eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴مذاکره یعنی موفقیت ! *نکاتی درباره دیروز رهبری 🔺مقام معظم رهبری روز گذشته در ابتدای جلسه ی درس خارج خود، بیانات مهمی درباره مسائل اصلی کشور عنوان کردند. 🔹با توجه به جوسازی هایی که در این مدت با سخنان چندپهلوی آمریکایی ها درباره و نیز اظهارات دوپهلوی برخی مقامات دولت جمهوری اسلامی درباره چگونگی پاسخ به این درخواست آمریکایی ها به وجود آمده بود، و نیز حرف و حدیث های بعضا جدی گرفته شده درباره ملاقات ترامپ و روحانی در نیویورک، برخی دچار سردرگمی شدند که آیا واقعا این ملاقات صورت خواهد گرفت؟ و یا اینکه آیا در صورت ملاقات و مذاکره تحریم ها و فشارها کاهش خواهد یافت؟ 🔹مقام معظم رهبری بعد از خروج آمریکا از برجام بارها درباره مذاکره با آمریکا با قاطعیت فرموده بودند «نه مذاکره می کنیم نه جنگ می شود»، «مذاکره با دولت کنونی آمریکا سم مضاعف است»... 🔹اگرچه هر عاقلی تایید می کند که مذاکره با آمریکایی که به هیچ معاهده و قراری پایبند نیست و در دشمنی با جمهوری اسلامی از هیچ اقدامی چشم پوشی نمی کند و اگر تابحال موفق به آسیب جدی به نظام نشده بخاطر مقاومت ملت ایران است؛ اما باز عده ای حتی در سطح مقامات دولتی و رسانه ها سعی می کنند به جامعه القا کنند «مذاکره با آمریکا می تواند به رفع تحریم ها کمک کند و نباید فرصت ملاقات در نیویورک را از دست داد» ... 🔹رهبری این بار در بیاناتشان به نکته ای اشاره فرمودند که می تواند به تمامی این شایبه ها پایان دهد. معظم له مردم و مسئولان را به یک نکته مهم رهنمون دادند و آن اینکه «اگر مذاکره کنیم، فشار حداکثری بیشتر خواهد شد» 🔹شاهد این نکته مهم رهبری که جلوی چشم ملت ایران می باشد، تجربه برجام است. در سال ۹۰ سخت ترین رژیم تحریمی بر علیه ملت ایران آغاز شد. تحریم هایی که تصور می شد سخت تر از آن ها نمی توان به ملتی تحمیل کرد. در سال ۹۲ درست در زمانی که متحدان آمریکا در حال متزلزل شدن در همراهی بودند و بقول اوباما دیوار تحریم ترک خورده بود، جریانی در کشور با اعتبار بخشی به گزینه مذاکره و حل مشکلات از طریق تعامل، روی محاسبات اثر گذاشت و اتفاقات انتخابات ۹۲، آغاز مذاکرات مستقیم با آمریکا در قالب 5+1، توافق ژنو و سپس تصویب برجام رقم خورد. پس از آن نه تنها تحریم ها لغو نشد، بلکه حاکمیت آمریکا به رونمایی از فشار حداکثری رو آورد. چراکه تجربه برجام آنان را به این تحلیل رساند که فشار تحریم، مسئولان جمهوری اسلامی را پای میز مذاکره می کشاند. چه مذاکره ای؟ مذاکره ای که به تعبیر رهبری «یعنی ما یک چیزی بگوییم، شما آن را قبول کنید.» 🔹دلیل این فشارهای حداکثری در این دو سال تحلیلی است که تجربه برجام به آنان داد! 🔹بعد از خروج دولت آمریکا از برجام، اگرچه موضع نهایی جمهوری اسلامی همواره قاطعیت روی عدم مذاکره مجدد بوده؛ اما آنچه آمریکا را به ادامه ی فشار حداکثری ترغیب کرده، پالس های مثبت مذاکره از سوی برخی دولتمردان است. رهبری تلویحا اشاره کردند تنها یک صدایی و یک زبانی در نه گفتن به مذاکره با آمریکا است که می تواند به این وضعیت پایان دهد. در غیر این صورت چنانچه معظم له فرمودند، «اگر دشمنِ ما توانست اثبات کند که فشار حدّاکثری، علاج کار ایران است و روی ایران مؤثّر است، ایران دیگر و هرگز روی آسایش را نخواهد دید؛» 🔻وسوسه های اروپایی در ایجاد این باور که یک ملاقات در نیویورک می تواند مشکلات را حل کند، در راستای به موفقیت رساندن سیاسیت فشار حداکثری ست. این معادله ی ساده می تواند رهایی کشور از فشارها یا در دام افتادن همیشگی آن را دنبال داشته باشد. 📝 ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از پویش سواد رسانه‌ای
#فوری_و_مهم 🗒اعلام #حالت_آماده‌باش کامل در صنایع پتروشیمی، نفت و گاز مستقر در ماهشهر، عسلویه و کنگان (استان بوشهر)صادر شد... ❌ناتوانی در مقابل یمن را به پای ما مینویسند ... چنانچه غلطی از انها سر بزند جمهوری اسلامی #تلاویو و #حیفا را با #خاک_یکسان خواهد کرد... و نتها نقطه امن عربستان مکه و مدینه خواهد بود 🔸🔹🔸🔹 ☑️ کانال پویش سواد رسانه ای ➡️ @ResanehEDU
به جهاد و فداکارى و اخلاص و او به امام زمانش است... 🔹رهبر فرزانه انقلاب : «ارزش به جهاد و فداکارى و اخلاص و معرفت او به امام زمانش است.. ارزش اباالفضل، ارزش حبیب ‌بن ‌مظاهر، ارزش جُون در اینهاست، نه در قد رشیدش یا بازوی پیچیده‌اش!!قد رشید که خیلی در دنیا هست؛ ورزشکارهای زیبایی اندام که خیلی هستند؛ اینها که در معیار معنوی ارزش نیست. گاهی روی این تعبیرها تکیه هم میشود! حالا یک وقت شاعری در یک قصیده‌ی سی، چهل بیتی اشاره‌یی هم به جمال حضرت اباالفضل میکند؛ آن یک حرفی است؛ ما نباید خیلی خشکی به خرج دهیم و سختگیری کنیم؛ اما این‌که ما همه‌اش بیاییم روی ابروی کمانی و بینی قلمی و چشم خمار این بزرگواران تکیه کنیم، این‌که مدح نشد؛ در مواردی ضرر هم دارد؛ در فضاهایی این کار خوب نیست. (۸۴/۵/۵) ‌❣ @Mattla_eshgh
📸در شب عاشورا امام حسین(ع)شمشیرشان را تعمیر مى‌کردند؛آماده سازى!یعنى امام حسین نمى‌گفت که فردا یک ساعت زودتر یا دیرتر رفتنى هستیم...نخیر در راه خدا توانائیهاى او باید در حد اعلاء باشد ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#داستان_عسل قسمت ۹۸ 👇 حق با او بود! ولی من واقعا عصبی بودم. از دیدار مجددم با او و از اینکه چرا
قسمت ۹۹ 👇 با لبخندی محجوب به مادر کامران گفتم:عسل اسمیه که دوستانم صدا میکنند.اسم اصلی من رقیه ساداته.... او برعکس تصورم مرا در آغوش گرفت و گفت:به به پس شما سادات هم هستید. .چرا نمیاین تو؟! من نیم نگاهی به کامران انداختم و گفتم :نه مزاحمتون نمیشم. راستش من نمیدونستم قراره آقا کامران منو اینجا بیاره.وگرنه قطعا با ظاهری بهتر و دست پر میومدم ولی.. او حرفم رو قطع کرد و گفت: حرفش هم نزن دخترم.چه هدیه ای بهتر از گل وجود خودت.من پسرم رو میشناسم.اون عادتشه این کارهاش!! والا منم بیخبر بودم.فقط با من تماس گرفت مامان جایی نرو میخوام با یکی بیام دم خونه..دیگه هرچی پرسیدم جوابمو نداد قطع کرد.اما از اونجایی که من مادرم، دستش رو خوندم. خنده ای زورکی تحویلش دادم وسرم رو پایین انداختم. مادرش دوباره تعارفمون کرد که کامران گفت: مامان جان عسل دیرشه باید بره جایی.ایشالا یه وقت دیگه. تو دلم خطاب به کامران گفتم:اون روز رو به گور خواهی برد! در میان قربان صدقه رفتن های مادر کامران، با او خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تا به سر کوچه رسیدیم با عصبانیت گفتم:نگه دار میخوام پیاده شم. کامران گفت:مگه نگفتی دیرته دارم میرسونمت دیگه. با عصبانیت گفتم:حق نداشتی بدون هماهنگی و اجازه از من.، منو با خونوادت آشنا کنی! او خنده ای عصبی کرد و گفت:چرا آخه؟ من تو رو واسه آینده م انتخاب کردم.خوب بالاخره باید تو ومادرم همدیگر رو میدید دیگه.. صدام رو بالا بردم:تو انتخاب من نیستی که بجای من تصمیم گرفتی.لطفا اینو درک کن! نگه دارمیخوام پیاده شم! او گوشه ای توقف کرد و به سمتم برگشت.سنگینی نگاهش رو حس میکردم ولی نگاهش نمیکردم. با صدای آرومتری گفتم: _هدفت از این کار چی بود؟ میخواستی منو در موقعیت عمل انجام شده قرار بدی؟ او نفسش را بیرون داد و باناراحتی گفت:خواستم بهت نشون بدم که منم از یک خونواده ی آبرومند مومن به این جامعه اومدم! مامانم از توی روضه های خاله زنکیشون صدتا دختر بقول خودش پنجه ی آفتاب برام نشون میکرد یکیشونو قبول نکردم..چون دلم میخواست زنم رو خودم انتخاب کنم. آه سوزناکی کشید و به صندلیش تکیه داد و در حالیکه با فرمونش بازی میکرد گفت:روز اول آشنایی حس خوبی بهت داشتم ولی گمون میکردم تو هم مثل باقی دخترها زود دلمو بزنی.. .بعد کم کم دیدم تو خیلی با اونا فرق داری! مامانم آرزو داشت یه زن چادری مومن گیرم بیاد ولی من نا امیدش کرده بودم .. هنوز عصبانی بودم. گفتم:پس تو چرا شبیه مادرت نیستی؟ او پوزخندی زد:نمیدونم!! شاید چون نمیخواستم عین اونا بشم! من از مذهبی ها خیری ندیدم! اصلا تو قید وبندشم نیستم.حالا حساب امام حسین وباقی اماما سواست! چون عشقند! بچه ی ناخلف که میگن منم دیگه.. من... مطمئنم خدا تو رو عمدا سر راه من گذاشته تا آرزوی مامانم برآورده شه..دیدی چقدر خوشحال بود از اینکه چادری هستی؟ اونا تو خیالاتشونم نمیدیدن انتخاب من یک دختر چادری باشه! با کنایه گفتم:تو که اینقدر خوشحالی مادرت برات مهمه چرا یکی از همون دخترهایی که برات نشون کرده رو انتخاب نمیکنی؟ _چون عاشق اونا نیستم!! حالا باز هم میخوای بگی جوابت منفیه؟ با اطمینان گفتم:بله!! تو هیچ چیزی از من نمیدونی!! من یک دختر بی کس وکارم که تک وتنها داره زندگی میکنه.. هیچ وقت خونواده ی آبرودار و معتبر شما حاضر نیست با این شرایط منو برات در نظر بگیره. کامران حرفم رو قطع کرد و گفت: عزیز دلم برای بار چندم میگم اونها اصلا هیچ دخالتی تو انتخاب من ندارن..حتی اگه تو الان با هفت قلم آرایش هم میومدی دم خونه، باز اونا به انتخاب من احترام میذاشتن چون برای اونا تو این مقطع فقط سروسامون گرفتن من اهمیت داره نه سلیقه ی خودشون. حالا که خداروشکر هم من دختر مورد علاقم رو پیدا کردم هم اونها..پس تو این وسط چرا داری بازی در میاری؟ بگو با چی چی من مشکل داری حداقل دلم نسوزه. بحث بی فایده بود.او در تصمیمش مصمم بود و من در رد او!! اگرچه او برای هر دختری ایده ال بنظر میرسید ولی من نمیتونستم او را انتخاب کنم.چون هم دلم در گرو کس دیگری بود و هم نمیتوانستم به این پیشنهاد اعتماد کنم! به سرعت از ماشین پیاده شدم.او به دنبال من پیاده شد و با دستپاچگی صدا زد: عسل چرا پیاده شدی؟ دوباره بسمتش برگشتم و با جدیت تمام گفتم:من هیچ وقت نمیتونم ونمیخوام باهات ازدواج کنم.اینو درک کن کامران! دلایلمم بهت گفتم.که مهمترینش اینه که اصلا علاقه ای بهت ندارم! تو خیلی پسر خوبی هستی..از همه نظر..ولی واقعا نمیتونم به عنوان شریک زندگیم. . او قبل از اینکه جمله م تموم بشه با عصبانیت تو ماشین نشست و با سرعت زیاد ترکم کرد!! خدایا منو ببخش!! ادامه دارد.......... ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۱۰۰ 👇 خدایا منو ببخش!! ازگذشته ام متنفر بودم! از عسلی که با ندونم کاریها و زیاده خواهیهاش با دل و روح مردان زیادی بازی کرده بود و الان گیر بازی سرنوشت افتاده بود متنفربودم. کامران همیشه با من مهربون بود و من با بی رحمانه ترین کلمات، اونو از خودم روندم چون شهامت گفتن واقعیت رو نداشتم. چون میترسیدم اگه بفهمه من با نقشه سمتش رفتم ممکنه بلایی سرمن یا مسعود بیاره. مغموم و سرافکنده تصمیم گرفتم به سمت محله ی قدیمی برم.باید فاطمه رو میدیدم!! زنگ زدم تا با او هماهنگ کنم ولی او در همون لحظه ی اول سلام گفت:نمیتونه صحبت کنه چون مهمون دارند. مثل لشکر شکست خورده بی هدف در خیابانها راه افتادم.نه حال رفتن به خونه رو داشتم نه پای راه رفتن توی خیابانها. دلم از خودم و سرنوشتم پربود.چرا تا می آمدم احساس خوشبختی و پاکی کنم یک حادثه همه چیز را دگرگون میکرد؟؟ فاطمه میگفت اگر توبه کنم خداوندگذشته ام رو پاک میکنه ولی این گذشته مدام مثل سایه دنبال منه!! من دوست نداشتم دل کامران رو بشکنم.کامران مثل من مغرور بود.من خوب میدونستم شکسته شدن غرور یعنی چی؟! چرا با او آشنا شدم که حالا بخاطر خلاصی از دستش دست به دامان کلمات سرد و بی رحمم بشم؟؟ رفتم امام زاده صالح. کنار ضریحش دخیل بستم و آهسته آهسته اشک ریختم. خدایا فقط تو میتونی این گره رو باز کنی.من فقط خرابترش میکنم.خودت کمکم کن..اصلا از این به بعد ریش و قیچی دست خودت.هرچی تو بگی..هرچی تو بخوای.به دل سیاه من نگاه نکن.وقتی دارم کج میرم یه نیشگون کوچولو ازم بگیر .من پدرو مادر بالای سرم نبوده.کسی نیشگونم نگرفته که پامو جمع کنم..تو بشو پدرو مادر من.بهم یاد بده راه ورسم زندگی رو. .. نماز مغرب و عشا رو اونجا خوندم.فاطمه هنوز باهام تماس نگرفته بود. وقتی حس کردم دیگه آروم شدم به سمت خونه راه افتادم. روز بعد، دوباره به مدرسه رفتم ولی اصلا دست و دلم به کار نمیرفت.فقط بی صبرانه منتظر فاطمه بودم که باهاش تماس بگیرم و بایک جمله آرومم کنه. به محض پایان روز کاریم با او تماس گرفتم و بی مقدمه گفتم باید ببینمت. او گفت:منم همینطور.بیا خونمون یک ساعت بعد اونجا بودم.توی اتاقش دسته گلی زیبا خودنمایی میکرد.و اوخوشحال تر از همیشه بنظر میرسید. پرسیدم:اینجا خبری بوده؟ او گونه هاش گل انداخت و روی تختش نشست. منتظر بودم تا کنجکاوی ام رو ارضا کند. گفت:دیروز عمو اینا اینجا بودن.. چشمام گردشد.با ناباوری نگاهش کردم. او خنده ی زیبایی کرد و با اشتیاق شروع به تعریف کرد:رقیه سادات نمیدونی چقدر ذوق کردم وقتی که از در تو اومدن و باهاشون مواجه شدم فقط نزدیک ده دقیقه تو بغل همدیگه گریه میکردیم. چشمانش رو پرده ی اشک پوشاند و گفت:واقعا اونها خیلی بزرگوارند..اصلا باورم نمیشه. هیچ حرفی از چندسال پیش و اون حادثه زده نشد.گفتن اومدیم دوباره خواستگاری... از شنیدن حرفهای فاطمه اونقدر ذوق زده شده بودم که گریه ام گرفت.با خوشحالی اورا بغل کردم و پرسیدم پس دیروز اونا خونتون بودن؟ تعریف کن ببینم دقیقا چی شد که اومدن؟ _منم دقیق از جزییاتش خبر ندارم.یعنی جو طوری نبود که ازشون چیزی بپرسیم. اینقدر ازدیدنشون خوشحال بودیم که اصلا جایی برای سوال باقی نمیموند.باید اینجا میبودی و قیافه ی حامد ومیدیدی. .فکر کنم اونم مثل من تو شوک بود. فاطمه نفس عمیقی کشید و با لبخندی زیبا گفت:دارم به حرفت میرسم که اون شب خدا صدامونو شنید.اینهمه سال دعا کردم نشد..قسمت این بود با یک سادات گل آشنا بشم و از گرمی نفس او حاجتم رو بگیرم. جمله ش به اینجا که رسید هق هق امانم رو برید.این روزها چقدر شکننده شده بودم. چقدر بی پروا گریه میکردم. ادامه دارد......... ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۱۰۱ 👇 مادر فاطمه از صدای گریه ی من داخل اتاق اومد ولی فاطمه بهش اشاره کرد بیرون بره. او با اینکه سوال در نگاهش موج میزد ولی صبر کرد تا حسابی تخلیه بشم. گفتم:فاطمه درسته من توبه کردم ولی گناهانم اینقدر بزرگ بوده که امیدی ندارم. .تا میخوام اون گذشته ننگینم رو فراموش کنم یک اتفاقی میفته که از خودم بدم میاد.. فاطمه با مهربانی گفت:دوباره چه اتفاقی افتاده؟ جریان دیروز رو براش تعریف کردم. او اخمهایش در هم رفت و بعد از کمی فکر گفت:نباید باهاش میرفتی.گفته بودم فعلا ازش فاصله بگیر! گفتم:بابا نمیشد بخدا.از اونجا نمیرفت.مجبورشدم از ترس آبروم باهاش برم. فاطمه متفکرانه گفت:این کامران چقدر برام عجیبه.ظاهرا بدجوری دلباخته ت شده.. سرم رو با درماندگی تکون دادم:نمیدونم. .خودمم نمیدونم! _چقدر بهش اعتماد داری؟ یا بهتره بپرسم چقدر میشناسیش؟ کمی فکر کردم و گفتم.: تا همون حد که بهت گفته بودم..بیشتر نه..ولی نمیتونم بهش اعتماد کنم چون من اصولا به مردهایی که از جنس او هستند مطمئن نیستم. فاطمه سرش را خاراند و گفت:بنظرم تو بهش اعتماد داری چون از اینکه باهاش تند برخورد کردی پشیمون و افسرده ای! از استدلال او متعجب شدم ودر فکر فرو رفتم.فاطمه ادامه داد:باید منو ببخشی که بخاطر درگیریهای خودم از پرس وجو راجع به مشکل تو غافل شدم.ولی راستش من الان دیگه احساسم نسبت به کامران بد نیست.یعنی از همون اولش هم بد نبود فقط شناخت نداشتم.اونروزم که دم در دیدمش از اون دوتای دیگه موجه تر بنظر میرسید.از طرفی هم که میگی مادرش یک خانوم محجبه بوده.خوب این خودش یک امتیاز مثبت برای این آقاست ولی با تمام این تفاسیر باز هم نباید بی گدار به آب زد. گویا فاطمه تمام دغدغه اش این بود که ببینه آیا منو کامران به درد وصلت با یکدیگر میخوریم یا خیر.!! غافل از اینکه من حرفم چیز دیگریست. گفتم:فاطمه جان من به این چیزها کاری ندارم.اصلا دنبال زندگی شخصی او نیستم چون من هدفم رسیدن به او نیست..من فقط میخوام بدون هیچ مشکلی اون از سر راه زندگیم کنار بره..همین! فاطمه با دقت نگاهم کرد: _واقعا یعنی تو بهش هیچ علاقه ای نداری؟ شانه هام رو بالا انداختم:نه!!! فقط حس احترام و عذاب وجدان..چون او واقعا محترم و مهربونه...شاید اگر درشرایط دیگری بودم بهش فکر میکردم ولی با این شرایطی که دارم اصلا بهش فکر نمیکنم! فاطمه با کنجکاوی پرسید:مگه شرایط فعلی تو چیه؟ خوب معلومه! من عاشق و دلباخته ی مردی هستم که به تنهایی با کل جهان برابری میکنه! تا وقتی قلب و روحم از نیاز این مرد سرشاره نیازی به عشقهای کوتاه و بی‌معنی کامرانها ندارم..ولی مجبورم برای فاطمه دلایل دیگری بیاورم. گفتم:خوب من نه خانواده ای دارم..نه مادری نه پدری..نه حتی سرمایه ی درست حسابی ای..آهی کشیدم! _و از همه مهمتر گذشته ی پرافتخاری هم ندارم که بعدها همسرم سرش رو بالا بگیره که این زنمه!!! فاطمه لبهاش رو به نشونه ی اعتراض جمع کرد و گفت:اصلا از طرز تفکرت خوشم نیومد!بابا طرف عاشقته..اونم با وجود اینکه تقریبا از وضعیت زندگیت خبر داره.بعد اونوقت تو از این چیزهای پیش پا افتاده‌ میترسی؟ اینقدر ضعف نداشته باش.قرار شد به خدا اعتماد کنی! سرم رو به نشانه ی تسلیم تکون دادم و به دیوار تکیه زدم. _فاطمه...؟؟؟ _جانم؟ _کاش ده سال زودتر باهات آشنا شده بودم. . _خداروشکر که ده سال دیر تر آشنا نشدی! به هم نگاه کردیم..چشمهاش برق شیطنت آمیزی میزد و روی لبهاش لبخند کمرنگی نشسته بود.فهمیدم که این جمله رو از روی شوخی گفت ولی من قبول داشتم..واقعا خدا روشکر که ده سال دیرتر پیداش نکردم وگرنه شاید پرونده م سیاه تر میشد! روزها از پی هم میگذشتند و من کم کم داشتم با زندگی جدید خو میگرفتم.بعد از برخورد اونروزم با کامران، دیگه خبری ازش نشد و من به خیال اینکه او دست از سرم برداشته روال عادی زندگی رو از سر گرفتم. آخر ماه رسید و با اولین حقوقم که دسترنج تلاش یک ماهه ام بود برای خانه مقداری خرید کردم.در مدت این یکماه کاملا متوجه تغییرات روحی ومعنویم شده بودم و روز به روز به آرامش بیشتری دست پیدا میکردم. فقط یک چیز آزارم میداد و آن بدهی ام به کامران بود.نمیدونستم چگونه میتوانم بدون دیدار مجدد با او بدهیم رو پرداخت کنم! با فاطمه مشورت کردم و او گفت حاضره با من تا کافه ی او بیاد تا من بدهیم رو تسویه کنم.این لطف فاطمه برای من خیلی ارزشمند بود.باهم به کافه رفتیم. دست وپاهام میلرزید.به سمت پیش خوان رفتم و از سعید ،گارسون کامران سراغش رو گرفتم.سعید که با دیدن ظاهر من در بهت و تعجب بود با لکنت گفت: _کامران نیست..رفته جایی یک ساعت دیگه برمیگرده. ادامه دارد............ ‌❣ @Mattla_eshgh
تفاوت های و : معمولا دیده می شود در بین زن و شوهرها، مرزهای دلبستگی و وابستگی مشخص نیست. درحالیکه دلبستگی منجر به سازندگی و رشد رابطه می شود اما وابستگی آفتی هست که یک رابطه را تهدید کرده و به شکست می کشاند تفاوتهای دلبستگی و وابستگی بیان می شود. تفاوت اول دلبستگی: رابطه ای خاص و پایدار بین دو نفراست که بواسطه خواستن یکدیگر، آن دو به هم نزدیک می شوند و هردو تمایل دارند. وابستگی: به رابطه ای اشاره دارد که درآن وجود یک فرد به طرف مقابلش بستگی دارد اگر تو نباشی من مرده ام. تفاوت دوم دلبستگی: سازگاری طبیعی برای بقاءاست. وابستگی: مکانیسمی مرضی است. تفاوت سوم دلبستگی: از احساس امنیت و صمیمیت شکل می گیرد. وابستگی: از احساس ناامنی نشات می گیرد. تفاوت چهارم دلبستگی: احساس تعلق وجود دارد. وابستگی: احساس تملک و جود دارد. تفاوت پنجم دلبستگی: به شخص استقلال می دهد. وابستگی: آزادی را از شخص می گیرد. تفاوت ششم دلبستگی: فرد را آنطور که هست می خواهیم. وابستگی: فردرا آن چنان که می خواهیم، شکل می دهیم. تفاوت هفتم دلبستگی: شدت احساسات مثبت و منفی نسبت به معشوق در حد تعادل قرار دارد. وابستگی: احساسا ت شدید و غیرقابل کنترل نسبت به معشوق مشاهده می شود. تفاوت هشتم دلبستگی: عشق غیر مشروط است. وابستگی: عشق مشروط است. تفاوت نهم دلبستگی: نوع عشق دگر خواهانه است. وابستگی: عشق خود خود خواهانه است. تفاوت دهم دلبستگی: توان عشق ورزیدن به خود و دیگری. وابستگی: ناتوانی در عشق ورزیدن به خود و دیگری. تفاوت یازدهم دلبستگی: مشتاق رشد است. وابستگی: مانع رشد است. تفاوت دوازدهم دلبستگی: موجب آرامش و نهایت است. وابستگی: به شکست ختم می شود. 💠💠💠💠💠 این دوازده فرق رو از نگاه استادم دکتر جوانشیر عرض کردم عشق عنصر اصلی یک زندگی است حال افرادی که ادعای عاشق بودن را می کنند اگر فرق دلبستگی و وابستگی را ندانند قطعا به مشکل بر خواهند خورد. استادسعیدمهدوی ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 #شبهه 👈 سن حضرت خدیجه(س) و عایشه هنگام ازدواج با پیامبر(ص) ، واقعیت یا دروغ⁉️⁉️⁉️ 🎤 پاسخ کوتاه و عالی از #استاد_عبادی از اساتید #مهدویت کشور 🔰 نشر این کلیپ در فضای مجازی و #اینستاگرام فراموش نشه #نقدی_بر_نقداسلام @ma_va_o
بیماری ها علل مختلفی دارند که درمان خود بیماری ها در اصلاح سبک زندگی است. متاسفانه مباحث پیشگیری در طب اسلامی به حاشیه رانده شده و بحث درمان که حدود یک سوم طب اسلامی ایرانی هست بُلد شده و مطرح شده. به عقیده بنده درمان در خود پیشگیری است و پیشگیری خود درمان است. بزارید مثالی بزنم: در بین سوالات در مورد کیست سوال پرسیده بودند خب کیست دلیلش چیست؟؟ یکی نوع غذای فرد یکی نوع مدیریت جنسی فرد یکی پوشاک او یکی بهداشت او و...... خب اینها در بوجود آمدن کیست موثر هستند و اتفاقا رعایت این موارد درمان کیست است. مثلا نوره، بجای تیغ از نوره برای ازاله موها استفاده کنید این هم سودابر است و جلوگیری می کند از بروز کیست و هم درمان کیست است. کیست سینه: خب تحریکات نابجا، عدم مدیریت زوجین در نحوه برقراری همبستری یکی از دلایل کیست سینه است. لخت نزدیکی کردن وبدون رو انداز نزدیکی کردن یکی از علل کیست وسرطان سینه است. چرا؟؟ چون در حین نزدیکی صفرا بشدت بالا می رود و بعداز انزال بلغم بشدت بالا می رود.این بالا و پایین رفتن دما باعث بهم خوردن ناگهانی اخلاط بدن و بروز بیماری های مختلف می شود. حالا زوجی این قاعده را رعایت کند هم پیشگیری می کند از بیماری وهم درمان بیماریهای با منشاء بلغم وصفرا وسودا ودم است. 👆این نکاتی است که بحاشیه رانده شده. مسلک ما یاد دادن ماهیگیری باید باشد نه دادن ماهی به افراد. 🖌استاد سعید مهدوی ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیدا میخواد تو ۱۲ سالگی ازدواج کنه! احتمالا از نظر تو این ازدواج اشتباهه و میخوای با هشتگ جلوی این ازدواج رو بگیری.چون فکر میکنی تمام کسانی که تو این سن ازدواج میکنند سیاه بختن.بیا با ماشین زمان بریم زندگی پنج، شش سال بعد آیدارو ببینیم.شاید نظرت عوض شد! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#داستان_عسل قسمت ۱۰۱ 👇 مادر فاطمه از صدای گریه ی من داخل اتاق اومد ولی فاطمه بهش اشاره کرد بیرون ب
قسمت ۱۰۲ 👇 من خوشحال از غیبت کامران بدهیم رو که داخل پاکت بود روی پیشخوان گذاشتم و گفتم:وقتی اومد از طرف من اینو به ایشون بده و خیلی ازش تشکر کن. سعید یک نگاهی به پاکت انداخت و گفت:بشینید حالا تا از خودتون پذیرایی کنیدآقا کامران هم از راه میرسه! من با عجله گفتم:نه ممنون..خدانگهدار و از کافه خارج شدیم.به فاطمه گفتم خداروشکر بخیر گذشت.. فاطمه ساکت بود. پرسیدم چرا چیزی نمیگی؟ فاطمه گفت:وقتی پول رو ببینه امکانش هست بهت زنگ بزنه. با خونسردی گفتم:شمارم رو نداره.. _آدرست رو که داره!! نگران شدم:یعنی بنظرت بازم پا میشه بیاد دم خونمون؟ من که بعید میدونم! فاطمه ابروش رو بالا انداخت:خدا روچه دیدی؟ شاید اومد..پس آماده هر اتفاقی باش پرسیدم: خوب اگر اومد چکارکنم؟ فاطمه گفت:نمیدونم..واقعا نمیدونم! چند روز گذشت ولی خبری از کامران نشد.این یعنی اینکه کامران بعد از اون جریان دیگه قید منو زده بود.واین یعنی حدس من درست بود! او کسی نبود که بشه به عشقش وحرفهاش اعتماد کرد. پنج شنبه بود و طبق روال پنج شنبه ها مراسم دعای کمیل در مسجد برگزار شد. من وفاطمه مشغول پذیرایی از نمازگزاران بودیم که فاطمه تلفنش زنگ خورد وبعد از مدتی منو فرا خواند که حاج مهدوی گفته بعد از نماز ما بریم سراغش! من با تعجب پرسیدم:چیکارمون داره؟ فاطمه شانه بالا انداخت.:نمیدونم لابد درباره مسجد یا بسیجه! به فکر فرورفتم.یعنی حاج مهدوی منم مثل فاطمه امین مسایل مربوط به مسجد،میدانست؟ از تصور این فکر ذوق زده شدم و با اشتیاق و بی صبرانه منتظر دیدن حاج مهدوی شدم. وقتی مسجد خالی از جمعیت شد ما به سمت درب آقایان حرکت کردیم.اونجا حامد هم حضور داشت من قبلا هم او را دیده بودم.او جوانی با قد متوسط و لاغراندام بود که ته ریش داشت و همیشه یک لبخند معصومانه گوشه ی لبش بود..او با دیدن فاطمه جلو آمد و خوش وبشی عاشقانه کرد. با دیدن آن دو، در رویاهای خودم غرق شدم.کاش میشد من هم مثل فاطمه، سرو سامان میگرفتم.آن هم با مردی مومن و عاشق!! فاطمه از حامد سراغ حاج مهدوی رو گرفت.حامد گفت:نمیدونم والا ..الان که تو مسجد بود. فاطمه پرسید:نمیدونی چکارمون دارن؟ حامد لبهایش رو پایین اورد:نمیدونم! ازش نپرسیدم! فاطمه شانه بالا انداخت. من فقط شنونده بودم.و تمام حواسم به این بود که بعد از یک ماه واندی فرصتی پیش آمده تا دوباره حاج مهدوی رو از نزدیک ببینم. دقایقی بعد حاج مهدوی از مسجد بیرون آمد. در همانجا نگاهش با من تلاقی کرد و ابروانش در هم گره خورد.دلم لرزید.نکند فاطمه به اشتباه منو با خودش آورده بود؟ نکنه حاج مهدوی اصلا با من کاری نداشته بود؟ آب دهانم رو قورت دادم و منتظر شدم که او جلو بیاید.او کفشهایش رو پوشید و با صورتی در هم رفته جلو آمد و سلام کرد. ما هم جواب سلامش رو دادیم. کمی این پا اون پا کرد و خطاب به من گفت:شما چند وقته مشغول کار در بسیج هستید؟ من که آمادگی شنیدن این سوال رو نداشتم به فاطمه نگاه ملتمسانه ای کردم. فاطمه بجای من جواب داد:حدودا شیش هفت ماهی میشه حاج آقا. حاج مهدوی هنوز ابروانش گره خورده بود.از فاطمه پرسید از ایشون مدارکی هم دارید.؟ فاطمه سریع پاسخ داد:بله حاج اقا. چطور مگه؟ حاج مهدوی خطاب به من گفت:شما کارت فعال بسیج رو دارید؟ داشتم زیر خشونت پنهان لحنش له میشدم جواب دادم: بله _بسیار خوب..شما برای این محل نیستید.درست نیست که در بسیج اینجافعالیت کنید. در اسرع وقت به مسجد محله ی خودتون مراجعه کنید و برگه ی صلاحیتی که خانوم بخشی بهتون میدن رو به پایگاه محله ی خودتون ارائه بدید تا ان شالله در اونجا فعالیت کنید. من که از تعجب در جا میخکوب شده بودم به فاطمه نگاهی انداختم و با لکنت گفتم:آاااخه..چرا؟؟ مگه چه اشکالی داره من در همین پایگاه و بسیج این منطقه باشم؟ او به سردی گفت:نمیشه خواهر من! این برخلاف قوانینه فاطمه هم داشت سوالات منو تکرار میکرد. ولی حاج مهدوی بی تفاوت به سوالات ما قصد رفتن کرد که گفتم:چطور تا دیروز برخلاف قوانین نبود؟؟ چرا قبلا ازم دعوت کردید عضو بسیج این ناحیه بشم که حالا منو پاسم بدید به ناحیه ی دیگه.. لحظه ای سکوت شد و بعد حاج مهدوی یک قدم به سمتم برداشت و نگاه تندی به فاطمه کرد و بعد رو به من گفت:اینو باید خانوم بخشی جواب بدن! در پناه خدا..یا علی ادامه دارد......... ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۱۰۳ 👇 من فقط علامت سوال بودم و خشم بی جواب!! فاطمه هم دست کمی از من نداشت.رو به حامد پرسید:چرا حاجی اینطوری کرد؟؟این دیگه چه قانونیه.؟؟؟ ای وای دیدی چه بد نگاهم کرد؟؟خوب اگه به من از قبل می‌گفتند چنین قانونی هست من ایشون رو ثبت نام نمی‌کردم! چرا باید نیروی به این فعالی رو از دست بدیم؟ فاطمه اصلا متوجه نبود که من چه حالی دارم.حاج مهدوی با این کارش داشت رسما منو از مسجد بیرون می انداخت. .در حالیکه اونشب تو ماشین بهم گفت مسجد خونه ی خداست!! چرا الان؟ چرا بعد از دو ماه؟ من که دیگه بعد از اونشب دنبال او نرفتم؟ هرطوری بود خودم و دلتنگیمو کنترل کردم تا مبادا خلف وعده کرده باشم. پس چرا این قدر سردو نامهربون باهام رفتار کرد؟ او چقدر از من متنفر بود!! نگاهش لحظه ی آخر حالم رو بد کرد.. باید از شدت حقارتهایی که توسط او مدام متحمل میشدم دست از علاقه اش برمی داشتم ولی او هرچه از من بیشتر دوری میکرد دیوانه تر میشدم.فاطمه وحامد هنوز در مورد رفتار حاج مهدوی حرف میزدند و اصلا نمی دیدند که من چقدر صورتم قرمز شده!! و نمیدیدند که دستهایم از شدت ناراحتی می‌لرزد. از آنها فاصله گرفتم و به سمت خیابان روانه شدم.فاطمه خودش رو بهم رسوند. _رقیه سادات؟ ؟ داشت اشکهای خفته در چشمم بیدار میشد.نگاهش کردم. _دیرم شده ..خداحافظ فاطمه دستم رو گرفت تا مانع رفتنم شود: _چه اخلاق بدی داری که هروقت از چیزی ناراحت میشی سرتو پایین میندازی بی خداحافظی میری! دستم رو با مهربانی فشار داد:ناراحت نشو..من امشب ازشون میپرسم که چرا یک دفعه چنین تصمیمی گرفتن. بغضم رو فروخوردم و با لبخندی تلخ گفتم :مهم نیست...فعلا دستم رو از داخل دستش بیرون کشیدم و به سمت تاکسیها حرکت کردم. وقتی رسیدم دم خونه، همسایه یکی از واحدها با دیدنم بجای جواب سلام، اخمی کرد و درحالیکه زباله هاش رو گوشه ای میگذاشت زیر لب غر زد: _هرچی بی کس وکاره و الواته دورو برماست! منظورش من بودم؟!! مگه من چیکار کرده بودم؟! من فقط مسجد میرفتم! تمام شب به رفتار حاج مهدوی و همسایه ام فکر میکردم .وخود بخود دکمه ی تکرار در ذهنم روشن میشد.قلبم به سختی شکسته بود و روحم زخمی نگاه نامهربان حاج مهدوی شده بود. دلم میخواست از او بپرسم چرا.؟؟ از من در این مدت چه خطایی سر زده بود که او خواستار بیرون کردن من از بسیج شد.واز مرد همسایه بپرسم که چرا بی تحقیق منو لات و بی کس وکار خوند؟! شب بعد فاطمه زنگ زد. بعد از حرف زدن از این در و اون در گفت : من با حاج مهدوی درباره ت صحبت کردم..ایشون سر حرف خودشون هستن.میگن درست نیست که تو از یک محله ی دیگه واسه حوزه ی ما فعالیت کنی.. با بغض گفتم:تو باور کردی؟ _راستش نه. .ولی آخه چه دلیل دیگه ای میتونه داشته باشه؟؟ کاش روی گفتن ماجرا رو داشتم. به ناچار سکوت کردم و بعد از دلداری دادنهای فاطمه گوشی رو قطع کردم. نمیتونستم همینطوری یک گوشه بشینم و حاج مهدوی وبقیه در مورد من دچار قضاوت بشن.تصمیم گرفتم برای حاج مهدوی نامه ای بنویسم.با اشک و ناله گلایه ام رو از رفتارش درنامه ای نوشتم ولی بعد، پشیمان شدم که به دستش برسونم.شاید بخاطر اینکه خودم رو سپرده بودم دست خداوند، تا او به دلم بیندازد که چه کاری خوب است و چه کاری بد.قطعا این نامه کار را بدتر میکرد. روزها یکی بعد از دیگری سپری میشدند و من روز به روز در تنهایی فرو میرفتم. و رفتار همسایه ها باهام سرد وسنگین شده بود.فاطمه، دیگر مثل قدیم وقتش رو با من نمیگذروند و جواب تلفنهایم رو یک در میان میداد. علت این کم پیدایی رو گذراندن وقتش با حامد و خرید عروسی مطرح میکرد.و من هم به او حق میدادم و سعی میکردم کمتر مزاحم او باشم. او بعد از چندین سال تحمل مشکلات و ناراحتیها، تازه برایش فرصتی فراهم شده بود که زندگی کند.پس نباید با مشکلات و تنهاییهام خاطر او را مکدر میکردم. ادامه دارد........... ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۱۰۴ 👇 ماه رمضان بود. در خانه ام رو زدند. با خودم فکر کردم شاید همسایه ی طبقه پایینم که خانمی جوان ومهربان بود نذری آورده. چادر سر کردم و از چشمی نگاهی به بیرون انداختم ولی کسی مشخص نبود.پرسیدم کیه؟ جوابی نیومد.داشتم چادرم رو در میاوردم که دوباره در زدند .لای در رو به آرومی باز کردم.مسعود پشت در بود.به محض دیدنش قصد کردم در رو ببندم که مسعود با پایش مانع شد و گفت:زیاد وقتت رو نمیگیرم. در حالیکه در رو فشار میدادم گفتم:من با شما حرفی ندارم.بهتره برگردی. او به آرومی گفت:حرفم مهمه..باید بهت بگم.پس به نفعته بشنوی. حالا بازوهاش رو هم داخل درز در انداخت و با تمام قدرت سعی کرد در رو باز کند.زور من در مقابل بازوهای تنومند او خیلی ناچیز بود و او داخل اومد.با وحشت صدام رو بالا بردم: -از خونه ی من برو بیرون! او دستش رو به علامت هیس جلو آورد و گفت:اگه فکر من نیستی فکر آبروت باش.یک وقت همسایه ها صداتو میشنون برات بد میشه! حرفمو میزنم ومیرم.. به آشپزخونه رفتم و چاقویی زیر چادرم پنهان کردم تا اگر از ناحیه ی او خطری تهدیدم کرد وسیله ای برای دفاع داشته باشم.و سریع به نزد او بازگشتم. او که به در تکیه زده بود با دیدنم به تمسخر گفت:فکر میکردم رفتی برام شربتی آبی چیزی بیاری.. با اکراه از او رو برگردوندم و گفتم:حرفتو بزن و سریع برو. او یک قدم جلو برداشت..خودم رو سپردم دست خدا. گفت:ببخشید بابت روز آخری که اینجا بودیم.من از جانب نسیم عذر میخوام. جواب دادم:چطور نسیم خودش نیومده واسه عذر خواهی؟! من احتیاجی به عذرخواهی کسی ندارم.اگر نسیم این کار رو نمیکرد عجیب بود. او لبخند معنی داری گوشه ی لبش نشست و گفت:آره واقعا! اگه نسیم اینکارو نمیکرد عجب داشت!! از زمانیکه یادم میاد همیشه بهت حسودی میکرد.تحمل اینکه تو به یه جایی برسی براش خیلی سخته. _اومدی اینجا که این حرفها رو بزنی؟؟ او دستهاش رو به هم کوبید وگفت:نه اومدم بهت بگم منم هستم! تا تهش!! الان دیگه از همه چی خبر دارم. با تعجب نگاهش کردم:چیییی؟؟؟؟ چی میگی تو؟؟ او روی مبل نشست و در حالیکه به اون لم میداد گفت:هیچ وقت باور نکردم که تو از این بازی پردرآمد خسته شده باشی..میدونستم باید یک دلیل مناسب تر واسه پشت پا زدن به بختت داشته باشی. البته بهت حق هم میدم.نصف کردن درآمد با سه نفر زیاد سود خوبی برات نداشت.انصافش هم بخوای حساب کنی, تو، تو این وسط از همه بیشتر تلاش میکردی! پس سهم بیشتری حقت بود.اومدم اینجا بهت بگم منم هستم.نسیم و میپیچونیم و باهم کار میکنیم.نصف نصف!! با عصبانیت به سمتش رفتم و گفتم :بهتره از این خونه بری بیرون ..این اراجیف فقط به درد اون کله منحرف و منفعت طلب خودتون میخوره.لابد کلی هم با خودت کیف میکنی که خیلی بچه زرنگی نه؟؟!! یا از خونه ی من میری بیرون یا جیغ میزنم همسایه ها رو خبر میکنم. او از جا بلند شد و صورتش رو نزدیکم آورد و با غیظ گفت:مطمئنی اگه همسایه ها بیان من ضرر میکنم و تو برنده میشی؟ میخوای امتحان کنی؟ با حرص گفتم:هم تو ..هم نسیم..حال به هم زنین ترین موجودات عالمید... او خنده ای موذیانه کرد : اونوقت تو چی هستی؟؟؟فکر کردی منم مثل کامران یا اون آخونده ام که خام این بازیات بشم؟؟؟ همزمان هم به فکر تلکه کردن کامرانی هم اون آخوند مقدس نما ؟؟؟ ادامه دارد............. ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆 روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
✍سلام؛ صبح شده....خدااا و من، برای آغاز...به نيم نگاه تو محتاجم! ❣جلوتر بیا....؛ می خواهم فقط خودت بشنوی؛ می شود...دیروزم راندیده بگیری؟ 💓می خواهم از نو شروع کنم... دستانم را بگیر. ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 از هر ۱۶ زن در آمریکا اولین رابطه جنسی یکی از آنها به شکل (تجاوز) و در اوایل نوجوانی بوده است. 💢بعلاوه از بین هر ۵ زن یک نفر در طول زندگی اش مورد #تجاوز قرار می‌گیرد و حدود نصف این تجاوزات با زنان زیر ۱۸ سال رخ می‌دهد. ❓چرا کسی کمپینی نمی‌زند؟ چرا هیچ رسانه ای آن را در بوق و کرنا نمی‌کند؟ ⚠️رسانه امروز نمادی از برده داری مدرن است. این است #حقیقت_غرب ... #فریب_نخوریم #چشم_و_دل_سیرهای_هرزه 🔸🔹🔸🔹 ‌❣ @Mattla_eshgh
یك طلق در این ابعاد، تقریبا اندازهٔ استاندارد است، ولی اگر احساس كردید كه طلق، زیادی بلند است و مانع از این می‌شود كه گوشه‌های روسری‌تان را تو بزنید، می‌توانید به موازات دو ضلع كوچك آن، یكی دو سانت كوتاه‌ترش كنید. و برعكس، اگر احساس می‌كنید كه اندازهٔ طلق برای صورت شما كوتاه است، یك طلق دیگر با طول بیشتر ببرید و استفاده كنید. چند سال پیش در یك سفر تابستانی به مشهد، عده‌ای از دخترهای عرب كه احتمالا لبنانی بودند را دیدم كه در حالی‌كه روسری‌شان خیلی صاف و صوف روی سرشان ایستاده بود، چیزی زیر روسری داشت برق می‌زد. بعدتر فهمیدم كه طلق بوده و آن صاف و صوفی روسری هم به خاطر همان طلق بوده است. احتمالا بعضی‌ها می‌پرسند طلق چه ربطی به روسری دارد؟ و اصلا طلق چیست؟! طلق روسری چیست؟ طلق از جنس همان طلقی است كه همراه با شیرازه برای فنری كردن جزوه‌های‌تان استفاده می‌كنید. با این تفاوت كه كمی ضخیم‌تر است. طلق‌های روسری به شكل ذوزنقه بریده شده‌اند و لبه‌های تیزشان گرد شده است. طلق با اینكه محكم است، انعطاف‌پذیر است. كافی است یك لایهٔ باریك طلق بین دو لایهٔ روسری بگذارید تا وقتی روسری را زیر چانه محكم می‌كنید، قسمت لبهٔ بالایی روسری‌تان به شكل یك نیم دایره بایستد؛ گرد و شكیل😍 با این حساب دیگر نگران صاف بودن و مرتب بودن لبهٔ روسری‌تان نخواهید بود،☺️ خصوصا اگر جنس روسری لطیف و نرم باشد. البته به خاطر جنس طلق، ممكن است كمی در اطراف صورت‌تان احساس گرما كنید. ‌❣ @Mattla_eshgh
کلمه سکس در انیمیشن شیر شاه ‌❣ @Mattla_eshgh
کلمه سکس در انیمیشن گیسو کمند ‌❣ @Mattla_eshgh
یه نکته در مورد و یه انیمیشن پر مخاطب براتون میزارم که چطور بچه های معصوم رو از بچگی در اختیار آموزش های جنسی وسکسی انیمیشن های غربی میزارید. بچه ها دست ما امانت هستند لطفا امانت دار باشید اینها تازه بُعد جنسی است. مباحث و و که در انیمیشن های جدید موج میزند. آیا همان مقدار که بفکر غذای آشامیدنی وبلعیدنی کودکان خود هستید بفکر غذای روحی آنها هستید؟؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
🔺اینهم خواسته بعدی عده‌ای بعد از قانونی شدن ورود زنان به استادیوم ❓به نظرتان آیا این خواسته‌ها ادامه دار نمی‌شود...؟! 💢جنگ امروز، رسانه ای است آیا فمنیست ها به همین ورزشگاه بسنده خواهند کرد؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 21 🔷" خود کنترلی "🔷 ⭕️ متاسفانه در جامعه ما موضوعِ مبارزه با نفس
22 🕹مثلاً تست میذارن، چند تا دانش آموزی که "یه کمی گرسنه هستن" رو توی یه اتاق میذارن و یه تعداد شیرینی هم روی میز قرار میدن ؛ 🚪🍰🍰🍰 ☢بعد به بچه ها میگن این شیرینی ها اینجاست بهش دست نزنید ⚠️ ➖یه کمی بازی کنید هرموقع برگشتیم اون شیرینی ها رو بخورید هر کی شیرینی نخورده بود بهش جایزه میدیم 🎁 🚫 توی این آزمایش بیشتر بچه ها گوش نمیدن و شیرینی ها رو میخورن! 🔺بعضیا یه کمی صبر میکنن، بعد شیرینی ها رو میخورن! 🔰اما یه عده هم هستن که دست به شیرینی ها نمیزنن و تا آخرش صبر میکنن 🌺💢🔸🌺 🖲 بعد از آزمایش های متعددی که میشه و زندگی اون بچه ها رو طی سال های طولانی رصد میکنن 👈به این نتیجه میرسن که؛↓ اون بچه هایی که دست به شیرینی نزدن و در واقع بیشتری داشتن توی زندگیشون موفق تر بودن💖🏅 🌱 هرچند "آی کی یو" اونا پایین تر بوده باشه ✅🔷🎗➖🎨🌷 ‌❣ @Mattla_eshgh
23 🔴⭕️موسیقی⭕️🔴 ⚠️ یکی از کارایی که شدیداً باعث ضعیف شدن اراده انسان میشه؛↓ 👈گوش دادنِ زیاد به هست✔️ 🔻آدم هایی رو که از سرِ لذّت موسیقی گوش میدن مقایسه کنید با آدم هایی که موسیقی گوش نمیدن... 🔵 البته اونایی که موسیقی گوش نمیدن ، این موسیقی گوش ندادنشون باید از "روی حساب و کتاب" باشه👌 💢نه اینکه طرف موسیقی گوش نمیده اما عوضش توی یه هواپرستی دیگه تا آخرش رو میره!....‼️😒 🔰 چرا در یک زمانی رهبر انقلاب فرمودن که در دانشگاه ها موسیقی رو ترویج ندید؟ 🏢🎻🎼⛔️ 🔹صرفاً به خاطر حرمتِ موسیقی نبوده ، بلکه شاید بیشتر به خاطرِ "حفظِ توانِ علمی و تولیدِ علمِ دانشجویان" بوده باشه💯 🌹آیت الله شاه آبادی رحمت الله علیه میفرمودند: ✨{جوانی که به موسیقی عادت کند، بخشی از قوای روحی و ذهنی خودش را از بین برده است و دیگر "توانِ لازم برای کارِ علمی" را نخواهد داشت چون"موسیقی تمرکزِ آدم را میگیرد"}✨ ⚠️🌺☘⚠️ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#داستان_عسل قسمت ۱۰۴ 👇 ماه رمضان بود. در خانه ام رو زدند. با خودم فکر کردم شاید همسایه ی طبقه پا
قسمت ۱۰۵ 👇 مسعود اینها رو از کجا میدونست؟ یعنی منو تعقیب میکرد در این مدت؟ خنده ی پیروزمندانه ای کرد و گفت:چیه؟؟ جا خوردی؟؟ آره عسل خانوووم! وقتی بهت میگم همه چی رو میدونم یعنی واقعا همه چی رو میدونم..ولی خوشم اومد از انتخابت.اولش که فهمیدم با اون آخونده ای.باخودم گفتم نکنه جدی جدی متحول شدی!! ولی بعد دیدم نه باباااا آخونده حسابی از پول مردم مال ومکنت جمع کرده! _تو یک احمقی!!! چون اینها فقط زاده ی خیالته!وقتت رو تلف کردی جناب زرنگ! چون من دیگه دنبال این کثافت کاریها نیستم.بهتره وقتی هم میخوای از اون روحانی حرف بزنی مراقب کلماتت باشی! اون آدم، خیلی محترم تر از این حرفهاست که بخوای تو دهن نجست اسمش رو بیاری، میری از این خونه بیرون یا به زور بندازمت بیرون؟! او دوباره خندید کف زد:عهههه؟؟ باریکلا باریکلا..میبینم که وکیل مدافعش هم شدی.!! بدبخت نکنه فکر کردی اون آخونده، دخترای خوشگل موشگل آفتاب مهتاب ندیده رو ول میکنه میچسبه به تو؟!! خیلی به دردش بخوری صیغه ی یک هفته ایت کنه!! دیگه داشت زیادی حرف میزد.خودم به درک هرچه میشنیدم حقم بود ولی او حق نداشت مرد پاک و اهورایی قلب منو، متهم به هوسرانی کنه. با حرص گفتم:خفه شوووووو او تهدیدم کرد: ببین من دارم باهات راه میام ولی تو خودت نمیخوای ها..تو بدون من نمیتونی به جایی برسی! کم میاری! پس نذار.. بلند داد زدم:گفتم برووووو بیرووووون!!! نفس نفس میزدم. او با خشم به سمت در رفت. _به حرفهام فکر کن..من آدم کینه توزی هستم.از زرنگ بازی هم خوشم نمیاد.. اگر بنا باشه من چیزی نخورم نمیذارم از گلوی تو هم چیزی پایین بره.. با نفرت گفتم:تو یک دیوانه ای!! ازبس تو کثافت رقصیدید پاک شدن آدمها براتون باورنکردنیه!! او دوباره خندید:حرفهای خنده دار نزن عسل طلا..خوشگل بلا...تو شاید دختر باهوش وبازیگر قهاری باشی ولی یادت باشه که من بازیگری رو یادت دادم خاله سوسکه! هیچ وقتم اون چادرچاقچورتو باور نمیکنم! _به درک!!! کی خواست تو باور کنی؟ _د..نه دیگه...نشد!!! اگه من باورم نشه هیچکی باورش نمیشه!!! و بعد در رو باز کرد.به سمت در دویدم تا به محض خروجش در رو قفل کنم که دیدم همسایه ی واحد بالا، کنار راه پله ایستاده و مارو تماشا میکند.کاملا پیدا بود که او مدتها اونجا ایستاده بوده تا علت سرو صدا رو جویا بشه.. مسعود با بدجنسی تمام، در حضور او برایم بوسه ی خداحافظی فرستاد و گفت:خداحافظ عسل طلا!! از شرم سرخ شدم. از رفتار زن همسایه ، هم عصبانی بودم هم خجالت زده. سلام دادم و تا خواستم در رو ببندم، او جلو آمد پرسید:کی بود عسل خانوم؟ آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:هیچکی..برادرم بود.. بلافاصله گفت:شما که میگفتی کسی رو نداری! عصبانی از فضولی اش گفتم:ناتنیه!!! شب خوش.!! ومحکم در رو بستم! هردم از این باغ بری میرسید!!! از پشت در صداش رو شنیدم که به تمسخر گفت: چقدرم ماشالله برادر ناتنی داره! همشونم براش بوس می‌فرستن! ما تو این ساختمون امنیت نداریم. پشت در نشستم و چاقوی در دستم رو گوشه ای پرت کردم! سوت آغاز یک بازی جدید به صدا در اومده بود واینبار هم من تنها بودم! تنها امیدم، شغلم بود و وقتی دلم میگرفت به سالن موزه میرفتم و با شهدا درددل میکردم.اونها هم با نگاه پاک و آسمونیشون ازتوی قاب دلداریم میدادند.ازشون کمک خواستم تا بتونم با ناملایمات کنار بیام. برای اونها ختم برداشتم، همیشه حالم رو خوب میکرد. ولی روزگار دست بردار من نبود.کم کم داشت مصایب و مشکلات رو وارد میدون زندگیم میکرد .اوضاع وقتی بدتر شد که من تصمیم گرفتم قوی تر باشم. چندوقتی میشد فاطمه رو ندیده بودم.در شب احیا فاطمه باهام تماس گرفت وازم خواهش کرد برای مراسم به مسجد برم تا با هم باشیم.من که دیگه مثل سابق به مسجد اون محل نمیرفتم از شوق دیدار او قبول کردم. اون شب چند خانوم مسجدی، با اینکه بعد از مدتها منو میدیدند، سمتم نیومدند.گمان کردم که متوجه حضورم نشدند و خودم به رسم ادب، نزدیکشون رفتم و احوالپرسی کردم ولی اونها خیلی سرد و سنگین جوابم رو دادند. چرا حالا که تغییر کردم همه ی آدمها از من فاصله میگیرند؟؟ به فاطمه گفتم.او گفت: _تو حساس شدی! همه چیز عادیه! چون خودت فکر میکنی قبلا گناه کردی به خیالت همه خبر دارند. دلم میخواست قضیه ی مسعود و حرفها وتهدیدهاش رو برای فاطمه بگم ولی چون ربط به حاج مهدوی داشت نمیتونستم حرفی بزنم و مجبور بودم، تنهایی این اضطراب رو تحمل کنم. ادامه دارد............ ‌❣ @Mattla_eshgh