eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#تکنیک ارتباط چشمی 🍃گوش دادن و یادگیری آن کار آسانی نیست. با استفاده از روش گوش دادن فعال، می توا
حفظ آرامش 🍃وقتی اختلاف و درگیری اوج می گیرد، حفظ آرامش دشوار است. وقتی مشاجره و رد و بدل شدن عبارت ها و کلمات نامناسب افزایش می یابد و خشم بر دو طرف مستولی می شود، نتیجه ای جز بروز احساس های بد و آسیب دیدن ندارد. بهترین راه برای مهار مشاجره و نزاع، پیشگیری است. این توصیه برای پیشگیری از اختلاف و درگیری به شما کمک می کند. ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #داستان_مذهبی ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_۱۴ لباس ساده و محجبی را انتخاب کردم و همرا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 💠 ۱۵ با صدای آرام صالح و نوازشش بیدار شدم. لحظه ای موقعیتم را فراموش کردم.😳 ــ سلاااام خانوم گل... صبحت بخیر لبخندی زدم و کش و قوصی به بدنم دادم. هنوز از پدر صالح خجالت می کشیدم که راحت باشم. صالح روسری را از سرم برداشت و گفت: ــ بابا ناراحت میشه. اون الان مثل پدر خودته پس راحت باش.😒 با هم بیرون رفتیم و با سلما سر سفره ی صبحانه نشستیم. صدای زنگ پیچید حسی به من می گفت زهرا بانو پشت در منتظر است.😍 حدسم درست بود با چادر رنگی و سینی بزرگ صبحانه وارد شد. گل از گلم شکفت و او را در آغوش گرفتم صالح هم خم شد و دستش را بوسید.😅 کنار هم نشستیم. زهرابانو برایم لقمه می گرفت و حسابی نازم را می خرید. صالح گفت: ــ مامان زهرا دارم نگران میشم. مگه خانومم چندسالشه؟😏 و با سلما ریسه رفتند. زهرا بانو بغض کرد و گفت: ــ بخدا دیشب تا صبح پلک رو هم نذاشتم. خونه خیلی سوت و کور بود. ــ ای بابا... دور که نیستیم. فکر نکنم هیچکی مثل مهدیه به خونه باباش نزدیک باشه.😜 از در بندازینش بیرون از پنجره میاد. از رو دیوار خودشو پرت می کنه تو حیاط. تازه... پشت بوم رو یادم رفت.😂 و دوباره خندید. زهرا بانو هم خندید و گفت: ــ هر وقت اومدین قدمتون رو تخم چشممون. و رو به من گفت: ــ دخترم ساک لباست رو آوردم. پشت در گذاشتمش. کی راه میفتین؟ ــ صالح گفته بعد از ناهار.☺️ صالح لقمه را فرو داد و گفت: ــ آره مامان زهرا. الان خانومم یه ناهار خوشمزه درست می کنه شما و باباهم بیاین دور هم باشیم. بعد از ناهار میریم ان شاء الله... ــ نه دیگه ما زحمت نمیدیم. ــ چه زحمتی؟ تعارف نکنید خونه دخترتونه.😊 زهرابانو علاوه بر صبحانه یک مرغ درسته را سوخاری کرده بود و آورده بود. من هم کمی پلو درست کردم و باهم ناهار خوردیم. صالح می خندید و می گفت: ــ احسنت... 👏 چه دستپخت خوشمزه ای خودمونیم ها... مامان زهرا کارتو راحت کرد. به به... عجب پلویی😁 و همه به خنده افتادیم. ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 . 💠 👇 ❣ @Mattla_eshgh
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 💠 ۱۶ صالح خسته بود و خوابش می آمد.😞 چشمانش را ماساژ می داد و سرش را می خاراند. می دانستم چشمش خواب آلود شده. من هم تا به حال خارج از شهر و بخصوص توی شب رانندگی نکرده بودم. به شهر بعدی که رسیدیم نگذاشتم ادامه دهد. به هتل رفتیم و خوابیدیم. فردا سر حال به سفرمان ادامه دادیم. نزدیک غروب بود که وارد شهر مشهد شدیم.🕌 هوا تاریک روشن شده بود و گلدسته ها از دور معلوم بودند. بغض کردم و سلامی دادم. توی هتل که مستقر شدیم غسل زیارت گرفتیم و راهی حرم شدیم. خیلی بی تاب بودم. حس خوبی داشتم و دلم سبک بود. شانه به شانه ی صالح و دست در دست هم به باب الجواد رسیدیم. دولا شدیم و دست به سینه سلام دادیم.✋🏻 فضای حرم و حیاط های تو در توی آن همیشه مرا سر ذوق می آورد. اذن دخول خواندیم و از رواق امام رد شدیم. از هم جدا شدیم و به زیارت رفتیم. چشمم که به ضریح افتاد گفتم: ــ السلام علیک یا امام الرحمه❤️ اشک از چشمم جاری شد و خودم را به سیل زوار سپردم و صلوات فرستادم.📿 دستم که ضریح را لمس کرد خودم را به بیرون کشیدم و روبه روی ضریح ایستادم. ــ یا امام رضا... الهی من به قربون این صفا و کرمت برم. آقا دخیل... زندگیمو با خودم آوردم و می خوام هستیمو گره بزنم به ضریحت. خودت مواظب زندگیم باش. شوهرم... هم نفسم مدافع عمه ی ساداته...😭 خودت حفظش کن. اصلا پارتی بازی کن پیش خدا و سفارشی بگو شوهرمو از گزند حوادث سوریه و ماموریتاش حفظ کنه. تو را به مادرت زهرا قسم...🙏 بغضم فرو کش نمی کرد و مدام اشک می ریختم. بیرون رفتم و صالح را دیدم. با هم به کناری رفتیم و کتاب زیارتنامه را گرفتیم و باهم خواندیم. صدای صالح بر زمزمه ی من غلبه کرد و اشکم را درآورد. اصلا تحمل دوری و تنهایی را نداشتم. "خدایا خودت کمکم کن" 💔 ــ گریه نکن مهدیه جان... دلمو می لرزونی.😢 لبخندی زدم و اشکم را پاک کردم. دستش را گرفتم و به گنبد خیره شدم. راضی بودم از داشتنش. خدایا شکرت...🙏 ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 . 💠 @Mattla_eshgh
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 💠 ۱۷ دو روز مشهد بودیم و دل سیر زیارت کردیم. صالح یک هفته مرخصی داشت. قصد داشتیم به شمال برویم و حسابی تفریح کنیم.😊 هنوز در مسیر استان گلستان بودیم که از محل کار با او تماس گرفتند و به او گفتند که باید بازگردد.😕 ناراحت بودم اما... بیشتر از کلافگی صالح پکر می شدم. انگار می خواست چیزی بگوید اما نمی توانست. به اولین شهر ساحلی که رسیدیم، لب دریا رفتیم.🌊 ــ تا اینجا اومدم خانومم رو نبرم ساحل؟! شرمندم مهدیه...😥 ــ این حرفو نزن. من شرایط کاریتو می دونم. وقت زیاده. خدا رو شکر که حداقل زیارت رفتیم. چنگی به موهایش زد و چادرم را گرفت و با خودش کشاند توی آب. آب از زانویمان بالا آمده بود و چادرم را سنگین کرده بود. محکم آنرا دور خودم پیچاندم و به دریا خیره شدم. ــ مهدیه جان... ــ جان دلم؟ ــ فردا ظهر اعزامم... برگشتم و با تعجب گفتم: ــ کجا؟!😳 چیزی نگفت. می دانستم سوریه را می گفت. قلبم هری ریخت. انگار معلق شدم بین زمین و آسمان. شاید هم روی آب بودم. به بازوی صالح چنگ زدم و خودم را نگه داشتم. با هم بیرون آمدیم و روی ماسه ها نشستیم. چادرم غرق ماسه شده بود. کمی تنم می لرزید نمی دانم از سرما بود یا از ضعف خبری که شنیده ام؟!😔 "مهدیه آروم باش. یادت نره بابا گفت باید پشتیبان شوهرت باشی. اینجوری دلشو می رنجونی و نمی تونه با خیال راحت از خودش مراقبت کنه. همش باید نگران تو باشه. تو صالحو سپردی دست خدا. زندگیتو گره زدی به حرم آقا... پس نگران نباش و توکل کن به خدا..." ــ چرا یهو خواستی بیفتی؟ حالت خوبه عزیزم؟ خندیدم و گفتم: ــ آره خوبم. نگران نباش. ماسه های زیر پام خالی شد. نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: ــ وقت زیادی نداریم ها... اگه تموم شب رو رانندگی کنیم فرا صبح می رسیم خونه. بلند شدم و دست او را گرفتم و از جایش بلندش کردم و با هم سوار ماشین شدیم. دلم را به دریا زدم و گفتم: ــ من رانندگی می کنم. تا وقتی شب میشه بخواب که بتونی تا صبح رانندگی کنی. باشه؟ سوئیچ را به من داد و حرکت کردیم. ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 . 💠 👇 ❣ @Mattla_eshgh
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 💠 ۱۸ بعد از کمی سکوت خوابش برد. چشمانم می سوخت و خیره به جاده رانندگی می کردم. اشک دیدم را تار کرده بود.😭 هر از گاهی به چهره ی آرام صالح خیره می شدم و از آرامشش غبطه می خوردم. آنقدر بی صدا گریه کرده بودم و بغضم را خورده بودم که گلویم ورم کرده بود و چشمانم شده بود کاسه ی خون. 😔 شب شده بود. به پمپ بنزین رسیدیم. ماشین را متوقف کردم و صالح را بیدار کردم. جابه جا شدیم و بعد از اینکه باک بنزین را پر کرد حرکت کردیم. ــ چشمات چرا قرمزه خانوم گلم؟ ــ هیچی... به رانندگیم دقت کردم. چشمام سرخ شده. نور خورشید روی جاده انعکاس بدی داشت.😔 ــ مثل اینکه انعکاسش به دماغت هم سرایت کرده. چرا گریه کردی؟😒 سکوت کردم و روبه جاده سرم را چرخاندم. شام خوردیم و نماز خواندیم و شهر به شهر جلو می رفتیم. ساعت از نیمه گذشته بود. هر چه صالح اصرار می کرد نخوابیدم. دلم نمی آمد لحظات با هم بودنمان را در خواب سپری کنم. به روزهای تنهایی ام که فکر می کردم دلم فشرده می شد. حس خفگی داشتم اما مدام با صالح بگو بخند راه می انداختم. اذان صبح بود که رسیدیم. بی صدا وارد منزل شدیم. پدر صالح نماز می خواند و سلما هم تازه بیدار شده بود. با احوالپرسی کوتاهی به اتاقمان خزیدم. سلما که آمد با تعجب گفت: ــ چرا اینقدر زود برگشتید؟ اتفاقی افتاده؟!😳 بغضم شکست و خودم را به آغوشش انداختم. ــ چی شده مهدیه دیوونه شدم. میان هق هقم گفتم: ــ ظهر اعزام میشه😔 خفه شدم بس که خودمو کنترل کردم. گلوم درد می کنه از بس بغضمو خوردم.😭 ــ الهی فدات بشم عزیزم. قرار بود دو هفته دیگه بره. اصلا برای همین عجله داشت که عروسی بگیرید. دلش می خواست سر فرصت مسافرت برید بعد آماده‌ت کنه و بهت بگه که میره.😔 صالح توی اتاق آمد و من خودم را از آغوش سلما بیرون کشیدم. سیلی آرام و شوخ مآبانه ای به گونه ی سلما زدم و گفتم:😊 ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود سلما... هیچوقت شوهر نکنی ها... من دیوونه میشم از دوریت.😅 سلما هم بدون حرفی از اتاق بیرون رفت. صالح به نماز ایستاد و من با اشک به نماز خواندنش دقیق شده بودم. "لعنت بر شیطان... بلند شو نمازتو بخون مهدیه" ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 . 💠 👆 ❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
نامه ای به خدا24.mp3
6.08M
❤️ سحر۲۴ دلم برایت تنگ میشود نميدانم تارمضان دیگر، چه برایم مقدر کرده ای؟ اما بگذار؛ سهم من از این رمضان، همین سجاده خیسی باشد، که در همه طول سال، نمناک بماند! @ostad_shojae
یک عمر به دروغ گفتند در زمان پهلوی ، حجاب اختیاری بود!!! اما یادشان رفت همین رضاخان بود که به خاطر اصرار مردم برای حفظ حجاب، آنها را در حرم امام رضا (ع) ، به گلوله بست و به خاک و خون کشید... توضیح عکس : بازدید رضا شاه از کشف حجاب مدارس تهران 🌸 @Mattla_eshgh
هدایت شده از کانال حسین دارابی
🔴، انتشار خیلی خیلی حداکثری یه جورایی واجب عینی. تو خود متن توضیح دادهیم چرا واجبه 👇👇👇👇
هدایت شده از کانال حسین دارابی
تو ذهنت تصور کن با خانوادت نشستی تو خونه‌ات، داری شام میخوری یا تلوزیون میبینی یا با کوچولوهات بازی میکنی یدفعه یه صدای خیلی بلند میشنوی، سریع خودتو میرسونی به محل صدا، میبنی چند نفر با لگد درب خونتو شکستن و وارد خونه شدن، اولش یکم میترسی در کنار این ترس یه حس غیرت و عصبانیت هم داری که یعنی چی؟ اینا کی هستن، با چه اجازه‌ای وارد خونه‌ی من شدن، اصلا غلط می‌کنید به زور وارد خونه من شدید یکم میری جلو می‌بینی چند نفر با اسلحه و لباس نظامی وایسادن میگن سریعتر خونه رو ترک کنید، شک میکنی خوابی یا بیدار، آخه یعنی چی؟ اعتراض میکنی، داد میزنی، طرف میگه حرف نباشه سریع خونه رو تخلیه کنید، تو همین لحظات همسرت که بچه کوچیک بغلشه میاد جلو اونم اعتراض میکنه، برید از خونه ما بیرون خلاصه بحث و درگیری بالا میگیره و شما تن به خواسته اونا نمیدی و دعوا شدیدتر میشه، افراد مسلح در عین ناباوری همسر و کودک خردسالتو با چند شلیک گلوله میکشن حالا همون لحظه که به راحتی زن و بچت جلوت کشته شدن سرتو از پنجره میکنی بیرون که داد بزنی آی مردم کمک کنید، میبینی تو همه خونه های محل همین اتفاق افتاده.... یه سری افراد مسلح و یک عده بچه های کشته شده در بغل پدر و مادر هاشون تو خیابون ها هستن و مجبور شدن خونه هاشونو خالی کنن چی؟ ولش کنم؟ حالت بد شد؟ یا هیچ احساسی پیدا نکردی؟ چون داستان مصنوعی و مسخره ای بود؟ آره بنظر منم خیلی مسخره بود ولی... ولی روزی روزگاری اسرائیل همینطوری مسخره و مصنوعی مردم یه ملت رو از خونه هاشون بیرون کرد و هزاران هزار کودک و نوزاد بی گناه رو مثل آب خوردن به کشتن داد و هزاران کودک رو یتیم کرد دقت کن مردم یک کشور رو نه مردم یه کوچه یا محله زمان امیرالمؤمنین علیه السلام به یکی از شهرهای اسلامی حمله شد و زر و زیورآلات زن ها، به غارت برده شد. خبر به گوش حضرت رسید، حضرت فرمود مردها چیکار کردن؟ گفتن هیچ کاری، حضرت انقدر ناراحت شدن که فرمود: اگر مسلمانی از این شنیدن اتفاق بمیرد نباید تعجب کرد. در ادامه امیرالمؤمنین با عتاب فرمود: مگر چندین بار به شما نگفتم که تو خونه‌هاتون ننشینید و برید خارج از مرزها و در همونجایی که دشمن هستش بجنگید وگرنه ضربه می‌خورید و ذلیل خواهید شد؟ اونجا به دشمن حمله کنید قبل از اینکه تو محل زندگی شما به شما حمله کنن (خطبه ۲۷ نهج البلاغه) بله اگر مسلمونی "نباید" نسبت به ظلم به هر مسلمونی تو هر جای دنیا بی تفاوت باشی، البته نباید کلمه درستی نیست اصلا "نمیتونی" بی تفاوت و ساکت باشی اگه بی تفاوت باشی یه روزی همین بلا سر خودت میاد، چون ظالم رو با سکوتت تایید کردی. اونم به ظلمش ادامه میده ادامه میده تا نوبت خود تو برسه حالا هر طوری که میتونی باید اعتراضتو بهش نشون بدی که دنیا ببینه، خود ظالم ببینه تا بهش فشار و هجمه وارد بشه تا ادامه کارش با مشکل روبرو بشه 🔻مثلا با راهپیمایی رفتنت که کل رسانه‌های دنیا اونو نشون میده. بعد میبینی این حرکت رو مردم چندتا کشور دیگه هم تاثیرشو گذاشت اوناهم اعتراض رو شروع کردن به اعتراض 🔻یه روش‌ دیگه برای اعتراض، به رسمیت نشناختن اون کشوره، مثلا تو مسابقات ورزشی حاضر نشی باهاش مسابقه بدی، تحقیرش کنی. اینم همه دنیا میبینه 🔻یه وقتی هم باید با مال و اموالت به مظلوم کمک کنی تا سر پا بمونه و زیر لگد ظالم له نشه، خدا به ما مال و اموال داده خودشم تو قرآنش میگه، بعضیا هم با مالشون(که خود من بهشون دادم) در راه خدا جهاد میکنن خلاصه هر کاری میتونی باید بکنی خدا مسلمون سیب زمینی نمیخواد @Hosein_Darabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️بعد از پخش موسیقی مبتذل در چند مدرسه و رقص دانش آموزان، نوبت به مهد کودک‌ها رسیده... ⛔️برای بچه‌های پنج شش ساله موسیقی مبتذل پخش می‌کنن❗️ یکیشون میگه خانم خجالت می‌کشم، مربی‌شون میگه از چی خجالت می‌کشی دخترم❗️ 🔻شما بقالی هم که داشته باشی، بازرس میاد ببینه گرونفروشی نکنی، بعد محل تربیت آیندگان جامعه اینطور رها شده؟ 🌸 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #داستان_مذهبی ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_۱۸ بعد از کمی سکوت خوابش برد. چشمانم می سو
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 💠 ۱۹ ساکش آماده بود. انگار همیشه آماده ی ماموریت بود. هر چه اصرار می کرد استراحت کنم قبول نکردم. ناهار فسنجان درست کردم. خیلی دوست داشت. به زهرا بانو و باباهم گفتم بیایند. توی اتاق تنها بودیم. کیفم را آوردم و تسبیح را به او نشان دادم. ــ صالح جان... این تسبیح📿 رو خانوم یکی از شهدای مدافع حرم بهم داده. دفعه ی قبلی که رفتی، باهاش برای سلامتیت صلوات می فرستادم. با خودت ببرش.😔 دستم را بوسید و گفت: ــ ای شیطون😜 از همون موقع دلتو دادی رفت؟؟!! می خوام پیش خودت باشه که دوباره برا سلامتیم صلوات بفرستی.📿 تسبیح را به تخت آویزان کردم. بغض داشتم و صالح حال دلم را می فهمید. دستش را زیر چانه ام گرفت و گفت: ــ قول میدم وقتی برگردم هر چقدر دوست داشتی مسافرت ببرمت. تو فقط منو ببخش. بخدا دست خودم نیست. اعلام اعزام کنن باید بریم.😕 بغضم ترکید و توی آغوش مردانه اش جا گرفتم. ــ تو فقط برگرد.😭 سالم و سلامت بیا پیشم من قول میدم ازت هیچی نخوام. مسافرت فدای یه تار موی تو. من صالحمو می خوام، صحیح و سالم... نوازشم کرد و آنقدر بی صدا مرا در آغوشش گرفت که خودم آرام شدم و از او جدا شدم و به آشپزخانه رفتم که غذا را وارسی کنم. همه هوای دلم را داشتند و زیاد پا پیچم نمی شدند. غذا خورده شد، چه خوردنی.😖 فقط حیف و میل شد و همه با غذایمان بازی می کردیم. حتی صالح هم میل چندانی نداشت. بخاطر دل من بیشتر از بقیه خورد اما مشخص بود که رفتارش تصنعی ست. هر چه از لحظه ی بدرقه بگویم حالم وصف ناشدنی ست. زیر لب و بی وقفه صلوات می فرستادم و آیة الکرسی می خواندم. قرآن و کاسه ی آب آماده بود. رفتم از توی اتاق کوله اش را بردارم که خودش آمد و گفت: ــ سنگینه خوشگلم.😊 خودم بر می دارم. به گوشه ای رفتم و به حرکاتش دقیق شدم. چشمانم می سوخت و گونه ام خیس شد. هر چه سعی کردم نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم. ــ مهدیه😔 تو رو خدا گریه نکن. بند دلم پاره میشه اشکتو می بینم. سریع اشکم را پاک کردم و لبخندی زورکی به لبم نشاندم.☺️ ــ قولت که یادت نرفته؟ برایم احترام نظامی گذاشت و گفت: ــ امر امر شماست قربان...👋🏻 گونه اش را بوسیدم و گفتم: ــ آزاد...😘 و هر دو خندیدیم. میلی به خداحافظی نداشتیم. بی صدا دست هم را گرفتیم و از اتاق بیرون آمدیم. این بار بابا هم با پدر صالح همراه شد. برگشته بود و از توی شیشه ی عقب اتومبیل، آنقدر نگاهم کرد که پیچ کوچه را رد کردند. دلم فرو ریخت و سریع به داخل خانه و اتاقمان دویدم.💔 زجه زدم و های های گریه کردم. انگار بی تابی سلما اینبار به من رسیده بود. سری قبل، من محرم دلتنگی سلما بودم و حالا زهرا بانو و سلما هر چه می کردند نمی توانستند مرا آرام کنند. حالم خیلی بد بود و انگار اتاق برایم تنگ و تنگ تر می شد. روی تخت نشستم و چنگ انداختم به تسبیح.📿 اللّٰهُمَ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدِاً وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ... ... نویسنده این متن👆: 👉 . 💠 👇 ❣ @Mattla_eshgh