هدایت شده از سنگرشهدا
#تحلیل_روز
#انتخاب_اصلح
🎯 سلسله جلسات تحلیل انتخاب ۹۸ : #جلسه اول
◀️ انواع کاندیدا در عرصه انتخابات
🔸️اهداف
🔸️برنامه ها
🔸️آینده
👈 کاندیدا شناسی در سپهر انتخابات ایران
یقین بدونید این تحلیل رو در جایی دیگر نشنیدین، بسیار خاص هست و کمک میکنه که بتونید شناخت خوبی از پشت پرده ثبت نام های بالا در حوزه های انتخابیه مجلس و شورای شهر داشته باشید. این تحلیل حاصل ۲۰ سال تجربه و پژوهش من در ادوار مختلف انتخابات کشور است✌
این همه افراد که میان و برای انتخابات مجلس ثبت نام میکنن و بسیارشون میدونن شانس انتخاب شدنشون #صفر هست!!! پس چرا میان و کاندیدا میشن؟ چرا اینهمه هزینه میکنن؟!!!! هدفشون چیه؟! عقلشون کمه یا بدنبال اهدافی غیر از انتخاب شدن هستن؟!!🤔🤔
در این جلسه، به این سوال پاسخ میدم✌✌
#سیداحمدرضوی
#نشرحداکثری
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هدایت شده از سنگرشهدا
606.5K
📌چرایی تحلیل و دسته بندی کاندیداهای انتخابات و نتیجه گیری نهایی
#تحلیل_انتخاب۹۸
#سیداحمدرضوی
#صوت ۸
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هدایت شده از سنگرشهدا
🔹️ آن کسانى که به وسیلة شوراى نگهبان صلاحیت آنها اعلام میشود، معنایش این است که این از حداقل صلاحیت مورد نیاز برخوردار است. در بین این کسانى که اعلام میشوند، افرادى هستند با صلاحیتهاى بالاتر، افرادى هستند در سطح پایینتر. هنر ملت ایران و مردم شهرها و حوزههاى انتخابیه این است که دقت کنند، نگاه کنند، بشناسند اصلح را، بهترین را انتخاب کنند.
مقام معظم رهبری حضرت امام خامنه ای
#انتخاب_اصلح
#سیداحمدرضوی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
مطلع عشق
ولایت یعنی🔻 سرپرستی معنوی و مادی،فردی و اجتماعی👌 اگر من یک نفر باشم دیگه ولی نمیخوام⁉️ باز هم ول
رابطه ی محبت و ولایت رو هم توضیح دادیم👇
که گفتیم محبت به اولیای خدا☝️
با
پذیرش ولایت اولیا خدا🙏
متفاوته
محبت رابطش با ولایت دو جوره✌️
فقط برای شفاف شدن موضوع این رو توضیح دادیم🔺🔺
یکی محبتی که به خاطر خوبی ها و فضیلت های ولی داریم به اولیا خدا☝️
این محبت،محبت آنچنان قیمتی نیست
🔸محبت مقدماتی ست👌
🔹که سهل میکنه پذیرش ولایت را👌
🍀🌹🍀🌹
🔵اما محبت دیگری داریم که بعد از پذیرش ولایته....
چرا دوست داری امام حسین رو❕❔
چون امام منه😍☝️
✍امتحانش رو هم بگیرن اینجوری میشه که👇
اگه به دلیل اینکه امامته دوست داری♥️
نه به دلیل اینکه مظلومه❎
امام جواد هم امام تو هست
میگی خب امام جواد رو هم دوست دارم
خب ممکنه آدم بیشتر برا امام حسین گریه بکنه به دلیل مظلومیتش🥀
🔸ولی یه امام رو باید به دلیل امامت دوست داشت✅
بعد فضیلت ها میاد چیکار میکنه❕❔
اون رونق رو در قلب انسان بالا میبره👌
#کمی_از_اسرار_ولایت
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از عابد نباش، عبد باش؛ عبدی کادح؛ کَادحٌ الی ربِّک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ مراقب باشید دم انتخابات دوباره با انواع حاشیه ها شما رو فریب ندن..
#دختر_آبی ، #ننه_ذغالی ، #خوانندگی_زنان #حجاب ، #شبهات #کشف_حجاب ، #جشنواره_فجر
استاد رائفی پور
🇮🇷 @IslamLifeStyles
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هشتاد و یکم حدس میزدم آس
📖 رمان #جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت دویست و هشتاد و دوم
سپس لبخند تلخی زد و رو به مجید کرد: «این طایفه وهابی هم که اول به بهانه تجارت و بعد به هوای وصلت دخترشون با پدرخانمت، به خونواده شما نفوذ کردن یه جرقه از همین آتیش بودن! خُب الحمدالله ایران کشور مقتدر و امنی هستش، نمیتونن مثل سوریه و عراق لشگر کشی کنن! برای همین قصد دارن همینجوری تو خونوادهها رخنه کنن تا مغز مردم رو شستشو بدن!» سپس چشمان مهربانش از شادی درخشید و با لحنی فاتحانه از استقامت ما تقدیر کرد: «ولی شما و خانمت جانانه مقاومت کردین! شما هم میتونستید کوتاه بیاید یا حتی فریبشون رو بخورید! ولی شما در عوض مهاجرت کردید!» و باز دلش پیش من بود که دوباره روی سخنش را به سمت من برگرداند: «البته دخترم شما کار بزرگتری کردی! مجید اگه در برابر اونا وایساد، شیعه اس! طبیعیه که از افکار وهابیت خوشش نیاد! ولی شما در مقام یک اهل سنت، خیلی بصیرت به خرج دادی که فریب حرفهای اونا رو نخوردی و پشت شوهرت وایسادی! احسنت!» سپس چشمانش به غم نشست و با ناراحتی زمزمه کرد: «ولی خُب پدرت...» و دیگر هیچ نگفت که خودم هم میدانستم پدرم که روزی یک سُنی معتقد بود، به پای هوس نوریه، به دین و دنیای خودش چوب حراج زد و به جرم تکفیر شیعیان و آواره کردن امثال این کارگر بینوا و حتی دختر و دامادش، آتش جهنم را برای خودش خریده، ولی حالا بیشتر نگران ابراهیم و محمد بودم که نه از روی عقیده و نه به هوای عشق زنی که به طمع حقوق و سهمالارث نخلستانها، با وهابیگریهای پدر و برادارن نوریه همراه شده و میترسیدم که آنها هم از دست بروند که آسید احمد از مجید سؤال کرد: «پدر و مادر شما چطور؟ باهاشون ارتباط دارید؟» و دلم برای چشمان غمگین مجید آتش گرفت که مظلومانه به زیر افتاد و با صدایی که بوی غم میداد، زمزمه کرد: «پدر و مادرم سال 65 تو بمبارون تهران شهید شدن.» و آسید احمد باور کرد که حقیقتاً من و مجید در این شهر غریب افتادهایم که نفس بلندی کشید و با گفتن «لا حول و لا قوه الا بالله!» اوج تأثرش را نشان داد و دلش نیامد دل شکسته مجید را به کلمهای تسلی ندهد که به غمخواری قلب صبورش، ادامه داد: «پسرم! اگه تو این دنیا هیچ کس رو نداشته باشی، تا خدا رو داری، تنها نیستی!» و نمیدانم از اینهمه غربت و بیکسی ما، چه حالی شد که با صدایی سرشار از احساس، من و مجید را مخاطب قرار داد: «ببینید چه شبی تو چه مجلسی وارد شدین! اینهمه دختر و پسر شیعه و سُنی تو این شهر بودن، ولی امشب امام زمان (علیهالسلام) اجازه دادن تا شما دو نفر تو مجلسش خدمت کنید! پس قدر خودتون رو بدونید!» و دلم را به چه جایی کشید که من همچنان دلم در هوای حضور امام زمان (علیهالسلام) پَر میزد که مامان خدیجه با هوشمندی دنبال حرف شوهرش را گرفت: «دخترم! من میدونم که به اعتقاد اکثریت علمای اهل سنت، امام زمان (علیهالسلام) هنوز متولد نشده و شما عقیدهای به تولد اون حضرت تو همچین شبی ندارید، ولی تو خانمی کردی و امشب همه جوره زحمت کشیدی! قربون قدمهات عزیز دلم!» و شاید به همین بهانه میخواست از تمام روزهایی که در جلسات روضه و دعا همراهش بودم، تشکر کرده و از امشب از همراهیاش معافم کند، ولی من دیگر دلم نمیآمد دل از چنین نیایشهای عارفانهای بردارم که با لبخندی شیرین، شورش عشقم را به نمایش گذاشتم: «ولی من خودم دوست دارم تو این مراسمها باشم، امشب هم خیلی لذت بردم!» و نه فقط چشمان مامان خدیجه و آسید احمد که نگاه مجید هم مبهوت فوران احساسم شد و من دیگر نتوانستم تبلور باور تازهام را پنهان کنم که زیر لب زمزمه کردم: «نمیدونم شاید نظر اون عده از علمای اهل سنت که معتقدن امام زمان (علیهالسلام) الان در قید حیات هستن درست باشه!» نگاه مجید به پای چشمانم به نفس نفس افتاد، آسید احمد در اندیشهای عمیق فرو رفت و مامان خدیجه به تماشای شهادت عاشقانهام پلکی هم نمیزد و من با صدایی که هنوز بوی گریه میداد، ادامه دادم: «آخه... آخه امشب من احساس کردم وقتی باهاشون صحبت میکنیم، حقیقتاً حضور دارن، چون اگه ایشون هنوز به دنیا نیومده باشن، دل مردم انقدر باهاشون ارتباط برقرار نمیکنه...» و دیگر چیزی نگفتم که نمیخواستم به اعتبار احساسم، به عقیدهای معتقد شوم و دیگر نفسی برای مباحثه نداشتم که در سکوتی ساده فرو رفتم که همین شربت شهد و شکری که امشب از جام جملات آسید احمد در وصف اتحاد شیعه و سُنی نوشیده بودم، برای تسلای خاطر بیقرارم کافی بود و با چه حال خوشی به خانه خودمان بازگشتیم که باور کرده بودیم به لطف پروردگار، در سایه حمایت خانوادهایی خدایی قرار گرفته و با چه آرامش شیرینی به خواب رفتیم.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و هشتاد و سوم
چه افسانهای بود این منظره تنگ غروب ساحل خلیج فارس در این بعد از ظهر بلند تابستانی که در اوج گرمای آتشینش، عین بهشت بود. امواج دریا همچون معجون عسل، زیر شعله خورشید به جوش آمده و فضای ساحل را آکنده از عطر گرم آب میکرد. چشمم به طنازی خلیج فارس بود و گوشم به آوای زیبای کلام همسرم که حقیقتاً از نغمه مرغان دریایی و پژواک امواج دریا هم شنیدنیتر بود و چه آهنگ عاشقانهای برایم میزد که زیر گوشم یک نفس زمزمه میکرد: «الهه جان! نمیدونی چقدر دوستت دارم! اصلاً نمیتونم بگم چقدر برام عزیزی! نمیدونم چی کار کردم که خدا تو رو بهم داد! هر چی فکر میکنم، هیچ ثواب عجیب غریبی تو زندگیام انجام ندادم که پاداشش، یه زنی مثل تو باشه!» از اینهمه شکسته نفسی عشقش به آرامی خندیدم و خواستم به شیطنتی شیرین سر به سرش بگذارم که پاسخ دادم: «اتفاقاً منم هر چی فکر میکنم نمیدونم چه گناهی کردم که خدا تو رو نصیبم کرد!» و آنچنان با صدای بلند خندید که خانوادهای که چند قدم آنطرفتر نشسته بودند، نگاهمان کردند و من از خجالت سرم را پایین انداختم و او از شرارتم به قدری لذت برده بود که میان خنده تشویقم کرد: «خیلی قشنگ بود! واقعاً به جا بود! آفرین!» و من میخواستم خندهام را از نگاه نامحرمان پنهان کنم که با دست مقابل دهانم را گرفته و آهسته میخندیدم، ولی کم نمیآورد که به نیم رخ صورتم چشم دوخت و عاجزانه التماس کرد: «پس تو رو خدا یه وقت استغفار نکنی که خدا اون گناهت رو ببخشه و منو ازت بگیره ها! تا میتونی اون گناه رو تکرار کن که من همینجوری کنارت بمونم!» و باز صدای شاد و شیرینش در دریای خنده گم شد و من که سعی میکردم بیصدا بخندم، از شدت خنده، اشک از چشمانم جاری شده و نفسم بند آمده بود که این بار من التماسش کردم: «مجید تو رو خدا بسه! انقدر منو نخندون!» و او همانطور که از شدت خنده صدایش بُریده بالا میآمد، جواب داد: «تو خودت شروع کردی! من که داشتم مثل بچه آدم از عشق و احساسم میگفتم!» از لفظ «بچه آدم!» باز خندهام گرفت و به شوخی تمنا کردم: «آخ، آره! خیلی حیف شد! نمیشه بازم برام از عشقت بگی؟» و من هنوز صورتم غرق خنده بود که نقش شادی از چشمان زیبایش محو شد، مثل همین لحظات سرخ غروب به رنگ دلتنگی در آمد و همانطور که محو نگاهم شده بود، به پای خنده های پُر نشاطم، حسرت کشید :«الهه! خیلی دلم برای خنده هات تنگ شده بود! خیلی وقت بود ندیده بودم اینطور از تهِ دلت بخندی!» و به جای خنده، صدایش در بغضی بهاری نشست و زیر لب نجوا کرد: «خدایا شکرت!» که حالا بیش از یک ماه بود که بر خوان نعمت پروردگارمان، در خانه مرحمتی آسید احمد و زیر پَر و بال محبتهای مامان خدیجه، آنچنان خوش بودیم که جای جراحتهای جانمان هم التیام یافته و دیگر در قلبمان اثری از غم نبود که من هم نفس بلندی کشیدم و گفتم: «مجید! تا حالا تو زندگیام انقدر شاد و سرِ حال نبودم!» صورتش دوباره به خندهای لبریز متانت گشوده شد و جواب داد: «منم همینطور! این روزها بهترین روزهای زندگیمونه!» و خدا میخواست نعمتش را بر ما تمام کند که حالا با رسیدن ششم تیر ماه، حقوق معوقه اردیبهشتماه پالایشگاه هم به حساب مجید واریز شده و توانسته بود تمام قرض آسید احمد را دو دستی تقدیمش کند.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و هشتاد و چهارم
چند روزی هم میشد که حقوق کار در دفتر مسجد را هم گرفته بود تا بتوانیم از این به بعد خرج زندگیمان را خودمان بدهیم و به همین بهانه، دیگر باری هم بر دوش غرور مردانهاش نبود و حسابی احساس رضایت میکرد. حقوق کار در دفتر مسجد چندان زیاد نبود، ولی میتوانست کفاف یک زندگی ساده را بدهد، به خصوص که آسید احمد همچنان حواسش به ما بود و هر از گاهی چه خودش چه مامان خدیجه، برای ما میوه نوبرانه یا وسیله مورد نیازی میآوردند و خیلی اوقات ما را میهمان سفره با برکتشان میکردند تا کمتر تحت فشار خرج زندگی با این حقوق اندک قرار بگیریم. مجید کار خودش در پالایشگاه را بیشتر میپسندید و حقوق بهتری هم میگرفت، ولی از همین کار ساده در مسجد هم راضی بود و خدا را شکر میکرد. با دست راستش هنوز نمیتوانست کار زیادی انجام دهد و دیروز دکتر پس از معاینه، وعده داده بود که شاید تا یکی دو ماه دیگر وضعیتش بهتر شده و بتواند به سر کارش در پالایشگاه بازگردد.
خورشید مثل اینکه از یک روز آتش باری بر سرِ بندر خسته شده باشد، به روی بستر آبی دریا دراز کشیده و کم کم میخواست بخوابد که نیمی از چشمانش به زیر دریا رفته و با نیم دیگری از نگاه داغ و پُر حرارتش همچنان برای کودکانی که در ساحل میدویدند و بازی میکردند، دست تکان میداد که من و مجید هم از روی نیمکت بلند شدیم تا با این غروب زیبا خداحافظی کرده و راهی خانه شویم، ولی دلمان نمیآمد از این صحنه رؤیایی دل بکنیم که به جای مسیر منتهی به خیابان، به سمت دریا رفتیم و درست جایی که امواج بر روی ساحل میخزیدند و باز عقب میکشیدند، برای لحظاتی به تماشای غروب پُر ناز و کرشمه خورشید ایستادیم. شانه به شانه هم، رو به دریا ایستاده و در دل وزش باد خوش بوی جنوب، چشم به افق سرخ خلیج فارس سپرده و به قدری دل از دست داده بودیم که بوسه نرم آب بر قدمهایمان را حس نمیکردیم تا لحظهای که احساس کردم مچ پایم در آب فرو رفت که خودم را عقب کشیدم و با صدایی هیجانزده، مجید را صدا زدم: «وای مجید! خیس شدم!» موج آخری حسابی شیطنت کرده و قدمهایمان را تا مچ پا در آب فرو برده بود، ولی مجید که جوراب به پایش نبود، خیسی آب را از زیر دمپاییهای لاانگشتیاش به خوبی حس کرده و به روی خودش نیاورده بود که به آرامی خندید و گفت: «حالا خوبه بندری هستی و انقدر از آب میترسی!» ابرو در هم کشیدم و همانطور که پاهایم را تکان میدادم تا آب دمپاییهایم خارج شود، با لحنی کودکانه گلایه کردم: «نمیترسم! میخواستم برم مسجد! حالا جورابم خیس شد!» و دیگر خیسی جوراب از یادم رفت و هر دو به همدیگر خیره شدیم که با آمدن نام مسجد، هر دو به یاد یک موضوع افتاده و من زودتر به زبان آمدم: «حالا چی کار کنیم؟» و مجید دقیقاً میدانست چه میگویم که با خونسردی پاسخ داد: «خُب میریم همین مسجد اهل سنت که اونطرف خیابونه!» ولی من از روزی که به خانه آسید احمد آمده بودم، نمازهایم را در خانه خوانده یا به همراه مامان خدیجه به مسجد شیعیان محله رفته و به امامت آسید احمد اقامه کرده بودم.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و هشتاد و پنجم
حتی پس از آن شب که اهل سنت بودنم بر ملا شد، باز هم چند نوبت با مامان خدیجه و زینبسادات به همان مسجد رفته و در بین صفوف شیعیان و بدون پنهان کاری، نمازم را به شیوه اهل سنت خوانده بودم که با ناراحتی گفتم: «آخه آسید احمد ناراحت میشه! میفهمه ما سرِ اذان مغرب بیرون بودیم و نرفتیم مسجدشون!» فکری کرد و با آرامشی که از مهربانی آسید احمد آب میخورد، پاسخ دل نگرانیام را داد: «خُب حالا امشب بغل مسجد اهل سنت هستیم، چه کاری اینهمه راه تا اونجا بریم؟ خُب همینجا نماز میخونیم! مطمئن باش ناراحت نمیشه! مهم نماز اول وقته!» و برای اینکه خیالم را راحت کند، اشاره کرد تا حرکت کنیم. دمپاییهایمان حسابی خیس شده و ماسههای ساحل را به خودش میگرفت و تا وقتی به مسجد رسیدیم، نه فقط دمپایی که جورابم غرق ماسه شده و خجالت میکشیدم با این وضعیت داخل مسجد شوم که از مجید جدا شده و یکسر به سالن وضوخانه رفتم. در تمام زمانی که وضو میگرفتم، فکرم پیِ مجید بود که میتوانست امشب هم مثل شبهای دیگر به مسجد آسید احمد برود و نمازش را به جماعت شیعیان بخواند، ولی خودش پیشنهاد داد تا به مسجد اهل سنت بیاییم و با اینکه حالا عضوی از اعضای مسجد شیعیان شده بود، بی هیچ اکراهی به مسجد اهل تسنن آمده و ابایی نداشت که کسی او را در این محل ببیند و همین برایم بس بود تا باز هم هوای تبلیغ مذهب تسنن برای همسرم به سرم بزند، هر چند در این مدت آتش تند و تیز علاقهام به سُنی شدن مجید تا حدودی سرد شده و تیغ مناظرههایم هر روز کُندتر میشد که دیگر چون گذشته تب و تابی برای هدایت مجید به مذهب اهل سنت در دلم نبود و احساس میکردم او در همین مذهب تشیع هم مثل یک مسلمان سُنی به خدا نزدیک است. حالا بیش از یک ماه بود که در خانه عده ای شیعه مقید زندگی کرده و شب و روزم را با ذکر توسل و مناجاتهای شیعیان میگذراندم و هیچ کم و کاستی در اعتقاداتشان نمیدیدم که بخواهم به ضرب مناظره و مباحثه، زندگی را بر خودم سخت و تلخ کنم تا از همسرم یک مسلمان سُنی بسازم. هر چند شاید هنوز هم اگر روزی میرسید که مجید مذهب اهل سنت را میپذیرفت، خوشحال میشدم، اما دیگر از شیعه بودنش هم ناراحت نبودم که به چشم خود میدیدم شیعه در مسلمانی، کمتر از اهل سنت نیست، مگر عشقی که در چشمه جانشان برای خاندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میجوشید و من هنوز فلسفهاش را نمیفهمیدم و گاهی به حقیقت چنین ارتباط پُر رمز و رازی شک میکردم. وقتی میدیدم شبی به مناسبت میلاد یکی از ائمه (علیهمالسلام)، جشن مفصلی به پا میکنند و چند روز بعد به هوای شهادت کسی دیگر، لباس عزا به تن کرده و از اعماق جانشان ضجه میزنند، ناراحت میشدم که هنوز یکسال از گریههای شب قدر و توسلهای عاجزانهام به دامان ائمه (علیهمالسلام) نگذشته و فراموش نکرده بودم که مادرم بعد از اینهمه ضجه و ناله، چه ساده از دستم رفت. هنوز هم نمیدانستم چرا وقتی به خاطر امام جواد (علیهالسلام) دلم برای حبیبه خانم و دخترش به رحم آمد و به تخلیه خانه رضایت دادم، آواری از مصیبت بر سر زندگیام خراب شد که دخترم از دستم رفت، مجید تا پای مرگ کشیده شد و همه سرمایه زندگیمان به یغما رفت، ولی اینهمه نشانه هم نمیتوانست حقیقت توسل به اهل بیت پیامبر (صلیاللهعلیهماجمعین) را لکهدار کند که در شب شهادت امام کاظم (علیهالسلام) و به خاطر گریههای من و دست نیازی که مجید به دامن این امام بلند کرد بود، معجزهای در زندگیمان رخ داد که غرق چنین نعمت و کرامتی شدیم و وقتی جاده افکارم به اینجا میرسید، درمانده میشدم که باز هم حقیقت این شیداییهای شیعیان را نمیفهمیدم.
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
🍂وقتی نیستی اتفاق ها می افتند... 🍃اگر بیایی
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح است و چراغ برف
روشن شده است☃🌨
🌸🍃عطر گل یخ
محو شکفتن شده است
در زیر لحاف باد، 🌬
خوابیده درخت
سـر تا سـر باغ،
غرق "بهمن" شده است🌸🍃
سلام
صبحتون بخیر و شادی
❣ @Mattla_eshgh
🌷کنترل غریزه قبل از ازدواج
🔹پرسش
جوانی که از سیزده، چهارده سالگی از لحاظ جنسی بالغ شده و تو بزرگسالیش هم شرایط ازدواج رو نداره اما از لحاظ فکری و جنسی بالغه چطور باید میل جنسیش رو کنترل کنه؟
✅براي تعديل و کنترل غريزه جنسی راههای متعددي وجود دارد که به برخی از آنها اشاره می کنيم. اما قبل از آن بيان اين نکته لازم است که کنترل غريزه جنسي به صورتي که منطبق با فطرت انسانی باشد، امري ممکن و در عين حال پيچيده و دشوار است. آنهايی که از مبانی اخلاقی و معنوی محکم و متينی برخوردارند و نيز از شرايط خانوادگی خوب و مطلوبی از حيث ارزشهای اخلاقی بهرهمند هستند و اراده قوی دارند، به خوبی مي توانند از پيامدهای منفي آن مصون باشند.
براي کنترل غريزه جنسی هم خود فرد و هم والدين و اطرافيان مسئوليت دارند. آن چه مربوط به خود شما می شود و سؤال شما از اين زاويه است عبارتند از:
1⃣ برنامه ريزي براي کار مداوم:
جوانان و نوجوانان از نيروی سرشار و فوق العاده ای برخوردارند. اين نيرو اگر در زمينه های ديگر مورد استفاده قرار نگيرد و به صورت مطلوب از آن استفاده نشود، با توجه به شرايط سنی آن ها در قالب امور جنسی و شهوانی ظاهر خواهد شد. اگر جوانان و نوجوانان به کار مداوم عادت کنند و نيرو و توان خود را در اين زمينه به مصرف برسانند تا حدودی از انحرافات اخلاقی و شهوت و غريزه جنسی در آنان پيشگيری مي شود. کارهای بدنی موجب تعادل جسم و روان میشود. اگر نيک بنگريم افرادي که به کار مداوم مشغول هستند و نيرو و استعدادشان را در زمينه های مثبت و سالم به کار می اندازند، کمتر دچار انحرافات اخلاقی و بحرانهای روحی میشوند. کار موجب میشود نيرو و انرژی جوان قبل از آن که به چربیهای اضافی تبديل گردد و اختلالاتی در ساز و کار اندام های بدن ايجاد گردد، از طريق سوخت و ساز مفيد و سالم به مصرف برسد.
2⃣ تنظيم خواب:
تحقيقات نشان مي دهد که بيشتر انحرافات به خصوص در زمينه مسايل جنسی از فکرهای ناسالم و خيال پردازی هايی که جوانان قبل از خواب رفتن دارند، ناشي می شود. اگر جوان قبل از آن که به خواب برود، فکرش به خودش و يک سری مسايل و موضوعات مربوط به دوره جوانی، معطوف گردد، کم کم به انحرافات کشيده خواهد شد. بنابراين، يکی از روش های پيشگيری از انحرافات اين است که برنامه خواب به صورت دقيق تنظيم شود و تا زماني که خواب بر شما غالب نشده به رختخواب نرويد. وقتي به رختخواب برويد که کاملاً خسته و آماده خواب هستيد. لازمة اين کار اين است که در طول روز مشغول فعاليت های مهم بوده و به اندازه کافي کار کرده باشد.
طبيعي است اگر جوان با خستگی به رختخواب نرود، به ناچار مدت زمانی را در بستر بيدار خواهد ماند تا به تدريج به خواب رود و چون افکار و انديشههای شهوانی و تحريک آميز معمولاً در اين مواقع به سراغ جوان می آيند، تنظيم ساعات خواب براي جوان، ضرورت خاصي می يابد. يکي از روان شناسان در اين باره مي گويد: نيمه اول شب بيش از نيمه دوم آن به بدن نيرو می دهد بنابراين بايد از آن به نحوی مفيد استفاده شود. و صبحگاهان به محض اينکه از خواب بيدار شديد بي درنگ از بستر برخيزيد و توجه داشته باشيد که بامدادان بيدار ماندن در بستر خواب، بسيار زيان بار است، جسم را سست و ناتوان ميسازد و وسوسه هاي شوم در دل فرد ايجاد می شود.
3⃣ دوري از محيط هاي آلوده و ناسالم:
يکي از علل و عوامل انحرافات جنسی و به طور کل انحرافات اخلاقی، محيط آلوده و محرک های شهواني است. محيط از طريق وارد نمودن عناصر محرک در گرايش های انحرافی، منجر به طغيان غريزه جنسی در جوان ميشود. مسائلي از قبيل بدحجابی، روابط ناسالم و آزاد دختر و پسر، برخي از سريال های تلويزيونی و فيلم های خارجی و هم چنين استفاده نادرست از اينترنت در تحريک شهوت و غريزه جنسی جوان مؤثر است شايد براي برخی از نوجوانان يادآوری و تذکر مسايل دينی و اخلاقی چيزی بيهوده و غير ضروری تلقی شود، زيرا آن ها نه در فکر سلامت خويش هستند و نه مسايل اخلاقی و دينی را می پذيرند، اما برای شما که روحيه مذهبی قوی داريد و همين مسأله باعث شد تا نگران آينده تان باشيد، گفتن اين مسايل مهم و ضروری است. اگر واقعاً می خواهيد از جوانی تان به خوبی استفاده کنيد و در راه درست و سالم گام برداريد، سعی کنيد از محيط های آلوده و ديدن عوامل تحريک کننده، جداً پرهيز نماييد.
4⃣ استفاده درست و مطلوب از اوقات فراغت:
يکی از زمينه های پيدايش انحرافات در جوانان و نوجوانان، استفاده نادرست آن ها از اوقات فراغت است. اوقات فراغت طولانی و بي برنامه نوجوانان را عاصی و سرگردان می کند. آن ها به تدريج سرخورده و مأيوس می شوند و در نتيجه به دنيای درون خويش پناه
#قبل_از_ازدواج
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#عاشق_بمانیم ۲۷
🎁 هدیه های هر چند کوچک شما؛
جـــایِ شما رو در قلـــ❤️ـب همسرتون بزرگتـــر میکنه.
❣ @Mattla_eshgh
#احکام_سقط_جنین
س: پزشکان متخصص میتوانند از طریق استفاده از روشها و دستگاههای جدید، نواقص جنین در دوران بارداری را تشخیص دهند و با توجه به مشکلاتی که افراد ناقص الخلقه بعد از تولد در دوران زندگی با آن مواجه میشوند، آیا سقط جنینی که پزشک متخصص و مورد اطمینان آن را ناقص الخلقه تشخیص داده، جایز است؟
ج: سقط جنين در هر سنّی به مجرد ناقص الخلقه بودن آن و يا مشکلاتی که در زندگی با آن مواجه میشود، جايز نمیشود.
📚اجوبه الاستفتائات حضرت آیت الله خامنه ای، سوال ۱۲۶۳
#معلولیت
#جنایت_سقط_جنین
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
هدایت شده از Ali M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 گلایههای یک متخصص زنان از بیعملی مسئولان کشور برای ترویج فرزندآوری از پیامهای بازرگانی تا سیاستهای کلان علیرغم تاکیدات #رهبرانقلاب
🔺مقایسه با سیاستهای فرزندآوری در #آمریکا و دیگر کشورهای غربی
🆘 @Roshangari_ir
بعضی از کانالها رو بالینک خودشون میذارم ، تا بتونین عضو اونها بشین واز مطالب خوبشون استفاده کنین
😊
#جلسه_اول_خواستگاری
💮چای بیاورید
اصلا هم لوس و سبک نیست. این در واقع یکی از سیاستمدارانه ترین کارهایی است که در خواستگاری انجام می شود؛
چرا که داماد هم راه رفتن عروس را می بیند و هم قد و قواره اش را، هم اینکه بالاخره در آن لحظه تعارف چای، می تواند نگاهی به صورت عروس بیندازد. اصلا هم اشکال ندارد. بی خودی گیر ندهید.
💮سوال بپرسید
پسرها استاد پیچاندن هستند، پس تا می توانید از دیگران کمک بگیرید و سوال های خوب و به درد بخور بپرسید تا طرف نتواند الکی جواب بدهد. سوال خوب هم یعنی سوال کاربردی، مثلا چه فایده ای دارد که نظر پسر را درباره کشتار خمرهای سرخ و موضعگیری اش در رابطه ایران و آمریکا بدانید؟
💮ناز کنید
با لوس کردن از زمین تا آسمان فرق دارد. یعنی برندارید توی همان جلسه اول، بله را بگویید که یک وقت پسر را هوا بردارد که هر چی بگویم قبول می کند.کمی عزت نفس و مناعت طبع، بدجوری به کارتان می آید.
💮مارپل نشوید
شما هم تحقیق کنید حتی بیشتر از خانواده پسر اما کارهای خز نکنیدکه یک وقت خدایی نکرده آبروی پسر را ببرید. برای مثال دیده شده برادر عروس با داماد به استخر رفته تا ببیند روی بدنش خالکوبی دارد یا نه! آخر این هم شد تحقیق؟
💮به خودتان برسید
درست است که مهم اخلاق است و اینها ولی خب بنده خدا داماد هم دل دارد. نمی شود با قیافه پف کرده و درب و دغان جلویش بنشینید و توقع داشته باشید عاشق اخلاق ورزشکاریتان بشود. پس کمی به خودتان برسید.
💮چه جوری پذیرایی کنم؟
خواستگاری، مهمانی نیست که طرف مقابل انتظار شام و ناهار داشته باشد. کمی میوه و یک لیوان چای هم کفایت می کند. در فصول گرم ولی شربت خنک فراموش نشود راستی، حواستان به سرمایش و گرمایش خانه هم باشد.
💮مرام داشته باشید
در اینکه شما دختر خوب و شایسته ای هستید، شکی نیست و این طلا جواهرات هم اصلا قابل شما را ندارد ولی پسر جوان یک لا قبا از کجا این همه پول بیاورد؟ باید دو سه سال سر کار برود یا نه؟ پس کمی مرام داشته باشید و اذیتش نکنید.
💮چه کسانی در مراسم خواستگاری باشند؟
رزمایش که نمی خواهیم برگزار کنیم. قصد هم نداریم به خانواده داماد نشان بدهیم که ببینید ما چقدر فامیل داریم. پس همان خانواده خودتان کفایت می کند. حالا اگر پدر بزرگ و مادربزرگ هم بودند، بد نیست.
💮نشد که نشد
اصلا خواستگاری به این معناست که دو طرف همدیگر را می بینند، صحبت می کنند و بعدا نظر خودشان را اعلام می کنند حالا به هر دلیلی پسر، نظرش موافق نبوده یا خانواده اش قبول نکرده اند، دنیا که به آخر نرسیده است. چیزی که زیاد است، پسر خوب. واقعا؟!😉
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هشتاد و پنجم حتی پس از آن ش
📖 رمان #جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت دویست و هشتاد و ششم
سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت، معطوف به ظهور فتنه داعش در عراق بود که همین ده روز پیش، اعضای این لشگر شیطانی هزار و هفتصد نفر از دانشجویان یک دانشکده نظامی را به جرم همکاری با دولت عراق، به طور دسته جمعی اعدام کرده بودند. شیخ محمد به طور قاطع از حکم جهاد آیت الله سیستانی برای مبارزه با داعش حمایت میکرد و خبر داد که علمای اهل سنت عراق از جمله رئیس مجمع علمای اهل تسنن عراق هم قاطعانه از این حکم جهاد پشتیبانی کرده و از مردم خواستهاند که برای دفاع از هویت ملی خود، قیام کنند و چه تجلی با شکوهی بود که ماشین جنگی داعش به طمع تفرقه بین مسلمانان عراق و متلاشی کردن این کشور به حرکت در آمده و حالا شیعه و سُنی، دست در دست هم، برای در هم شکستن این فتنه پیچیده تکفیری به پا خاسته بودند. درست مثل من و مجید که نوریه به اتهام تکفیر، کمر به جدایی ما بسته بود و معجزه عشق کاری کرد که من و مجید بیش از هر زمان دیگری به هم نزدیک شده و کمتر از گذشته به تفاوتهای مذهبیمان فکر کنیم.
از مسجد که بیرون آمدم، مجید را دیدم که به انتظارم مقابل در ایستاده و مثل همیشه به رویم میخندد. کنارش که رسیدم، اشارهای به موبایل در دستش کرد و خبر داد: «عبدالله زنگ زده بود. گفت اومده درِ خونه، منتظره برگردیم!» با هم حرکت کردیم و من همزمان سؤالم را پرسیدم: «کاری داشت؟» شانه بالا انداخت و جواب داد: «نمیدونم، حرفی که نزد.» ولی دلش جای دیگری بود که در دنیای خودش غرق شد تا من صدایش زدم: «مجید!» با همان حس و حالی که نگاهش را با خودش بُرده بود، به سمتم صورت چرخاند تا سؤال کنم: «به چی فکر میکنی؟» و دل بیریای او، صادقانه پاسخ داد: «به تو!» و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندی لبریز متانت شروع کرد: «الهه جان! داشتم فکر میکردم این یک ماهی که اومدیم تو این خونه، شرایط زندگی تو خیلی عوض شده! خُب شاید قبلاً تو اینهمه مراسم دعا و جشن و عزاداری شرکت نمیکردی، ولی خُب حالا به هر مناسبتی تو این خونه یه مجلسی هست و تو هم خواه ناخواه در جریان خیلی چیزها قرار میگیری!» نمیدانستم چه میخواهد بگوید و خبر نداشتم حالا او هوایی شده تا بساط تبلیغ تشیع به پا کند که نگاهم کرد و حرف دلش را زد: «حالا نظرت چیه؟» نگاهم را از چشمان مشتاق و منتظرش برداشتم که نمیخواستم بفهمد دیگر آنچنان مخالفتی با عشقبازیهای شیعیانهاش ندارم و او مثل اینکه به لرزیدن پای اعتقادم شک کرده باشد، سؤال کرد: «مثلاً تا حالا نشده احساس کنی که دلت میخواد با امام حسین (علیهالسلام) درد دل کنی؟» و نمیدانم چرا نگاه دلم را به سوی امام حسین (علیهالسلام) کشید و شاید چون همیشه محرم دردهای دلش در کربلا بود، احساس میکرد اگر حسی دل مرا بُرده باشد، عشق امام حسین (علیهالسلام) است و من هنوز هم نمیتوانستم با کسی که هرگز او را ندیده و قرنها پیش از این دنیا رفته و حتی مزارش کیلومترها با من فاصله دارد، ارتباطی قلبی برقرار کنم که با صدایی سرد و بیروح، به سؤال سراپا عشق و احساسش دست رد زدم: «نه!»
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc