شما فرض کن میخوای به فقرای کل ایران کمک کنی. چه مراحلی رو باید طی کنی؟
اول، باید فقرا رو دونه دونه شناسایی کنی
دوم، افراد پولدارو پیدا کنی
سوم، توجیهشون کنی که باید به فقرا کمک کنن
چهارم، اگر کمک کردن، کمکهاشون رو جمع کنی
پنجم، باید این کمکها رو بهصورت موادغذایی و موارد دیگه تبدیل کنی
ششم، ببری دم خونههای فقرا تحویل بدی
همه این شش مرحله در مجالس امام حسین تومحرم بصورت اتوماتیک انجام میشه. بدون هیچ زحمتی و بصورت کاملا داوطلبانه و از روی عشق
#حسین_دارابی
❣ @Mattla_eshgh
🔴 ضَلَّ سَعْیهُمْ
✳️به این دوچرخه خوب نگاه کنید
انتظاری که از یک دوچرخه میره اینه که حرکت داشته باشد و راکبشو به مقصد برساند.
با وضعیتِ این چرخها از این دوچرخه انتظاری نیست و سوار بر او شدن و اصرار کردن بر حرکت دادنش به دور از عقل و کار بیهوده و #لغوی هست.
#لغو یعنی:
صدایی که گنجشک مدام بدون فکر و اندیشه به زبان میآورد و بدور از هر نوع فایده ای هست.
✅این دوچرخه همین #برجام هست که دولت(روحانی و ظریف) سوار بر آن هستن و هر کاری میکنند تا چرخهای این برجام بچرخد، اما فایده ای ندارد و سر جای اولشون باقی ماندند.
حتی تصمیم گرفتند با تغییر رنگ این #دوچرخه_برجام با نام #گامهای 1،2،3 حرکتی حاصل کنند اما اروپا و آمریکا حسابی نبردند که هیچ، حتی پا را فراتر گذاشتند و خواستار منع تولید موشکهای بالستیک و حمایت نکردن از تروریست های ادعایی توسط ایران شدند و آنها را شرط مذاکره با ایران دانستند.
✅پ.ن: جناب ظریف: چرخ #برجام برای شما نمیچرخد، کار بیهوده نکنید.
جناب روحانی همچنان که برا اجرای برجام به ایات سوره انفال برای بر سر عهد ماندن بر پیمان تکیه کرده بودید بهتر است به آیات دیگر قران هم توجه کنید:
چگونه (مىتوان با مشرکان پیمانی داشت) در حالى که اگر بر شما دست یابند، هیچ خویشاوندى و پیمانى را درباره شما مراعات نمىکنند. شما را با زبانِ خویش راضى مىکنند، ولى دلهایشان پذیرا نیست و بیشترشان فاسقاند. سوره توبه آیه8
⚠️(مشرکان پیمانشکن، نه تنها درباره شما، بلکه) درباره هیچ مؤمنى، حقّ خویشاوندى و عهد و پیمان را مراعات نخواهند کرد و ایشان همان تجاوزکارانند. ایه 10
✍لیلا خسروی
❣ @Mattla_eshgh
#تاثیر_تغذیه_بر_سعادت_و_شقاوت_انسان
مصرف غذاهای فست فودی و غذاهایی آماده انسان را از بُعد ملکوتی دور و به بُعد حیوانی نزدیک می کند، چون غذای طیب نیستند.
غذا باید حلال و طیب باشد.
یکی از دلایل عدم اشک چشم همین است.
🖌سعید مهدوی
#زیست_مومنانه
#سبک_زندگی_اسلامی
#طب_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت ۵۲👇 تلفنم پشت سر هم زنگ میخورد و من حتے یڪ نگاه ڪوچڪ هم بهش ننداختہ بودم.اما حالا ڪہ هوا تاریڪ
#داستان_عسل
#قسمت ۵۳👇
نفهمیدم چقدر در اون حال بودم.ولے احساس ڪردم ڪسی دارد نگاهم میڪند.سرم را برگرداندم.حاج مهدوے بود!!
حاج مهدوے مقابلم بود.
با دیدن او همہ ے ناراحتیهامو فراموش ڪردم و فقط برام این سوال ایجاد شده بود ڪہ او اینجا چہ میڪند؟!
نڪنہ خواب بودم.؟؟؟
او اینجا، در این تاریڪے درست مقابل من ایستاده بود.
چادرم رو روے صورتم ڪشیدم تا اشڪهایم رو نبیند.هرچند،این ڪار بیهوده اے بود و او حتما از صداے هق هقم ردم رو پیدا ڪرده بود!
چرا چیزے نمیگفت؟
نڪند جنے ..روحے.. چیزے بودڪہ در لباس حاج مهدوے ظاهر شده بود؟
من حتے بہ این وهم، هم راضے بودم.
تمام بدنم از هیجان حضور او میلرزید .بالاخره سڪوت را شڪست.
چقدر صدایش زیبا بود.
-قبلا گفتہ بودید میخواین باهام حرف
بزنید.یادتونہ؟؟
درست مےشنیدم؟ او با من بود؟؟؟
دستم رو روے سینہ ام گذاشتم تا قلبم بیرون نیفتد.چادرم رو از روے صورتم ڪنار ڪشیدم و میان پرده ے اشڪم با حیرت نگاهش ڪردم.او زود نگاهش رو پایین انداخت. وقتے دید چیزے نمیگم سعی ڪرد یادم بیاورد:
-تو دوڪوهہ...وقتے رو خاڪها نشسته بودید..اگر هنوز هم حس میڪنید ڪہ راغب هستید برام حرف بزنید من در خدمتم.
من خواب بودم؟؟ او آمده بود اینجا تا من باهاش حرف بزنم؟؟!!! نمیترسید از اینڪہ ڪسے او را در این گوشہ با من ببیند؟! نمیترسید از من؟؟
بازهم لال بودم...زبانم بند آمده بود..ولے اشڪهایم هنوز دست از تلاش برنمے داشتند.
او زیر نور ماه ایستاده بود و من با یڪ عالمہ سوال و التماس نگاهش میڪردم.تلفنش زنگ خورد.
جواب داد.
انگار صحبت درباره ے من بود!
-بلہ..الان پیش من هستند.اگر زحمتے نیست بہ خانوم بخشے اطلاع بدید بگید ما پشت قرارگاه هستیم.متشڪرم.یاعلے
ظاهرا غیبتم همہ رو خبردار ڪرده بود!
واے فاطمہ میگفت این اتفاق بہ ضرر بسیج اون ناحیہ و مسجده.
من چقدر امروز خرابڪارے ڪرده بودم!
حاج مهدوے تسبیحش رو مشت ڪرد و سر بہ زیر انداخت. منتظر بود تا چیزے بگویم. ولے من هرچہ به ذهنم فشار مے آوردم نمیدونستم از ڪجا شروع ڪنم و اصلا چے بگم؟!!
آهے ڪشید و پرسید:
نمیخواین چیزے بگید؟....
وقتے دوباره با سڪوتم مواجہ شد پشت ڪرد تا آنجا را ترڪ ڪند.
من اینو نمیخواستم.
میخواستم اوڪنارم بماند ..براے همیشہ.
حتے اگر حرفے نزند.
با دلخورے گفتم:
هرچہ بود تموم شد...من واقعا متاسفم ڪہ امروز باعث زحمتتون شدم..
او بہ طرفم برگشت.
⏪ادامہ دارد........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۵۴👇
یڪ قدم جلوتر آمد و با لحنے خاص گفت:
- باز هم ڪہ رفتید سر خونہ ے اول!!عرض ڪردم، بنده،بہ جدتون قسم، حتے بہ اندازه ے سر سوزنے از خدمت بہ شما ناراحت وخستہ نشدم.
او ادامہ داد:
میفرمایید هرچہ بوده تموم شده ولے الان قریب بہ دوساعتہ اینجا با این حال وروزنشستید و از ڪاروان جدا شدید!
من درحالیڪہ اشڪهام رو پاڪ میڪردم گفتم.
اینجا نشستن من هیچ ارتباطے بہ اتفاق امروز نداره.من براے خلوت و درد دل باخدا اینجا نشستم.این ڪجاش مشڪل داره؟
او لحنش را آروم ترڪرد وشاید با ڪنایہ گفت:
-ان شالله ڪہ همینطوره.!!حالا اگر درد دل وخلوتتون تموم شده همراه من بیاین داخل قرارگاه.
من مستقیم نگاهش کردم و با طعنہ گفتم:
-چیشد؟! بہ گمونم میخواستید حرفهامو بشنوید.منصرف شدید؟!
او معذب بود.این رو میشد از تمام حالاتش درڪ ڪرد.
ولے من دست بردار نبودم امروز روز آخر اقامتمون بود و بعد از رفتن بہ تهران من حسابے تنها و بے پناه میشدم.شاید جملہ اے نگاهے..چیزے میتونستم از او بعنوان یادگارے ببرم تا در تلاطم مشڪلات وتنهاییهام امیدوارم ڪنہ.
او گفت:
_بنده از همون ابتدا عرض ڪردم ڪہ سراپاگوشم ولے شما قابل ندونستید.
ڪاملا پیدا بود ڪہ ترجیح میدهد از من فرار ڪند و حرفهایم را نشنود.مدام در تاریڪے اونجا چشمهایش میچرخید و منتظر اومدن شاید فاطمہ یا افرادے بیشتر بود!!!
گفتم بہ گمونم شما معذب هستید. حق هم دارید.نمیخواد بخاطر من خودتون رو اذیت ڪنید،من اونروز میخواستم باهاتون حرف بزنم.نہ حالا!!! لطفا برگردید.همیشہ همین بوده..هیچ وقت در زندگیم گوشے براے شنیدن حرفهایم نداشتم.هیچ ڪسے نگرانم نبود.الان هم اگر شما اینجا هستید نگران من نیستید.نگران خودتون و احیانا نگران مسجدهستید!!
تشریف ببرید حاج اقا..من خودم میام!!
او بازهم حالش دگرگون شد.با چندباردم وبازدم عصبے سعے داشت چیزے بگوید ولے هربار منصرف میشد .
بالاخره تصمیمش رو گرفت و در حالیڪہ سعے میڪرد خشمش را ڪنترل ڪندو صدایش بلند تر از حد ثابت نشود ڪمے بہ سمتم خم شد و گفت:
_خانوم محترم.بیشتر از مسجد و موارد دیگہ بنده نگران شآنیت یڪ بانوے محترمم!اینجا موندن شما در این وقت شب ڪار درستے نیست لطفا درڪ ڪنید.اگر حرفے دارید بسیار خوب میشنوم.ولے شما همش دارید با گوشہ وڪنایہ حرف میزنید.بنده چہ خطایے ڪردم ڪہ شما رو وادار بہ این شڪل رفتار میڪنہ؟؟؟
⏪ادامہ دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۵۵👇
جالب شد!!! هردو مرد زندگیم درست در یڪ برهہ ے زمانے مشخص برایشان سوال شده بود ڪہ چہ خطایے ازشون سرزده!! و هیچ ڪدامشان نمیدونستند ڪہ خطاڪار منم!! ڪہ گنهڪار و عاصے منم!! هرچہ زمان جلوتر میرفت و بیشتر با حاج مهدوے حرف میزدم مطمئن تر میشدم او سهم من نیست ..وهیچ گاه برایش جذبہ اے نخواهم داشت. من بیخود و بے جهت بجاے تشڪر و قدردانے، او را مورد بے احترامے قرار دادم.دوباره گوشے اش زنگ خورد.مطمئن بودم فاطمہ ست...پس فاطمہ شماره او راهم داشت؟! خوش بحال او..چقدر بہ حاج مهدوے نزدیڪ بود!
حاج مهدوے در حالیڪہ از من دور میشد و زیر نورماه بہ اطراف نگاه میڪرد پرسید:
_شما الان ڪجایید؟! بلہ دیدمتون.مستقیم بیابید. بعد دستش را در هوا تڪان داد تا او راببینند.
دوشبح نزدیڪمون میشدند.
دلم نمیخواست ڪسے مرا ببیند و دوباره قضاوتم ڪند.از حاج مهدوے دلخور شدم ڪہ چرا پاے افراد دیگر رو بہ اینجا وا ڪرده بود.اگر دوست نداشت با من تنها باشد چرا اصلا آمد؟!
نا امیدانہ و با دلخورے از روے زمین بلند شدم. چادرم را مرتب ڪردم و بہ سرعت بہ سمت قرارگاه راه افتادم.او صدام ڪرد:
ڪجا تشریف میبرید باز؟؟
خواستم لب باز ڪنم و دوباره همہ ے افڪارم رو بہ زبون بیارم ولے خودم را ڪنترل ڪردم.فاطمہ وحاج احمدے نزدیڪ شدند.
رو بہ حاج مهدوے گفتم: ڪجاباید برم؟ میرم سمت خوابگاه.خودم راه و بلد بودم.چرا بقیہ رو خبردار ڪردید؟
حاج مهدوے با ناراحتے سرے تڪان داد و گفت: استغفرالله...
واقعا روم نمیشد تو روے حاج احمدے نگاه ڪنم.دلم میخواست فرارڪنم ولے دیر شده بود.حاج احمدے با صداے بشاش و مهربانش خطاب بہ حاج مهدوے گفت:
حاجے با این آدرس دادنت! !!ما رفتیم اون پشت..
⏪ادامہ دارد..........
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
بُغض زَمـین و صـدای نمنـاک مَـن در خاموشـی خورشــید عِلـم و یک قَنـــــــاری دلتنگ که بر م
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
▪️ با کلاف مشکی
سر انداختهام مهر تو را !
این عادت حسین است؛
زیر و رو میکند تار و پود عالَم را .
#سلام_بر_محرم 🏴
❣ @Mattla_eshgh
#رهبر_معظم_انقلاب
❌این روش اسلامی نیست...
از بعضیها وقتی میپرسیم که شما چرا برای دو نفری که میخواهند زندگی بکنند، بازار را میخواهید خالی کنید که جهیزیّه برای خودتان درست کنید؟! میگویند: خب ما داریم. چون داریم میخواهیم بکنیم. آیا این استدلال کافی است؟ چون داریم! نه... این استدلال به هیچ وجه کافی نیست. استدلال غلطی است. در یک جامعه همه جور انسان زندگی میکند. شما باید کاری کنید که آن دختری هم که ندارد، اگر خواست شوهر بکند، بتواند و الّا این جهیزیّهای که شما دارید برای دخترتان درست میکنید، این مهریّهای که شما دارید به عروستان میدهید، این دیگر دَرِ ازدواج را برای دیگران خواهد بست. این روش انسانی نیست. این روش اسلامی نیست.
#ازدواج_آسان
#سبک_زندگی
❣ @Mattla_eshgh
#همسفرانه
نہ ﺯﻣﯿـﻦﺷﻨـاﺳﻢ°🌎°
نہ ﺁﺳﻤـﺎﻥﭘـﺮﺩﺍﺯ°🌦°
گــــرﻓﺘـﺎﺭﻡ...
گــرﻓﺘـﺎﺭ ﭼﺸـ°😍°ﻢﻫﺎے ﺗـو !
یڪ نگــاه بہ ﺯﻣﯿـنـ°🌏°
یڪ نگــاﻩ بہ ﺯﻣـﺎنـ°⏰°
ﺯﻧﺪگــی ﻣـﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﯿـﻦ گــرﻓﺘـﺎﺭے
ﺷـﺮﻭﻉ ﻣﯽﺷﻮﺩ...!😉
#عباس_معروفی❣
#گــرفتارتــم
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌷🌾🌹🌾🌻 ✨💟💎 رکن پنجم : 🌺 وقتی می گوییم رکن پنجم، معنی آن این است که پنجمین رکن در مرحله خلق، چون در
🌺🌻✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌻🌺
#جلسه_سی_سوم
🌷📝 موضوع : تأثیرات و نقش پرتوهای سیارات و ثابتات آسمانی بر تن و روان انسان
🌸🍁🌼🍁🌺
📝 واقعیت عقلانی و مشاهده ظاهری هر دو دلیل اثرات محیط و شب و روز و تابستان و زمستان در بدن است.
🌺 همچنین قرآن و سنت و سیره معصومین علیهم السلام نیز برای هر ساعت، روز و فصل و سال و مقاطع مختلف عمر برنامههائی را قائل است.
🔆 طبق نظر دانشمندان روابطی بین صور ماه و وضع الكتریكی هوا و تغییر مزاج و كم و زیاد شدن مایعات بدن و میزان ترشح شیر پستان، حملات صرع و حالات روحی و اثر بر روی گیاهان وجود دارد.
🔅 بر اساس تحقیقات صورت گرفته می دانیم که اقیانوس ها تحت تاثیر حالات 👈 ماه 🌕🌖🌗🌘🌑 قرار می گیرند.
🌼 حال اگر در نظر داشته باشیم که نسبت آب و نمک موجود در اقیانوس ها دقیقاً مشابه نسبت آب و نمک بدن انسان است آنگاه نتیجه خواهیم گرفت که آب بدن انسان نیز همانند اقیانوس ها 👈 تحت تأثیر نیروی ماه قرار می گیرد. ✅👌👏💐
🌸 از طرف دیگر وجود و بدن ما نیز مثل کره ی زمین از مغناطیس تشکیل شده، طبیعی است که جزر و مد شامل بدن ما هم بشود. 🔰✅👌👏💐
#طب_اسلامی یکشنبه و چهارشنبه در👇
ว໐iภ ↬ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت ۵۵👇 جالب شد!!! هردو مرد زندگیم درست در یڪ برهہ ے زمانے مشخص برایشان سوال شده بود ڪہ چہ خطایے ا
#داستان_عسل
#قسمت ۵۶ 👇
حاج مهدوی خودش رو مشغول گفتگو با حاج احمدے ڪرد و فاطمہ سمت من اومد و نگاه عجیب و خیره اے ڪرد..
سرم را زیر سنگینے نگاهش پایین انداختم.
حاج احمدے نزدیڪم آمد و بالحن شوخے گفت:
چیشده دخترم.؟؟ چرا قایم شدید؟؟!
انتظار برخورد بدے داشتم ولے او از در شوخے وارد شد.
فاطمہ بجاے من جواب داد:
_امروز خیلے این بنده خدا اذیت شدن حاج آقا.ایشون بار اولشونہ میان جنوب..عادت ندارند..دیدن وشنیدن حال واحوالات شهدا باعث آزارشون شده.
حاج احمدے گفت:
_خوب چے بهتر از این!! خوب میفهمم حالتو.خود من هم قبلا حال شما رو داشتم. خصوصا اینڪہ یاد رفقامم میفتادم.ولے چہ میشہ ڪرد جنگ همینہ. مهم اینہ ڪہ اونها در راه درست رفتند ومن وشما باید دنبالہ روے اونها باشیم.
اگرچہ فاطمہ با این حرف فقط دنبال توجیہ ڪار من بود ولے حرفهاے حاج احمدے بہ دلم نشست و احساس ڪردم حرف دلمہ.این چندروز و شنیدن سرنوشت این شهدا خیلے حالم رو منقلب ڪرده بود.و واقعا این مناطق یڪ حسے داشت ڪہ تا تجربہ نڪرده باشے درڪش نیمڪنے...وقتے قدم رو این خاڪ ها میزارے
یڪ اتفاقے در درونت میفتہ.انگار بہ قطعہ اے از بهشت پا گذاشتے. اینجا از پلیدیها دورے...
نمیدونم وقتے برگردم تهران بازهم پاڪ میمونم یانہ.
با حسرت بہ حاج احمدے گفتم:بلہ!حق با شماست!ڪاش در این مدت بیشتر بهره میبردم.
حاج احمدے گفت:اشڪال نداره.اگر خدا عمرے بده بازهم اینجا میایم.
بعد با حرڪت دست بہ ما اشاره ڪرد.خیلے خب بریم بریم ڪہ خیلے دیره.خدا حاج مهدوے هم خیر بده ڪہ پیگیر بودند.
حاج مهدوے سڪوت معنادارے ڪرد و دست بہ کمر حاج احمدے گذاشت و پیشتر از ما راه افتادند.
فاطمہ بازومو گرفت و نگاهم ڪرد.از روے او خجالت زده بودم. گفتم:
_ببخشید!من واقعا نمیخواستم اینطورے بشہ.باور ڪن حال و روز خوبے ندارم.
فاطمہ با مهربانے گفت:میدونم..میدونم عزیزم. خدا خودش ڪمڪت ڪنه.
این قدر دعاے ساده ے او تاثیر گذار بودڪہ در دلم تڪانے حس ڪردم. واقعا فقط خدا میتونست ڪمڪم ڪنہ.بدون هیچ قضاوتے، باتمام قدرت!
⏪ادامہ دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۵۷ 👇
باهم بہ سمت خوابگاه حرڪت ڪردیم.
حاج مهدوے وحاج احمدے دم در قرارگاه ایستادند تا ما رو بہ داخل مشایعت ڪنند.بہ حاج مهدوے نگاهے زیر زیرڪے انداختم.او چهره اش در هم بود .من او را خیلے اذیت ڪرده بودم.قبل از اینڪہ از آنها جدا بشیم با معصومانہ ترین و ملتمسانہ ترین لحن خطاب بہ او گفتم:
_منو ببخشید..بخاطر همہ چیز..
و قبل از بازتاب حرفم در صدا یا صورت اوبہ سرعت، محل رو ترڪ ڪردم.
بہ محض ورودم بہ خوابگاه همہ ے نگاهها بہ سویم معطوف شد.و ڪسانے ڪہ منو مےشناختند پرسیدند ڪجا بودم؟
من ڪہ واقعا نمےدانستم چہ جوابے بدم با لبخندے سرد نگاهشون ڪردم وگفتم:جاے بدے نبودم.هرڪجا بودم برام خیر بود.
و با این جواب اونها رو از سوالهاے بیشتر بازداشتم!
فاطمہ با یڪ ظرف یڪبار مصرف ڪنارم نشست.بہ او نگاهے شرمسار انداختم.او آفتاب مهربانے بود!
با لبخندے گرم دلم رو آروم ڪرد و گفت:بیا عزیزم شامتو بخور تا از دهن نیفتاده!
فردا صبح دیگہ برمیگردیم تهران از شر غذاهاے بد اینجا خلاص میشے
اسم تهران اومد یاد بدبختیهام افتادم.چقدر این سفرڪوتاه بود.ڪاش بیشتر میماندم..
فاطمہ از رفتارم پے بہ عمق ناراحتیم برد
-تو هم مثل من دوست ندارے سفر تموم شہ نہ؟
با تڪان سر تایید ڪردم.
در دلم خطاب بہ فاطمہ گفتم ولے دلایل من خیلے با دلایل تو متفاوتند. تو بخاطر جاذبہ ے شهدا، من از ترس ڪامران ومسعود ونسیم...
تو میترسے سال بعد قسمتت نشہ بیاے ،من میترسم فقط الان شور توبہ داشته باشم و وقتے برگشتم تهران دوباره تن بدم بہ گناه.آهے از تہ دل ڪشیدم..مثل همہ ے روزهاے سپرے شده.مثل همہ ے عمرم!
فاطمہ با سوالش از افڪارم دورم ڪرد:
_چرا صبر نڪردے حاج مهدوے دم در جوابتو بده.
گفتم:چون روے نگاه ڪردنشون رو نداشتم
فاطمہ خنده ے ڪوتاهے ڪرد:
-تو هنوز حاج مهدوے رو نشناختے!
دوباره بذر شڪ وحسد در دلم جوانہ زد.
پرسیدم: مگہ تو شناختیش؟؟
فاطمہ دوباره نگاهش پروازڪرد.با لحنے خاص گفت:
-آره! فڪر میڪنم
⏪ادامہ دارد..........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۵۸👇
قلبم فشرده شد.
پرسیدم:از ڪجا؟! چطور اینقدر خوب میشناسیش؟ مگہ آشناتونه؟
او حالت صورتش تغییرڪرد.قسم میخورم بغض ڪرد ولے به سرعت آن را فروخورد.ظرف غذامو باز ڪرد و با لبخندے تصنعے گفت:
-بیا..بیا تا از دهن نیفتاده غذاتو بخور.امشب بهمون رحم ڪردند شام ڪبابہ.
من ڪہ دیگہ مطمئن شده بودم خبریہ در ظرفم رو بستم و با نگاه مچ گیرانہ زل زدم بہ چشمهاش! گفتم:
حرف رو عوض نڪن..نمیخواے بهم بگے چہ نسبتے باهاتون داره؟
او سرش رو پایین انداخت و با ناراحتے گفت:
-هیچے!!! دوست ندارم در این رابطہ حرفے بزنیم.
من با دلخورے گفتم:پس منو محرم خودت نمیدونے هان؟! باشہ نگو.ببخشید اصرارت ڪردم.
افڪار مختلف مثل موریانہ روح وجانم رو میخورد.دیگہ شڪے نداشتم ڪہ بین آن دو چیزے وجود دارد.نڪند او از فاطمہ خواستگارے ڪرده بود.؟؟ نڪند؟ ؟ واے! ! واقعا اگر این اتفاق میفتاد من بازهم احساسم بہ فاطمہ مثبت میموند؟! آیا من بازهم دوستش داشتم؟مگر نہ اینڪہ خودم هم در وجدانم فاطمہ رو برازنده تر از خودم میدونستم؟ پس چرا اینقدر حالم خراب بود؟! خدایا براے امروز بسہ!! واقعا دیگہ ڪشش ندارم.!! بهم رحم ڪن!
فاطمہ مچ دستم رو محڪم گرفت و با نگاهے مطمئن گفت:
_گفتن بعضے چیزها آزاردهنده ست.این بخاطر این نیست ڪہ تو محرم نیستے.من ضعیفم.
من واقعا دیگہ گیج شده بودم.با تعجب پرسیدم:آخہ این سوال ڪہ حاجے نسبتش با تو چیہ ڪجاش آزار دهنده ست؟؟!!
او نگاهے بہ اطراف ڪرد و گفت:
_گفتم ڪہ!! من هیچ نسبتے با ایشون ندارم.در اصل اون چیزے ڪہ نمیخوام درباره ش حرف بزنیم یڪ مسالہ آزاردهنده ست.
بعد دوباره در ظرف رو باز ڪرد و گفت:
حالا هم زود غذاتو بخور.الان چراغها رو خاموش میڪنن بے شام میمونے ها!
من با یڪ عالمہ سوال بے جواب و ڪلے ترس و دلهره غذاے نسبتا سردم رو خوردم و بعد بے توجہ بہ دیگرون روے تختم دراز ڪشیدم و خودم رو بہ خواب زدم.
فاطمہ چہ چیزے رو از من پنهون میڪرد؟! نڪنہ او هم مثل من اسیر عشق یڪ طرفہ ے حاج مهدوے شده؟ یا نڪنہ هردوشون همو میخوان ولے یہ مشڪلے مثل اختلاف ژنتیڪے مانع ازدواجشون میشہ؟ خدایا بین این دو چہ رازے وجود داره ڪہ براے فاطمہ آزار دهنده ست؟
من تا ساعتهافقط بہ این چیزها فڪر میڪردم!!!
⏪ادامہ دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۵۹ 👇
هرچه به فردا نزدیڪتر میشدم افسرده تر میشدم! از بالاے تخت نگاهے دزدکے به پایین انداختم.
فاطمه بیدار بود و با چشمے گریون بہ گوشیش نگاه میڪرد.گوشیم رو از زیر بالش در آوردم و براش نوشتم:
تو هم مثل من خوابت نمیبره؟
نوشت :
نه..من هرسال شب آخر، خوابم نمیبره.
نوشتم:
دیدمت دارے گریہ میکنے.اگه دوست داشتی بهم بگو بخاطر چے؟
نوشت:
دستتو دراز ڪن گوشیمو بگیر و خوب به تصویر نگاه ڪن.حتما اسمش رو شنیدی.شهید همت!! من از ایشون خیلے حاجتها گرفتم.دارم باهاش درد دل میکنم. تاحالا هرجا گیر ڪردم کمکم ڪرده.اینجا ڪه هستم باهاش احساس نزدیکی بیشترے میکنم.حالا ڪه دارم میرم دلم براش تنگ میشه.
باور کردنے نبود ڪه فاطمه بخاطر وابستگے بہ یک شهید گریہ ڪنه!! او چقدر دنیاش با من متفاوت بود! دستم رو دراز ڪردم و گوشے رو گرفتم.
عکس او رادیدم.
نگاهش چقدر نافذ بود.انگار روح داشت.نمیدونم چرا با دیدنش حالم تغییر ڪرد.دوباره چشمهام ترشد و در دلم با او نجوا ڪردم:
_نمیدونم اسمت چے بود..اها همت.! فاطمه میگه نذرت میکنہ حاجتشو میدے فقط با فاطمه ها اون جورے تا میکنے یا به من عسل ها هم نگاه میکنے؟؟ من اولین بارمہ اومدم اینجا.فاطمه میگفت شما به مهمون اولے ها یک عنایت ویژه ای دارید. اگه فاطمه راست میگه بخاطر من نه، بخاطر شادے روح آقام، دعا ڪن نجات پیدا ڪنم و مثل فاطمه پاڪ پاڪ بشم و گذشتہ ی سیاهم محو بشہ.خواهش میڪنم دعام ڪن..اونطورے نگام نکن!! میدونم چقدر بدم..ولے بخدا میخوام عوض شم.ڪمکم کنید.
گوشہ ی آستینم رو به دندان گرفتم تا صداے هق هقم بلند نشود.
دوباره چشم دوختم بہ عڪس وحرف آخر رو زدم:
من عاشقم! !! عاشق یک مرد پاڪ اول دعا ڪن پاڪ شم.بعد دعاکن بہ عشقم برسم..من دلم یک مرد مومن میخواد.کسے ڪه با دیدنش یاد خدا بیفتم نه یاد گناه اگر سال بعد همین موقع من بہ آرزوم برسم ڪل ڪاروان رو شیرینی میدم وبرات یہ ختم قرآن برمیدارم...شما فقط قول بده یک نگاه ڪوچیک بهم بکنے..
⏪ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
▪️ با کلاف مشکی سر انداختهام مهر تو را ! این عادت حسین است؛ زیر و رو میکند تار و پود عالَم را
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
تو که نیستی؛
خرابه اےست دنیا ....
شبیه آن خرابه،
که دخترے ،
شبی در آن جان داد▪️.
#رقیه
#مولانامهدے
❣ @Mattla_eshgh
شرافت زن اقتضا می کند که : هنگامی که از خانه بیرون می رود، متین و سنگین و باوقار باشد.
در طرز رفتار و لباس پوشیدنش هیچ گونه عمدی که باعث تحریک شود به کار نبرد،
زباندار لباس نپوشد،
زباندار راه نرود،
زباندار و معنی دار به صدای خود آهنگ ندهد،
گاهی اوقات ژست ها، سخن می گویند
راه رفتن سخن می گوید؛
چنین چیزی در حجاب های غیر اسلام بوده است.
«استاد شهید مرتضی مطهری»
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از پویش سواد رسانهای
🔴 به تازگی ویدئویی تحت عنوان ازدواج یک دختر ۱۱ ساله در حال انتشار است؛ مراقب عدد و ارقام کانال های بیمار باشید ...
💢بعنوان مثال #آمد_نیوز در پستی که در زیر میبینید سعی کرده میزان این ازدواج ها را زیاد نشان دهد در حالیکه اگر میزان این ازدواج ها را نسبت به کل مقایسه کنیم میزان ازدواج های زیر ده سال کمتر از ۰/۰۳ درصد و میزان ازدواج های بین ده تا چهارده سال کمتر از ۶ درصد است.
🔸اغلب رسانه های منتشر کننده این ویدئو، به جز رسانه های ضدانقلاب و معاند، رسانه های اصلاح طلب هستند ...
❓ولی یک سوال آنهم اینکه در کشور با یک خبر، ایران و ایرانی تحقیر میشود اما اینکه در غرب به کودکان تجاوز میشود، اینکه هر ۹۲ ثانیه یک آمریکایی مورد تجاوز جنسی قرار میگیرد، اینکه از هر ۹ دختر زیر ۱۸ سال یک نفر مورد تجاوز قرار میگیرد و ... آیا اینها فاجعه به شمار نمیرود؟؟؟ (منابع در زیر)
❗️چرا عده ای لذت میبرند از اینکه خود را تحقیر میکنند!!!
🌐 منابع:
https://t.me/ResanehEDU/1636
https://eitaa.com/ResanehEDU/57
https://eitaa.com/ResanehEDU/86
https://eitaa.com/ResanehEDU/153
https://www.rainn.org/statistics/scope-problem
https://www.rainn.org/statistics/children-and-teens
https://victimsofcrime.org/media/reporting-on-child-sexual-abuse/child-sexual-abuse-statistics
#فریب_نخوریم
#مدیریت_افکار
#عملیات_روانی
#جنگ_رسانه_ای
🔸🔹🔸🔹
☑️ کانال پویش سواد رسانه ای
➡️ @ResanehEDU
مطلع عشق
قسمت ۵۹ 👇 هرچه به فردا نزدیڪتر میشدم افسرده تر میشدم! از بالاے تخت نگاهے دزدکے به پایین انداختم. ف
#داستان_عسل
#قسمت ۶۰ 👇
گوشے رو خاموش ڪردم و به فاطمه دادم.چقدر آروم شدم نفهمیدم کے خوابم برد!
یکے دوساعت بعد با صداے اذان از خواب بیدارشدم.انگار ڪه مدتها خواب بودم.حتے ڪوچکترین خستگے وکسالتے نداشتم. بلند شدم.فاطمه در تختش نبود.رفتم وضو گرفتم و بہ سمت نماز خانہ راهے شدم. این اولین نمازے بود ڪه با اخلاص و میل خودم،رغبت خوندنشو داشتم.واین حس خوبے بهم میداد.فاطمه تا منو دید پرسید: چہ زود بیدارشدے! همیشه آخرین نفرے بودی ڪه میومد نماز، از بس ڪه خوابالو وتنبلی.!!
من با اشتیاق گفتم:با صداے اذان بیدارشدم.
نماز رو به جماعت خوندیم و براے خوردن صبحانہ به سمت غذاخورے رفتیم.فاطمه در راه ازم پرسید:خب نظرت راجع به این سفر چے بود؟؟
من با حسرت گفتم:ڪوتاه بود!!
اوگفت:دیدے گفتم با همه ےسختیهاش دل ڪندن از اینجا سختہ؟! ان شالله بازم به اتفاق هم میایم
گفتم:ولے ڪل سفر یک طرف ، عکس شهید همت هم یک طرف!! باید اعتراف کنم که من فقط دیشب و با دیدن اون عکس ،شهداے اینجا رو زیارت ڪردم!!
فاطمه خنده ی ریزے ڪرد وگفت:خوب پس سبب خیر شدم.خداروشکر.
بله!! توشه ی من از این سفر پنج روزه وپرچالش یک قرار با عکس حاج همت بود ڪه نمیدونستم چقدر اعتقاد بهش داشتم!! ولے وقتے از رسیدن بہ آرزویے نا امیدے بہ هر ریسمانے چنگ میزنے حتے اگر به آن ریسمان ایمان واعتقاد نداشتہ باشے.
روز آخر سفر بود و من در دلم اندوهے ویرانگر مستولے بود.دل ڪندن از آن دیار عاشقانہ ڪار سختی بود ولے اتفاق افتاد.برعکس زمان رفت، بازگشتمان افسرده وار و ڪسالت آور بود همہ ی واگنهاے مربوط بہ ما سوت و ڪور و یخ زده بود .
همه یا در خواب بودند یا در حال مرور خاطرات این پنج روز!
من در ڪنار پنجره سر به شیشہ گذاشتہ بودم و در میان پچ پچ هم ڪوپہ ای هام به کابوس هایے ڪه در تهران انتظارم رو میکشید فڪر میڪردم و از وحشت رویارویے با آنها به خود میلرزیدم.هرچہ نزدیکتر میشدیم این ڪابوس هولناڪ تر و ترسم بیشتر میشد.میان اضطرابم دستهای فاطمه رو محڪم گرفتم و با نگاهم حسم رو منتقل ڪردم.فاطمه با نگاهے پرسشگر ومضطرب خیره بہ من ماند تا دست آخر خودم چشمانم رو بہ سمت نماے بیرون پنجره هدایت ڪردم.آهسته پرسید:
سادات جان؟ خوبے؟
بی آنکہ نگاهش ڪنم،با نجوا گفتم:نه!
میترسم! از تهران و حوادثے ڪہ انتظارم رو میکشند میترسم میترسم یادم بره چہ عهدهایے بستم.فاطمه دستهایم رو محڪم با مهربانے فشارداد
-نگران چے هستے؟خدا هست جدت هست آقات هست من هستم.
میان این اسامے یک اسم جامانده بود.زیر لب زمزمه ڪردم:
-او چے؟؟؟ او هم هست؟؟
فاطمه شنید.
پرسید:از کے حرف میزنے؟
⏪ادامه دارد..........
❣ @Mattla_eshgh