان_مذهبی ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_۷ از همان اول صبح با هر چیزی که تصورش را
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#داستان_مذهبی
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_۸
سکوت را صالح شکست.
ــ نمی خواید سوال آقاجونم رو جواب بدید؟😅
ــ بله؟؟؟!!!
لبخندی زد و گفت:
ــ شما مشکلی با شغل من ندارید؟😊
ــ نه...
از جواب سریعم خنده اش گرفت. خودم را جمع کردم و گفتم:
ــ البته که سخته اما... خودم عضو بسیجم و برای شغل شما ارزش قائلم.
فقط...
سرش را بلند کرد و لحظه ای چهره ام را از نظر گذراند. لبخندی زد و نگاهش را به زمین دوخت و گفت:
ــ بفرمایید. هر چی توی دلتونه بگید
ــ خب... من می خوام بدونم چرا منو انتخاب کردید برای ازدواج؟!😕
ــ خب... ملاک هایی که من برای همسر آیندم داشتم تو وجود شما دیدم.
ــ مثلا چی؟
ــ حجابتون. حیا و عفتتون. خانواده تون. از همه مهمتر اخلاق اجتماعیتون. خیلی وقتا من شما رو تعقیب می کردم و از بچه های بسیج برادران هم تحقیق کردم هیچ خطایی از شما ندیدم. سلما هم در شناخت شما بی تاثیر نبوده
با چشمان متعجبم گفتم:
ــ تعقیب می کردین؟!!😳
سری تکان داد و گفت:
ــ خدا منو ببخشه. نیتم خیر بود بخدا
چادرم را جلو کشیدم و گفتم:
ــ باید منم ببخشم.😒
خندید و گفت:
ــ دین و بخشش شما که روز به روز داره به گردنم سنگین تر میشه مهدیه خانوم اینم روی بقیه ش.
خنده ام گرفت و گفتم:
ــ اون مورد که حلالتون کردم. منم بودم ماشینارو اشتباه می گرفتم این موردم که به قول خودتون نیتتون خیر بوده
پس دینی به گردنتون نیست. حلال...✋🏻
دستی به گردنش کشید و نفس اش را حبس شده رها کرد.😮
ــ شما شرطی برای من ندارید؟
نمی دانستم. واقعا نمی دانستم. فقط از این مطمئن بودم که دوستش دارم.😍
ــ اگه اجازه بدید از طریق خانواده م بهتون جواب قطعی رو میدم. فقط تا آخر هفته بهم فرصت بدید فکر کنم.
از اتاق که بیرون آمدیم و پذیرایی شدند مراسم خاستگاری تمام شد. خسته بودم. بدون اینکه حتی روسری را از سرم در بیاورم خوابم برد.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#طاهــره_ترابـی👉
#کپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعی_دارد
💠 #رمان_مذهبی_عاشقانه👇
❣ @Mattla_eshgh
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#داستان_مذهبی
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_۹
مثل برق و باد به آخر هفته رسیدیم.⚡️💨 سردرگم بودم. نمی دانستم این راهی که انتخاب کرده ام درست است یا...🤔 پنجشنبه بود و دلم هوای شهدا را کرد. دو شهید گمنام را بین مقبره ی شهدای نام و نشان دار دفن کرده بودند.😔 یک راست به سراغ آنها رفتم. همیشه سنگ مزارشان تمیز بود و خانواده های شهدا هوای این دوغریب را نیز داشتند. کتاب دعا را به دستم گرفتم و بعد از قرائت فاتحه، زیارت عاشورا خواندم. با هر سلام به حضرت🙏 و لعن به قاتلین اهل بیت✊🏻 دلم سبک تر می شد. بغضم ترکید و چادر را روی صورتم کشیدم و دل سیر با خدای خودم راز و نیاز کردم.😭
ــ ای خدا... خودت به دادم برس. خودت کمکم کن مسیر درستو انتخاب کنم. من صالح رو قبول دارم. مورد پسند منو خانواده مه... فقط نگرانم. از تنهایی می ترسم. می ترسم با هر ماموریتش دیوونه بشم. بمیرم و زنده بشم.😖 می ترسم زود صالحو ازم بگیری اونوقت من چطوری طاقت بیارم؟😢 اصلا دلم نمی خواد بهم بگن همسر شهید. خودم می دونم سعادت می خواد اما... اما من برای این سرنوشت ساخته نشدم.😔 تنهایی دیوونه م می کنه. نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم. از تو که پنهون نیست مهرش به دلم نشسته. دوست دارم همسرم بشه...❤️ هم نفسم بشه... اما... خدایا من صالح رو سالم می خوام. تو سرنوشتم شهادت سوریه رو قرار نده. می دونم بازم میره. سالم از سوریه بهم برش گردون. می خوام جواب مثبت بهش بدم. خدایا هوامو داشته باش.😊
با قلبی آرام و تصمیمی قطعی به سوی منزل بازگشتم. نتیجه را به زهرا بانو گفتم و او نیز به پدر منتقل کرد. قرار نامزدی را برای فرداشب گذاشتند.😳 حس عجیبی داشتم. می دانستم که صالح هم دست کمی از من ندارد.😅 پیشانی بند را به دیوار مجاور تخنم وصل کردم و بوسه ای روی آن کاشتم.💋
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#طاهــره_ترابـی👉
#کپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعی_دارد.
💠 #رمان_مذهبی_عاشقانه
❣ @Mattla_eshgh
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#داستان_مذهبی
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_۱۰
دیدن صالح در کت و شلوار سفید و پیراهن یاسی رنگ حسابی مرا سر ذوق آورده بود.😍 می دانستم کار سلماست.😏 صبح به منزل ما آمد و گفت چه می پوشم. کلی هم سر به سرش گذاشتم که می خواهم سورپرایز باشد😜 که با جیغ و داد سلما تسلیم شدم و بلوز و دامن سفید و روسری یاسی رنگم را به او نشان دادم. حالا کاملا با صالح یکرنگ بودم و لبخند های از سر ذوق دیگران😊 مرا شرمگین می کرد.😅 خانه شلوغ شده بود. اقوام ما و آنها کم و بیش آمده بودند و کمی استرس داشتم چادر حریر سفیدی که گلهای صورتی داشت به سر داشتم. دسته گل صالح را💐 با خودم به آشپزخانه بردم. گل خاستگاری را از گلدان روی اپن برداشتم و دسته گل آلستر بنفش را که بازهم با گلهای نرگس تزئین شده بود، توی گلدان روی اپن گذاشتم.😊 مادرم خودش چای را آماده کرد و به پسر عمویم داد که تعارف کند. من را کنار خودش نشاند و بحث های متداول مردانه...👨🏻
بحث که به قرار و مدار ازدواج رسید، آقای صبوری خطاب به پدرم گفت:
ــ بهتره بریم سر اصل مطلب. اگه شرط خاصی مد نظرتونه بفرمایید بگید.
پدرم جابه جا شد و گفت:
ــ والا شرط خاصی که نه... فقط...
ــ بفرمایید
ــ اگه اجازه بدید یک بار دیگه دخترم با پسرتون صحبت کنه☺️
از قبل از پدر خواسته بودم که با صالح اتمام حجت کنم. صالح با شرم و سردرگمی بلند شد و همراهم به داخل اتاق آمد.😳 درب را بستم و بی توجه به نگاه متعجب صالح لبه ی تخت نشستم. صالح روی صندلی ننشست. زانو زد و پایین تختم روی فرش وسط اتاق مودبانه و سربه زیر نشست.😌
ــ اااام... می خواستم باهاتون اتمام حجت کنم.
سرش را بلند کرد و لحظه ای از نظر مرا گذراند و متوجه پیشانی بندش شد که به دیوار پشت سرم وصل بود. لبخندی کشیده رو لبش نشست😁 و گفت:
ــ امر بفرمایید. گوشم با شماست.
ــ می خوام قول بدی نمیری...✋🏻
صدای خنده اش بلند شد و خیلی زود خودش را جمع کرد.😂 بدنم می لرزید و نمی توانستم ادامه دهم. لحنم صمیمی شده بود و جمله ام کودکانه بود.
ــ منظورت چیه مهدیه خانوم؟🤔
ــ سوریه... می دونم دوباره میری و من اصلا مخالف نیستم و خودمو فدای اهل بیت می کنم اما... دلم نمی خواد شهید بشی... خواهش می کنم قول بده سالم برگردی.🙏😔🙏
کمی کلافه بود و جدی شد.
ــ آخه مگه دست خودمه؟ کمی منطقی باشید😒
ــ می دونم. حداقل که می تونی واسه شهادت سینه سپر نکنی. مواظب خودت باشی و سالم برگردی خونه.😔
سرم را از شرم پایین انداختم و چشمم را بستم. صدایش آرام شده بود و محبت آمیز گفت:
ــ چشم خانوم...😍 قول میدم بیشتر از همیشه مواظب باشم. چون دیگه یه نفر تو خونه منتظرمه. امر دیگه ای نداری؟😊
لحن او هم صمیمی شده بود. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و او بی صدا به دنبال من.
عمویم صیغه ی محرمیت را خواند و مارا شرعا با هم محرم کرد. حالا دل سیر او را نگاه می کردم. چادر را کمی عقب دادم و چشمان خیره اش را نگاه کردم. زیر لب گفت:
ــ مبارک باشه خانومم. ان شاء الله به پای هم پیر بشیم.😍❤️
از ته دل گفتم "ان شاء الله"
و انگشتر نامزدی💍 را در دستم چرخاندم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#طاهــره_ترابـی👉
#کپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعی_دارد.
💠 #رمان_مذهبی_عاشقانه👇
❣ @Mattla_eshgh