eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔎 🔸سوال مرموز ... ❌از بی شرفی حرفی نمی‌زنیم که به یک خانم مرده نسبت فاحشه می‌دهد. ❌از توهم اطلاعاتی آمد نیوز حرفی نمی‌زنیم که بدون کوچکترین منبع، ادعای بزرگترین اطلاعات را دارد. ❓سوال اینجاست چرا آمد نیوز سعی در تبرئه و تطهیر سیاسیون دارد، مگر چه چیزی نباید دیده شود که اینگونه شلوغش می‌کنند که مطلب گم شود؟!؟! 🌸 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #داســتــانــ_مــذهبــے ❣ #رمــانــ_از_ســوریــه_تــا_مــنــا 💠 #قــســمــتــ_۴۱ ســلــ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 💠 ۴۲ صالح آرام و قرار نداشت. آنقدر طول و عرض حیاط را قدم زده بود که کلافه شده بودم.😩 سلما و علیرضا بازگشته بودند و حال سلما هم تعریف چندانی نداشت. علیرضا مدام دلداری اش می داد و سعی می کرد مانع از این شود که پدر جون اشک ها و ناراحتی سلما را ببیند. دکتر گفته بود قلب پدر جون ضعیف و کم توان شده بود و افتادنش بابت حمله ی قلبی بوده که به خیر گذشته اما امکان این را دارد که دوباره این حملات ادامه داشته باشد چه بسا در ابعاد بزرگتر😔 زهرا بانو و بابا هم آمده بودند و کنار رختخواب پدر جون نشسته بودند. پدر جون اصرار داشت روی مبل بنشیند اما پزشک، استراحت تجویز کرده بود.☝️🏻 قرار بود صالح فردا در اولین فرصت، پدر جون را به پزشک متخصص ببرد که تحت نظر باشد. ــ صالح جان... عزیزم بیا بشین یه چیزی بخور. ناهارمون که هنوز دست نخورده. بیا که پدرجون هم اذیت نشه.😘 ــ نمی تونم. چیزی از گلوم پایین نمیره. ــ بچه شدی؟ پس توکلت چی شده؟ من همیشه به ایمان محکم تو غبطه می خوردم. حالا باید اینجوری رفتار کنی؟ خودتو نباز. خدا رو شکر که هنوز اتفاقی نیفتاده.😒 ــ بهم حق بده مهدیه. نمی خوام ناشکری کنم. اول که دستم... ای خدا منتی نیست... من خودم خواستم و به نیت شهادت رفتم ولی جانباز شدن خیلی سخت تره😔 بعدش که بچه😭 اگه بود یه ماه دیگه دنیا می اومد. حالا هم پدر جون😔 بخدا مهدیه بعد از فوت مامان دلم به پدر جون خوش بود. اگه بلایی سرش بیاد من دق می کنم.😢 سلمای بیچاره رو بگو که تو این شرایط سردرگمه. می دونی به من چی می گفت؟ اشکش سرازیر شد و ادامه داد: ــ می گفت نامزدیشو بهم بزنم که بتونه از بابا مراقبت کنه. می گفت چطور می تونم برم سر خونه زندگیم؟ اصلا پاک قاطی کرده. خودت می دونی که چقدر علیرضا رو دوست داره😔 ــ نگران نباش. اونم الان مثل تو ناراحته و سردرگم. تازه، سلما دختره و عاطفی تر از تو... قبول داشته باش خیلی تحملش براش سخته. پدر جون هم که چیزیش نیست... شما از همین حالا خودتونو باختید😒 تو اگه محکم باشی مثل همیشه، دل سلما هم گرم و امیدوار میشه. ان شاء الله این بحران هم رفع میشه. حالا بیا یه لقمه شام بخور پدر جون همش میگه صالح کجاست. بیا قربونت برم.😘 دستم را دور کمرش حلقه کردم و باهم به بقیه پیوستیم. چشمان سلما همچنان خیس و متورم بود و خودش را در کنار علیرضا پنهان کرده بود. ... نویسنده این متن👆: 👉 . 💠 👇 ❣ @Mattla_eshgh
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 💠 ۴۳ صالح، پدر جون را به دکتر متخصص برده بود. دکتر هشدار داده بود که قلب پدر جون در خطر است و هر نوع هیجانی برای او مضر و آسیب رسان می شد. خیلی باید مراقب باشیم و محیط را برای پدر جون آرام و بی استرس فراهم می کردیم. خودم حواسم به همه چیز بود و غذا ها را با وسواس بیشتری درست می کردم. قرص ها را سر ساعت به پدر جون می دادم و گاهی اوقات که صالح نبود باهم به پارک و پیاده روی می رفتیم. صالح هم در طول روز چند بار به منزل می آمد و سری به پدر جون می زد. به خواست پدر جون، سلما و علیرضا در اولین فرصت به زندگی مشترکشان رسیدند و مراسم کوچک و زیبایی برایشان برگزار کردیم. لحظه ای که سلما می خواست منزل پدرش را ترک کند خیلی گریه کرد و دلتنگی اش همه ی ما را بی تاب و گریان کرد. دستش را دور گردن پدر جون حلقه کرده بود و از او جدا نمی شد. ــ سلما جان... هیجان برا پدر جون خوب نیست. قربونت برم علیرضا گناه داره ببین چه دستپاچه ای شده😔 صالح هم دست سلما را گرفت و توی دست علیرضا گذاشت. اشکشان سرازیر شده بود. صالح سلما را بوسید و او را راهی کرد. بعد از سلما خانه خیلی خلاء داشت. حس دلتنگی از در و دیوار خانه سرازیر شده و خفه کننده بود. صالح و پدر جون هم در سکوت گوشه ای کِز کرده بودند و بی صدا نشسته بودند. مثل دو بچه که مادرشان تنهایشان گذاشته باشد. خانه بهم ریخته بود و من هم خسته. کمی میوه شستم و آوردم. با خنده کنارشان نشستم و گفتم: ــ چه خبره جفتتون رفتین تو لاک خودتون؟ دلم گرفت به خدا. صالح لبخندی زد و پدر جون گفت: ــ الهی شکرت... حالا دیگه راحت می تونم سرمو زمین بذارم و برم پیش مادر بچه ها. صالح بغض داشت و نتوانست چیزی بگوید. من ابروهایم را هلال کردم و گفتم: ــ خدا نکنه پدر جون. الهی عمرتون دراز باشه و در سلامت و عزت زندگی کنید. حالاهم میوه تونو بخورید که صالح ببردمون بیرون یه دوری بزنیم. صالح جان... ــ جانم. ــ فردا نری آژانس. باید صبحانه برای سلما ببریم. در ضمن نگران نباشید😂 سلما و علیرضا از فردا اعضای ثابت اینجا هستن. خودم دختر خانواده م بهتر می دونم حال و هواشو😂 فردا که صبحانه را با زهرا بانو برای سلما بردیم، سلما و علیرضا هم با ما به منزل پدرجون آمدند. سلما دوباره در آغوش پدر جون جای گرفت و دل سیر اشک ریخت.😔 ... نویسنده این متن👆: 👉 . 💠 👇 ❣ @Mattla_eshgh
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 💠 ۴۴ تلفن منزل زنگ خورد. گوشی را برداشتم و جواب دادم. ــ الو... بفرمایید🙄 ــ سلام خانوم. منزل آقای صبوری؟ ــ بله بفرمایید.😕 ــ از حج و زیارت تماس می گیرم. لطفا فردا بین ساعت 10تا11 صبح آقایان حسین صبوری و صالح صبوری به سازمان مراجعه کنند. ــ بله، چشم... بهشون میگم.🙂 تماس قطع شد. نمی دانستم سازمان حج و زیارت چه ربطی به صالح می توانست داشته باشد؟؟؟!!!🤔 صالح که برگشت پیام سازمان را به او رساندم. اوهم متعجب بود و گفت: ــ چند وقته تماس نگرفتن🙄 ــ مگه قبلا مراجعه کردی؟ ــ چندین سال پیش پدر جون و مامان خدا بیامرز برای حج تمتع ثبت نام کرده بودن که متاسفانه عمر مامان...😔 سازمان می خواست پول ثبت نام مامان رو پس بده که پدر جون نذاشت. گفت اسم منو به جای مامان بنویسن. حالا یه دوسالی هست که تماس نگرفتن. باید فردا برم سری بزنم.🙃 ــ گفتن پدرجون هم باید باشن. اسم هردوتاتونو گفتن. فردا بین 10 تا 11 صبح. فردای آن روز صالح به تنهایی به سازمان رفت. پدر جون حال مساعدی نداشت و ترجیح دادیم توی منزل استراحت کند. صالح که بازگشت کمی سردرگم بود. هم خوشحال بود و هم ناراحت. نمی دانستم چرا حالش ثبات نداشت.😕 ــ خب چی شد صالح جان؟ ــ والااااا... امسال نوبتمون شده باید مشرف بشیم😳 ــ واقعا؟؟؟؟😍 به سلامتی حاج آقا... پیشانی اش را بوسیدم و گفتم: ــ دست خالی اومدی؟😒 پس شیرینیت کو؟؟؟؟😔 ــ مهدیه😫 ــ چیه عزیزم؟ ــ پدر جون رو چیکارش کنیم؟ دکترش پرواز رو براش منع کرده😔 نباید خسته بشه و مناسک حج توان می خواد😔اگه بفهمه خیلی غصه می خوره... بعد از اینهمه انتظار حالا باید اسمش در بیاد برای حج؟؟؟ خدایا شکرت... حکمتی توش هست؟ چه می گفتم؟ راست می گفت. اینهمه انتظار برای آن پیرمرد و حالا ناامید، باید گوشه ی خانه با حسرت می نشست. ــ حالا مهدیه نمی دونم چیکار کنم؟ تکلیفم چیه؟😕 ــ توکل کن... هر چی خیره همون میشه ان شاء الله...🙏 من برم غذا رو بیارم. پدر جون هم گرسنه ش بود. ... نویسنده این متن👆: 👉 . 💠 👇 ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✅ وعده #ظهور #امام_زمان(عج) در #انجیل ..🌺💚 #مهدی(عج) #حضرت_مهدی #وحی #حضرت_حجت #حجت_بن_الحسن #موع
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
۷ ✴️زیر چتر گفتگو گفت وگوی درست و هرروزه باهمسر یه نیازِه،تا عشق اولیه تون،سرد نشه. اما حدس زدن منظور همسرتون قبل ازپایان سخنش؛ممنوع ❌ وقتی حرف بزنید که حرفش تموم شد! ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#تکنیک حفظ آرامش 🍃وقتی اختلاف و درگیری اوج می گیرد، حفظ آرامش دشوار است. وقتی مشاجره و رد و بدل شدن
گفت و گوی محترمانه 🍃پس از گوش دادن به همه حرف های همسر، از نیازها، نگرانی ها و مسائلی که باعث ناراحتی شما شده است، با آرامش و احترام سخن بگویید: 🔺 نیازها و نگرانی های خود را شرح دهید. 🔺 همسر خود را سرزنش نکنید. 🔺 در جستجوی راه حلی باشید. 🔺 از او بخواهید خلاصه حرف های شما را بازگو کند. 🔺 او نیز باید به نیازها و نگرانی های شما توجه کرده باشد و آنها را به یاد بسپرد. گاهی اوقات، در شرایطی که رسیدن به توافق دشوار است، درخواست کمک از فرد سوم سودمند است. ❣ @Mattla_eshgh
عروس خانـ👰ـوم و آقــا داماد: ❤️در دوران نامــزدی بایـد به شناختِ جزئـی تر ازهمدیگه برسید. پـس نیازبـه ارتباطِ بیشتری باهم دارید. 🔻پس حتماًاز مَحرمیت موقت،استفاده کنید. ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌸🍃🌼🍃🌺 5⃣🌺 تطهیر روانی : ✳️ در جلسات قبل گفته بودیم که انسان موجود دو ✌️ بعدی است، از جهت استعد
🌸🌻✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌻🌸 🌷📝 موضوع : توضیح در مورد رکن پنجم آفرینش 🌸✨🌺✨🌼 ✳️ در طب سنتی مجموعه ساختار جسم و روان انسان و حیوان را برآیند اثر چهار خلط می پندارند. به عبارت دیگر برآیند اثر این چهار خلط را موجب ایجاد جسم و کنش روانی می دانند. چهار خلط : 👈 دم 👈 صفرا 👈 بلغم 👈 سودا ⁉️ سوال : آیا نظام خلقت منحصر به همین چهار عنصر است؟ 🔴 طب سنتی همین چهار عنصر را بنای خلقت معرفی کرده، انتقاد اصلی ما به طب سنتی از دیدگاه اسلامی اینجاست که با این تعریف از نظام خلقت، نقش آفریننده و قدرت او در تغییر این ارکان نادیده گرفته شده و نظام خلقت را یک جنازه ی بی روح و جان و روانی تعریف کردید که هیچ توان درک و انعطافی ندارد، نه کنشی و نه واکنشی. 🔺با این تعریف در طب سنتی در جهان هستی تمام کنش و واکنش آن باید شیمیایی باشد غیر از مواد شیمیایی و گرمی و سردی که با هم مخلوط می شوند و همدیگر را ذوب می کنند و حمل می کنند کنشهای دیگری از این چهار عنصر انتظار نمی رود. 💠 ولی وقتی وارد حوزه ی طب اسلامی می شوید می گوید یک رکن دیگری هم هست که در این چهار عنصر اثر می گذارد و کیفیتشان را دگرگون می کند. ✅💐 🔵 در بحث روان، ما روح الهی را مطرح می کنیم که در بحث فلسفی به آن نفس می گویند. 🔹 رکنی وجود دارد که رکن پنجم است که در هر چهار عنصر قبلی دخالت می کند و نباید این رکن نادیده گرفته شود. ✅👌👏💐 یکشنبه چهارشنبه در👇👇 ❣ @Mattla_eshgh
1534575075132.mp3
2.14M
✅ بهترین شیوه محبت مرد به همسرش @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #داستان_مذهبی ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_۴۴ تلفن منزل زنگ خورد. گوشی را برداشتم و ج
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 💠 ۴۵ صالح در تکاپوی اعزام به حج بود و حسابی سرش شلوغ شده بود.🕋 خرید وسایل لازم و کلاس های آموزشی و کارهای اداری اعزام، حسابی وقتش را پر کرده بود. به اقوام هم سر زده بود و با بعضی ها تماس تلفنی داشت و از همه حلالیت طلبیده بود.🙏🏻 همه چیز خوب بود فقط تنها مشکلمان پدرجون بود که دکترش اکیدا فعالیت خسته کننده و پرواز را برایش منع کرده بود.😢 حتی صالح پرونده پزشکی پدر جون را به چند دکتر خوب و حاذق که از همکاران دکتر پدرجون بودند، نشان داد اما تشخیص آنها هم همین بود. پدر جون آرام به نظر می رسید اما غم چشمانش از هیچکداممان پوشیده نبود. کاری نمی شد کرد. سلامتی اش در خطر بود و مدام می گفت: ــ خیره ان شاء الله.😔 روزی که اعزام شد واقعا دلتنگ بودم اما این دلتنگی کجا و دلتنگی سفرهای سوریه اش کجا؟!😱 این سفر، سفری بود که می دانستم سراسر شور بود و آرامش. صالح با تنی رنجور و قلبی بغض آلود می رفت که پاک و طاهر بازگردد.☺️ مثل طفلی تازه متولد شده... دلم آرام بود. بغض و دلتنگی داشتم اما نگرانی نه... نگران بازگشتش نبودم و می دانستم گلوله ای نیست که جان صالحم را تهدید کند.⚰💣 توی فرودگاه همه ی زوار با وسایل لازم خودشان و ساک هایی شبیه به هم دسته دسته ایستاده بودند و مسئولین کاروان ها در تکاپو بودند برای گرفتن کارت های پرواز.✈️ خانواده ها برای بدرقه ی حجاج آمده بودند و همه جا اشک و لبخند با هم ترکیب شده بود. گاهی صدای صلوات از گوشه ای و در میان جمع انبوهی بلند می شد. سالن فرودگاه جای سوزن انداختن نبود. من و سلما و علیرضا و زهرا بانو و بابا هم با صالح آمده بودیم. پدرجون هم به اصرار با ما آمد. دوست نداشتیم جمع حاجیان عازم سفر را ببیند و داغ دلش تازه شود. هر چه بود و هر حکمتی داشت پدر جون یک، جامانده محسوب می شد.😔 اما با این تفاسیر نتوانستیم در برابر اصرارش مقاومت کنیم و او هم همراهمان آمد. صالح آنقدر بغض داشت که نمی توانست حتی به جهتی که پدر جون ایستاده بود نگاه کند. لحظه ی آخر هم اینقدر دستش را بوسید و اشک ریخت که اشک همه را درآورد. ــ پدر جون از خدا می خوام ثواب سفرم رو به شما و روح مامان برسونه😭 ــ برو پسرم... خدا به همراهت باشه. قسمت یه چیزی بوده که با عقل من و شما جور در نمیاد. فقط خدا خودش می دونه حکمتش چی بود؟ دست حق به همراهت مراقب خودت باش... با همه خداحافظی کرد و به من رسید. ــ مهدیه جان😔 ــ جانم عزیزم😭 ــ هر بدی ازم دیدی همینجا حلالم کن. زحمتم خیلی به گردنت بوده. بخصوص تنهایی هات وقتی میرفتم ماموریت و جریان دستم و بچه و...😔 خدا منو ببخشه😭 بغض داشتم اما باید صالح را مطمئن راهی می کردم. من هر کاری کرده بودم بر حسب وظیفه ی همسری ام بود. ــ این چه حرفیه؟ وظیفه م بوده. تو هیچی برام کم نذاشتی. تو باید منو حلال کنی. مراقب خودت باش و قولت یادت نره. پیشانی ام را بوسید و زیر گوشم گفت: ــ شاید دیگه ندیدمت. از همین حالا دلتنگتم.😞 دلم فرو ریخت و از بغض نتوانستم جواب حرفش را بگویم. همه به منزل بازگشتیم. آن شب سلما هم پیش من و پدرجون ماند. عجیب دلتنگ صالح شده بودم💔😔😢 ... نویسنده این متن👆: 👉 . 💠 👇 ❣ @Mattla_eshgh